.
✨ ولادت حضرت فاطمه زهرا (س)
در چنين روزى حضرت حوراء انسيه عذراء بتول امّ ابيها حضرت فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها در سال پنجم بعثت در مكه مكرمه به دنيا آمد.
در شب معراج خداوند سيبى به پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله هديه داد كه از عظمت خلقت و بوى و رنگ و زيبائى آن ملائكه تعجب كردند.
خداوند امر فرمود تا پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله آن را ميل كند. هنگامى كه آن سيب را شكافت، نورى از آن درخشيد. جبرئيل گفت: بخور يا رسول اللَّه، كه اين نور منصوره فاطمه، دخترى است كه متولد خواهد شد.
.
.
هنگامى كه حضرت خديجه سلام اللَّه عليها دوران آبستنى خود را مىگذراند، حضرت فاطمه سلام اللَّه عليها از داخل شكم با مادر صحبت مى فرمود، و او را دلدارى مى داد و به صبر و پايدارى دعوت مى فرمود.
پيامبر به خديجه سلام اللَّه عليها فرمودند: «جبرئيل به من بشارت داد كه اين مولود دختر است، و او موجودى پاك و با بركت است. خداوند متعال نسل و ذريه مرا از او قرار مىدهد، و از نسل او امامانى در امت قرار خواهد داد كه بعد از پايان يافتن وحى او، جانشينانش در روى زمين باشند».
هنگام ظاهر شدن آثار وضع حمل، سراغ زنان قريش فرستادند. ولى كسى براى كمك نيامد؛ زيرا آنها راضى به ازدواج حضرت خديجه سلام اللَّه عليها با پيامبر نبودند، و خديجه سلام اللَّه عليها از اين برخورد غمناك شد.
در همين حال چهار زن بلند بالا كه شبيه زنان بنى هاشم بودند بر او وارد شدند. يكى از آنان به او گفت: اى خديجه، غمگين مباش كه ما فرستادگان پروردگار تو هستيم.
ما خواهران توايم. من ساره هستم، و اين آسيه دختر مزاحم و همنشين تو در بهشت و اين مريم دختر عمران و اين صفوراء دختر شعيب است. خداوند ما را نزد تو فرستاده تا به تو كمك كنيم.
.
هنگامی که عليا مخدره خديجه كبرى سلام اللَّه عليها، حضرت فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها را پاك و پاكيزه به دنیا آورد، در اين هنگام نورى از وجودش درخشيد كه تمام خانه هاى مكه را روشن كرد، و اين نور در شرق و غرب درخشش نمود.
یکی از آن بانوان، حضرت فاطمه سلام اللَّه عليها را با آب كوثر شستشو داد، و پارچه سفيدى كه از شير سفيدتر و از مشك و عنبر خوشبوتر بود بيرون آورد. يكى را بر بدن او پيچيده و ديگرى را بر سرش انداخت و سپس از او خواست كه سخن بگويد.
حضرت فاطمه سلام اللَّه عليها لب به سخن گشود، و فرمود: «اشهد ان لا اله الا اللَّه، و ان ابى رسول اللَّه سيّد الانبياء و ان بعلى سيّد الاوصياء و ان ولدى سيّد الاسباط»: «گواهى مى دهم كه جز اللَّه خدائى نيست، و پدرم فرستاده خدا و سرور پيامبران است، و شوهرم سرور جانشينان و فرزندانم آقاى نوادگان و اسباط هستند».
بعد بر يكايك آنان سلام كرده و هر يك را به اسم صدا زد. آنان بر چهره، او تبسم كردند، و حور العين و بهشتيان يكديگر را به ولادت حضرت فاطمه سلام اللَّه عليها بشارت دادند.
در آسمان نورى درخشان پديد آمد كه ملائكه تا آن روز چنان نورى را نديده بودند، و لذا نام حضرت را «زهرا» گذاشتند.
یکی از آن بانوان به خديجه سلام اللَّه عليها گفت: «او را پاك و پاكيزه و آراسته و با بركت در بر گير، كه در نسل و ذريّه اش بركت قرار داده شده است».
📔 بحار الأنوار، ج١۶، ص۸۰؛ كافى: ج ۱، ص ۳۸۱
#میلاد_حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 گردنبند پر برکت
از جابر بن عبداللَّه انصاری روایت میکند که گفت: یک روز پیغمبر معظم اسلام صلی اللَّه علیه و آله پس از خواندن نماز عصر، در میان محراب عبادت نشست و مردم پیرامون آن بزرگوار گرد آمدند.
در آن هنگام پیرمردی از مهاجرین عرب که لبا سهای مندرسی بر تن داشت و از شدت ضعف و پیری نمی توانست درست روی پاهای خود بایستد، به حضور آن حضرت وارد شد.
پیامبر مهربان اسلام رو به او کرد و از حال او جویا شد. پیرمرد گفت: «یا محمّد! من گرسنه ام، به من غذا بده. برهنه ام، لباس میخواهم. تهیدستم، مرا بی نیاز بگردان! »
پیغمبر خدا فرمود: «من که چیزی ندارم به تو عطا کنم، ولی با این حال الدال علی الخیر کفاعله، (یعنی راهنمای خیر نظیر عامل خیر است). برخیز و به سوی خانه کسی برو که خدا و رسول را دوست دارد و خدا و رسول هم وی را دوست دارند؛ کسی که خدا را بر خویشتن مقدم میدارد. به طرف حجره فاطمه برو.»
خانه فاطمه اطهر به خانه ای که پیامبر اسلام جداگانه در آن سکونت داشت، متصل بود. رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله به بلال فرمود: «برخیز و این اعرابی را بر در خانه فاطمه ببر.»
وقتی اعرابی با هدایت بلال پشت در خانه فاطمه اطهر رسید، با صدای بلند گفت: «السلام علیکم یا اهل بیت النبوة و مختلف الملائکة و مهبط جبرئیل الروح الامین بالتنزیل من عند رب العالمین.» {سلام بر شما ای خاندان نبوت و محل آمد و شد فرشتگان و محل فرود جبرییل روح الامین با آیات الهی از جانب پروردگار جهانیان}
فاطمه اطهر فرمود: «و علیک السّلام، تو کیستی؟» گفت: «من پیرمردی از عرب هستم که از راه دور به سوی پدر تو آمده ام. ای دختر حضرت محمّد! من برهنه ام، گرسنه ام، به من رسیدگی کن. خدا تو را رحمت کند.»
این همه در حالی رخ میداد که سه روز بود پیغمبر اعظم اسلام و نیز حضرت علی و فاطمه زهرا غذا نخورده بودند و رسول خدا از حال علی و زهرا علیهما السّلام آگاه بود.
فاطمه زهرا علیها السّلام پوست گوسفندی را که حضرت حسنین علیهما السّلام روی آن میخوابیدند برداشت، آن را به اعرابی عطا کرد و به او گفت: «بگیر! شاید خدای توانا بهتر از این را هم به تو عطا فرماید. »
اعرابی گفت: «ای دختر حضرت محمّد! من از گرسنگی به تو شکایت میکنم، تو یک پوست گوسفند به من عطا میکنی؟ من با این شکم گرسنه و حال نزار این پوست را میخواهم چه کنم؟ »
راوی میگوید: وقتی حضرت زهرا این سخن را از اعرابی شنید، گردنبند خویش را که فاطمه دختر حمزة بن عبدالمطب به عنوان هدیه برایش آورده بود از گردن خود باز کرد و آن را به اعرابی عطا کرد و گفت: «این گردنبند را بگیر و بفروش، شاید. خدای مهربان به جایش بهتر از این را به تو عطا فرماید. »
اعرابی پس از آنکه گردنبند را گرفت، به طرف مسجد پیامبر اسلام صلی اللَّه علیه و آله بازگشت. پیغمبر خدا در میان اصحاب نشسته بود. اعرابی گفت: «یا رسول اللَّه! این گردنبند را دخترت فاطمه به من عطا کرد و گفت این گردنبند را بفروش، شاید خدا به تو مرحمتی بفرماید. »
پیامبر اسلام صلی اللَّه علیه و آله که از شنیدن این حرف گریان شده بود فرمود: «چگونه خدا به تو مرحمتی نفرماید در صورتی که فاطمه دختر حضرت محمّد، بزرگ ترین دختران حضرت آدم این گردنبند را به تو عطا کرده است! »
عمار بن یاسر برخاست و گفت: «یا رسول اللَّه! آیا اجازه میفرمایی که من این گردنبند را بخرم؟ » فرمود: «بخر. اگر ثقلین در خریدن این گردنبند شرکت کنند، خدا آنان را به آتش عذاب نخواهد کرد. »
عمار گفت: «ای اعرابی! این گردنبند را چند میفروشی؟ » گفت: «به یک شکم نان و گوشت و یک برد یمانی که به وسیله آن خود را بپوشانم و با آن برای خدا نماز بخوانم، بعلاوه یک دینار که با آن خود را به اهل و عیالم برسانم. »
عمار که سهم غنیمت خیبر را که رسول خدا به وی عطا کرده بود فروخته و چیزی از برایش نمانده بود گفت: «مبلغ بیست دینار و دویست درهم هجریه و یک برد یمانی و شتر راهوار خودم را که تو را به وطنت برساند، بعلاوه یک شکم نان گندم و گوشت به تو میدهم. »
اعرابی گفت: «ای مرد! تو چقدر باسخاوتی!» عمار او را با خود برد و آنچه را که وعده داده بود به وی پرداخت.
مدتی بعد اعرابی نزد رسول خدا بازگشت. آن حضرت به وی فرمود: «آیا سیر شدی؟ آیا بدنت پوشیده شد؟ » گفت: «آری، پدر و مادرم به فدای تو، من بی نیاز گردیدم. » رسول خدا به اعرابی فرمود: «اکنون این عطای فاطمه را تلافی کن! »
اعرابی گفت: «پروردگارا! تو خدایی هستی ازلی. ما غیر از تو را نمی پرستیم، تو از هر جهت روزی رسان مایی. بار خدایا! به فاطمه اطهر عطایی کن که چشمی ندیده و گوشی نشنیده باشد! »
🔺
🔻
پیغمبر اکرم صلی اللَّه علیه و آله پس از اینکه آمین گفت، رو به اصحاب خود کرد و فرمود: «خدا این دعا را در دنیا در حق فاطمه زهرا مستجاب کرده است، زیرا من پدر فاطمه هستم که احدی نظیر من نیست. علی شوهر فاطمه است که اگر علی نبود محال بود همسر و همانندی برای فاطمه اطهر یافت شود. خدا حسنین را به فاطمه زهرا عطا کرده که نظیر ایشان در عالم وجود ندارد؛ حسنین بزرگ سبطهای پیامبران و بزرگ جوانان اهل بهشتند. »
آنگاه آن حضرت به مقداد و عمار و سلمان که در مقابلش بودند گفت: «آیا میخواهید بیش از این برای شما بگویم؟ » گفتند: «آری یا رسول اللَّه. »
رسول اعظم فرمود: «زمانی جبرئیل نزد من آمد و گفت: «هنگامی که فاطمه اطهر رحلت کند و دفن شود، فرشتهها در قبر از وی میپرسند: «پروردگار تو کیست؟ » او خواهد گفت: «پروردگار من خدا است. » از او میپرسند: «پیغمبر تو کیست؟ » او خواهد گفت: «پدرم. » میپرسند: «ولی تو کیست؟ » میگوید: «همین علی بن ابی طالب که بر لب قبرم ایستاده است. »
آنگاه رسول خدا افزود: «گوش به من بسپارید تا بیش از این از فضائل فاطمه برای شما بگویم. خدای مهربان گروهی از ملائکه را مأمور کرده که فاطمه را از جلو، عقب، راست و چپ محافظت کنند، این ملائکه که در زمان حیات فاطمه و کنار قبر او و موقع رحلت وی با او هستند، صلوات بسیاری به فاطمه و پدر و شوهر و فرزندانش میفرستند.»
عمار گردنبند فاطمه زهرا را با مشک خوشبو کرد و آن را در میان یک برد یمانی پیچید. سپس آن را به غلامی که نامش سهم بود داد (این برده را عمّار از سهمی که در جنگ خیبر به او رسیده بود خریداری کرده بود) و به وی گفت: «این گردنبند را بگیر و به حضور پیامبر اعظم اسلام تقدیم کن. من تو را نیز به آن حضرت هدیه کردم. »
غلام گردنبند را گرفت، به حضور رسول خدا آمد و سخن عمار را به عرض آن حضرت رسانید. پیغمبر اکرم به آن غلام گفت: «نزد دخترم زهرا برو، چرا که من تو را با این گردنبند به وی بخشیدم. »
هنگامی که غلام با آن گردنبند به حضور فاطمه اطهر آمد و سخن پیامبر خدا را به عرض او رساند، آن بانو گردنبند را گرفت و خود غلام را در راه خدا آزاد کرد.
غلام پس از شنیدن مژده آزادی اش خندید و گفت: « این گردنبند چقدر برکت داشت زیرا گرسنه ای را سیر کرد، برهنه ای را پوشانید، فقیری را بی نیاز کرد، غلام زر خریدی را آزاد کرد و خود عاقبت به دست صاحب خویش بازگشت! »
📔 بحار الأنوار، ج۴۳، ص۵۸
#حضرت_زهرا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⚰️ نجات از قبر پس از دفن
مرحوم آقا سید زین العابدین کاشی در کربلا خادمی تبریزی و اهل تقوا داشت که نقل میکرد:
قبل از مجاورت کربلا، در خارج شهر تبریز نزدیک قبرستان قهوه خانه داشتم و شبها را همانجا میخوابیدم.
شبی هوا سخت سرد بود و من درب قهوه خانه را محکم بستم و خوابیدم، ناگاه کسی در را به سختی کوبید، برخاستم در را باز کردم آن شخص فرار کرد،
مرتبه دوم در را سختتر کوبید، آمدم در را گشودم باز فرار کرد.
گفتم البته این شخص امشب مزاحم من شده پس چوبی به دست گرفتم پشت در نشستم و آماده شدم تلافی کنم،
تا مرتبه سوم در را کوبید در را گشودم و او را تعقیب کردم تا وارد قبرستان شد و در نقطهای محو گردید.
پس در همان محل توقف کردم و متوجه اطراف شدم و از او تفحص میکردم، بعد خیال کردم شاید پنهان شده همانجا خوابیدم به قصد اینکه اگر پنهان شده ظاهر شود.
چون خوابیدم و گوشم را به زمین گذاشتم ناگاه صدای ضعیفی شنیدم که شخصی از زیر خاک ناله میکند، متوجه شدم که قبر تازهای است که طرف عصر کسی را آنجا دفن کردهاند و دانستم که سکته کرده بوده و در قبر به هوش آمده،
پس دلم برایش سوخت و به قصد خلاصی او خاکها را برداشتم و لحد را کنار زدم. شنیدم که میگفت کجا هستم؟! پدرم کجاست؟! مادرم کجاست؟!
پس لباس خود را بر او پوشانیدم و او را بیرون آورده در قهوه خانه جای دادم ولی او را نشناختم تا بستگانش را خبر کنم،
آهسته آهسته از او پرسش میکردم تا محله و خانه او را دانستم و از قهوه خانه بیرون آمده همان شب پدر و مادرش را پیدا کردم و آنها را خبر دادم،
پس آمدند و او را به سلامتی به خانه بردند، آنگاه دانستم که آن شخص کوبنده در، مأمور غیبی بوده برای نجات آن جوان...
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٩٣
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔘 پدر ناصبی
بکر بن صالح میگوید: داماد من نامه ای برای حضرت جواد علیه السلام نوشت که پدرم ناصبی بسیار خبیث و متعصبی است که از دست او خیلی رنج و ناراحتی میکشم!
اگر صلاح بدانید برایم دعا کنید، در ضمن نظر شما چیست؟ من کار خود را با او یکسره کنم یا مدارا نمایم.
در جواب نوشت: جریان پدرت را متوجه شدم، ان شاء اللَّه برایت دعا خواهم کرد. بهتر این است که با او مدارا کنی!
با هر گرفتاری، فرجی هست. شکیبا باش که پایان پسندیده اختصاص به پرهیزگاران دارد. خداوند تو را در ولایت خاندان نبوت ثابت قدم بدارد. ما و شما در امانت خدایی هستیم که امانتیهای خود را ضایع نمی کند.
بکر گفت: خداوند دل پدرم را با من مهربان کرد، طوری که دیگر در هیچ کاری با من مخالفت نمی کرد.
📔 امالی شیخ مفید: ص۱۹۱
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⁉️ شک میکنید؟!
عسکر غلام حضرت جواد علیه السلام میگوید: خدمت آن جناب رسیدم و با خود گفتم: سبحان اللَّه، چقدر مولایم سبزه است در حالی که بدن شریفش درخشان و نورانی است.
به خدا قسم هنوز این سخن در دلم تمام نشده بود که دیدم بدن امام رنگش مانند شب تار سیاه شد و دوباره سفید شد از برف سفیدتر؛ سپس قرمز شد مثل خون؛ بعد سبز شد سبزتر از برگ درختان. در این موقع مانند صورت اولش و رنگ اولی به چهره اش بازگشت. از آنچه مشاهده کردم به سجده افتادم.
حضرت فرمود: عسکر! شک میکنید؟! شما را با خبر میکنیم و وقتی که ضعف و سستی اعتقاد به شما رو نماید، تقویتتان میکنیم. به خدا قسم، به حقیقت معرفت ما نرسیده است مگر کسی که خداوند بر او به محبت ما منت نهاده و او را به دوستی ما امتیاز بخشیده است.
📔 بحار الأنوار: ج۵۰، ص۵۸
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔵 اخبار آسمانها
روزی مأمون از راهی عبور میکرد، به حضرت جواد علیه السّلام که در بین بچهها بود برخورد. همه فرار کردند جز آن جناب.
مأمون گفت: او را بیاورید. پرسید: چرا تو از میان تمام بچهها فرار نکردی؟ فرمود: نه گناهی کرده بودم که فرار کنم و نه راه تنگ بود که برایت وسیع کنم! از هر طرف مایلی برو.
پرسید: تو که هستی؟ فرمود: من محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السّلام هستم.
مأمون گفت: از علم و دانش چه بهره داری؟ فرمود: میتوانی اخبار آسمانها را بپرسی.
مأمون جدا شد و به راه خود ادامه داد. روی دست او بازی شکاری بود که با آن شکار میکرد.
مقداری که گذشت، باز از روی دست او پرواز کرد و در طرف راست و چپ، هر چه نگاه کرد شکاری نیافت! برگشت و روی دست او نشست.
مأمون دو مرتبه او را فرستاد؛ باز دامنه افق را گرفت و آنقدر رفت که دیگر از نظر ناپدید شد. یک ساعت طول کشید، آنگاه برگشت در حالی که ماری صید کرده بود.
مأمون مار را در آشپز خانه گذاشت و به اطرافیان خود گفت: اجل این پسر امروز به دست من نزدیک شده.
سپس مأمون برگشت. حضرت جواد علیه السلام در بین همان کودکان بود. (مامون) به حضرت گفت: از اخبار آسمانها چه اطلاعی داری؟
فرمود: پدرم از آباء گرام خود از پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم از جبرئیل از خدای بزرگ نقل کرد که بین آسمان و هوا دریایی متلاطم است که میان آن دریا مارهایی وجود دارد. شکم سبز رنگی دارند و پشت آنها سیاه و دارای خالهای سفید است. پادشاهان بازهای خود را میفرستند و آنها را صید میکنند و بدان وسیله میخواهند دانشمندان را آزمایش کنند.
مأمون گفت: خودت و پدرت و جدت و پروردگارت درست فرموده اند. امام جواد علیه السلام را سوار نمود بعد از آنام الفضل دختر خود را به ازدواجش در آورد.
📔 مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۳۸۸
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 نوبت را رعایت کنید!
روزی پیامبر صلیاللهعلیهوآله در حال استراحت بود، فرزندشان امام حسن علیهالسلام آب خواست، حضرت نیز قدری شیر دوشید و کاسه شیر را به دست وی داد،
در این حال، حسین علیهالسلام از جای خود بلند شد تا شیر را بگیرد، اما رسول خدا صلىاللهعليهوآله شیر را به حسن علیهالسلام داد.
حضرت فاطمه سلاماللهعلیها که این منظره را تماشا میکرد عرض کرد:
- یا رسول الله! گویا حسن را بیشتر دوست داری؟
پاسخ دادند:
- چنین نیست، علت دفاع من از حسن علیهالسلام حق تقدم اوست، زیرا زودتر آب خواسته بود. باید نوبت را مراعات نمود.
📔 بحار الأنوار: ج۴٣، ص٢٨٣
#پيامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌿 درخت سدر
وقتی امام جواد علیه السلام به کوفه رفت، در خانه مسیب منزل کرد. در حیات خانه او میوههای درخت سدری بود که نارس بود!
حضرت کوزه آبی طلب کرد و زیر درخت وضو ساخت و برخاست و مغرب و عشاء را با مردم خواند و سجده شکر به جای آورد و سپس بیرون آمد.
وقتی به درخت رسید، مردم دیدند میوههای نیکویی در آورده و از این بابت تعجب نمودند.
از آن میوهها که میوههایی شیرین بود و هیچ هسته نداشت خوردند و با حضرت وداع کردند و حضرت به مدینه آمد.
شیخ مفید میگوید: من از میوههای این درخت خوردهام و هیچ هسته ای نداشت.
📔 مناقب آل ابی طالب: ج۴، ص۳۹۰
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ معجزات امام جواد (ع)
ابو سلمه گفت: خدمت حضرت جواد علیه السلام رسیدم. مدتی بود گوشهایم کر شده بود و چیزی را نمی شنیدم.
وقتی وارد شدم، از این ناراحتی من اطلاع داشت. مرا پیش خواند و دست بر گوش و سرم کشیده فرمود: بشنو و حفظ کن.
به خدا قسم، پس از دعای آن جناب دیگر صداهای خیلی آرام را هم میشنوم.
.
عمارة بن زید نقل کرده که حضرت محمّد بن علی امام جواد علیه السلام را دیدم که جلویش یک کاسه چینی بود.
فرمود: از دیدن این کاسه تعجب میکنی؟ عرض کردم: آری. دست خود را روی آن گذاشت،
چینی مثل آب ذوب شد، آن را جمع نموده در یک قدح ریخت و دوباره بر آن دست کشید و مثل اول کاسه چینی شد. فرمود: باید چنین قدرتی داشت.
📔 بحار الأنوار: ج۵۰، ص۵۸
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 ابن الرضا علیه السلام
قاسم بن عبد الرحمن که زیدی مذهب بود میگوید: در ایامی که در بغداد بودم؛ روزی دیدم مردم ازدحامی کرده اند و میروند و میآیند و خود را به بلندیها میرسانند و میایستند.
گفتم: چه خبر است؟! گفتند: ابن الرضاست! ابن الرضا علیهما السلام است. تصمیم گرفتم که ایشان را ببینم.
ناگهان دیدم سوار بر قاطری است و میآید. گفتم: خدا لعنت کند معتقدین به امامت را که میگویند: خدا اطاعت چنین شخصی را بر ما واجب نموده!
در این موقع دیدم رو به جانب من نموده فرمود: قاسم بن عبد الرحمن! «أَ بَشَراً مِنَّا واحِداً نَتَّبِعُهُ إِنَّا إِذاً لَفِی ضَلالٍ وَ سُعُرٍ»، {و گفتند: «آیا تنها بشری از خودمان را پیروی کنیم؟ در این صورت، ما واقعاً در گمراهی و جنون خواهیم بود.} (قمر، ۲۴)
با خود گفتم: عجب ساحری است! به خدا باز متوجه من شده فرمود: «أَ أُلْقِیَ الذِّکْرُ عَلَیْهِ مِنْ بَیْنِنا بَلْ هُوَ کَذَّابٌ أَشِرٌ»، {آیا از میان ما [وحی] بر او القا شده است؟ [نه،] بلکه او دروغگویی گستاخ است} (قمر، ۲۵)
از آنجا برگشتم و معتقد به امامت شدم و یقین کردم او حجت خدا و امام بر مردم است و ایمان آوردم.
📔 کشف الغمة: ج۳، ص۲۱۵
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ بوی مُشک
ثقه امین، آقا محمد که مجاور حرم عسکریّین علیهماالسّلام است و بیش از چهل سال متولی امر شمعها و روشنایی حرم مطهر است، از قول مادر خود میگوید که آن بانو گفت:
روزی با اهل بیت عالم ربانی مولی زین العابدین سلماسی در سرداب شریف بودم و مرحوم سلماسی برای ساختن دیوارهای شهر، به سامرّاء آمده بود.
آن بانو میگوید: روز جمعه بود و جناب سلماسی دعای ندبه میخواند و ما نیز با او میخواندیم. او به شدت میگریست و مانند بیچارگان ضجه میزد و ما نیز از گریه او میگریستیم و کسی در آنجا جز ما حضور نداشت.
در همین حال بودیم که ناگهان بوی مشکی سرداب را گرفت و فضا را معطر ساخت و تمام آن را خوشبو کرد، به گونه ای که آن حالت حزن و بکاء از همه ما زایل شد و ما نتوانستیم تکان بخوریم.
همین طور متحیر بودیم که اندکی گذشت و آن بوی خوش و طیب رفت و ما مشغول به ادامه دعا شدیم. وقتی به خانه برگشتیم، از مولی سلماسی علت آن بوی خوش را پرسیدم. گفت: تو را به این سؤال چه کار؟ و جوابم را نداد!
همچنین آقا علی رضا اصفهانی میگوید: روزی از مولی سلماسی پرسیدم: آیا میتوان حجت خدا علیه السّلام را دید؟ (زیرا من در حق او نیز مانند استادش سید بحرالعلوم، احتمال تشرف را میدادم). او این واقعه را واو به واو تعریف کرد.
📔 بحار الأنوار: ج۵۳، ص۲۷۰
#امام_زمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 حجت خدا
محمّد بن ابی العلا میگوید: از یحیی بن اکثم، قاضی سامرا (بعد از اینکه او را آزمایش کردم و چندین مرتبه با او به بحث و گفتگو در باره علوم آل محمّد صلی الله علیه و آله پرداختم و نامهها رد و بدل کردیم) شنیدم که گفت:
روزی من مشغول طواف به دور قبر پیغمبر صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم بودم و حضرت محمّد بن علی جواد الائمه علیهم السلام را دیدم که مشغول طواف است، با او به بحث در مورد مسائلی که داشتم پرداختم. تمام آنها را جواب داد.
بعد گفتم: به خدا من یک سؤال دیگر دارم اما از پرسیدن آن خجالت میکشم. فرمود: من قبل از اینکه بپرسی برایت توضیح میدهم. میخواهی بپرسی امام کیست؟! گفتم: به خدا همین سؤال را داشتم!
فرمود: من هستم. گفتم: علامت آن چیست. در دست آن جناب عصایی بود، به زبان آمده گفت: این آقا سرور من و امام زمان و حجت خدا است.
📔 کافی: ج۱، ص۳۵۳
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 ادعای پیغمبری
بوعلى در حواس و در فكر انسان فوقالعادهاى بوده و شعاع چشمش از ديگران بيشتر و شنوايى گوشش تيز تيز بود. به طورى كه مردم درباره او افسانهها ساختهاند.
مثلا مىگويند هنگامى كه در اصفهان بود، صداى چكش مسگرهاى كاشان را مىشنيد.
شاگردش بهمنيار به او گفت: شما از افرادى هستيد كه اگر ادعاى پيغمبرى بكنيد، مردم مى پذيرند و واقعا از خلوص نيت ايمان مى آورند.
بوعلى گفت: اين حرفها چيست؟ تو نمىفهمى؟
بهمنيار گفت: نه. مطلب حتما از همين قرار است.
بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد كه مطلب چنين نيست، در يك زمستان كه با يكديگر در مسافرت بودند و برف زيادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح كه مؤذن اذان مىگفت، بوعلى بيدار بود و بهمنيار را صدا كرد.
بهمينيار گفت: بله.
بوعلى گفت: برخيز.
بهمنيار گفت: چه كار داريد؟
بوعلى گفت: خيلى تشنه ام. يك ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى كنم.
بهمنيار شروع كرد استدلال كردن كه استاد، خودتان طبيب هستيد. بهتر مىدانيد معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مىشود و ايجاد مريضى مىكند.
بوعلى گفت: من طبيبم و شما شاگرد هستيد. من تشنهام شما براى من آب بياوريد، چكار داريد.
باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه آوردن كه درست است كه شما استاد هستيد و لكن من خير شما را مىخواهم من اگر خير شما را رعايت كنم، بهتر از اين است كه امر شما را اطاعت كنم.
پس از آنكه بوعلى براى او اثبات كرد كه برخاستن براى او سخت است، گفت: من تشنه نيستم. خواستم شما را امتحان كنم. آيا يادت هست به من مى گفتى: چرا ادعاى پيغمبرى نمىكنى؟ اگر ادعاى پيغمبرى بكنى مردم مىپذيرند.
شما كه شاگرد من هستى و چندين سال است پيش من درس خواندهاى، مى گويم، آب بياور، نمىآورى و دليل براى من مىآورى،
در حالى كه اين شخص مؤذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پيغمبر اكرم (صلی الله علیه وآله) بستر گرم خودش را رها كرده و بالاى مأذنه به آن بلندى رفته است تا آن كه نداى (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله) را به عالم برساند. او پيغمبر است، نه من كه بوعلى سينا هستم.
📔 چهل داستان (زاهری): ص٣
#پيامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
📜 نامهٔ امام جواد (ع)
احمد بن زکریا صیدلانی از شخصی اهل سیستان که از بنی حنیفه به شمار میرفت نقل کرد: در ابتدای خلافت معتصم، من با حضرت جواد علیه السلام در آن سالی که به حج رفته بود، هم سفر بودم. سر سفره نشسته بودیم، گروهی از مأمورین سلطان هم بودند.
عرض کردم: آقا، فدایت شوم! فرماندار شهر ما ارادتمند خانواده شماست. من در دفتر مالیاتی او مقداری مقروضم، اگر صلاح بدانی نامه ای بنویسی که به من کمک کند.
فرمود: او را نمی شناسم. عرض کردم: همان طوری که توضیح دادم، او از ارادتمندان به شما خانواده است! نامه شما برای من سودمند است.
کاغذی به دست گرفته، چنین نوشت:
بسم اللَّه الرحمن الرحیم. آورنده نامه به من گفت که دارای مذهبی پسندیده هستی، بدان! آنقدر از این مأموریت برای تو بهره خواهد بود که به مردم نیکی کنی. نسبت به برادران خود نیکوکار باش. بدان که خدای عزیز از تو (در مورد) حتی یک ذره کوچک بازخواست خواهد کرد.
گفت: وارد سیستان که شدم، حسین بن عبد اللَّه نیشابوری که والی و فرماندار بود، قبلا از جریان نامه اطلاع حاصل کرده بود. دو فرسخ به استقبال من آمد.
نامه را به او دادم؛ بوسید و روی چشم گذاشت و گفت: چه حاجتی داری؟ گفتم: مالیاتی دارم که در دفتر تو مبلغ آن یادداشت شده! دستور داد آن را از بین ببرند و گفت: تا وقتی من فرماندار باشم، از تو مالیات نخواهم گرفت!
بعد پرسید: چه تعداد زن و فرزند داری؟ تعداد آنها را گفتم. مقداری که مخارج من و آنها را تأمین مینمود به اضافه مبالغ دیگری به من بخشید و تا وقتی او زنده بود از من خراج نگرفت و از لطف و عنایت و بخشش او بی بهره نبودم تا از دنیا رفت.
📔 کافی: ج۵، ص۱۱۱
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia