.
🌱 نيكى به مورچه
يكى از دوستان مرحوم "حاج شیخ جعفر مجتهدی" تعریف کردهاند:
حاج آقا مجتهدى يك اربعين در كوه خضر رياضت كشيدند. كوه خضر بالاى مسجد جمكران است كه بيشتر اوليا خدا در اين كوه رياضت ميكشند،
آقاى مجتهدى هم چند تا رياضت هايش را در آنجا كشيدند و يك مدتى در قم بودند، ايشان وقتى اربعينش تمام شد بنا شد به منزل ما بيايد.
ما رفتيم ايشان را آورديم. وقتى منزل آمدند، جوراب هايشان را در آوردند كه وضو بگيرند. بعد از وضو دستمال شان را از جيب بيرون آورند كه دست و صورتشان را خشك كنند،
يك وقت متوجه يك مورچه شدند كه
توى جيبشان و توى دستمالشان بود. ايشان وقتى اين مورچه را ديد، فرمود: اين حيوان را من از آنجا آوردهام الآن بايد پياده اين حيوان را ببرم تا تنبيه شوم كه ديگر هواسم را جمع كنم و اين حيوان را از زندگيش نيندازم.
و پياده تا كوه خضر رفتند و برگشتند و سوار وسيله هم نشدند و گفتند: بايد تنبيه شوم تا هواسم را جمع كنم و حيوانى را سرگردان نكنم.
📔 داستانهایی از مردان خدا، ص١۵
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💎 شیعه واقعی
عدهای برای دیدار با علی (علیهالسّلام) به قنبر مراجعه کردند.
قنبر آنها را راهنمایی کرد و پیش مولایش علی (علیهالسّلام) برد.
حضرت به قنبر فرمود: ببین اینان کیاناند؟
قنبر گفت: اینان شیعیان شما هستند.
حضرت فرمود: چرا سیمای شیعه را در آنها نمیبینم؟
قنبر پرسید سیمای شیعه کدام است؟
فرمود: «شکمی خالی از گرسنگی (اهل روزه مستحبی بودن) لبهای خشک، چشمانی گریان (از خوف خدا)».
باید از مولی آموخت که شیعه بودن به شعار نیست بلکه باید عملکرد، علی پسندانه باشد.
📔 بحارالأنوار، ج٢٧، ص١۴۴
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⚡ داستانی شنیدنی
دعبل خزایی یکی از ارادتمندان و شاعر خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآله میگوید:
پس از سرودن قصیدهٔ تائیه از محضر امام رضا علیه السلام در خراسان مرخص گشته و وارد شهر ری شدم،
در یکی از شبها که پاسی از آن گذشته بود مشغول اصلاح قصیده خود بودم، ناگاه در منزل کوبیده شد،
گفتم: کیست؟
گفت: من یکی از برادران تو هستم. در را بازکردم.
ناگاه شخصی وارد شد که بدنم از دیدن او به لرزه افتاد و از حال رفتم.
او گفت: نترس، من یکی از برادران جنی تو هستم و در شب تولد تو به دنیا آمدهام و با تو زندگی کردهام، وقتی به اینجا وارد شدی متوجه تو شدم، اینک نزد تو آمدم مطلبی را برایت بگویم تا خوشحال شوی و علاقه ات به خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله بیشتر گردد. من به حال طبیعی برگشتم و دلم آرام گرفت.
آنگاه گفت:
ای دعبل! من سر سخت ترین دشمنان اهل بیت پیغمبر بودم. یک وقت با عدهای از جنیهای خلافکار، با گروهی از زوار امام حسین علیه السلام که در شب تاریک به زیارت آن حضرت میرفتند، برخورد کردیم،
تصمیم گرفتیم آنان را اذیت کنیم،
ناگاه فرشتگان آسمانی مانع ما شدند و دیدیم فرشتگان زمینی نیز مانع از اذیت حیوانات زمینی بر آنان هستند.
گویا من خواب بودم بیدار شدم، یا غافل بودم که متوجه گردیدم. در آن لحظه دریافتم که این همه عنایت که خداوند به زوار حسین دارد به خاطر عظمت امام حسین علیه السلام است.
بی درنگ توبه کردم و با آن گروه به زیارت امام حسین علیه السلام رفتم و در آن سال با آنان به حج نیز رفتم و قبر پیغمبر صلى الله عليه و آله را زیارت کردم و به محضر امام صادق علیه السلام رسیدم.
من به حضرت عرض کردم:... یابن رسول الله! حدیثی برایم بگو که آن را سوغات به خانواده خود ببرم.
فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
یا علی! بهشت بر پیامبران حرام است تا من داخل آن شوم، بر اوصیا حرام است تا تو داخل آن گردی، بر همهٔ ملتها حرام است تا امت من داخل آن شوند و نیز بر امت من حرام است مگر اینکه به ولایت و امامت تو اقرار کنند.
یا علی! به آن خدایی که مرا به رسالت مبعوث نمود! احدی داخل بهشت نخواهد شد مگر اینکه با تو نسبتی و سببی داشته باشد.
سپس آن شخص جنی به من گفت:
ای دعبل! این حدیث را حفظ کن زیرا هرگز نظیر آن را از مثل من نخواهی شنید.
این سخن را گفت و از نظرم ناپدید شد، گو اینکه زمین او را بلعید.
📔 بحار الأنوار: ج۴۵، ص۴٠٣
#پيامبر #امام_علی
#امام_حسین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💫 عشق سوزان
مرد سیاه چهرهای به حضور علی علیه السلام رسید عرض کرد:
یا امیر المؤمنین من دزدی کردهام مرا پاک کن! حدی بر من جاری ساز!
پس از آن که سه بار اقرار به دزدی کرد، امام علیه السلام چهار انگشت دست راست او را قطع نمود.
از محضر علی علیه السلام بیرون آمد و به سوی خانه خود رهسپار گردید با این که ضربه سختی خورده بود در بین راه با شور شوق خاص فریاد میزد:
دستم را امیر المؤمنین، پیشوای پرهیزگاران و سفیدرویان، آن که رهبر دین و آقای جانشینان است، قطع کرد.
مردم از هر طرف اطرافش را گرفته بودند، او همچنان در مدح علی سخن میگفت.
امام حسن و امام حسین علیهما السلام از گفتار مرد با خبر شدند آمدند او را مورد محبت قرار دادند، سپس محضر پدر گرامیشان رسیدند و عرض کردند:
پدر جان! ما در بین راه مرد سیاه چهرهای که دستش را بریده بودی، دیدیم که تو را مدح میکرد.
امام علیه السلام دستور داد او را به حضورش آوردند. حضرت به وی عنایت نمود و فرمود:
من دست تو را قطع کردم، تو مرا مدح و تعریف میکنی؟
عرض کرد:
یا امیر المؤمنین! عشق با گوشت و پوست و استخوانم آمیخته است، اگر پیکرم را قطعه قطعه کنند، عشق و محبت شما از دلم یک لحظه بیرون نمیرود. شما با اجرای حکم الهی پاکم نمودی.
امام علیه السلام درباره او دعا کرد، آنگاه انگشتان بریدهاش را به جایشان گذاشت، انگشتان پیوند خورد و مانند اول سالم شد.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢٠٢
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⁉️ در وادی یابس چه گذشت؟
ابوبصیر نقل میکند که از امام صادق علیه السلام پرسیدم:
ماجرای وادی یابس (بیابان شنزار) که در سوره ی عادیات آمده و راجع به قهرمانیهای سپاه اسلام در سال هشتم هجری است چیست؟
امام صادق علیه السلام فرمود:
اهالی بیابان یابس که دوازده هزار نفر سواره نظام بودند، با هم پیمان محکم و ناگسستنی بستند که دست به دست هم دهند و تا سر حد مرگ پیش رفته و حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله و علی علیه السلام را بکشند.
جبرئیل جریان را به رسول خدا صلی الله علیه و آله اطلاع داد. حضرت رسول صلّىاللَّهعليهوآله نخست ابوبکر و سپس عمر را با سپاهی به سوی ایشان فرستاد که البته بینتیجه بازگشتند.
پیامبر صلیاللهعلیهوآله در مرحله آخر علی علیه السلام را با چهار هزار نفر از مهاجر و انصار به سوی وادی یابس رهسپار نمود. حضرت علی علیه السلام با سپاه خود به طرف وادی حرکت کردند.
به دشمن خبر رسید که سپاه اسلام به فرماندهی علی علیه السلام روانه میدان شدهاند.
دویست نفر از مردان مسلح دشمن به میدان تاختند. علی علیه السلام با جمعی از اصحاب به سوی آنان رفتند.
هنگامی که به آنجا رسیدند از آنان پرسیده شد که شما کیستید و از کجا آمدهاید و چه تصمیمی دارید؟ علی علیه السلام در پاسخ فرمود:
من علی بن أبیطالب پسر عموی رسول خدا، برادر او و فرستادهٔ او هستم، شما را به شهادت یکتایی خدا و بندگی و رسالت محمد صلیاللهعلیهوآله دعوت میکنم. اگر ایمان بیاورید، در نفع و ضرر شریک مسلمانان هستید.
ایشان گفتند:
سخن تو را شنیدیم، آماده قبول جنگ باش و بدان که ما، تو و اصحاب تو را خواهیم کشت! وعده ما صبح فردا.
علی علیه السلام فرمود:
وای بر شما! مرا به بسیاری جمعیت خود تهدید میکنید؟ بدانید که ما از خدا و فرشتگان و مسلمانان بر ضد شما کمک میجوییم:
(ولاحول ولاقوة إلا باللّه العلیّ العظیم)
دشمن به پایگاههای خود بازگشت و سنگر گرفت. علی علیه السلام نیز همراه اصحاب به پایگاه خود رفته و آماده نبرد شدند.
شب هنگام، علی علیه السلام دستور داد مسلمانان مرکبهای خود را آماده کنند و افسار و زین و جهاز شتران را مهیا نمایند و در حال آماده باش کامل برای حملهٔ صبحگاهی باشند.
وقتی که سپیده سحر نمایان گشت، علی علیه السلام با اصحاب نماز خواندند و به سوی دشمن حمله بردند.
دشمن آن چنان غافلگیر شد که تا هنگام درگیری نمی فهمید مسلمین از کجا بر آنان هجوم آورده اند.
این گونه قبل از رسیدن باقی سپاه اسلام، اغلب آنان به هلاکت رسیدند. در نتیجه، زنان و کودکانشان اسیر شدند و اموالشان به دست مسلمین افتاد.
جبرئیل امین، پیروزی علی علیه السلام و سپاه اسلام را به پیامبر صلیاللهعلیهوآله خبر دادند.
آن حضرت بر منبر رفتند و پس از حمد و ثنای الهی، مردم مسلمانان را از فتح مسلمین باخبر نموده و اطلاع دادند که تنها دو نفر از مسلمین به شهادت رسیدهاند!
پیامبر صلیاللهعلیهوآله و همه مسلمین از مدینه بیرون آمده و به استقبال علی علیه السلام شتافتند و در یک فرسخی مدینه، سپاه علی علیه السلام را خوش آمد گفتند.
حضرت علی علیه السلام هنگامی که پیامبر را دیدند از مرکب پیاده شده، پیامبر صلیاللهعلیهوآله نیز از مرکب پیاده شدند و بین دو چشم علی علیه السلام را بوسیدند.
مسلمانان استقبال کننده نیز مانند پیامبر صلیاللهعلیهوآله، علی علیه السلام را تجلیل میکردند و کثرت غنایم جنگی و اسیران و اموال دشمن که به دست مسلمین افتاده بود را مشاهده مینمودند.
در این حال، جبرئیل امین نازل شد و سوره عادیات به میمنت این پیروزی به رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله وحی شد:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحًا، فَالْمُورِيَاتِ قَدْحًا، فَالْمُغِيرَاتِ صُبْحًا، فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعًا، فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعًا» (١)
ترجمه: سوگند به اسبان دوندهٔ (مجاهدان) در حالی که نفسزنان به پیش میرفتند، و سوگند به افروزندگان جرقه آتش (در برخورد سُمهایشان با سنگهای بیابان)، و سوگند به هجوم آوران سپیده دم، که گرد و غبار به هر سو پراکندند، و (ناگهان) در میان دشمن ظاهر شدند.
اشک شوق از چشمان پيامبر صلی الله علیه و آله سرازیر گشت، و در اینجا بود که آن سخن معروف را به علی علیه السلام فرمود:
اگر نمیترسیدم که گروهی از امت من، مطلبی را که مسیحیان درباره حضرت مسیح علیه السلام گفتهاند، درباره تو بگویند، در حق تو سخنی میگفتم که از هرکجا عبور کنی خاک زیر پای تو را برای تبرک برگیرند!
---------------------------
(١): سوره عادیات، آیات ١ تا ۵
📔 بحار الأنوار: ج٢١، ص٧٢
#پيامبر #امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌸 دادرسی حضرت ولی عصر (عج)
صاحب مقام یقین، مرحوم عباسعلی مشهور به "حاج مؤمن" که دارای مکاشفات و کرامات بسیاری بوده، نقل کرد که:
در اول جوانی شوق زیادی به زیارت و ملاقات حضرت حجت علیه السلام در من پیدا شد که مرا بیقرار نمود تا اینکه خوردن و آشامیدن را بر خودم حرام کردم تا وقتی که آقا را ببینم (و البته این عهد از روی نادانی و شدت اشتیاق بود)،
دو شبانه روز هیچ نخوردم، شب سوم اضطرارا قدری آب خوردم، حالت بیهوشی بر من عارض شد، در آن حال حضرت حجت علیه السلام را دیدم و به من عتاب فرمود که چرا چنین میکنی و خودت را به هلاکت میاندازی، برایت طعام میفرستم بخور.
پس به حال خود آمدم ثلث از شب گذشته دیدم مسجد خالیست وکسی در آن نیست و درب مسجد را کسی میکوبد، آمدم در را گشودم دیدم شخصی عبا بر سر دارد به طوری که شناخته نمی شود،
از زیر عبا ظرفی پر از طعام به من داد و دو مرتبه فرمود بخور و به کسی نده و ظرف آن را زیر منبر بگذار و رفت، داخل مسجد آمدم دیدم برنج طبخ شده با مرغ بریان است، از آن خوردم و لذتی چشیدم که قابل وصف نیست.
فردا پیش از غروب آفتاب، مرحوم میرزا محمد باقر که از اخیار و ابرار آن زمان بود آمد، اول ظرفها را طلب کرد و بعد مقداری پول در کیسه کرده بود به من داد و فرمود تو را امر به سفر فرموده اند این پول را بگیر و به اتفاق جناب آقا سید هاشم (پیشنماز مسجد) که عازم مشهدمقدس است برو و در راه بزرگی را ملاقات میکنی و از او بهره میبری.
حاجی مؤمن گفت با همان پول به اتفاق مرحوم آقا سید هاشم حرکت کردیم تا تهران، وقتی که از تهران خارج شدیم پیری روشن ضمیر اشاره کرد، اتومبیل ایستاد پس با اجازه مرحوم آقا سید هاشم (چون اتومبیل دربست به اجاره ایشان بود) سوار شد و پهلوی من نشست.
در اثنای راه، اندرزها و دستورالعملهای بسیاری به من داد و ضمنا پیشآمد مرا تا آخر عمر به من خبر داد و نیز آنچه خیر من در آن بود برایم گذارش میداد و آنچه خبر داده بود به تمامش رسیدم،
و مرا از خوردن طعام در قهوه خانهها نهی میفرمود و میفرمود: لقمه شبهه ناک برای قلب ضرر دارد با او سفرهای بود، هر وقت میل به طعام میکرد از آن نان تازه بیرون میآورد و به من میداد و گاهی کشمش سبز بیرون میآورد و به من میداد،
تا رسیدیم به قدمگاه، فرمود اجل من نزدیک و من به مشهدمقدس نمیرسم وچون مرُدم، کفن من همراهم است و مبلغ دوازده تومان دارم با آن مبلغ قبری در گوشه صحن مقدس برایم تدارک کن و امر تجهیزم باجناب آقاسیدهاشم است.
حاجی گفت وحشت کردم ومضطرب شدم، فرمود آرام بگیر و تا مرگم برسد به کسی چیزی مگو و به آنچه خدا خواسته راضی باش.
چون به کوه طرق (سابقا راه زوار از آن بود) رسیدیم اتومبیل ایستاد، مسافرین پیاده شدند و مشغول سلام کردن به حضرت رضا علیه السلام شدند، دیدم آن پیر محترم به گوشهای رفت و متوجه قبر مطهر گردید، پس از سلام و گریه بسیار گفت، بیش از این لیاقت نداشتم که به قبر شریفت برسم، پس رو بقبله خوابید و عبایش رابر سر کشید.
پس از لحظهای به بالینش رفتم، عبا را پس زدم دیدم از دنیا رفته است از ناله و گریهام مسافرین جمع شدند، قدری حالاتش را که دیده بودم برایشان نقل کردم، همه منقلب و گریان شدند و جنازه شریفش را با آن ماشین به شهر آورده و در صحن مقدس مدفون گردید.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٧۴
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ دختر پنج ساله از علی میگوید
یکی از بانوان مسلمان بنام لیلی عفاریه که مجروحین جنگی را معالجه میکرد میگوید:
همراه پیامبر خدا به جبههٔ جنگ میرفتم و به مداوای مجروحین میپرداختم،
و در جنگ جمل نیز همراه حضرت علی به جبههٔ بصره رفتم تا زخمهای مجروحان را پانسمان نمایم.
پس از جنگ جمل مهمان حضرت زینب (علیه السلام) دختر علی (علیه السلام) شدم فرصت را غنیمت شمرده و به او عرض کردم:
اگر حدیثی از پیامبر شنیدهای برایم بگو. (١)
زینب (سلام الله علیها) در جواب من فرمود:
روزی در خدمت پيامبر (صلي الله عليه وآله) بودم، در این وقت پدرم علی (علیه السلام) به محضر پيامبر آمد، رسول خدا اشاره به علی کرد و فرمود:
ان هذا اول الناس ایمان و اول الناس لقاء لی یوم القیامة وآخر الناس لی عهدأ عند الموت:
این شخص (علی) نخستین کسی است که قبول اسلام کرد، و اولین فردی است که در قیامت با من ملاقات میکند، و آخرین فردی است که هنگام وفات من، با من وداع میکند.
----------------------
(۱): با توجه به اینکه حضرت زینب در زمان رحلت رسول اکرم صلی الله علیه و آله پنج یا شش ساله بوده است.
📔 بحار الأنوار: ج٣٨، ص٢۴۰
#پيامبر #امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 نامگذارى حضرت زینب (س)
هنگام ولادت جبرئيل از جانب خداوند متعال بر پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله نازل شد و عرض كرد: «يا رسول اللَّه، اسم اين دختر را زينب بگذار».
آنگاه جبرئيل گريست.
پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله پرسيد: سبب اين گريه چيست؟
عرض كرد: همانا اين دختر از آغاز زندگانى تا پايان روزگار در اين سراى ناپايدار با رنج و درد و بلا خواهد زيست. گاهى به درد مصيبت شما يا رسول اللَّه مبتلا مىشود، و گاهى در ماتم مادرش و گاهى در مصيبت پدر و گاهى به درد فراق برادرش حسن مجتبى عليه السّلام دچار خواهد شد.
از همه بالاتر به مصائب كربلا و نوائب دشت نينوا گرفتار مىشود چنانكه مويش سفيد و قامتش خميده خواهد گرديد.
اين خبر را اهل بيت عليهم السّلام شنيدند و اندوهناك و گريان شدند.
پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله صورت بر صورت حضرت زينب سلام اللَّه عليها نهاد و گريست.
حضرت صديقه طاهره سلام اللَّه عليها فرمود: يا ابتا، اين گريه براى چيست؟ خداوند ديدههاى تو را نگرياند.
فرمود: اى فاطمه، بعد از من و تو اين دختر دچار بلاها و مصائبى مى شود.
حضرت صديقه سلام اللَّه عليها فرمود: چه ثواب دارد آن كسى كه بر دخترم زينب سلام اللَّه عليها گريه كند؟
آن حضرت فرمود: «اى پاره تنم و اى نور چشمم، ثواب كسى كه بر بر او و بر مصائب او گريه كند مانند ثواب كسى است كه بر برادرش حسين گريه كند».
سپس نام آن حضرت را «زينب» نهاد.
📔 رياحين الشريعة: ج۳، ص ٣٨-٣٩
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 امام زمان در کنار قبر عمهاش
مرحوم حاج محمد رضا سقا زاده که یکی از وعاظ توانمند بود، نقل میکند: روزی به محضر یکی از علمای بزرگ و مجتهد مقدس و مهذب، حاج ملاعلی همدانی مشرف گشتم و از او درباره مرقد حضرت زینب (سلام الله علیها) جویا شدم، او در جوابم فرمود:
روزی مرحوم آیت ا... العظمی آقا ضیاء عراقی (که از محققین و مراجع تقلید بود) فرمودند:
شخصی شیعه مذهب از شیعیان قطیف عربستان به قصد زیارت امام رضا (علیه السلام) عازم ایران میگردد او در راه پول خود را گم میکند.
حیران و سرگردان میماند و برای رفع مشکل متوسل به حضرت بقیه الله امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) میگردد.
در همان حال سید نورانی را میبیند که به او مبلغی مرحمت کرده و میگوید: این مبلغ تو را به سامرا میرساند.
چون به آن شهر رسیدی، پیش وکیل ما حاج میرزا حسن شیرازی میروی و به او میگویی: سید مهدی میگوید آن قدر پول از طرف من به تو بدهد که تو را به مشهد برساند و مشکل مالیات را برطرف سازد اگر او نشانه خواست، به او بگو:
امسال در فصل تابستان، شما با حاج ملا علی کنی طهرانی، در شام در حرم عمهام مشرف بودید، ازدحام جمعیت باعث شده بود که حرم عمهام کثیف گردد و آشغال ریخته شود شما عبا از دوش گرفته و با آن حرم را جارو کردی و حاج ملا علی کنی نیز آن اشغالها را بیرون میریخت و من در کنار شما بودم!
شیعه قطیفی میگوید: چون به سامرا رسیدم و به خدمت مرحوم شیرازی شرفیاب شدم جریان را به عرض او رساندم.
بیاختیار در حالی که اشک شوق میریخت، دست در گردنم افکند و چشمهایم را بوسید و تبریک گفت و مبالغی را برایم مرحمت کرد.
چون به تهران آمدم خدمت حاج آقا کنی رسیدم و آن جریان را برای او نیز تعریف نمودم. او تصدیق کرد، ولی بسیار متاثر گشت که ای کاش این نمایندگی و افتخار نصیب او میشد.
📔 ٢٠٠ داستان از فضایل، مصائب و کرامات حضرت زینب (س)، صفحه ١٧۴-١٧۵
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🖤 گریه امام زمان (عج) در وفات حضرت زینب (س)
مرحوم آیت الله سید نورالدین جزایری در کتاب "الخصائص الزینبیه" آورده است که عالم دانشمند و محدث خبیر شیخ محمد باقر قاینی، صاحب کتاب "کبریت الاحمر" در کتاب کشکول خود به نام "سفینة القماش" مینویسد:
در عصری که در نجف اشرف به تحصیل علوم حوزوی اشتغال داشتم در آنجا سیدی زاهد و پرهیزکار بود که سواد نداشت،
روزی در حرم حضرت علی (علیه السلام) به زیارت مرقد حضرت مشغول بود ، دید یکی از زایران ترک زبان، گوشهای از حرم نشست و مشغول تلاوت قرآن شد،
این سید جلیل احساساتی شد و به خود گفت: آیا سزاوار است که ترک و دیلم، قرآن، کتاب جدت را بخوانند و تو بیسواد باشی و از خواند آیات قرآن محروم بمانی ؟!
او از روی غیرت و همت قسمتی از اوقاتش را در سقایی (آبرسانی) صرف کرد تا مخارج زندگیاش را تأمین کند، و قسمت دیگر را به تحصیل علوم پرداخت و کم کم ترقی کرد تا به حدی که در درس خارج آیت الله العظمی میرزا محمد حسن شیرازی (میرزای بزرگ) شرکت میکرد و به درجهای رسید که احتمال میدادند به حد اجتهاد رسیده است.
این سید جلیل و پارسا برای من چنین نقل کرد:
در عالم خواب امام زمان حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم، بسیار غمگین و آشفته حال بود ، به محضرش رفتم و سلام کردم،
سپس عرض کردم: چرا این گونه ناراحت و گریان هستید؟
فرمود: امروز روز وفات عمهام حضرت زینب (س) است.
از آن روزی که عمهام زینب (س) وفات کرده، تاکنون، هر سال در روز وفات او، فرشتگان در آسمانها مجلس عزا به پا می کنند، آن چنان میگریند که من باید بروم و آنها را تسکین دهم،
آنها خطبه حضرت زینب (س) را که در بازار کوفه خواند، میخوانند و میگریند، من هم اکنون از آن مجلس فرشتگان مراجعت نمودهام.
📔 ٢٠٠ داستان از فضایل، مصائب و کرامات حضرت زینب (س)
#امام_زمان #حضرت_زینب #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 بزرگواری امام حسین (ع)
امام حسین علیه السلام میفرماید: روزی غلامی را دیدم که به سگی غذا میدهد، پرسیدم: چرا به این سگ غذا میدهی؟
گفت: یابن رسول الله! من غمناکم میخواهم با شاد کردن این حیوان، من هم شاد شوم.
غم و اندوه من از این جهت است که من غلام یک نفر یهودی هستم و میخواهم از او جدا شوم.
امام حسین علیه السلام او را پیش صاحبش برد و دویست دینار به صاحب غلام داد تا غلام را خریده آزاد سازد.
یهودی گفت: این غلام را به خاطر قدم مبارکت که به در خانه ما آمدی به شما بخشیدم. و این باغ و بوستان را نیز به او بخشیدم و آن مبلغ پول را که دادی به شما تقدیم کردم.
امام علیه السلام همان لحظه پول را به یهودی هبه کرد و او نیز به غلام بخشید. امام علیه السلام در آن لحظه غلام را آزاد کرد و غلام صاحب باغ و پول گردید.
هنگامی که همسر یهودی این بزرگواری را از امام حسین علیه السلام دید گفت من مسلمان شدم و مهریهام را به شوهرم بخشیدم و به دنبال او شوهرش گفت: من نیز مسلمان شدم و این خانهام را به همسرم بخشیدم!
📔 بحار الأنوار: ج۴۴، ص١٩۴
#امام_حسین #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 جلوه گاهی از تربیت فاطمه (س)
فضه کنیز فاطمه زهرا علیهاالسلام بود و در محضر آن بانوی گرامی پرورش یافت، مدتها مطالب خود را با آیاتی قرآنی ادا مینمود.
از شخصی نقل شده است:
از کاروانی که عازم مکه بود، فاصله داشتم، بانویی را در بیابان دیدم متحیر و نگران است. به نزد او رفتم هر چه از او پرسیدم با آیهای از قرآن جوابم را داد.
پرسیدم: تو کیستی؟
گفت: "وقل سلام فسوف تعلمون" (اول سلام بگو آنگاه بپرس.)
بر او سلام کردم و گفتم:
در اینجا چه میکنی؟
گفت: "و من یهدی الله فماله من مضل" (فهمیدم راه را گم کرده است.)
پرسیدم: از جن هستی یا از انس؟
جواب داد: "یا بنی آدم خذوا زینتکم" (یعنی از آدمیان هستم.)
گفتم: از کجا میآیی؟
پاسخ داد: "ینادون من مکان بعید" (فهمیدم که از راه دور می آید.)
گفتم: کجا میروی؟
گفت:" لله علی الناس حج البیت" (دانستم قصد مکه را دارد.)
گفتم: چند روز است از کاروان جدا شده ای؟
گفت:" و لقد خلقنا السموات فی ستة ایام" (فهمیدم که شش روز است.)
گفتم: آیا به غذا میل داری؟
گفت:" و ما جعلنا جسدا لا یاکلون الطعام" (دانستم که میل به غذا دارد به او غذا دادم.)
گفتم: عجله کن و تند بیا.
گفت: "لا یکلف الله نفسا الا وسعها" (فهمیدم خسته است.)
گفتم: حالا که نمی توانی راه بروی بیا با من سوار شتر شو!
گفت: "لو کان فیهما الهة الا الله لفسدتا" (یعنی سوار شدن مرد و زن نامحرم بر یک مرکب موجب فساد است. به ناچار من پیاده شدم و او را سوار کردم.)
گفت: "سبحان الله الذی سخر لنا هذا" (در مقابل این نعمت، خدا را شکر نمود.)
چون به کاروان رسیدیم، گفتم:
آیا کسی از بستگان شما در کاروان هست؟
گفت: "یا داود انا جعلناک خلیفة و ما محمد الا رسول الله. یا یحیی خذ الکتاب. یا موسی انی انا الله" (فهمیدم چهار نفر از کسان وی در کاروان هستند و اسمهایشان داود، موسی، یحیی و محمد میباشد. آنها را صدا کردم، در این وقت چهار نفر با شتاب به سوی وی دویدند.)
پرسیدم: اینها با تو چه نسبتی دارند؟
در جواب گفت: "المال و البنون زینة الحیاة الدنيا" (دانستم که چهار نفر فرزندان وی هستند.)
هنگامی که آنان نزد مادرشان رسیدند، گفت:
"یا ابتی استاجره خیر من استاجرت لقوی امین" (متوجه شدم که به پسرانش میگوید، به من مزدی بدهند آنان نیز مقداری پول به من دادند.)
سپس گفت: "والله یضاعف لمن یشأ" (فهمیدم میگوید مزدم را زیادتر بدهند، از این رو مزدم را اضافه کردند.)
از آنان پرسیدم: این زن کیست؟
پاسخ دادند: این زن مادر ما فضه، کنیز حضرت فاطمه زهراست که مدت بیست سال است به جز قرآن سخن نمیگوید.
📔 بحار الأنوار: ج۴٣، ص٨٧
#حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💎 انسان تکامل یافته
روزی سلمان دیگی بر روی آتش گذاشته غذا میپخت. أباذر وارد شد و در کنار سلمان نشست و مشغول صحبت شدند،
ناگاه دیگی که سلمان بر روی پایه اجاق نهاده بود، سرنگون شد ولی قطرهای از آنچه در دیگ بود نریخت. سلمان آن را برداشت و به جای خود گذاشت.
طولی نکشید برای بار دوم دیگ سرنگون شد و چیزی از آن نریخت.
بار دیگر سلمان آن را سر جایش گذاشت.
اباذر پس از دیدن این قضیه سراسیمه از نزد سلمان خارج شد در حالی که غرق در اندیشه بود، محضر امیرمؤمنان علیه السلام رسید.
حضرت فرمود: أباذر چرا وحشت زده هستی؟
أباذر ماجرای سلمان را به عرض رسانید.
حضرت فرمود:
ای أباذر اگر سلمان اطلاع دهد آنچه را میداند، خواهی گفت:
رحم الله قاتل سلمان: خدا قاتل سلمان را بیامرزد.
سلمان باب الله است در روی زمین، هرکس شناخت به حال او داشته باشد مؤمن است و هرکس منکر فضایل سلمان شود او کافر است و فرمود: سلمان از اهل بیت ماست.
📔 بحار الأنوار: ج٢٢، ص٣٧۴
#امام_علی #سلمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 شکایت خدا نزد مردم
امام صادق علیه السلام در حضور مردم فرمود: يعقوب (عليه السلام) نزد پادشاهی رفت و از او درخواست کمک کرد.
پادشاه به او گفت: تو ابراهیمی؟ یعقوب گفت: نه.
پادشاه گفت: اسحاق بن ابراهیم هستی؟
یعقوب گفت: نه.
پادشاه گفت: پس چه کسی هستی؟
یعقوب گفت: من یعقوب بن اسحاق هستم.
پادشاه گفت: چه مصیبتی به تو رسیده است که در جوانی این اندازه پیر به نظر میرسی؟
یعقوب گفت: اندوه از دست دادن یوسف.
پادشاه گفت: ای یعقوب اندوه بزرگی به تو رسیده است.
یعقوب گفت: بیشترین چیزی که به انبیاء میرسد، بلاست. پس هر کس، از جهت ایمان به پیامبران نزدیک تر باشد به نسبت ایمانش به بلا گرفتار میشود.
پس پادشاه حاجتش را برآورده کرد. هنگامی که یعقوب از نزد پادشاه بیرون آمد، جبرئیل بر او نازل شد و گفت: ای یعقوب، پروردگارت به تو سلام میرساند و میگوید، از من به مردم شکایت کردی.
پس یعقوب به سجده افتاد و گفت: پروردگارا، لغزشی بود، آن را ببخش. پس دیگر تکرار نمیشود. سپس جبرئیل گفت: ای یعقوب، سرت را بلند کن. پروردگارت به تو سلام میرساند و میگوید، تو را بخشیدم. پس دیگر دوباره از من به مردم شکایت نکن.
از آن پس هرگز دیده نشد که یعقوب، حتی کلمه ای نزد مردم شکایت کند. تا این که فرزندانش، گروگان گیری بنیامین توسط عزیز مصر (حضرت یوسف علیه السلام) را به پدرشان خبر دادند.
در این هنگام یعقوب گفت: «من غم و اندوه خود را تنها به خدا میگویم و از خدا چیزهایی میدانم که شما نمیدانید.»
«قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ» (١)
------------------------
(١): سوره یوسف: آیه ۸۶
📔 بحار الأنوار: ج١٢، ص٣١١
#حضرت_یعقوب #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⚡ دم مسیحایی
«قاسم» گنده لات نجف بود به فسق و فجور و خلاف کاری شهرت داشت.
یا این وجود آقای قاضی به او خیلی محبت داشت و حسابی تحویلش میگرفت.
او هم به خاطر مهربانیهای آقای قاضی به او ارادت پیدا کرده بود.
یک مرتبه که به هم رسیده بودند پس از کلی سلام و علیک و تعارف آقای قاضی به قاسم گفته بود: «امشب حتما برای نماز شب بیدار شو.»
«آقا اولا من تا نصف شب در قهوه خانهام. دیگر نمیتوانم از خوابم بزنم و برای نماز شب بلند شوم ثانیا من اصلا نماز نمیخوانم شما به من میگویید نماز شب بخوان؟!»
آقای قاضی هم جواب داده بود: «نگران نباش! خودم از خواب بیدارت خواهم کرد...»
قاسم خیلی جدی نگرفته بود نیمه شب که از قهوه خانه برگشت رفت و تخت گرفت خوابید.
ساعتی گذشت. ناگهان از خواب بیدار شد. به حیاط رفت.
چشمش که به آب افتاد حالش دگرگون شد...
خلاصه همین قاسم با آن سوابق معروف فسق و فجور از عابدان و زاهدان بزرگ نجف شد. کارش به جایی رسید که مردم باقیمانده چایش را به عنوان شفا میخوردند.
📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص۴٠
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia