" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_167 تک زنگ زد ب رادین که چن دیقه بعد صدای در اومد و وارد خونه شد.. استر
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_168
باصدای هق هق آرام چشامو باز کردم که دیدم رادین سفت بغلش کرده؛)
لبخند تلخی زدم ..
_دیگه نبینم بترسی ..برای اون گوسفندهم دارم.. میدونم چکارش کنم! پیداش میکنم فلشو ...خب؟
نفس عمیقی کشیدم و سمت بالکن رفتم و نشستم توبالکن..
یادمه هروقت ازچیزی غمگین میشدم میومدم اینجا و خیره میشدم به پارک...
حالم خوب میشد ..
اما الان غم نداشتم...
الان به این فکرمیکردم که رادین چقدر با حامد فرق داره!
رادین پشت آرام وایمیستاد!
حتی اگه مقصر باشه!
اما یادم نمیاد تاحالا حامد ازم حمایت کنه!
پشتم باشه!
رادین محبت میکرد!
اما حامد غد و مغروره!
هیچوقت طعم داشتن برادر رو نچشیدم!
فقط اسم برادر داشت!
گاهی اوقات به آرام حسودیم میشد!
چه موقعی که همسایه بودیم...
چه الان که رفیقیم!
حتی یادمه یه بار سرهمین موضوع با حامد بحثم شد!
اما بازم تغییری نکرد!
نه رفتارش....
نه طرز حرف زدنش!
باصدای جیغ دختر بچه ۶ ساله به خودم اومدم...
خورده بود زمین و فقط جیغ میزد..
بلند شدم و آروم از خونه زدم بیرون..
+الهی بگردم خاله چیشدی تو؟
دستای کوچولوشو گرفتم تو دستمو و از وسط کوچه آوردمش جلوی حیاط..
اشکاشو پاک کردم و لباساشو تکوندم..
آوردمش تو حیاط و آبی ب دست و صورتش زدم..
+گریه نکن خاله..ببینمت..!؟
مژه های بلندش صورتشو ناز و دلنشین کرده بود!
نشستیم لب باغچه و شروع کردم ب ناز کردنش..
+گریه نکن خاله... الان مامانتو میگم بیاد..
چشمم خورد به موهای صاف و لختش!
خیره شدم به موهاش...
موهای مشکی رنگش!
......
#فلش_بک_به_گذشته
+خیلی الاغی!اینجا جای قرار گذاشتنه؟
_چقدر غر میزنی بابا..بیا...بیا همینجا بشینیم کیف کنیم...
حرصی نشستم روی نیمکت روبروی سرسره...
+ یکم آدم باش! بقیه یکم ارزش قائل میشن میبرن تو کافه ای جایی! منو آوردی تو پارک که برم تاب بازی کنم؟
خنده مردونه ای کرد و بلند شد ...
چنددیقه بعد با دوتا بستنی قیفی تودستش نشست کنارم..
_بفرمایید بانو.
+زهر مار.. من هنوز ناراحتم.
لیسی به بستنیش زد و کلافه گفت:
_باز چرا!
+وقتی همین بستنی رو کوبوندم تو صورتت میفهمی چرا!
چرا جواب تلفن منو نمیدی؟
التماس وار زل زد :
_جون آرتین بیخیال شو..هردفه درمورد این موضوع بحث کردیم آخرشم ب نتیجه نرسیدیم!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_169
گازی به نون بستنی زدم و خیره شدم بهش..
+آرتین!
دستمال بستنی شو انداخت سطل و با دقت نگام کرد؛
_جونم!
+من نگرانم! چرا نمیفهمی؟ حداقل یه خبر از خودت بده به من!
چهارروزه جواب تلفن منو ندادی! نه زنگی نه پیامی!
_عزیزمن! خانوم من! بانو! چرا انقدر پیله میکنی؟ خودت که میدونی من شرایطم اینجوریه؟ پس چر..
# عمو آدامش میخلی ازم؟؟
با صدای دختر بچه دوتامون برگشتیم سمتش..
_قربونت برم من عموجون! بیا ببینم...
دستشو گرفت و کشوند جلوی خودش..
موهای بلند و لخت مشکیش بدجور خوشگلش کرده بود!
صورت کوچولو و بانمکش لبخندی رو لبم آورد..
آرتین بوسه ای به موهاش زد و گفت:
_شما چقدر خوشگلی عموجون!واسمت چیه؟
# اسمم حلماشت...اگه میشه ازم آدامش بخل..مامانم ملیض شده! باید با پول براش آمپول بخرم که زود خوب بشه!
آرتین بهم ریخت و دستی روی سرش کشید..
_خوب من آدامس خیلی دوست دارم! همشو میخرم باشه؟
خنده بچگونه ای کرد و چشماش برق زد:
# واقعنی میگی عمووو؟
_اره...
تراول های صدی از جیبش درآورد و دستش داد:
_بیا عمو ..
# اینکه خیلی زیاده!
_ این؟ کجاش زیاده..تازه کمم هست...این آدامسا خیلی خوشمزست!
بسته آدامس رو دست آرتین داد و با لحن مهربونی گفت:
# مرشی عمو...خدافظ!
خیره شدیم بهش و انقدر به دختر بچه نگاه کردیم تا از دیدمون محو شد...
_من یه دختر مث همین میخام.
+انشاالله خدا بهت بده .
برگشت سمتم و باجدیت گفت:
_جدی گفتم! یه دختر مومشکی و فسقلی!
مث خودت لجباز و غرغرو و دلبر.
مشکی رنگ عشقه نرگس...
موهای صاف و مشکی واقعا برای یه دختر بچه زیباست:)
کیفمو برداشتم و انداختم رو شونم.
+تموم شد؟ تاثیر گذار بود!
شرمنده اما اونی که تصمیم میگیره منم! من دیرم شده خدافظ...
.
#فلش_بک_به_حال
با کشیده شدن دستم به خودم اومدم..
# الهی بگردم! چیشده مامان...
بلند شدم و با صدای گرفته لب زدم؛
+خورده بود زمین.. داشت گریه میکرد...کوچه خلوت بود گفتم بیارمش داخل اتفاقی نیوفته!
_خیلی ممنونم ازتون.لطف کردین واقعا..دوساعته دارم دنبالش میگردم که یه خانومی گفت شما کمکش کردین آوردینش تو حیاط..
سری تکون دادم که تشکر کرد و رفت...
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_169 گازی به نون بستنی زدم و خیره شدم بهش.. +آرتین! دستمال بستنی شو اندا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_170
بی حوصله از پله ها بالارفتم و خودمو انداختم توخونه...
رادین و آرام منتظرم وایستاده بودن..
آرام: ن..نرگس ما م..میریم ... کاری نداری؟
+نه عزیزم برو...خدافظ..
بغلم کرد .. رادین تشکری کرد و رفتن..
درو بستم و رفتم تو اتاقم...
گوشیمو برداشتم و شروع کردم ب نگاه کردن عکسامون!
اون عکسه که داشتیم فلافل میخوردیم..
یا همونی که هلش داده بودم و افتاده بود تو جوب...
بااخم دوربینو نگاه کرده بود که ازفرصت استفاده کرده بودم و سلفی گرفته بودم..
چقدر اینجا شاد بودم!
اینجا منو دنبال کرد که گوشیم ازدستم افتاد و شکست...
قهر کردم و بعد دوروز برام گوشی جدید خرید!
عکسارو ورق میزدم ..
چقدر نامرد بود...
چقدر بدبخت بودم که زود دلمو باختم!
زود بازیچه دستش شدم!
زود اعتماد کردم!
چقدر قول داده بود!
حتی اسم بچه هامونم انتخاب کرده بودیم!
بحثمون شده بود که بچه هامون، دوتا پسر یه دختر باشه...یا دوتا دختر یه پسر!
عاشق دختر بود!
هروقت از بچه حرف میزد دلش قنج میرفت!
اینو از برق چشاش و علاقش ب بچه ها فهمیده بودم!
میگفت دوسم داره ها..
اما نداشت..
اگه داشت یدفه غیب نمیشد!
بی خبر نمیرفت!
بالشتمو بغلم گرفتم و هق زدم..
دلم تنگ شده بود !
کاش دوباره میدیدمش!
فقط یدفه!
فقطم نگاش میکردم!
سرزنش نمیکردم!
سوالای تو مغزمو که گاهی اوقات جونمو میخوره ازش نمیپرسم!
سرمو تکیه دادم ب تخت ک نفهمیدم کی خوابم برد...
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_171
#حامد
از عصبانیت نمیدونستم چکار کنم!
دلم میخواست آرامو..
هوف کلافه ای کشیدم و زدم بغل..
سرمو رو فرمون گذاشتم ...
اون فلشو محمد خیلی تاکید کرده بود که حواسم بهش باشه!
موقعی که فلشو بهم داد
گفت مدارک و شواهد زیادی برای دستگیری سلطانی توی فلشه..
سردرد بدی گرفته بودم..
موهای بهم ریختم رو اعصابم بود..
استارت زدم و خودمو رسوندم به خونه رادین...
تک زدم که بعد چنددیقه اومد و سوار شد..
سرم رو فرمون بود و هیچی نمیگفتم..
منتظر بودم چیزی بگه..
راهکار بده!
بگه چکار کنم!
بگه جواب محمدو چی بدم!
سرمو سمتش برگردوندم که دیدم بدجور کفریه.
+چیه؟ عوض اینکه من کفری باشم از دستتون تو طلبکاری؟
دستی به موهاش کشید و شیشه رو کشید پایین..
سکوت کرد..
هروقت عصبی بود سکوت میکرد...
هیچوقت دلیل این کارشو نفهمیدم!
سرمو با دستام ماساژ میدادم تا شاید بهتر شه..
اما لج کرده بود و ولم نمیکرد!
سکوتش رو مخم بود.!
+تو نمیخای چیزی بگی! رادین اون فلش همه چیز من بود! همه کارم تواون فلش بود! میدونی اگه محمد بفهمه جفتمونو توبی..توبیخ چیه! اخراج میکنه؟
پوزخندی زد و گفت:
_آره ...ولی قبلا میگفتی همه چیزت آرامه!
انگشتمو آوردم بالا و کلافه گفتم؛
+اون بحثش جداست بیخود نکشش وسط!
_بازم غیرت خواهرت ... نزا..
+بسه!
با دادی که زدم کل ماشین لرزید..
حرصی سرمو برگردوند سمت خودش و انگشت اشارشو جلوم تکون میداد:
_نبینم ضایش کنی!
نبینم اشکشو دربیاری!
نبینم دست روش بلند کنی که دستتو قلم میکنم حامد!
حواستو جمع کن!
اگه دیدی اونجا چیزی بهت نگفتم فقط بخاطر این بود که جلو خواهرت حقیرنشی!
وگرنه منم خوب بلدم..
سیلی زدنو!
دست بلند کردنو!
دندونامو بهم فشار دادم و انگشتشو آوردم پایین.
+آره.. میدونم!جای انگشتات هنوزم روی صورتش هست!
_اگه من زدم..
تو نزن!
من نامرد بودم!
تو مرد باش!
من غیرت نداشتم!
تو داشته باش!
اونقدری مرد باش که بهت افتخار کنه! دلش گرم تو باشه!
+حتی اگه بدبختم کرد؟
به خاک سیاه کشوند؟
بچه بازیش گل کرد؟
_پرسیدن نداره!
+داره!
نفس حرصی کشید و با جدیت تمام گفت:
_پس قید آرامو بزن!
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_171 #حامد از عصبانیت نمیدونستم چکار کنم! دلم میخواست آرامو.. هوف کلافه
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_172
تو چشمام خیره شد و پیاده شد..
پیاده شدم و داد زدم:
+رادین صبر کن !
درماشینو کوبوندم و روبروش وایستادم.
+حق نداری دراین مورد دخالت کنی! این بستگی به آرام داره که منو میخاد یا نه!
پوزخندی زد و دست به سینه وایستاد:
_اتفاقا خودش اینو بهم گفت!...گفت نمیخامش! از چشمم افتاده...اگه تونستی از دلش دربیاری من حرفی ندارم!
سرم تیری کشید که اخمی کردم..
پوزخند غلیظی زد و رفت..
دستمو گرفتم به ماشین..
آرام منو نمیخاد؟
سوار ماشین شدم و پامو گذاشتم رو گاز...
قهقه ای زدم و دنده رو عوض کردم...
باد تندی که به صورتم میخوردحرصمو درمیاورد ..
خندیدم و سرعتمو بیشتر کردم...
صدای زنگ گوشیم رفت رومخم..
برگشتم و گوشیمو برداشتم..
خاموشش کردم و خندیدم..
پرتش کردم صندلی عقب که افتاد پایین...
فرمونو بایه دست گرفتم و خم شدم سمت عقب که بوق یکسره تریلی گوشمو پرکرد ..
درد بدی تو بدنم پیچید ..
چشمامو به زور باز نگه داشتم..
گوشام جز صدای داد و بیداد مردم چیزی نمیشنید...
سرم تیری کشید که چشمامو بستم و سیاهی مطلق...
....................
#آرام
تو آشپزخونه بودم که گوشی رادین زنگ خورد...
رادین نگاهی بهم انداخت و رفت بیرون...
آیفون رو برداشتم و آروم گذاشتم رو گوشم...
ماشینش قشنگ روبروی آیفون بود...
سوار ماشین شد و بعد ۵ دیقه حرصی پیاده شد..
آیفونو نزدیک گوشم کردم که صداشون به گوشم خورد...
با داد حامد پرده گوشم پارع شد...!
_رادین صبر کن!
حق نداری دراین مورد دخالت کنی! این بستگی به آرام داره که منو میخاد یا نه!
رادین نیشخندی زد و گفت:
_اتفاقا خودش اینو بهم گفت! گفت نمیخامش!از چشمم افتاده!اگه تونستی از دلش دربیاری من حرفی ندارم!!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_173
آیفونو گذاشتم و درو بازکردم تا رادین بیاد...
هنوز تصویرحامد پیدا بود...
بدجور گرفته بود...
اینو از حرکاتش فهمیدم!
با لبخند وارد شد و خواست چیزی بگه که به حالت جیغ گفتم:
+ر...رادین چرا ازج...جلوی من حرف میزنی!
من..من خودم زبون ندارم؟
عقل ندارم؟
الان بره ب..بلایی سر خودش بیاره تو جواب خانوادشو میدی؟
خودشو پرت کرد رو کاناپه و بیخیال گفت:
_اون چیزیش نمیشه..نترس..
تلویزیونو روشن کرد که رفتم جلوش وایستادم و خاموشش کردم.
+خ..خیلی بیشعوری رادین. ب....ب..برو بیارش بالا! حا..حالش خوب نیست!
خواستم وارد آشپزخونه بشم که
برگشت سمتم..
_آرام..! گاهی اوقات اینجور رفتارا و تنبیه ها لازمه! بکش کنار بزار درس بدم بهش که میخام برم خیالم راحت باشه!
نزدیکش شدم و گفتم:
+ب...بری؟! کجا بری؟
دستی به ته ریشش کشید و با من من جواب داد:
_خب..خب من که نمیتونم به همین روال زندگی ادامه بدم..بالاخره منم تو زندگیم یه همدم میخام دیگه! باید برم سر خونه زندگیم دیگه! همدم میخام..همدم..
از تکرار کلمه هاش فهمیدم داره دروغ میگه..ولی به روی خودم نیاوردم..
از همون اولم هروقت میخاست دروغ بگه بعضی کلمه هااشو یا تکراری میگفت...یا اشتباه!
+اوم.. باشه..
پس من هیچ کاری ندارم..
ولی!!!!...
نزدیک تر شدم و با جدیت گفتم:
+ب...باار آخرت باشه از جلوی من حرف میزنی! م..من...من خودم از نعمت الهی عقل و مغز و حرف زدن برخوردارم.نیاز نیس خوتو بندازی وسط!
_ باشه...ولی من نه گاوم..نه خر...میفهمم که الان داری پرپر میشی..
+پ....پرپر میشم؟ براچی؟
_د لامصب دوسش داری که نگرانشی!
لبخندی زدم و نشستم رو کاناپه..
زل زدم به تلویزیون..
دوسش داشتم...
آره خب..
درسته بعضی کاراش ناراحتم میکرد!
دلخورم میکرد!
مثل کار امروزش!
اماخب بعضیاشم تقصیر منه..
با یادآوری فلش اشک تو چشام جمع شد..
چقدر بدشانس و بدبخت بودم که سر کوچکترین موضوع ها بدمیاوردم!