💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_131
بعد از خوردن شام که از بیرون گرفته بودیم،
هرچند شریف میخواست بره و امشب و تو یه هتل تو شهر بگذرونه اما همه مانعش شدن و حالا شریف اینجا بود.
حرفهاش قبل از نوشیدن اون شرشب های خنک هنوز تو ذهنم بود و من هنوز گیر بودم،
گیر اون حرفا و گیر خودم و نمیدونستم چرا!
با شنیدن صدای شریف از فکر بیرون اومدم:
_گفتی من همینجا باید بخوابم؟
روبه روی من اون سمت تشکی که روی زمین پهن شده بود ایستاده بود که سری به نشونه تایید تکون دادم:
_بله،
میدونم خیلی مناسب نیست ولی فقط همین امشب...
نزاشت حرفم تموم شه و نشست رو تشک:
_نه اتفاقا خیلی خوبه،
خیلی نرمه!
و عین بچه های دو ساله کمی روی تشک بالا و پایین شد که ابرویی بالا انداختم:
_بازم ببخشید،
چیزی لازم دارید براتون بیارم؟
لبخندش رفته رفته محو شد و نفس عمیقی سر داد:
_اینجا که نه،
ولی تو شرکت حسابی جات خالی بود و...
چشمام که از تعجب گرد شد حرفش و خورد و صدایی تو گلو صاف کرد:
_منظورم اینه که تو شرکت حسابی به کمکت احتیاج داشتم و این چند روز که نبودی اکثر برنامه هام بهم ریخت!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و
با صدای آرومی گفتم:
_از شنبه سفت و سخت میچسبم به کارم،
همه این چند روز و جبران میکنم...
سری به نشونه تایید تکون داد و فقط نگاهم کرد،
سرش و بالا گرفته بود و به منی که کنارش ایستاده بودم چشم دوخته بود و حالا علاوه بر شنیدن صداش پشت گوشی این طرز نگاه کردنش،
این خیره موندنش توی چشم هامم باعث قوت گرفتن اون حس و حال عجیب شده بود که نتونستم ثابت و بی حرکت وایسم و سریع سر چرخوندم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_132
_پس من...
من دیگه میرم شماهم بخوابید.
تا خواستم قدم بردارم صدام زد:
_خانم علیزاده؟
آروم گردنم به سمتش چرخید و منتظر نگاهش کردم که از روی تشک بلند شد:
_میخواستم بگم اون دو نفری که قصد داشتن کیفت و بزنن و پیدا کردم،
فکر میکنم...
یعنی مطمئنم که همه اینها کار یه آشناست،
یکی که داره من و تحریک میکنه و شاید هم میترسونه!
سر از حرفهاش درنمی آوردم که روبه روم ایستاد:
_بعد از اون شایعه باهم بودنمون و وقتی من اونطوری جواب خانم امیری و دادم همه چی شروع شد،
اون دختر که اونشب توی مهمونی نوشیدنی و یه سری چیزای دیگه به خوردت داد رویا بود،
رویا امیری دخترعموی همین خانم امیری خودمون و اون روز هم دو نفر و فرستاده بود تا کیفت و بدزدن و خلاصه داره همه تلاشش و میکنه که با اذیت کردن تو هم من و تحریک کنه و هم تورو از شرکت و از من فراری بده!
با چشم های گرد شده زل زدم بهش:
_چرا...
چرا باید با من همچین کاری کنه؟
لب زد:
_بخاطر اون شایعه،
بخاطر اون عکسا!
آروم سرم و به دو طرفم تکون دادم:
_خب شما...
شما میتونید به اون شایعه پایان بدید،
میتونید همونجوری که آدمهای اون خانم و پیدا کردید،
کسی که این عکسهاروهم گرفته رو پیدا کنید...
تایید کرد:
_میتونم ولی بازم چیزی درست نمیشه،
فقط بدتر میشه
پرسیدم:
_چرا؟
چرا باید بدتر بشه؟
بهم نزدیک تر شد و جواب داد:
_چون در اون صورت باید با رویا ازدواج کنم و اگه این اتفاق بیفته اون همه کاره اون شرکت میشه و بازهم تورو اخراج میکنه،
بازم هرکاری میکنه که تو دیگه پات و نزاری تو شرکت،
که نتونی به شرکت برگردی!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_133
قیافم گرفته شد،
نمیدونم از فکر به از کار بیکار شدنم بود یا دوباره احمق شده بودم،
دوباره زده بود به سرم که چند باری پشت سرهم پلک زدم:
_خب...
خب برای شما چه فرقی میکنه؟
شما میتونید...
میتونید باهاش ازدواج کنید و من...
من هم اخراج میشم،
منم هم یه کار دیگه پیدا میکنم!:
انتظار واسه شنیدن جوابش برام چند سال گذشت و در حقیقت فقط چند ثانیه بود:
_من نه میخوام باهاش ازدواج کنم و نه میخوام تو اخراج بشی!
جواب داد و وجودم آروم گرفت جواب داد و حالا میتونستم نگاهش کنم،
حالا نه سرم و به اطراف تکون میدادم،
نه رو ازش میگرفتم و نه پلک میزدم:
_پس،
پس میخواید چیکار کنید؟
برخلاف من شریف مثل همیشه با آرامش حرف میزد:
_میخوام دوباره بهت پیشنهاد بدم،
میخوام قبول کنی که یه مدت کنارم باشی،
قول میدم ازت محافظ کنم قول میدم نزارم رویا حتی بهت نزدیک شه و خیلی زودهم این باهم بودن صوری و تمومش میکنم و اذیتت نمیکنم،
فقط کافیه معامله های مخفیانه ام،
همونایی که بابا و بقیه ازش خبر ندارن به نتیجه برسن و بعد من میتونم از زیر بار ازدواج اجباریم شونه خالی کنم و واسه توهم هرکاری که لازم باشه انجام میدم...
فقط پیشنهادم و قبول کن!
نگاهم هنوز به شریف بود،
به چشم هاش و اون از من جواب میخواست!
قلبم دوباره تپش های بی امانش و از سر گرفته بود که صدای مامان از بیرون اتاق به گوش رسید:
_جانا آقای شریف تو اتاق چیزی کم و کسر دارن؟
و این یعنی طولانی شدن حضورم تو این اتاق با شریف که عقب عقب رفتم،
از شریف فاصله گرفتم و بااینکه اون منتظر جواب بود اما از اتاق بیرون زدم،
مامان بهترین موقع صدام زده بود!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_134
حرفهای شریف باعث بیخوابیم شد،
نمیتونستم پلک رو هم بزارم و مامان و مامان جون عمیق خوابیده بودن،
انقدر عمیق که صدای خر و پف مامان جون همه خونه رو برداشته بود و حتی ممکن بود باعث شه شریف از خواب بپره!
دوباره شریف...
دوباره فکر به اون آدم!
دوباره فکر به رئیسم ،
رئیسی که انگار خیلی بیشتر از یه منشی به فکرش بودم،
که انگار کنترلی روی افکار و احساساتم وقتی اسمش به میون میومد نداشتم!
نفس عمیقی سر دادم،
نمیدونم این چندمیش بود اما راه به راه نفس عمیق سر میدادم و همه اش بخاطر اون حرفها بود،
حرفهایی که شریف دوباره تحویلم داده بود،
پیشنهادی که اول مصمم بودم واسه قبول نکردنش و حالا...
حالا دیگه اونقدرها مصمم نبودم،
دو دل بودم!
حالا داشتم فکر میکردم،
به قبول کردن یا نکردن به اینکه اگه پیشنهاد شریف و قبول نمیکردم چه اتفاقاتی میفتاد...
به اخراج و بیکار شدنم ،
به اینکه به اون حقوق نیاز داشتم و اما...
اما این دلیل اصلی نبود،
ته دلم غوغایی به پا بود،
ته دلم میترسیدم،
از اینکه شریف با اون دختره که تا لب مرگ من و فرستاد ازدواج کنه میترسیدم و نمیدونستم چرا،
هنوز نمیدونستم چرا ازدواج شریف بااون دختر باید دلیل اصلی من برای قبولی احتمالی پیشنهاد شریف باشه!
دوباره نفس سر دادم،
این بار عمیق تر و همزمان صدای پیامک گوشیم باعث شد تا موقتا از فکر بیرون بیام،
گوشی و از زیر بالشتم بیرون کشیدم،
با دیدن اسم شریف روی گوشی یه تای ابروهام بالا پرید و پیام و باز کردم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_135
"بیداری؟"
نگاهی به ساعت انداختم،
از 3 صبح میگذشت و هنوز نخوابیده بود!
جواب دادم:
"نه هنوز،
شما چرا نخوابیدید؟"
پیام و که فرستادم منتظر جواب گوشیم و سایلنت کردم و زل زدم به صفحه گوشی اما چند دقیقه ای گذشت و صفحه گوشی روشن نشد که نشد،
پیامی بهم نرسید و این بار به جای جواب پیام،
خود شریف و تو چهارچوب در دیدم!
آروم و بی سر و صدا در اتاق و باز کرده بود و همون یه ذره سر و صدایی هم که ایجاد کرده بود بخاطر صدای کولر اصلا شنیده نمیشد که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم،
فکر نمیکردم شریف بزنه به سرش و از اتاق بیاد بیرون که سریع به پشت خوابیدم و پتو روی خودم کشیدم،
تصور اینکه شریف من و بااون تیشرت و شلوار گشاد مامان دوز ببینه هم از پا درمیاوردم که سفت پتو رو چسبیدم و شریف پاورچین پاورچین خودش و رسوند بالا سرم و خیره تو چشمای منی که هم از اومدنش شوکه شده بودم و هم دلم نمیخواست اینطوری من و ببینه آروم لب زد:
_اگه توهم خوابت نمیاد بیا بریم تو حیاط!
آب دهنم و با هزار بدبختی و البته پر سر و صدا قورت دادم:
_حیاط بریم چیکار؟
انگت اشاره اش و مقابل بینیش گرفت:
_هیس،
پاشو بیا!
و جلوتر از من بیرون رفت!
پر استرس نفسی سر دادم،
دایی و زن و بچه اش تو ساختمونی که یه کم با اینجا فاصله داشت و اون سمت حیاط بود زندگی میکردن و حتما الان خواب بودن و مامان و مامان جون هم که اینجا توی هال خوابیده بودن و شریف میخواست تو این وضع بریم توی حیاط!
چندتا مشت آروم به سینم کوبیدم،
اگه شریف فکر میکرد چون رئیسمه اینجا لس آنجلسه و میشه به همین راحتی نصفه شبی پاشیم بریم تو حیاط و باهم حرف بزنیم سخت در اشتباه بود که تصمیمم و گرفتم،
باید آروم میرفتم بیرون و برمیگردوندمش قبل از اینکه شر شه و کسی بویی ببره که پتوم و کتار زدم و آروم بلند شدم،
هرچی چشم چرخوندم تو تاریکی نسبی اتاق یه لباس پیدا نکردم و شریف هم اون بیرون منتظر من بود که تو لحظه آخر چشمم افتاد به چادر رنگی مامان جون،
چادری که روی مبل بود و هرچند اگه سر میکردم شریف شاید از خنده روده بر میشد اما بازهم بهتر از این وضع بود،
بهتر از این شلوار گلگلی و تیشرت ضایع ای بود که به تن داشتم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_136
دل و به دریا زدم و چادر و برداشتم،
پوشیدمش و نگاهی به مامان و مامان جون انداختم،
غرق خواب بودن که آروم آروم قدم برداشتم و بیرون رفتم،
شریف وسط حیاط و روبه روی هردوتا ساختمون داشت قدم میزد و انگار عقل از سرش پریده بود که سریع از پله ها پایین رفتم و خودم و بهش رسوندم،
من نفس نفس مسزدم و داشتم از ترس میمردم و آقا با تعجب نگاهم میکرد:
_چرا انقدر با عجله اومدی که نفس نفس بزنی؟
دستم و به نشونه سکوت بالا آوردم،
بالاخره اینجا که رئیسم نبود!
_دارم سکنه میکنم از ترس،
اگه بیدار شن و مارو اینجوری ببینن فاجعه به بار میاد!
چشماش از تعجب گرد شد:
_چرا؟
مگه داریم کاری میکنیم؟
بی حیا بود که رو ازش گرفتم و شریف صدایی تو گلو صاف کرد:
_منظورم اینه که فقط داریم حرف میزنیم،
اونم اینجا تو این فضای باز تو حیاط!
دوباره نگاهش کردم:
_آخه الان وقت حرف زدنه؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_من که خوابم نمیبرد،
توهم که بیدار بودی،
پس وقت خوبی بود...
و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:
_به پیشنهادم فکر کردی؟
نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_به همین زودی باید جواب بدم؟
پلکی زد:
_لازم نیست خیلی بهش فکر کنی،
فقط یه تایم خیلی کوتاهه و پیشنهادم هم پیشنهاد بدی نیست!
با تردید نگاهش کردم،
دوباره حرفهای رضا تو ذهنم یادآوری شد،
شریف آدمی که روبه روم ایستاده بود ازم میخواست فقط بخاطر اینکه مجبور نشه تن به ازدواج با اون دختره رویا بده باهاش همکاری کنم،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_137
نقش دوست دختر یا نامزد صوریش و بازی کنم و دیگه هیچی...
بعد از درست شدن کارها همه چی تموم میشدو این دقیقا عین حرفهای رضا بود...
شاید رضا امثال شریف و خوب میشناخت!
حالم گرفته شد،
انگار چیزی ته دلم سنگینی میکرد که دوباره صدای شریف و شنیدم:
_در ازاش هرکاری که بخوای برات انجام میدم...
نگاهم تو چشمهاش چرخید من نه خونه میخواستم و نه ماشین...
من...
من فقط میخواستم...
میخواستم حال مامان خوب شه میخواستم برای درمانش ببرمش خارج از ایران و نمیدونستم انجام این کار واسه شریف ممکن هست یا نه که با صدای آرومی گفتم:
_هنوز دو دلم واسه قبول کردنش اما اگه قبول کنم فقط یه کار هست که میخوام برام انجام بدید.
سری تکون داد:
_هرچی که باشه من قبول میکنم،
فقط بگو!
کمی دست دست کردم و بالاخره جواب دادم:
_مامانم...
مامانم حالش خوب نیست،
ریه هاش اوضاع خوبی ندارن من شنیدم تو خارج از ایران میشه با خیال راحت پیوند ریه انجام داد من میخوام...
نزاشت حرفم تموم شه:
_من تو آلمان همه کارهایی که لازمه واسه پیوند خانم رضایی انجام بشه رو انجام میدم و هر زمان که وقتش رسید خانم رضایی و واسه مداوا میفرستم آلمان ،دیگه؟
چشمام گرد شد:
_شما...
شما واقعا این کار و میکنید؟
بازهم سر تکون داد:
_معلومه،
من هرکاری میکنم که هم تو به هرچیزی که میخوای برسی و هم خودم با رویا ازدواج نکنم
و نفس عمیقی سر داد:
_ازدواج با رویا یعنی تموم شدن همه چی،
یعنی از دست دادن شرکت و کارخونه وهمه چیزهایی که این همه سال من و خانوادم براش جون کندیم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_138
نمیدونستم حالا باید خوشحال باشم یا ناراحت،
نمیدونستم حالا باید پیشنهادش و قبول کنم یا دست رد به سینش بزنم اما فکر به مامان،
فکر به اینکه ته این ماجرا حال مامان روبه راه میشد باعث حال خوبی میشد که حالا هرلحظه بیشتر از قبل داشتم به پیشنهاد شریف فکر میکردم،
اگه فقط یه مدت کوتاه جلوی این و اون یه کمی باهاش خودمونی میشدم حال مامان روبه راه میشد...
خلاص میشد از این همه سرفه و نفس تنگی!
خلاص میشد و خوب زندگی میکرد!
غرق همین فکر قشنگ چادر و رو سرم مرتب کردم و همین باعث دراومدن صدای خنده آروم شریف شد:
_راستی این چادر گلگلی هم خیلی بهت میاد!
چپ چپ نگاهش کردم:
_خیلی ممنون!
حالا بریم تو؟
قدم برداشت به سمت جلو:
_هنوز هم خوابم نمیاد
دنبالش رفتم:
_شما خوابتون نمیاد ولی ممکنه بقیه بی خواب شن و بیدار شن،
مثلا دایی جمال اگه بیدار شه و مارو باهم ببینه میدونید چقدر بد میشه؟
گوشش شنوای این حرفها نبود،
مثل همیشه قد و یه دنده بود که به قدم هاش ادامه داد:
_از داییت بعیده که بخواد به قدم زدنمون تو حیاط ایرادی بگیره
و یهو از حرکت ایستاد و برگشت به سمتم:
_در ضمن بد نیست یه کم قدم زدن باهام و یاد بگیری ،
دیگه نه مثل یه رئیس و منشی،
به عنوان دختری که باهاش تو رابطه ام!
و بااون چشمهاش زل زده بود بهم که با قیافه وا رفته نگاهش کردم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_139
_آخه الان وقتشه آقای شریف؟
انگشتش و به اینور و اونور تکون داد:
_آقای شریف نه،
از این به بعد گاهی باید من و معین صدا کنی،
از همین حالا تمرین کن،
بگو معین؟
حتما دیوونه شده بود که تو این شرایط داشت همچین حرفایی میزد که گفتم:
_من که هنوز جواب قطعی به شما ندادم،
هروقت جوابم بهتون مثبت بود حاما تمرین میکنم حتما بهتون میگم معین،
حالا بریم بخوابیم؟
نوچی گفت:
_من خوابم نمیاد،
توهم فکر نمیکنم خوابت بیاد؟
با حرص گفتم:
_خوابم میاد،
خیلی هم خوابم میاد و ...
حرفم ادامه داشت اما با باز شدن یهویی در خونه دایی اینا که حالا به لطف قدم های پی در پی شریف خیلی هم بهش نزدیک بودیم باقی حرفم یادم رفت و نم و تو شلوارم حس کردم،
اینجا دیگه ته خط بود که دایی جمال از در بیرون اومد و با چشمهای خوابالوش نگاهی به من و شریف انداخت...
قلبم داشت از جا کنده میشد نمیدونستم چی داره انتظارم ومیکشه که یهو صدای بچگونه نیما به گوش رسید:
_بابا بریم دیگه جیشم ریخت…
و کنار دایی ظاهر شد…
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_140
گلوم خشک شده بود و شریف هم بالاخره دهنش و بسته بود،
انقدر گفتم بریم تو،
انقدر گفتم اینجا جاش نیست و گوش نکرد که بالاخره دایی سر رسید!
دایی سر رسید و حالا هیچ راه فراری هم نبود که دایی شلوار راحتیش و بالاتر از قبل کشید،
تا حوالی زیر بغلش و بی خیال نیما،
دمپایی های پلاستیکی جلوی در و پوشید و به سمت ما اومد:
_شما دوتا این وقت شب تو حیاط چیکار میکنید؟
رو به رومون که ایستاد خمیازه ای کشید،
از اون خمیازه ها که ده برابر جاروبرقی قدرت مکش داشت و میتونست جفتمون و بخوره!
سرم و به اطراف تکون دادم حالا وقت این افکار مزخرفم نبود که نیما دوباره دایی و صدا زد:
_بابا بیا بغلم کن،
من که نمیتونم این وقت شب پیاده تا دستشویی بیام!
دایی سرش و به عقب چرخوند و با صدای خوابالود اما خشن و بلندی جواب داد:
_تو چرا اونجا وایسادی؟
منظورش با ما بود و غیر مستقیم داشت سوالش و تکرار میکرد اما قبل از اینکه ما چیزی بگیم بازهم صدای نیما به گوش رسید:
_چون جیش دارم ،
خیلی جیش دارم!
و وقتی دید از باباش آبی گرم نمیشه دمپایی هاش و پوشید و درحالی که جفت دستهاش روی خشتک شلوارکش بود به سمتمون اومد،
اما دایی ول کن نبود و هرچی نیما به خودش میپیچید هر چی دستاش و رو خشتکش فشار میداد بازهم فایده ای نداشت و نگاه دایی به ما بود،
این بار غیر مستقیم نه،
کاملا مستقیم پرسید:
_نمیخواید بگید این وقت شب دوتایی تو حیاط چیکار میکنید؟
و نگاه تیزش و مخصوصا به شریف دوخت،
دستپاچه بودم،
نمیدونستم باید چی بگم و تو ذهنم دنبال یه جواب میگشتم و شریف هم زیر چشمی نگاهم میکرد که یهو صدای اذان از مسجد بلند شد،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_141
صدای اذان بلند شد و نیما شروع کرد با لحن بچگونش صلوات فرستادن:
_بابا اذان داد ما هنوز نرفتیم دستشویی،
من میرم مامان و بیدار کنم!
و تا خواست قدم برداره دایی دستش و گرفت و همین برای اون جرقه ای که منتظر بودم تو ذهنم بزنه کافی بود که سریع گفتم:
_خب معلومه دایی جان،
آقای شریف میخواست نماز بخونه از خواب بیدار شد!
همینطور که دست نیمارو گرفته بود سرش و به سمتم چرخوند:
_چه ربطی داشت دایی جون؟
من من کنان ب شریف نگاه کردم،
توقع داشتم کمکم کنه اما در کمال ناباوری لبخندی زد و حرفهای دایی جمال و تکرار کرد:
_واقعا چه ربطی داشت؟
داشتم میمردم و اون انگار نمیفهمید تو چه شرایطی گیر افتادیم که نگاه عصبیم و ازش گرفتم و دوباره به مخم فشار آوردم،
فشار آوردم و بالاخره ادامه دادم:
_خب...
خب آقای شریف روشون نشد به شما بگن اما به من گفتن که خیلی دوست دارن تو این حیاط و همچین فضایی وضو بگیرن و نماز بخونن!
و یه لبخند گله گشاد زدم،
ضایع اما امیدوار به ختم به خیر شدن ماجرا که دایی جمال دماغش و چپ و راست کرد و بالا کشید:
_اینجا وضو بگیرن؟
مگه ما حوض داریم؟
لبخندم به خنده های آرومی تبدیل شد،
ضایع تر از اون لبخند این هرهر کردنم بود و بازهم نگاه کردن به شریفی که انگار تو تیم دایی جمال بود بی فایده بود که نامحسوس با نوک دمپاییم به پشت پاش کوبیدم و همزمان با دراومدن صدای آخ و اوخ این رئیس کم عقلم گفتم:
_منم حرفی از حوض نزدم،
فقط میخواستن از همون شیر آب وضو بگیرن و نماز بخونن منم کمشون کردم همین و دوباره لبخند زدم،