.
🔹 وصایت پدر
از مفضل بن عمر روایت شده، وقتی امام صادق علیه السلام از دنیا رفتند، وصیت امامت ایشان به موسی الکاظم علیه السلام بود، ولی برادرشان عبدالله (أفطح)، بعد از اسماعیل که در زمان حیات پدر از دنیا رفت، بزرگ ترین برادر امام موسی الکاظم علیه السلام بود.
منزلت عبدالله نزد پدرش امام صادق علیه السلام از جهت اکرام مانند منزلت سایر برادرانش نبود، او متهم به مخالفت اعتقادی با پدرش بود و بر اساس سنّ، بعد از پدرش، با این استدلال که او بزرگ ترین فرزندان باقی مانده بعد از حضرت صادق علیه السلام است، مدعی امامت شد و گروهی از پیروان حضرت صادق علیه السلام پیرو او شدند و سپس از اعتقاد خود برگشتند.
زراره از یاران امام صادق علیه السلام به مدینه آمد و به دیدار عبدالله رفت و مسائلی از فقه را از او پرسید و او را در نهایت جهل یافت و از امامت او بازگشت.
وقتی به کوفه برگشت، اصحابش پیش او رفتند و در مورد امام او و امام خودشان از او جویا شدند، به قرآنی در مقابلش بود اشاره کرد و به آنها گفت: این امام من است و من جز این امامی ندارم.
عبدالله افطح هفتاد روز پس از وفات پدرش امام صادق علیه السلام درگذشت و این از عنایات خداوند بر مؤمنین بود که دورانش طولانی نشد و قائلین به امامت او زیاد نشدند.
او وقتی ادعای امامت کرد، حضرت موسی علیه السلام امر کردند هیزم زیادی در وسط خانهشان جمع کنند. سپس پیکی به سوی برادرشان عبدالله فرستادند و از او خواستند که پیش ایشان برود.
وقتی به حضور ایشان رسید، بزرگان امامیه پیش ایشان بودند، برادرشان عبدالله را پیش خود نشاندند و امر کردند در آن هیزمها آتش بیفکنند و همه آنها آتش گرفتند.
مردم سبب این کار را نمی دانستند، هیزمها این قدر سوختند تا گدازه ای از آتش شدند. حضرت موسی علیه السلام برخاستند و با لباس در وسط آتش نشستند و مدتی با مردم در همان حال صحبت کردند،
سپس برخاستند و لباسشان را جمع کردند و در جای خویش نشستند و به بردرشان عبدالله فرمودند: اگر فکر میکنی که امام بعد از پدرت هستی برو همان جا بنشین،
نقل کرده اند که: دیدیم رنگ رخسار عبدالله تغییر کرد و برخاست و ردایش را کشید و از خانه حضرت موسی علیه السلام بیرون رفت.
📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۸
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🍂 پايان عمر داوود (ع)
حضرت داوود عليه السلام صد سال عمر كرد، كه چهل سال آن را بر مردم حكومت و رهبرى نمود.
او كنيزى داشت كه وقتى شب فرا مىرسيد همه درها را قفل مىكرد، و كليدهاى آنها را نزد داوود عليه السلام مىآورد.
شبى مردى را در خانه ديد، پرسيد: چه كسى تو را وارد خانه كرد؟
او گفت: «من كسى هستم كه بدون اجازه شاهان بر آنها وارد مىگردم.»
داوود عليه السلام اين سخن را شنيد و گفت: آيا تو عزرائيل هستى؟ چرا قبلاً پيام نفرستادى تا من براى مرگ آماده گردم؟
عزرائيل گفت: من قبلاً پيامهاى بسيار براى تو فرستادم.
داوود عليه السلام گفت: آن پيامها را چه كسى براى من آورد؟
عزرائيل گفت: «پدرت، برادرت، همسايهات و آشنايانت كجا رفتند؟»
داوود عليه السلام گفت: همه مردند.
عزرائيل گفت: «آنها پيام رسانهاى من به سوى تو بودند كه تو نيز مىميرى همان گونه كه آنها مردند.»
سپس عزرائيل جان داوود عليه السلام را قبض كرد. او نوزده پسر داشت. در ميان آنها، يكى از پسرانش، حضرت سليمان عليه السلام حكومت و مقام علم و نبوّت داوود عليه السلام را به ارث برد.
📔 كامل ابن اثير، ج۱، ص ۷۶-۷۸
#حضرت_داوود #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔰 علم غیب
اسحاق بن عمار نقل کرده، وقتی هارون ابا الحسن موسی کاظم علیه السلام را زندانی کرده بود، ابویوسف و محمّد بن حسن که از دوستان ابوحنیفه بودند به محضر ایشان رسیدند.
یکی از آنها به دیگری گفت: خارج از این دو صورت نیست: ما یا با ایشان برابریم و یا اگر هم برابر نباشیم، شبیه ایشان هستیم. آمدند و در مقابل ایشان نشستند.
مردی که زندان بان سندی بن شاهک بود آمد و به امام عرض کرد: نوبت من تمام شده و میخواهم بروم، اگر چیزی نیاز دارید، امر بفرمایید تا در نوبت بعد برایتان بیاورم. حضرت فرمودند: چیزی نیاز ندارم.
زندان بان که رفت، امام علیه السّلام به ابویوسف فرمودند: این مرد چقدر عجیب است! از من میخواهد اگر چیزی نیاز دارم به عهده او بگذارم تا برگردد، با این که او امشب خواهد مرد.
آن دو برخاستند، یکی از آن دو به دیگری گفت: ما آمدیم از واجب و مستحب بپرسیم، اما او اکنون چیزی مانند علم غیب میآورد. یک نفر را با زندان بان روانه کردند و به او گفتند: برو و همراه او باش و ببین کار آن مرد امشب به کجا میرسد و فردا خبرش را برای ما بیاور.
آن مرد آن شب را در مسجدی در نزدیکی خانه او خوابید. صبح که شد صدای شیون و زاری شنید و دید مردم به خانه زندان بان میروند؛ گفت: چه شده است؟ گفتند: فلانی دیشب به صورت ناگهانی و بدون بیماری از دنیا رفت.
نزد ابویوسف و محمّد بازگشت و جریان را به آنها گفت. آن دو به حضور ابا الحسن علیه السلام رسیدند و عرض کردند: ما میدانستیم که شما علم حلال و حرام را میدانید، اما از کجا فهمیدید که این زندانبانی که بر شما گماشته بودند، امشب میمیرد؟
فرمودند: از همان بابی که رسول الله صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم علمشان را به علی بن ابی طالب علیه السلام آموختند. وقتی این جواب را دادند هر دو از جواب دادن حیران شدند.
📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۵
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⭕ حـــق
در نجف خدمت آقای قاضی رسیدم.
گفت: «من و پدر شما خیلی با هم صمیمی بودیم برای همدیگر غذا می بردیم و لباسهای همدیگر را می شستیم؛ حالا آن حق بر گردن من باقی است تا شما در نجف هستید غذای ظهرتان بر عهده من است.»
خیلی جدی نگرفتم ... آن روز گذشت
فردا ظهر یک دفعه دیدم آقای قاضی آمد با یک بقچه نان و یک کاسه آبگوشت
تازه فهمیدم دیروز تعارف نمی کرد کار به این هم ختم نشد، گفت:«اگر لباسی هم برای شستن دارید بدهید به من!»
با خودم فکر کردم همین مقدار خجالت کافی است.
توی همین فکرها بودم که یکی از همراهانش آمد و آهسته گفت: «حداقل یک لباس کوچک هم که شده آن را بدهید وگرنه خیلی ناراحت می شوند.»
چاره ای نبود...مجبور شدم لباسهای کثیفم را هم بدهم ! این برنامه تا وقتی در نجف بودم ادامه داشت......
📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص۲۱
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💢 حسابی عجیب
مرحوم آقا میرزا مهدی خلوصی رحمة اللّه علیه نقل کرده است که در زمان عالم عامل و زاهد عابد آقای میرزا محمد حسین یزدی، در باغ حکومتی مجلس ضیافت و جشن مفصلی برپا شده،
و در آن مجلس جمعی از تجار که در آن زمان لباس روحانیت پوشیده بودند دعوت داشتند و در آن مجلس انواع فسق و فجور که از آن جمله نواختن مطرب کلیمی بود فراهم کرده بودند.
تفصیل مجلس مزبور را خدمت مرحوم میرزا خبر آوردند ایشان سخت ناراحت و بی قرار شد و روز جمعه در مسجد وکیل پس از نماز عصر به منبر رفته و گریه بسیاری نمود و پس از ذکر چند جمله موعظه، فرمود:
ای تجاری که فُجار شدید، شما همیشه پشت سر علما و روحانیون بودید؛ در مجلس فسقی که آشکارا محرمات الهی را مرتکب میشدند رفتید و به جای اینکه آنها را نهی کنید با آنها شرکت نمودید؟ جگر مرا سوراخ کردید، دل مرا آتش زدید و خون من گردن شماست.
پس، از منبر به زیر آمد و به خانه تشریف برد. شب برای نماز جماعت حاضر نشد، به خانهاش رفتیم احوالش را پرسیدیم گفتند میرزا در بستر افتاده است،
و خلاصه روز به روز تب، شدیدتر میشد به طوری که اطبا از معالجه اش اظهار عجز نمودند و گفتند باید تغییر آب و هوا دهد.
ایشان را در باغ سالاری بردند در همان اوقات یک نفر هندی به شیراز آمده بود و مشهور شد که حساب او درست است و هرچه خبر میدهد واقع میشود.
تصادفا روزی از جلو مغازه ما گذشت پدرم (مرحوم حاج عبدالوهاب) گفت او را بیاور تا از او حالات میرزا را تحقیق کنیم ببینیم حالش چگونه خواهد شد.
من رفتم آن هندی را داخل مغازه آوردم پدرم برای آنکه امر میرزا پنهان بماند و فاش نشود، اسم میرزا را نیاورد و گفت من مال التجاره دارم میخواهم بدانم آیا به سلامت میرسد یا نه؟ و شما از روی جفر یا رمل یا هر راهی که داری مرا خبر کن و مزدت را هم هرچه باشد میدهم.
این مطلب را در ظاهر گفت ولی در باطن قصد نمود که آیا میرزا از این مرض خوب میشود یا نه؟ پس آن هندی مدت زیادی حسابهایی میکرد و ساکت و به حالت حیرت بود.
پدرم گفت اگر میفهمی بگو وگرنه خودت و ما را معطل نکن و به سلامت برو.
هندی گفت حساب من درست است و خطایی ندارد لکن تو مرا گیج کردهای و متحیر ساختهای، زیرا آنچه در دل نیت کردی که بدانی غیر از آنچه به زبان گفتی میباشد.
پدرم گفت مگر من چه نیّت کردهام؟
هندی گفت: الان زاهدترین خلق روی کره زمین مریض است و تو میخواهی بدانی عاقبت مرض او چیست؟ به تو بگویم این شخص خوب شدنی نیست و سر شش ماه میمیرد.
پدرم آشفته شد و برای اینکه مطلب فاش نشود سخت منکر گردید و مبلغی به هندی داد و او را روانه نمود و بالا خره سر شش ماه هم میرزا به جوار رحمت حق رفت.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص۲۵
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 در راه مانده
بکار قمی نقل کرده، چهل مرتبه به حج رفتم؛ آخرین باری که میرفتم، پولم گم شد.
وارد مکه شدم، آن قدر ماندم تا مردم همه بروند تا سپس به مدینه بروم تا رسول الله صلی الله علیه و آله را زیارت کنم
و آقایم ابا الحسن موسی علیه السلام را ببینم و شاید هم مقداری کار کنم و پولی جمع کنم تا خرج راه کوفه را تهیه کنم.
راه افتادم تا به مدینه رسیدم، پیش رسول الله صلّی اللَّه علیه و آله رفتم و به ایشان سلام کردم و سپس به مصلی که کارگرها آن جا جمع میشدند رفتم.
آن جا ایستادم به امید این که خداوند برایم کاری دست و پا کند که انجامش دهم.
همان طور که ایستاده بودم، مردی آمد و کارگرها اطرافش را گرفتند.
من هم رفتم و با آنها ایستادم. او چند نفر را با خود برد و من هم به دنبال آنها رفتم و به آن مرد گفتم:
ای بنده خدا! من مردی غریب هستم، اگر صلاح میدانی، مرا هم با آنها ببر تا کاری برایت انجام دهم. گفت: اهل کوفه هستی؟ گفتم: آری. گفت: تو هم بیا.
با او رفتم تا به خانه بزرگی که جدید آن را میساختند رسیدیم. چند روزی در آن جا کار کردم و هفته ای یک بار پول میدادند.
کارگران کار نمی کردند؛ به وکیل گفتم: مرا سرکارگر کن تا هم از اینها کار بکشم و هم خودم با آنها کار کنم. گفت: تو سرکارگر باش. کار میکردم و از آنها کار هم میکشیدم.
یک روز روی نردبان ایستاده بودم که چشمم به ابا الحسن موسی علیه السّلام افتاد که میآیند و حال آن که من روی نردبانی داخل خانه بودم.
سر به جانب من بلند کرده و فرمودند: بکّار پیش ما آمده است! پایین بیا! پائین رفتم؛ مرا کناری بردند و به من فرمودند: این جا چه میکنی؟
عرض کردم: فدایتان شوم! تمام خرجی من از بین رفت، در مکه ماندم تا مردم بروند، بعد به مدینه آمدم و به مصلی رفتم و گفتم: کاری پیدا میکنم، آن جا ایستاده بودم که وکیل شما آمد و چند نفر را برد و از او درخواست کردم به من هم کار بدهد.
حضرت به من فرمودند: امروز را کار کن.
فردایش روزی بود که پول میدادند، امام آمد و بر در خانه نشست، وکیل یکی یکی کارگرها را صدا میزد و پول آنها را میداد هر وقت به من نزدیک میشد، با دست اشاره میکردند که منتظر باش!
وقتی همه رفتند فرمودند: جلو بیا! نزدیک رفتم و کیسه ای که در آن پانزده دینار بود به من دادند و فرمودند: بگیر! این خرج سفرت تا کوفه.
سپس فرمودند: فردا حرکت کن! عرض کردم: چشم فدایتان شوم! نتوانستم موهبت ایشان را رد کنم. حضرت رفتند.
چیزی نگذشت که پیکشان آمد و گفت: ابا الحسن علیه السلام فرمودند: فردا قبل از این که بروی پیش من بیا.
فردا که شد به محضر ایشان رفتم؛ فرمودند همین الان حرکت کن تا به فید (منزلی است در نیمه راه مکه به کوفه) برسی. در آن جا به گروهی برمی خوری که به سمت کوفه میروند، این نامه را بگیر و به علی بن ابی حمزه بده.
حرکت کردم، به خدا قسم تا به فید برسم، یک نفر را هم ندیدم. به آن جا که رسیدم گروهی آماده بودند فردا به طرف کوفه حرکت کنند، یک شتر خریدم و با آنها همسفر شدم.
شب هنگام وارد کوفه شدم، با خود گفتم: امشب به خانهام میروم و میخوابم و فردا صبح نامه مولایم را به علی بن ابی حمزه میرسانم. به منزلم رفتم، باخبر شدم چند روز قبل دزد به دکانم زده است.
فردا پس از نماز صبح نشسته بودم و به چیزهایی که از دکانم برده بودند میاندیشیدم که دیدم کسی در خانه را میزند، بیرون آمدم و دیدم علی بن ابی حمزه است.
معانقه کردیم و به من سلام کرد و گفت: ای بکار! نامه آقایم را بیاور! گفتم: بسیار خوب همین الان میخواستم خدمت شما برسم. گفت: بیاور! میدانم دیشب رسیدی.
نامه را بیرون آوردم و به او دادم؛ گرفت و بوسید روی چشمانش نهاد و گریه کرد. گفتم: چرا گریه میکنی؟ گفت: به جهت اشتیاقی که به آقایم دارم.
نامه را گشود و خواند، بعد سرش را بلند کرد و گفت: ای بکار دزد به تو زده است. گفتم: آری. گفت: هر چه در دکان داشتی را برداشته اند. گفتم: آری.
گفت: خدا عوضش را برایت رسانده است؛ مولای من و تو به من امر کرده زیانی که به تو رسیده را جبران کنم و چهل دینار به تو بدهم.
وقتی قیمت آن چه برده بودند را برآورد کردم، چهل دینار میشد. نامه را در مقابل من گشود، در آن نوشته بود: به بکار قیمت آن چه از دکان او دزدیده اند، یعنی چهل دینار، بده.
📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۴
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia