eitaa logo
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2هزار دنبال‌کننده
814 عکس
227 ویدیو
13 فایل
. Live for ourselves not for showing that to others!🍓👀 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗🌗. لااقل۲۴ساعت‌بمون چنلو بهت ‌ثابت کنم😂🚶. از6مهر1402برای‌پرواز‌به‌سوی‌هدفات‌کنارتم🌥🎀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الا ای چاه یارم را گرفتند گلم، باغم، بهارم را گرفتند ... ▪️شهادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت 🙏🏻🖤
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
🔳 #ایام_فاطمیه 🌴ای نور قلب عاشقم 🌴شمع این خانه تویی 🎙 #محمدحسین_پویانفر ⏯ #نماهنگ
السَلامُ‌عَلیکِ‌یافاطِمَهُ‌الزَهرا:)🖤 شهادت جانسوز حضرت زهرا رو تسلیت میگم🖤
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_7 |#آرام| بعداز کلی حرف زدن و درد و دل کردن با رادین،خودمو انداختم رو ت
•{🖤🤍}•• ‌ || صبح با صدا‌ی آلارم گوشیم ازخواب ناز بیدار شدم. هوووف..بازم کار! سرویس لازم بودم.. رفتم سرویس و کارهای شخصیم رو انجام دادم! رفتم پایین .. باصحنه ای که مواجه شدم ،زبونم بند اومد... آرااام؟؟؟ینی همهههه این کارارو آرام انجام داده؟ باورم نمیشه!! || خوب...اینم از این...باصدای پای رادین برگشتم و نگاهی به پشت سرم کردم. رادین به میز با دهن باز و چشای گشاد....زل زده بود به میز. پقی زدم زیر خنده.. +ببند اون غارو الان خفاش میره توش!!!... بیا بشین گشنمه... || +آرام؟ _بعله؟ +برگ هایم همچون درخت در فصل پاییز دانه دانه ریختتتت! آرام قهقه ای زد و یه دفع ه ساکت شد...
•{🖤🤍}•• ‌ مشغول خوردن صبحونه باشکوه بودیم. آرام بدجور تو فکر بود..ه +اهم...آرام؟ _.... +هوشت؟کجایییی؟؟ _هوم؟ +میگم چیشده؟ _چیشده؟ +آرام! _آاان نه چیزی نیست!. زیر چشمی زیر نظر داشتمش... نه...این یه چیزیش هس! +آرام چیشده ؟ _چیزی نیست! +د اگه من تورو نشناسم که باید برم ....هوووف! _امم...میگم...میشه من ...چیزه... +چیزه؟ _برم... +کجا؟ _دانشگاه! لقمه ای که تو دستم بود رو پرت کردم روی سفره.. بزار یکم اذیتش کنم... _نه! مظلوم بهم خیره شد! خر شرک!! _چ..چ..چرا!!!؟؟؟ +چون من میگم! از سر میز بلند شد.. _باشه...خدافظ! +بشین!.......
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_9 مشغول خوردن صبحونه باشکوه بودیم. آرام بدجور تو فکر بود..ه +اهم...آرا
•{🖤🤍}•• ‌ دلم نیومد اذیتش کنم... +کی بریم برای خرید؟ _خرید؟ +بالاخره برای دانشگاه و شروع درس خوندن و محصل شدن چن تا وسیله لازمه _واااایییی داداشییییییی عاشقتممم:) پرید بغلم +باهم میریم! وارفت.. _توروخدا بزار تنها برم! +نچ! _توروخدا؟! +جون تو راه نداره _باش... +خوب من میرم. . _ب سلااامت!. +خدافظ! _خدافظ || رادین راهی سرکارش شد و من موندم و خونه... خدایاااا شکرتتتتتت! فکر نمیکردم رادین راضی به دانشگاه رفتن من بشه!
•{🖤🤍}•• ‌ از پنجره داشتم بدرقش میکردم. یه پیرهن سفید ساده که جذب بدنش بود. چهارشونه هیکل مناسب... قربووون اون قدت برم من. یذره ته ریش چشم مشکی موهاش هم که نگم بهتره پرپشت و حالت دار.. دلم ضعف رفت براش.:) دارم حسرت میخورم که چرا نتونستم بیشتر باهاش باشم و ارتباط برقرار کنم. ایییش یه صدقه بندازم چشش نزنین... ماشین دویست شیش سفیدشو روشن میکنه و میره..:) کارتشو به من داده گفت که وایسم برگرده تا باهم بریم خرید! همیشه دوست داشتم تنها برم خرید...ولی رادین ول نمیکرد که... گفته بود الان نرم!!!تاکید هم کرد... ولی من میرممم! نگاهی به ساعت انداختم.8/30 صبح بود. عی بابا خوبه که! رفتم تواتاقم و سریع حاضر شدم.کارت و گوشی و کلید رو برداشتم و انداختم تو کیفم. دستگیره در رو که کشیدم... پ.ن:با این داداشت اه!نترس چشش نمیزنیم...
رشته مترجمی زبان🥺👏 @CafeYadgiry♥️
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_11 از پنجره داشتم بدرقش میکردم. یه پیرهن سفید ساده که جذب بدنش بود. چ
•{🖤🤍}•• ‌ دستگیره رو که کشیدم ،دیدم در قفله!!!!! میگم آخههههه... این بشر الکی کارتشو پیش من نمیزاره! گوشیمو برداشتم و با حرص شمارشو گرفتم. بوق اول.... بوق دوم... بوق سوم :+براچی درووووو قفل کردییییی؟؟؟؟ فقط میخندید..... +زهرررر خرررر!میگم براچیییی میخندیی! رادین:اولا این به اون در که با یه میز صبحونه باشکوه میخاستی منو خرکنی ! دومن مگه نگفتم الان نرو خرید بزار بعدازظهر که من هم بیام باهات؟؟؟ +چیز...من ...منکه نمیخاستم الان برم که...اممم.. _باشه!منم که گوشام مخملی! +چندش!باشه بابا خدافظ آقای گوش مخملی! رادین:من توروووو میبی... سریع قطع کردم. وضعیت داشت خطرناک میشد. رفتم لباسامو درآوردم. خب..حالا یه فکری برا ناهار بکنم.تنها کاریه که میتونم بکنم تا حوصلم سرنره!
•{🖤🤍}•• ‌ حوصله ناهارهم نداشتم.. بیخیال ناهار... رفتم رو مبل دراز کشیدم. گوشیمو برداشتم و رفتم تو اینستا... نیم ساعتی گوشی دستم بود ...گوشی رو گذاشتم کنار و به خواب ناز فرو رفتم . نمیدونم چقدر خوابیده بودم که باصدای در بیدار شدم.رادین همیشه ساعت6 میومد...پس ساعت شیشه... رادین ده دقیقه ای استراحت کرد و باهم راه افتادیم. راه افتادیم سمت بازار... بماند که من چه لوازم التحریر های خوشگل و کیوت دیدم که چقدر هم بارادین بحث و قهر و دعوا کردم که بخره برام! و موفق هم شدممم! تو ماشین بودیم که با صدای رادین ازتو فکر اومدم بیرون: _جوجوی من !لفتی خونه مقشاتو بنویس باشه؟ +رادیییین!این لوازم هارو به زن 80 ساله هم بدی دلش ضف میکنه!بسه دیگه اه.. بالاخره رسیدیم خونه ..نمیدونید تو ماشین چقدر رادین حرصم داد ... نامرد روزگارفقط میخندید! باذوق و شوق رفتم تو اتاقم و خرید هام رو یکی یکی درمیاوردم از تو پلاستیک.
•{🖤🤍}•• ‌ مشغول نگاه کردن وسایلم بودم که رادین سرشو مثل اردک انداخت پایین و وارد اتاقم شد. +اول یه در بزنی و اجازه بگیری بعد بیای تو بد نیستا! _باشه بشه من...ههههه... حرصی نگاش کردم! +یه بار دیگه بخندی ... _چیکار میکنی؟مودمو قطع میکنی؟؟؟ +هار هار!نمک! اومد جلو و نگاهی به وسیله هام به حالت چندش وار انداخت. +اه اه...صددفه گفتم بیا خودکار کیان بردار! ارزونتر هم درمیومد!گوش نمیکنی کهههه! تا چشمش خورد به قیافه من سریع فرار کرد! ولی عادی نه!... میدوئید و میگف:اردک تک تک تک تک اردک...خاک... خرس گنده!خجالت نمیکشه.. منم که غش غش میخندیدم.... پ.ن:خودکار کیان ارزون...
•{🖤🤍}•• ‌ امروز روز اول دانشگاهه!خیلی ذوق دارم. صبح ساعت 6 ازخواب بیدار شدم. رفتم سمت اتاق رادین ..درو آروم باز کردم که دیدم نیست! نچ نچ نگاه کن شلخته تختشو هم مرتب نمیکنه درحال مرتب کردن تخت بودم که دفتر تقریبا بزرگی توجه مو جلب کرد.. نشستم رو تخت و دفترمو برداشتم. صفحه اول که هیچی نبود.. صفحه دوم یه قلب شکسته با خودکار مشکی کشیده بود.. صفحه سوم باخط خوش نوشته بود: 《دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی.. لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی...》 خیره به کلمات زیر لب با خودم تکرارشون میکردم... ~دل پیش کسی باشدو ... خب...!اگه اینارو رادین نوشته باشه که صددرصد نوشته...یعنی...دلش پیش کسی گیر کرده؟ وصلش نتوانی؟؟؟چرا نتوانی؟ یعنی کیه که دل داداش منو برده؟ با صدای درخونه به خودم اومدم... سریع دفترو بستم و گذاشتم سرجای قبلیش. ازاتاق اومدم بیرون و در رو آروم بستم. +سلااام بر داداش سحر خیز و عاش...چیز عاشکوم! نیشمو باز کردم... _سلام.بیا صبحونتو بخور دیرت نشه!... جا خوردم! از لحن حرف زدنش! از طرز برخوردش! حتی نگامم نکرد! صندلی رو عقب کشید و نشست. چیشده که به من اهمیت نداد؟اصلا هرچی ام بشه!حق همچین رفتاری رو بامن نداره! .... پ.ن:عاشکوم:به زبان ترکیه ای یعنی عشقم... پ.ن:یعنی چی میشه بعدش!؟؟؟ پ.ن:مرد انقدر احساسی...
•{🖤🤍}•• ‌ خیلی ناراحت شدم! .+ممنون!من صبحونه نمیخورم! بی توجه بهش به طرف اتاقم راه افتادم. اینم از شروع روز ما.!... خدا آخر روزمو بخیر کنه! رو تختم نشستم و به دفتر رادین و نوشته هاش فکر کردم! اگه رادین دلش پیش کسی گیر باشه خوب...به منم میگه! ولی نگفته چرااا؟؟؟ یعنی براش اهمیت نداشتم؟ غریبه بودم؟ هوووف! دارم میمیرم از کنجکاوی! باید یه فرصت مناسب پیداکنم دوباره برم سراغ دفترش! نگاهی به ساعت انداختم.وقت آماده شدنه! ذوقم که به لطف برادر عزیز کور شد.ولی.... تو ده دقیقه آماده شدم. . یه پالتوی آلبالویی بلند...که آستیناش کش داشت... شلوار تنگ مشکی... ویه مغنعه مشکی! چه هارمونی جذابی... کوله مشکی رنگمو برداشتم و رفتم پایین. بوت های مشکیمو از جاکفشی برداشتم و درو باز کردم! درحال پوشیدن کفشام بودم که حضور رادین رو بالای سرم حس کردم. به روی خودم نیاوردم...آخرین گره رو هم زدم و بلند شدم... قدم اول رو که برداشتم صدای رادین به گوشم خورد: _وایسا برسونمت....
•{🖤🤍}•• ‌ به راه رفتنم ادامه دادم. +نمیخام خودم میرم! درحیاط رو باز کردم و از خونه زدم بیرون. سوار اتوبوس شدم و بعد20 دقیقه رسیدم دانشگاه. || کلافه بودم...خسته بودم...از همه چی...از سرکار...ازادابازی های آرام...از دلم...سرم داشت میترکید! قرص خوردم و روی مبل دراز کشیدم.دلم بی قرار بود! دلشوره|ترس|نگرانی|... ازهمه بدتر..درد! نمیدونم برای کی و چی؟!! آرام یا.... رفتم تو اتاقم و دفتر شعرم رو برداشتم. 《دل درون سینه ام،بی طاقتی ها میکند》 || وارد دانشگاه شدم! واووو! از اون چیزی که فکر میکردم خیلی زیباتر و رویایی تر بود! دانشجو ها هرکدوم مشغول حرف زدن با رفیقاشون بودند. اشک تو چشمام جمع شد.. خدایا؟؟ چرا؟نه دوستی...نه رفیقی... رادین هم که روزاول دانشگاهم اونطوری رفتار کرد. چشمم به نیمکتی که چندقدم با من فاصله داشت افتاد... به سمتش قدم برداشتم که....