💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_100
من با جانا نسبت ندارم؟
و فاز قلدری برداشت:
_من نامزدشم به همین زودیاهم عقد میکنیم دیگه نمیزارم پاش و تو اون شرکت خراب شدت بزاره،
فقط برو خدات و شکر کن که اتفاق خاصی براش نیفتاده!
نگاه متاسفی بهش انداختم:
_یه نصیحت دوستانه
زل زد تو چشمام:
_تو میخوای من و نصیحت کنی؟
من خودم به همه بچه محلام درس زندگی میدم!
سری تکون دادم و نگاهم و به چشماش دوختم:
_هیچ دختری از اینکه راه به راه آویزونش باشی،
از اینکه به اجبار بخوای به دستش بیاری،
از اینکه هرروز بیای محل کارش و به زور بخوای سوار موتورت بشه و برسونیش خونه خوشش نمیاد،
اگه بهت جواب رد داده بپذیرش،
چون هرچی بیشتر تقلا کنی اون هم بیشتر از قبل نادیدت میگیره و این خیلی جالب نیست!
نفس های عصبیش میخورد تو صورتم،
هی دهن با میکرد تا حرفی بزنه اما تلاشش به ثمر نمینشست و بالاخره بعد از چند مرتبه زور زدن تونست جوابم و بده:
_به تو مربوط نیست که من چیکار میکنم،
به تو مربوط نیست که میام دنبال جانا!
حوصله کلکل باهاش و نداشتم و حرف زدن باهاش داشت عصبیم میکرد که گفتم:
_خیلی خب،
پس تو اون سمتی برو،
منم از این سمت میرم که باهم حرفی نزنیم
طلبکار نگاهم کرد:
_لزومی نمیبینم تو اینجا باشی،
میتونی بری!
پوزخندی زدم:
_اونی که هیچ ربطی به این ماجرا نداره تویی ،
من رئیس خانم عیزاده ام و تو مهمونی ای که مربوط به من بوده این اتفاق افتاده...
و به پشت سرش اشاره کردم:
_از اون سمت!
کارد میزدی خونش در نمیومد بااین وجود یه قدم عقب رفت و همزمان آقای علیزاده به سمتمون اومد:
_شما اینجایید؟
تو یه قدمیم که ایستاد جواب دادم:
_بله،
حال دخترتون بهتره؟
مرد میانسال خوشرویی بود که با لبخند سر تکون داد:
_خوبه ...
فقط لطفا بعد از این حواستون بیشتر به جانا باشه اون یه کمی سر به هواست و...
حرفش ادامه داشت اما اون فضول بین حرفش پرید:
_بهتر نیست به جای اینکه به این آقا بسپری حواسش به جانا باشه یه فکری کنی که جانا دیگه سرکار نره؟
آقای علیزاده نگاهی بهش انداخت:
_میدونی که جانا دوست داره بره سرکار و دختری نیست که من بخوام به انجام دادن یا انجام ندادن کاری مجبورش کنم!
جوابش انقدر مصمم و جدی بود که رضا نفس عمیقی بکشه و با کلافگی از ما فاصله بگیره،
اون رفت و حرفهای آقای علیزاده ادامه پیدا کرد،
از دخترش و زندگیش میگفت و نمیدونم چرا مثل اکثر مواقع که حوصله گوش دادن به حرفهای هیچ غریبه ای رو نداشتم این بار خوب به حرفهای این مرد گوش دادم،
این بار علاقمند به شنیدن حرفهای این مرد راجع به دخترش جانا بودم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_101
#جانا
هنوز سرم درد میکرد،
نمیدونستم دیشب چه زهرماری خورده بودم اما حالا داشتم از سردرد میمردم که سرم و بین دوتا دستام گرفتم و همزمان بابا وارد اتاق شد:
_دیگه میتونیم بریم خونه
نگاهی بهش انداختم:
_ولی من هنوز سردرد دارم
بابا جلوتر اومد:
_رئیست بهم گفت که رفتید به یه مهمونی در خصوص کارهای شرکت و اونجا تو به اشتباه نوشیدنی الکلی خوردی
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم:
_نوشیدنی الکلی؟
نفس عمیقی کشید:
_آره،
ولی از این به بعد حواست و جمع کن،
قرار نیست بخاطر سرکار رفتنت به خودت صدمه بزنی.
سری تکون دادم و تو فکر فرو رفتم،
دیشب...
دیشب اون دختر که فکر میکنم اسمش رویا بود من به اون میز دعوت کرد و بعد...
بعد بهم نوشیدنی تعارف کرد،
من دستش و پس نزدم و بعدش چه اتفاقی افتاد؟
درد سرم بدتر شد،
تاحالا همچین سردردی و تو خودم سراغ نداشتم و حالا همراه بااین سردرد بقیه ماجرارو داشتم به یاد میاوردم،
من رفتم تو تراس،
شاد و شنگول بودم و یهو شریف سر رسید...
حالا داشت یادم میومد،
همه چیز داشت یادم میومد،
من دیشب...
من دیشب چه غلطی کرده بودم؟
من اون حرفارو...
من یه عالمه چرت و پرت به شریف گفته بودم؟
من رو لباسای شریف گند بالا آورده بودم؟
صدای نفس کشیدن هام بلند و بلندتر میشد نمیتونستم چیزایی که داشت یادم میومد و باور کنم و داشتم پس میفتادم که یهو صدای مردونه آشنایی گوشم و پر کرد،
صدایی که متعلق به کسی نبود جز شریف:
_سلام...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_102
شریف سلام کرد اما حالا برای من وقت خداحافظی بود که همینکه از دراومد تو و قدم اول و برداشت دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم،
حاضر بودم چند شبانه روز زیر همین پتو بمونم و در اثر خفگی دار فانی و وداع بگم اما بیرون نیام،
بیرون نیام و با شریف چشم تو چشم نشم که حالا صدای بابا رو شنیدم:
_جانا چیکار میکنی؟
جوابش و ندادم اما اینطوری نمیشد که فکری تو ذهنم جرقه زد و شروع کردم به درآوردن صدای خر و پف!
منی که هیچوقت خر و پف نمیکردم سر و صداهایی از خودم درآوردم تا فقط از شریف فرار کنم!
چند ثانیه ای به سکوت گذشت،
نه صدای بابارو شنیدم و نه صدای شریف و حالا بعد از گذشت لحظه بابا آروم خندید:
_فکر میکنم جانا خوابش برد،
آخه خیلی روبه راه نبود!
این همون چیزی بود که میخواستم و قربونش برم بابا خوب فهمیده بود که دارم از شریف فرار میکنم و همچین جوابی به شریف داده بود که نفس عمیق و آرومی کشیدم و شریف گفت:
_که اینطور،
فکر میکردم وقتی وارد شدم خانم علیزاده روی تخت نشسته بود اما گویا اشتباه کردم،
ایشون خواب تشریف دارن!
لبام و تو دهنم جمع کردم،
لامصب مثل همیشه داشت ریز ماجرارو درمیاورد و بابا هم فقط خندید و حالا که منتظر بودم همه چی به خوبی و خوشی به پایان برسه و شریف بره پی کارش عطسه ام گرفته بود!!!
یه دستم و آروم به گلوم رسوندم،
شنیده بودم اگه وقتی که عطسه داری گردنت و بخارونی عطست برطرف میشه اما نمیدونم چرا به من که رسید این اتفاق نیفتاد،
این اتفاق نیفتاد و همین که ناخنام و روی گردنم کشیدم نه تنها از شدت قلقلک به خنده افتادم که عطسه بلندی هم زدم!
انقدر بلند و پر سر و صدا که پتو کنار رفت و از بد ماجرا تموم آب دهنم رو سر و صورت شریف پخش شد!
حالا شریفی که دقیقا بالا سرم ایستاده بود تکون نمیخورد و حتی پلک زدن رو هم انگار فراموش کرده بود که نگاهم و بین بابا و شریف چرخوندم و تو چشمای شریف ثابت نگهداشتم:
_سلام،
شما اینجایید؟
قفسه سینش به شدت بالا و پایین میشد که دستم و اطرافم چرخوندم و از جایی که میدونستم جعبه دستمال کاغذی کنارمه،
جعبه رو پیدا کردم و چندبرگ دستمال از جعبه بیرون آوردم و رو صورت شریف کشیدم،
میخواستم گندم و جبران کنم اما دستمال و که از رو صورت سرخ شده از عصبانیتش برداشتم،
با دیدن ابروهای پرپشتش که بهم ریخته بود و باعث شده بود شریف قیافه دور از تصور و بامزه ای پیدا کنه بی اختیار خنده ام گرفت!
خنده ام گرفته بود و تموم تلاشم برای نخندیدن بود که مدام اینور و اونور لبم و گاز میگرفتم تا خنده از زیر بین لبام بیرون نپاشه و شریف که انگار دیگه نمیتونست این وضع و تحمل کنه دستی تو صورتش کشید و گفت:
_اومده بودم که ببینم اوضاعت بهتر شده یانه،
انگار خوبی،
انقدر خوب که هنوز مرخص نشده کارت و شروع کردی!
و بین نگاه هاج و واج مونده بابا و منی که پشت سرهم و تند تند پلک میزدم یه قدم عقب رفت:
_من دیگه میرم،
خداحافظ!
و از اتاق بیرون رفت،
شریف رفت و من موندم با یه دنیا غم و غصه تو دلم،
شریف رفت و حالم بهتر نشد،
فقط حجم گند کاریام بیشتر شد،
بیشتر و بیشتر...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_103
بعد از خوردن شام هنوز به اتاق نرفته بودم که بخوابم و تو هال کنار بابا نشسته بودم،
البته راضیه رضاهم اینجا بودن و همگی مشغول دیدن سریال ساعت 10 شب.
منتظر بودم تا سریال تموم شه و برم بخوابم که بالاخره این اتفاق افتاد.
تیتراژ پایانی سریال پخش شد و من از روی مبل بلند شدم:
_میرم بخوابم،
صبح باید برم سرکار،
شبتون بخیر.
هنوز بابا جواب شب بخیرم و نداده بود که رضا گفت:
_فعلا نخواب!
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و بی توجه به حرفش خواستم برم تو اتاق که ادامه داد:
_من...
من میخوام امشب راجع به خودم و تو...
هنوز به در اتاق نرسیده بودم که ایستادم و سرم و به سمتش چرخوندم،
حرفش و قطع کرده بود که بابا گفت:
_راجع به خودت و جانا چی میخوای به من بگی؟
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و کاملا به عقب چرخیدم.
فکرش و نمیکردم انقدر احمق باشه که بخواد چیزی از خواستن یک طرفه اش به بابا بگه و به خودم تلقین میکردم که ماجرا حتما چیز دیگه ایه اما نبود!
ماجرا همین بود که رضا لباش و با زبون تر کرد و روی مبل جمع و جور تر از قبل نشست.
_راستش من به آبجی هم گفته بودم،
خود جانا هم میدونه،
من...
من خیلی وقته به جانا علاقمندم و میخواستم از شما خواستگاریش کنم!
برگ به درختهای شهر نموند!!
انقدر بی مقدمه داشت خواستگاری میکرد؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_104
اون هم از بابا که سن پدرش و داشت؟
انقدر نفهم بود که نمیخواست بفهمه من نمیخوامش؟
که نادیده گرفته بود هزار بار دست رد به سینش زدنو؟
باورم نمیشد و حالا اون خواهر و برادر نچسب ناتنیم هم در اتاق و باز کرده بودن و مشغول تماشای خواستگاری دایی احمقشون بودن که راضیه سکوت حاکم شده بر خونه رو شکست:
_چی میگی رضا؟
این چه...
بابا نزاشت حرف راضیه تموم شه:
_تو الان از من جانارو خواستگاری کردی؟
پررو تر از این حرفها بود که سری به نشونه تایید تکون داد:
_من خوشبختش میکنم،
من دار و ندارم و پای جانا میدم!
راضیه زبون به دهن نگرفت و انگار که من همین الان قراره دار و ندارشو بالا بکشم از جا پرید:
_تو غلط میکنی،
جمع کن خودتو!
رضا اما منتظر جواب زل زده بود به بابا،
بابا هنوز از شوک دیشب و بد شدن حالم در نیومده بود و این کله پوک با خواستگاریش باعث دوباره شوکه شدن بابا شده بود که خودم دست به کار شدم و گفتم:
_نیازی نیست تو دار و ندارت و به من بدی،
چون جواب من از همین الان تا آخر دنیا منفیه و این و قبلا بهت گفتم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_105
نگاه بابا به سمتم کشیده شد:
_شما قبلا باهم حرف زدید؟
با خجالت اما سر تکون دادم:
_من بهش گفته بودم که از شما خواستگاریم نکنه ولی بازم کار خودش و کرد
و نگاه سردی به رضای رنگ پریده انداختم،
رنگ به رخسار نداشت اما زبونش همچنان دراز بود:
_دارم از شما خواستگاریش میکنم چون شما عاقل تری،
چون شما بزرگ مایی و تصمیم درست و میگیری
گفت و به سمت بابا اومد:
_یه چیزایی هست که شما ازش بی خبرید و من میخوام همین امشب همه در جریان بزارم بعد جواب خواستگاریم و بدید
نفس عمیقی کشیدم و دست به سینه منتظر موندم ببینم چه غلطی میخواد بکنه که روبه روی بابا ایستاد و ادامه داد:
_شما من و میشناسی من هیچی کم ندارم،
اندازه خودم دارایی دارم و دستمم به دهنم میرسه ولی جانا به من جواب منفی میده چرا؟
چون رفته تو اون شرکت خراب مونده...
چون اون رئیس بچه خوشگل عوضیش دلش و برده و جانا منتظره تا مثل فیلما و داستانا اون پسر خرپول بااون دک و پز بیاد خواستگاری جانا!
جانا...
نزاشتم حرفش تموم شه و با صدای بلندی گفتم:
_ساکت شو،
این چرت و پرتارو از کجا آوردی؟
و جلو تر رفتم:
_این مزخرفات چیه داری میگی؟
اگه جواب من منفیه بخاطر اینه که ازت خوشم نمیاد،
بخاطر اینه که تو اصلا آدمی نیستی که من بخوام باهاش ازدواج کنم و...
این بار اون بود که بین حرف های من میپرید:
_داری دروغ میگی،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_106
جوابت به من منفیه چون عاشق اون عوضی شدی ولی کورخوندی خانم،
این پولدارا حتی واسه یه شبم به تو نگاه نمیکنن!
و به ثانیه نکشید که بابا ایستاد و سیلی محکمی تو گوشش خوابوند!
حرفش زشت بود،
انقدر زشت که بیشتر از این سیلی حقش بود ،
انقدر زشت که تنم یخ کرد و صدای نفس کشیدنم بلند شد،
رضا واقعا بیشعور بود،
یه بیشعور بی همتا!
با سیلی ای که بابا تو گوش رضا خوابوند صدای جیغ راضیه بلند شد و سریع خودش و به ما رسوند،
رضا که حالا خفه خون گرفته بود و عقب کشید و روبه بابا گفت:
_چیکار میکنی؟
دست رو برادر من بلند میکنی؟
بابا داد زد:
_هرکسی که میخواد باشه،
وقتی بلد نیست عین آدم حرف بزنه باید بزنم تو دهنش!
و سر کج کرد واسه دیدن رضا:
_اگه تا قبل از این فقط جواب جانا منفی بود،
حالا جواب منم منفیه،
من دختر به آدم بیشعور و کم عقل نمیدم،
دفعه آخرت هم باشه که راجع به دختر من مزخرف میگی!
دلم گرم بود به بابا اما حالم هنوز ناخوش بود،
حالم گرفته بود و حالا خیره شده بودم به نقطه ای نامعلوم که بابا با تن صدای آرومتری روبه من ادامه داد:
_برو لباسات و بپوش،
میبرمت خونه مامانت...
فقط سر تکون دادم و بعد راهی اتاق شدم،
لباس هام و تند و سریع عوض کردم،
میخواستم از اینجا برم،
میخواستم دیگه هیچوقت نگاهم به اون عوضی نیفته و با عجله داشتم حاضر میشدم و اون بیرون پر شده بود از صدای بلند بابا و راضیه...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_107
بابا امشب و پیشم موند ،
تو هال خواب بود و من تو اتاق هی از این پهلو به اون پهلو میشدم اما خوابم نمیبرد،
حرفی که رضا زده بود بدجوری باعث دلشکستگیم شده بود و نمیدونم چرا اما منی که دختر قوی ای بودم،
منی که انقدر مغرور و خودساخته بودم چرا با این حرف اون هم از زبون یه آدم بی شعور انقدر بهم ریخته بودم!
نفس عمیقی کشیدم،
نمیدونستم ناراحتیم از چی بود؟
از بیشعوری رضا که سالها بود میشناختمش و میدونستم چه شخصیت مزخرفی داره یا از اون حرف یا...
ذهنم درگیر بود،
هی با خودم فکر میکردم،
دلم سوخته بود از اینکه رضا بهم گفت امثال شریف یا همین پولدارا واسه یه شب هم دختری مثل من و نمیخوان،
آره عجیب بود برام اما دلم از این سوخته بود،
از اینکه شریفی که آدم حسابیه،
شریفی که اون همه برو بیا داره و اون همه آدم جلوش خم و راست میشن من و واسه یه شب هم نمیخواد!!
باور نمیشد اما این چیزی بود که ته دلم ازش ناراحت بودم و باعث کلافگیم هم شده بود...
واسه چندمین بار پهلوی خوابم و عوض کردم،
دستی تو صورتم کشیدم تا از این افکار لعنتی رها بشم ،
اصلا مگه شریف کی بود و چه نسبتی باهام داشت که حالا اینکه من و اندازه یک شب هم میخواست یا نمیخواست اینقدر برام مهم شده بود؟
شریف فقط رئیس من بود،
من فقط منشی شریف بودم و انگار شایعه های پیچیده شده تو شرکت باعث این حالم شده بود که نشستم تو جام و سرم و به اطراف تکون دادم،
میخواستم با فکری خالی از شریف بخوابم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_108
#معین
کلافه از روی صندلیم بلند شدم،
خسته بودم از شنیدن حرفهای تکراری از شنیدن اسم رویایی که علاقه ای بهش نداشتم اما مدت ها بود اسمش تو این خونه بود،
خونه پدریم و اصرار واسه ازدواج با دختر بزرگترین سهامدار شرکت حسابی باعث بهم ریختگیم شده بود که آب پاکی و رو دست بابا ریختم:
_بابا جان واسه چندمین بار بهتون میگم که من اصلا قصد ازدواج ندارم،
ازدواج یه اتفاقه که باید پیش بیاد،
نه اینکه شما یه دختر و واسه من انتخاب کنید و هرروز بهم گوشزد کنید که باید باهاش ازدواج کنم.
مامان رنگ میداد و رنگ میگرفت و پگاه دختر خاله ای که همبازی کودکی و رفیق تموم این سالهام بود تو سکوت منتظر جواب بابا بود که بابا پشت میز ایستاد:
_یه کمی به فکر شرکت باش،
یه کمی به فکر کارخونه باش،
اگه تو با رویا ازدواج کنی انگار تموم اون سهام دست خودمونه و دیگه هیچ خطری تهدیدمون نمیکنه!
سری به اطراف تکون دادم:
_بنمیتونم با دختری ازدواج کنم که نه تنها هی حسی بهش ندارم که حتی ازش فراری هم هستم!
و قبل از اینکه بابا بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_بابا جان من این همه سال کنار شما تو اون شرکت بودم،
کنار شما به کارخونه سرکشی کردم و خیلی چیزها ازتون یاد بگیرم،
به جای اصرار به ازدواجم با رویا یه کمی بهم وقت بدید،
یه کمی بهم اعتماد کنید بالاخره انقدری از شما یاد گرفتم که بدونم باید چیکار کنم...
همچنان ایستاده بود که جواب داد:
_هیچ کاری نمیتونی بکنی الا ازدواج با رویا...
و قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت:
_اگه سهام زیادی از شرکت متعلق به پدر رویا نبود اصرار نمیکردم ولی حالا ازت توقع دارم که واسه حفظ کردن شرکتی که براش خون دل خوردم تلاش کنی،
حالا ازت توقع دارم که یه کاری کنی که این آخر عمری خیالم از بابت شرکت و کارخونه راحت باشه،
میخوام با خیال راحت چند سال پایانی زندگیم و سر کنم و مطمئن باشم بعد از من...
مامان بین حرفش پرید:
_این چه حرفیه عزیزم؟
لطفا ادامه نده.
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
🔵 #داستان_وحشتناک_منو_همسرم😳🔞
خیلی وقت بود به همسرم شک کرده بودم چون من رو با دوتا بچه توی خونه حدودا ول کرده بود.
بعضی شب ها نبود اگرم بود خیلی دیر میومد. انگار دلش یجای دیگه گیر بود و با کسی توی رابطه بود. یه روز سرد زمستونی صبح که از خونه در اومد منم پشت سرش رفتمو تعقیبش کردم تا اخر شب . اخر شب گفته بود خونه نمیاد.
دنبالش رفتم تا ببینم کجا میره که دیدم رفت وارد یه باغ خیلی شیک شد و بعدش وقتی منم به عنوان مهمان وارد شدم و یک گوشه نشستنم که مشخص نباشه. اونجا بود که دیدم شوهرم میخواد . . . .🤯🔞
🚯https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
❌فقط افراد متاهل کلیک کنن🤬🚷☝️
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
🔵#داستان_وحشتناک_مادر_فرزندی🤯❌
چند وقتی بود که پسر بزرگم (آرمان 21 ساله) خیلی درگیر گوشی شده بود و همش تو اتاقش تنها بود یا میگفت میرم خونه دوستم و بعضی وقتا شب هارو هم خونه نمیومد. خیلی بهش مشکوک شدم و یک روز قرار بود بره با رفیقش کوه که منم کارای خونه رو ول کردم و پشت سرش راه افتادم که دیدم سر راه یه دختر رو سوار کرد و بعدش رفتن خونه دوستش و یادشون رفت در رو ببندن. وقتی رفتم داخل متوجه شدم که . . .😱🔞🙊
🔕https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
🚯چه اشتباه بزرگی کرد که . . . .😳❌☝️🏽
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_109
بابا سکوت کرد،
نفس عمیقی کشیدم:
_یعنی شما فکر میکنید اگه من با دختر بزرگترین سهامدار شرکت ازدواج نکنم تموم زحماتتون برای شرکت به باد میره؟
تایید کرد:
_آره اینطور فکر میکنم،
چون اونا دنبال اینن که سهام بیشتری بخرن و وقتی من اعلام بازنشستگی میکنم یکی از خودشون و جانشین من کنن!
دستی تو صورتم کشیدم:
_از کجا معلوم بقیه سهامدارا موافق این موضوع باشن؟
بابا لبخند تلخی زد:
_وقتی قدرت داشته باشی بقیه در مقابلت زانو میزنن!
چشمام و بستم و محکم روی هم فشار دادم،
با همه این ها بازهم نمیتونستم با رویا ازدواج کنم و تو این روزها قلبم بیشتر از هروقتی رویارو نمیخواست!
باید فکری میکردم،
باید هم کارخونه رو نجات میدادم و هم خودم و از شر ازدواج با رویا خلاص میکردم که فکری تو سرم جرقه زد،
فکری که میدونستم ممکنه اصلا عملی نشه اما موقتا میتونست از یه فاجعه جلوگیری کنه و گفتم:
_یه پیشنهاد دارم...
بابا و بقیه منتظر زل زده بودن بهم که ادامه دادم:
_شما جلسه جانشینی شرکت و یه کمی بنداز عقب و منم تو این مدت یه فکری میکنم...
لب زد:
_چه فکری میخوای بکنی؟
شونه ای بالا انداختم:
_سعی میکنم چند برابر الان پول به دست بیارم و سهام زیادی بخرم،
اینجوری موقع جانشینی میتونیم حرفی برای گفتن داشته باشیم...
با تردید نگاهم کرد:
_تو اصلا میدونی برای این کار چقدر پول نیاز داری؟