من و رفیقم گنگمون بالاست...باهم انگلیسی حرف میزنیم ؛
رفیقم :😂😂😂
@CafeYadgiry🌹😂
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_293 #فلش_بک_بهحال باصدای زنگ آیفون از قله افکارم پرت شدم ... درو برای
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_294
#چهارهفته_بعد
#آرام
دستی روی شکمم کشیدم و لبخندی به برگه سونو انداختم!
بچم دختر بود و تمام ذوقم رو توی اتاقم خالی میکردم!!
رادین تموم اتاق من حتی اتاق خودشو از سیسمونی و اسباب بازی و لباس و... پر کرده بود !
حس میکردم ...
ترحمی که بهم میکرد رو حس میکردم!
دلش میسوخت که زندگیم ازهم پاشیده شد و بجای خودش باید حامد سیسمونی میخرید !
نزدیک سه چهار هفته بود که ندیده بودمش !
دلم براش تنگ شده بود؟!
نمیدونم !
اما هرچی که بود ؛ دلم رو داشت میترکوند!
دراز کشیدم رو تخت و که ماموریت ذهنمو سمت خودش کشوند.
نگاهی به تقویم گوشیم انداختم...
تقریبا ۴ روز دیگه باید میرفتم و نه حامد از وجود بچه خبر داشت و نه آقامحمد !
اگه میفهمیدن نمیزاشتن برم !
ولی ...
پنهون کاری نمیشد کرد !
گیرم که نگم بهشون!
شکم براومدم رو چکارش کنم؟
قربون صدقه ای رفتم و زیرلب گفتم:
+تابان مامان ! غصه نخوریا !
بابایی اونقدرا هم بد نیست !
نامرد نیست !
قبل از رفتنمون میاد عذرخواهی میکنه !
میبینیش!
_آرام ؟
باصدای رادین دستی به صورتم کشیدم و به زور بلند شدم !
شکمم خیلی ضایع بود و حتی نشست و برخاست برام مثل جابه جا کردن کوه بود ...همونقدر سخت و عذاب آور...
+هان ؟
_من رفتم...
+کجا؟
چشم غره ای رفت :
_میرم سرکار !
+نمیشه نری؟
لبخند محوی زد و درحالی که جوراباشو پاش میکرد گفت:
_چرا ؟ دلت برام تنگ میشه؟
+متاسفانه سطح رویاهات بالاست...
سری به حالت تاسف تکون داد و بلند شد...
_پس خدافظ!
+تواین چهارروز باقی مونده من میرم !
سوالی برگشت و منتظر بقیه حرفم موند :
+میرم پیش نرگس اینا !
_اگر دلت برای دکتر و بیمارستان و کوفت و زهرمار تنگ شده حتما برو !
+رادین ! دارم جدی حرف میزنم !
_منم دارم جدی حرف میزنم !
تو فکر کردی بری اونجا میگن آخییییی نگا پسرمون چه بلایی سر دخترکم آورده !؟ طرف تورو میگیرن؟ نه عزیز من ! ازین خبرا نیست !
بری اونجا اولین کاری ک میکنن اینه اول به حامد میگن بچه تو شکمت زنده ست !
حالتو بدتر نکن !
بشین من دوسه ساعت دیگه برمیگردم!
اگه تا حالا شروع نکردی
بدون که هنوز دیر نیست!🙂
تو میدونی از همین امروز شروع کنی؛
هر چند کم باشه،
ولی شروع کن
که حتما موفق میشی :)!
#انگیزشی
#پروف
@CafeYadgiry💘
صبحنمیتونمدرسبخونم🥺🥲:
خوابتُتنظیمکن!
تومحلخوابتدرسنخون!
بادرسموردعلاقتشروعکن!
فقطباچشممتنودنبالنکن!
نیمساعتقبلشورزشکن!
#توصیه
#ایده #کاربردی #پروف
@CafeYadgiry🍓🍊
يه زمانى فكر ميكردم
بدترين چيز تو اين دنيا، تنها موندنه.
اما اينطور نيست.
بدترين چيز اينه كه با آدمهايى باشى
كه بهت احساس تنها بودن ميدن!!
#توییت
#حق
@CafeYadgiry🙂🤍
10 روش برای مقابله با استرس🌿💕
#توصیه #ایده #کاربردی
1•خواب کافی داشته باشید .🥥🍒.
2•نفس عمیق بکشید .✨📦.
3•عشق بورزید .❤️🍿.
4•مطالعه کنید .🔗🔖.
5•مدیتیشن کنید.🐣✂️.
6•همه چیز رو بنویسید .🗞🍔.
7•برنامه ریزی رو فراموش نکنید .🍦🙇🏻♀.
8•موسیقی گوش بدید .🍓📋.
9•به چیز دیگه ای فکر کنید .🥥🧘🏻♀.
10•تایمی رو برای ارامش درنظر بگیرید .🧡.
@CafeYadgiry☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تویروبیکاچت کردن فکمیکننشاخن!😐🗿.
صلم...خانومییییح🤣.
#سوگنگ
@CafeYadgiry😻
پنجشنبه 24آبان ساعت 15.30 ایران با کره شمالی بازی داره ...
جیییییغ🥺♥️.
به امید بردموننن💚🤍❤️.
به قول سهراب سپهری؛
‹‹ به كوتاهی آن لحظه شادی
كه گذشت،
غصه هم ميگذرد ⛅🦋🌲››
#پروف
#انگیزشی💗: )!'
@CafeYadgiry🫂
• چه زمانی درس نخونیم *--*! .🌸.
#توصیه #ایده #درسی
◃. بعد از بیدار شدن .‹'🥛'›.↶
- بلافاصله بعد از اینکه بیدار شدی سراغ درس خوندن نرو اول صبحانه کامل نوش جان کن تا یکم سطح هوشیاریت بالا بیاد بعد شروع به مطالعه کن ⤸.🍉🦋.⿻.⤹
◃. اخر شب .‹'👧🏻☝🏻'›.↶
- وقتی از صبح کلی درس خوندی دیگه توقع نداشته باش آخر شب یادگیری داشته باشی صرفا مطالب همون روز رو مرور کن ⤸.🥤🌿.⿻.⤹
◃. وقتی ناراحتی .‹'🍊'›.↶
- به خاطر هر دلیلی ناراحتی یا عصبانی هستی ، اصلا سراغ درس نرو یکم که آرامش پیدا کردی مطالعه رو شروع کن ⤸.🍐🌸.⿻.⤹
◃. بعد از غذا .‹'🍦💛'›.↶
- چون بعد از غذا بیشتر خون بدن به سمت معده میره تا توی گوارش غذا شرکت کنن و این طبیعی هست که چیزی از درس خوندن متوجه نشین ، پس یه فاصله بین غذا و درس خوندن باشه ⤸.🍨♥️.⿻
@CafeYadgiry😻
♡دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ♡
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_294 #چهارهفته_بعد #آرام دستی روی شکمم کشیدم و لبخندی به برگه سونو اندا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_295
کیفمو از روی جاکفشی برداشتم و اخمی کردم !
+گفتم که ! من میرم.!
_آرام !
دستی رو موهاش کشید و روشو برگردوند!
_کارای طلاقت داره انجام میشه !
و تو هیچ صنمی با اونا نداری !
حق هم نداری بری !!!!
کیفمو گذاشتم سرجاش و نشستم رو مبل..
+اوکی ! به سلامت !
سوالی بهم خیره شد که دراز کشیدم ..
بعداز چنددیقه رفت...
کم آورده بودم...!
اونقدر خسته بودم که فقط خدا میدونست و بس!
حوصله بحث و دعوای جدید رو نداشتم!
نقطه ضعفم دست رادین بود !
طلاق !
کلمه ی عمیقی که وجودمو به آتیش میکشید!
دلم هر لحظه به لحظه بیشتر پر میکشید برای دیدنش!
چیکار میکردم؟!
به سرم زده بود زنگ بزنم !
اما...
این آدم همونی بود که هزارتا تهمت و انگ زد!
چقدر باحال بود !
من و حامد اونقدر عاشق هم بودیم که دنیا به گرد پامون نمیرسید!
اما حالا...!:)
نیشم باز شد و قه قه ای زدم !
دیوونه شده بودم!
دیوونه اصیل!
قطره اشکی از گونم چکید که پسش زدم...!
حالم بهم میخورد از کار تکراری!
از گریه کردن!
با درد پهلوم بلند شدم و سمت اتاقم رفتم...
به تاج تخت تکیه دادم که خوابم برد...
~
#روز_ماموریت
#آرام
نگاه اشکیمو به آقا محمد دوختم...
+آقای حسنی ! بخدا هیچ اتفاقی نمیوفته !
_خانوم محترم ! عد روز ماموریت باید بفهمم که شما توانایی رفتن به ماموریتو ندارید؟
رادین: آقا !؟ ببخشید...اما حامد لطفا چیزی نفهمه!
_یعنی چی؟ منظورتون چیه؟
سرمو انداختم پایین ...
+آقامحمد...منو اقای هاشمی داریم ازهم جدامیشیم!
لطفا بهشون نگید !
_مگه بچه شما ....
رادین وسط حرفش پرید :
_نه آقا! تشخیص دکتر اشتباه بوده!