eitaa logo
📝 داستان شیعه 🌸
2.3هزار دنبال‌کننده
58 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 در سرزمین منا مردمی که به حج رفته بودند، در سرزمین منا جمع بودند. امام صادق عليه‌السلام و گروهی از یاران، لحظه‌ای در نقطه‌ای نشسته از انگوری که در جلوشان بود، می‌خوردند. سائلی پیدا شد و کمک خواست. امام مقداری انگور برداشت و خواست به‌ سائل بدهد. سائل قبول نکرد و گفت: به من پول بدهید. امام فرمود: خیر است، پولی ندارم. سائل مأیوس شد و رفت. سائل بعد از چند قدم که رفت پشیمان شد و گفت: پس همان انگور را بدهید. امام فرمود: خیر است و آن انگور را هم به او نداد. طولی نکشید سائل دیگری پیدا شد و کمک خواست. امام برای او هم یک خوشه انگور برداشت و داد. سائل انگور را گرفت و گفت: سپاس خداوند عالمیان را که به من روزی رساند. امام با شنیدن این جمله او را امر به توقف داد، و سپس هر دو مشت را پر از انگور کرد و به او داد. سائل برای بار دوم خدا را شکر کرد. امام باز هم به او فرمود: بایست و نرو، سپس به یکی از کسانش که‌ آنجا بود رو کرد و فرمود: چقدر پول همراهت هست؟ او جستجو کرد، در حدود بیست درهم بود، به امر امام به سائل داد. سائل برای سومین بار زبان به شکر پروردگار گشود و گفت: سپاس منحصراً برای خداست، خدایا مُنعم تویی و شریکی برای تو نیست. امام بعد از شنیدن این جمله، جامه خویش را از تن کند و به سائل داد. در اینجا سائل لحن خود را عوض کرد و جمله‌ای تشکر آمیز نسبت به خود امام‌ گفت. امام بعد از آن دیگر چیزی به او نداد و او رفت. یاران و اصحاب که در آنجا نشسته بودند، گفتند: ما چنین استنباط کردیم که اگر سائل همچنان به شکر و سپاس خداوند ادامه می‌داد، باز هم‌ امام به او کمک می‌کرد، ولی چون لحن خود را تغییر داد و از خود امام‌ تمجید و سپاسگزاری کرد، دیگر کمک ادامه نیافت. 📔 بحار الأنوار: ج١١، ص١١۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 وصایت پدر از مفضل بن عمر روایت شده، وقتی امام صادق علیه السلام از دنیا رفتند، وصیت امامت ایشان به موسی الکاظم علیه السلام بود، ولی برادرشان عبدالله (أفطح)، بعد از اسماعیل که در زمان حیات پدر از دنیا رفت، بزرگ ترین برادر امام موسی الکاظم علیه السلام بود. منزلت عبدالله نزد پدرش امام صادق علیه السلام از جهت اکرام مانند منزلت سایر برادرانش نبود، او متهم به مخالفت اعتقادی با پدرش بود و بر اساس سنّ، بعد از پدرش، با این استدلال که او بزرگ ترین فرزندان باقی مانده بعد از حضرت صادق علیه السلام است، مدعی امامت شد و گروهی از پیروان حضرت صادق علیه السلام پیرو او شدند و سپس از اعتقاد خود برگشتند. زراره از یاران امام صادق علیه السلام به مدینه آمد و به دیدار عبدالله رفت و مسائلی از فقه را از او پرسید و او را در نهایت جهل یافت و از امامت او بازگشت. وقتی به کوفه برگشت، اصحابش پیش او رفتند و در مورد امام او و امام خودشان از او جویا شدند، به قرآنی در مقابلش بود اشاره کرد و به آن‌ها گفت: این امام من است و من جز این امامی ندارم. عبدالله افطح هفتاد روز پس از وفات پدرش امام صادق علیه السلام درگذشت و این از عنایات خداوند بر مؤمنین بود که دورانش طولانی نشد و قائلین به امامت او زیاد نشدند. او وقتی ادعای امامت کرد، حضرت موسی علیه السلام امر کردند هیزم زیادی در وسط خانه‌شان جمع کنند. سپس پیکی به سوی برادرشان عبدالله فرستادند و از او خواستند که پیش ایشان برود. وقتی به حضور ایشان رسید، بزرگان امامیه پیش ایشان بودند، برادرشان عبدالله را پیش خود نشاندند و امر کردند در آن هیزم‌ها آتش بیفکنند و همه آن‌ها آتش گرفتند. مردم سبب این کار را نمی دانستند، هیزم‌ها این قدر سوختند تا گدازه ای از آتش شدند. حضرت موسی علیه السلام برخاستند و با لباس در وسط آتش نشستند و مدتی با مردم در همان حال صحبت کردند، سپس برخاستند و لباسشان را جمع کردند و در جای خویش نشستند و به بردرشان عبدالله فرمودند: اگر فکر می‌کنی که امام بعد از پدرت هستی برو همان جا بنشین، نقل کرده اند که: دیدیم رنگ رخسار عبدالله تغییر کرد و برخاست و ردایش را کشید و از خانه حضرت موسی علیه السلام بیرون رفت. 📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۸ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🍂 پايان عمر داوود (ع) حضرت داوود عليه السلام صد سال عمر كرد، كه چهل سال آن را بر مردم حكومت و رهبرى نمود. او كنيزى داشت كه وقتى شب فرا مى‌رسيد همه درها را قفل مى‌كرد، و كليدهاى آنها را نزد داوود عليه السلام مى‌آورد. شبى مردى را در خانه ديد، پرسيد: چه كسى تو را وارد خانه كرد؟ او گفت: «من كسى هستم كه بدون اجازه شاهان بر آنها وارد مى‌گردم.» داوود عليه السلام اين سخن را شنيد و گفت: آيا تو عزرائيل هستى؟ چرا قبلاً پيام نفرستادى تا من براى مرگ آماده گردم؟ عزرائيل گفت: من قبلاً پيامهاى بسيار براى تو فرستادم. داوود عليه السلام گفت: آن پيامها را چه كسى براى من آورد؟ عزرائيل گفت: «پدرت، برادرت، همسايه‌ات و آشنايانت كجا رفتند؟» داوود عليه السلام گفت: همه مردند. عزرائيل گفت: «آنها پيام رسانهاى من به سوى تو بودند كه تو نيز مى‌ميرى همان گونه كه آنها مردند.» سپس عزرائيل جان داوود عليه السلام را قبض كرد. او نوزده پسر داشت. در ميان آنها، يكى از پسرانش، حضرت سليمان عليه السلام حكومت و مقام علم و نبوّت داوود عليه السلام را به ارث برد. 📔 كامل ابن اثير، ج۱، ص ۷۶-۷۸ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔰 علم غیب اسحاق بن عمار نقل کرده، وقتی هارون ابا الحسن موسی کاظم علیه السلام را زندانی کرده بود، ابویوسف و محمّد بن حسن که از دوستان ابوحنیفه بودند به محضر ایشان رسیدند. یکی از آن‌ها به دیگری گفت: خارج از این دو صورت نیست: ما یا با ایشان برابریم و یا اگر هم برابر نباشیم، شبیه ایشان هستیم. آمدند و در مقابل ایشان نشستند. مردی که زندان بان سندی بن شاهک بود آمد و به امام عرض کرد: نوبت من تمام شده و می‌خواهم بروم، اگر چیزی نیاز دارید، امر بفرمایید تا در نوبت بعد برایتان بیاورم. حضرت فرمودند: چیزی نیاز ندارم. زندان بان که رفت، امام علیه السّلام به ابویوسف فرمودند: این مرد چقدر عجیب است! از من می‌خواهد اگر چیزی نیاز دارم به عهده او بگذارم تا برگردد، با این که او امشب خواهد مرد. آن دو برخاستند، یکی از آن دو به دیگری گفت: ما آمدیم از واجب و مستحب بپرسیم، اما او اکنون چیزی مانند علم غیب می‌آورد. یک نفر را با زندان بان روانه کردند و به او گفتند: برو و همراه او باش و ببین کار آن مرد امشب به کجا می‌رسد و فردا خبرش را برای ما بیاور. آن مرد آن شب را در مسجدی در نزدیکی خانه او خوابید. صبح که شد صدای شیون و زاری شنید و دید مردم به خانه زندان بان می‌روند؛ گفت: چه شده است؟ گفتند: فلانی دیشب به صورت ناگهانی و بدون بیماری از دنیا رفت. نزد ابویوسف و محمّد بازگشت و جریان را به آن‌ها گفت. آن دو به حضور ابا الحسن علیه السلام رسیدند و عرض کردند: ما می‌دانستیم که شما علم حلال و حرام را می‌دانید، اما از کجا فهمیدید که این زندانبانی که بر شما گماشته بودند، امشب می‌میرد؟ فرمودند: از همان بابی که رسول الله صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم علمشان را به علی بن ابی طالب علیه السلام آموختند. وقتی این جواب را دادند هر دو از جواب دادن حیران شدند. 📔 بحار الأنوار: ج۴۸، ص۶۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⭕ حـــق در نجف خدمت آقای قاضی رسیدم. گفت: «من و پدر شما خیلی با هم صمیمی بودیم برای همدیگر غذا می بردیم و لباس‌های همدیگر را می شستیم؛ حالا آن حق بر گردن من باقی است تا شما در نجف هستید غذای ظهرتان بر عهده من است.» خیلی جدی نگرفتم ... آن روز گذشت فردا ظهر یک دفعه دیدم آقای قاضی آمد با یک بقچه نان و یک کاسه آبگوشت تازه فهمیدم دیروز تعارف نمی کرد کار به این هم ختم نشد، گفت:«اگر لباسی هم برای شستن دارید بدهید به من!» با خودم فکر کردم همین مقدار خجالت کافی است. توی همین فکرها بودم که یکی از همراهانش آمد و آهسته گفت: «حداقل یک لباس کوچک هم که شده آن را بدهید وگرنه خیلی ناراحت می شوند.» چاره ای نبود...مجبور شدم لباس‌های کثیفم را هم بدهم ! این برنامه تا وقتی در نجف بودم ادامه داشت...... 📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص۲۱ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💢 حسابی عجیب مرحوم آقا میرزا مهدی خلوصی رحمة اللّه علیه نقل کرده است که در زمان عالم عامل و زاهد عابد آقای میرزا محمد حسین یزدی، در باغ حکومتی مجلس ضیافت و جشن مفصلی برپا شده، و در آن مجلس جمعی از تجار که در آن زمان لباس روحانیت پوشیده بودند دعوت داشتند و در آن مجلس انواع فسق و فجور که از آن جمله نواختن مطرب کلیمی بود فراهم کرده بودند. تفصیل مجلس مزبور را خدمت مرحوم میرزا خبر آوردند ایشان سخت ناراحت و بی قرار شد و روز جمعه در مسجد وکیل پس از نماز عصر به منبر رفته و گریه بسیاری نمود و پس از ذکر چند جمله موعظه، فرمود: ای تجاری که فُجار شدید، شما همیشه پشت سر علما و روحانیون بودید؛ در مجلس فسقی که آشکارا محرمات الهی را مرتکب می‌شدند رفتید و به جای اینکه آنها را نهی کنید با آنها شرکت نمودید؟ جگر مرا سوراخ کردید، دل مرا آتش زدید و خون من گردن شماست. پس، از منبر به زیر آمد و به خانه تشریف برد. شب برای نماز جماعت حاضر نشد، به خانه‌اش رفتیم احوالش را پرسیدیم گفتند میرزا در بستر افتاده است، و خلاصه روز به روز تب، شدیدتر می‌شد به طوری که اطبا از معالجه اش اظهار عجز نمودند و گفتند باید تغییر آب و هوا دهد. ایشان را در باغ سالاری بردند در همان اوقات یک نفر هندی به شیراز آمده بود و مشهور شد که حساب او درست است و هرچه خبر می‌دهد واقع می‌شود. تصادفا روزی از جلو مغازه ما گذشت پدرم (مرحوم حاج عبدالوهاب) گفت او را بیاور تا از او حالات میرزا را تحقیق کنیم ببینیم حالش چگونه خواهد شد. من رفتم آن هندی را داخل مغازه آوردم پدرم برای آنکه امر میرزا پنهان بماند و فاش نشود، اسم میرزا را نیاورد و گفت من مال التجاره دارم می‌خواهم بدانم آیا به سلامت می‌رسد یا نه؟ و شما از روی جفر یا رمل یا هر راهی که داری مرا خبر کن و مزدت را هم هرچه باشد می‌دهم. این مطلب را در ظاهر گفت ولی در باطن قصد نمود که آیا میرزا از این مرض خوب می‌شود یا نه؟ پس آن هندی مدت زیادی حسابهایی می‌کرد و ساکت و به حالت حیرت بود. پدرم گفت اگر می‌فهمی بگو وگرنه خودت و ما را معطل نکن و به سلامت برو. هندی گفت حساب من درست است و خطایی ندارد لکن تو مرا گیج کرده‌ای و متحیر ساخته‌ای، زیرا آنچه در دل نیت کردی که بدانی غیر از آنچه به زبان گفتی می‌باشد. پدرم گفت مگر من چه نیّت کرده‌ام؟ هندی گفت: الان زاهدترین خلق روی کره زمین مریض است و تو می‌خواهی بدانی عاقبت مرض او چیست؟ به تو بگویم این شخص خوب شدنی نیست و سر شش ماه می‌میرد. پدرم آشفته شد و برای اینکه مطلب فاش نشود سخت منکر گردید و مبلغی به هندی داد و او را روانه نمود و بالا خره سر شش ماه هم میرزا به جوار رحمت حق رفت. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص۲۵ 🔰 @DastanShia