eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.4هزار دنبال‌کننده
38 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 دستی که پیامبر آن را بوسید! هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم از جنگ تبوک برمی‌گشت، سعد بن معاذ انصاری به استقبال آمد و چون حضرتش با او مصافحه کرد و دستش را زبر و خشن دید، فرمود: چه صدمه و آسیبی به دستت رسیده؟ سعد عرض کرد: یارسول اللّه! من با طناب و بیل کار می‌کنم و درآمدم را صرف معاش خانواده‌ام می‌نمایم. «فقبّل النّبی صلی الله علیه و آله وسلم یده و قال: هذه یدٌ لاتمسَّها النّار» رسول خدا دست او را بوسید و فرمود: این دستی باشد که آتش (جهنَّم) با آن تماس پیدا نکند. 📔 اسدالغابه، ج۲، ص۲۶۹ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🤲 دعا بر سر سفره غذا از وضع ناهنجارِ مالی و ازهم پاشیدگیِ زندگی‌ام به امام صادق علیه السلام شکایت کردم. امام فرمود: هنگامی که به کوفه رفتی با فروش بالشِ زیرِ سَرَت هم که باشد به ده درهم غذائی آماده کن و مقداری از برادرانَت را به غذا دعوت کُن و از ایشان بِخواه تا درباره تو دعا کنند. حفص گوید: به کوفه آمدم و هرچه تلاش کردم غذائی تهیّه کنم میسّر نشد، تا بالاخره طبق دستور امام صادق بالش زیر سَرَم را فروختم و با آماده ساختنِ غذا، تعدادی از برادرانِ دینیِ خود را دعوت نموده و از ایشان خواستار دعا در حلّ مشکلات زندگی‌ام شدم، آنها هم با صرف غذا دعا کردند. او اضافه کرد: به خدا قسم! جز مدّت کوتاهی از این قضیّه گذشت که متوجّه شدم کسی درِ خانه را می‌زنَد و چون در را باز کردم، دیدم شخصی که با او داد و ستد داشتم و از وی طلبکار بودم به سراغ من آمد و با پرداخت مبلغ سنگینی که به گمانَم ده هزار درهم بود، بدهیِ خود را با من تصفیه و مصالحه کرد و از آن پس پی درپی امرِ من رو به فَراخی و گُشایش نهاد و به رفع سختی و تنگدستی انجامید. 📔 کافی، ج۵، ص۳۱۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸راه ندادن به مراجعین یکی از شیعیان سرشناس و رجال حدیث عصر امام صادق علیه السلام بود به هنگامی که اعتبار و ثروتش فزونی یافت، به خاطر آن که هر روز فقرای شیعه مزاحمش نشوند و ملاقاتش برای هرکسی به آسانی صورت نگیرد، مستخدمی را برای دربانی خانه اش تعیین نمود تا هرکس را صلاح دید، بپذیرد و از دردسرِ دیگر مراجعین آسوده خاطر باشد. او در همان سال توفیق زیارت خانه خدا نصیبش گردید و در خلال مراسم حجّ به محضر امام صادق علیه السلام شتافت و مؤدّبانه جلو رفت و عرض ارادت و سلام کرد، ولی برخلاف همیشه امام از وی روگردانید و با قیافه ای گرفته و درهم، سلامِ او را پاسخ داد. این برخورد برای اسحاق غیرمنتظره بود، او سخت ناراحت شد و به دست و پای امام افتاد، و عرض کرد: چه باعث شده است که حالِ شما نسبت به من این گونه تغییر نموده، مگر چه خطائی از من سرزده است؟! امام علیه السلام فرمود: چون وضع رفتار تو نسبت به مؤمنان عوض شده است. اسحاق بلادرنگ ازین سخن به گماردنِ دربان و دربند خانه اش منتقل شد و عرض کرد: قربانت شوم! من قصدم ازین کار بدرفتاری با مؤمنان نبود، من ترسیدم مبادا دچار آفتِ شهرت طلبی و خودخواهی شوم که مستخدمی را مأمور درِ خانه‌ام نمودم. امام فرمود: ای اسحاق! مگر نمی دانی وقتی دونفر از شیعیان ما به ملاقات یک دگر نائل شده، دست در دستِ هم نهند، خداوند در میانِ دو دستِ آنها صد واحد رحمت قرار می‌دهد که نود و نه واحد آن از آنِ کسی خواهد بود که رفیقش را بیشتر دوست داشته باشد. وقتی با هم معانقه و دست بگردن شوند، رحمتِ حق آنان را فراگیرد، و چون مدّتی را باهم نشینند و نسبت به یک دگر مهر ورزند، بدانها گفته شود: دانسته باشید که خداوند شما را بخشید. 📔 ثواب الأعمال، ص۱۷۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🕊️ رفاقت با کبوتربازان روزی نامه‌ای به امضای عدّه‌ای از بزرگان و معاریف شیعه به دست امام صادق علیه السلام رسید که چند نفر از امضاکنندگان خود حامل نامه بودند. این نامه بیانگر شکایت از روشِ معاشرتی و رفاقت آمیز مفضّل بن عمر (یکی از شخصیّتهای شیعه و شاید نماینده و وکیل امام صادق علیه السلام در کوفه) با یک عدّه کبوترباز و افراد به ظاهر بی بندوبار بود. درین نامه از حضرت خواسته شده بود مفضّل را از رفت و آمد با کبوتربازان و گرم گرفتن با آنها منع فرماید. امام صادق علیه السلام پس از خواندنِ آن نامه، نامه ای دربسته برای مفضّل، به وسیله همان چندنفر فرستاد و فرمود این نامه را جز به دست مفضّل به کسی ندهند. حُسن اتّفاق، موقعی نامه حضرت به دست مفضّل رسید که امضاکنندگانِ نامه، همه در خانه او حاضر بودند، او نامه را در حضور آنان باز کرده و خواند و سپس به دستِ آنها داد و گفت: می‌دانید که این نامه از امام صادق علیه السلام است، آن را بخوانید و بگویید چه باید کرد؟ آنها نامه را گرفته خواندند و متوجّه شدند امام درین نامه تنها دستورِ چند قلم معامله به مفضّل داده که انجامش مستلزم رقمی درشت پول نقد می‌باشد و باید مفضّل تهیه کند، امّا هیچ گونه اشاره ای به محتوای نامه آنها به امام و یا اظهار ناراحتی از روش معاشرتی مفضّل نشده. ناگفته پیداست که چون امام صادق ارتباط مفضّل با آن عده جوانِ کبوترباز را دلیل بر امضای روشِ غلط کبوتربازیِ آنان نمی دانست و از طرفی به موقعیّت علمی و تقوائی مفضّل و مقصودش از رفاقت با آنها آگاهی داشت، موضوع نامه بزرگانِ کوفه را به روی خود نیاورد و با برخورد منفی نسبت به آن چیزی در رابطه با آن به مفضّل ننوشت تا خود آنها را از واقع امر آگاه نماید. اکنون برویم برسر اصل موضوع نامه امام و عکس العمل منفی بزرگان و امضاکنندگانِ نامه قبلی نسبت به نامه امام. آنها با خواندنِ نامه، همه سر به زیر انداخته، سکوت نمودند و بعضی هم شروع کردند به یک دگر نگاهِ معنی دار کردن و بالاخره با ایراد جمله استبعادآمیز: این کارها نیازمند به رقمِ بزرگی پول نقد است که باید پیرامون آن فکر کنیم و در صورت امکان فراهم و جمع آوری نموده به تو تسلیم نمائیم. از دست به جیب بردن و کمک برای انجام خواسته امام تعلُّل و عذرخواهی کردند و چون برخاستند بروند، مفضّل که مرد زیرک و دانائی بود و گویا دورادور از نامه شکوائیّه حاضرین به امام صادق اطّلاع پیداکرده بود، بی آن که عکس العملی نشان دهد، با خونسردی و پُختگی مخصوص، آنها را برای صرف غذا دعوت به ماندن کرد و نگذاشت از خانه بیرون روند. و در همان موقع از پیِ کبوتربازان فرستاد و چون همه حاضر شدند، در حضورِ آن عدّه از بزرگان کوفه نامه امام را برای آنها خواند. کبوتربازان بدون هیچ گونه تعلُّل و عذرتراشی از جای برخاسته، رفتند و هنوز مفضّل و میهمانانش از خوردنِ غذا دست نکشیده بودند که برگشتند و هریک مبلغی درخورِ توانائی خود از یک هزار و دوهزار درهم و رقمهائی از دینار آوردند و همه را یک جا جمع کرده تسلیم مفضّل نموده و رفتند. در این موقع مفضّل روی سخن به امضاکنندگان نامه شکوائیه کرد و گفت: شما از من می‌خواهید که امثال این جوانان... را به خود راه ندهم و بدون توجه به این که امکان سر به راست کردنِ آنها در کار است و ممکن است در یک چنین مواردی باری از دین بردوش نهند، آنان را از دور و برِ خود بِرانم. شما چنین پندارید که خداوند محتاج به نماز و روزه شماها می‌باشد، که مغرور بدان شده اید! امّا در مقام گذشتِ مالی و کمک به دین خدا هریک عذرتراشی و تعلُّل می‌کنید و انجامِ امرِ امام را به دفع الوقت می‌گذرانید! امضاکنندگانِ نامه که انتظار یک چنین گذشتِ مالی و بلندهمّتی را از کبوتربازان نداشته و رفاقت مفضّل با آنان را برمبنای بی بندوباریِ اخلاقی و امثال آن تلقّی کرده بودند، این عمل را پاسخِ دندان شکن و قانع کننده ای برای نامه خود و برخورد منفی و سکوت امام صادق علیه السلام نسبت به آن دانستند و حتّی از شکایتِ خود از مفضّل به امام نادم گردیده، برخاستند رفتند. 📔 منهج المقال، ص۳۴۳ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 صدقه، یا ساعت سعد و نحس محدّث عالیقدر کلینی از امام صادق علیه السلام روایت نموده که فرمود: زمینی بود که باید بین من و مردی نجوم شناس تقسیم شود و او زمینه چینی می‌کرد که خود در ساعتِ سَعْد و خوب در محل حاضر شود و من در ساعتی نحس و نامَیمون، پس (گویا براساس قرعه) زمین تقسیم شد و بهترین سهم آن نصیبِ من گردید. در این موقع آن مرد (از روی تأسّف) دست راستش را بر دست چپش زد و گفت: من هرگز چنین روزی را ندیده بودم! گفتم: وای بر دیگر روز (که قیامت باشد و مثلاً بدیِ امروز - به خاطر محروم شدن از سهمِ بهتر - سهل‌تر از روز قیامت خواهد بود)، و از چه رو از دیدنِ امروز ناراحتی؟ گفت: من دارای علم نجوم هستم، پس تو را در ساعت نحس از خانه بیرون آوردم و خودم در ساعت سَعد و مَیمون بیرون آمدم. امّا اکنون که زمین تقسیم شد، بهترین سهم به نام تو درآمد. گفتم: آیا ایراد نکنم برای تو حدیثی را که پدرم برای من ایراد فرمود؟ او مرا حدیث کرد که رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: کسیکه خوشحال شود ازینکه خدا نحسیِ روز را از وی دفع و برطرف سازد، روزش را با صدقه آغاز کند، تا خداوند نحوستِ آن روز را از وی برطرف کند، و کسی که دوست دارد خدا نحسیِ شبش را برطرف فرماید، شب را با دادنِ صدقه افتتاح نماید تا نحسیش را دفع نماید. سپس فرمود: من امروز بیرون آمدنم را با صدقه آغاز کردم و صدقه برای تو بهتر از علم نجوم است. 📔 کافی، ج۴، ص۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 متّهم بی گناه مردی از حُجّاج در مدینه به خواب رفت و چون بیدار شد پنداشت هِمیانِ پول او سرقت شده، پس از خانه خارج شد و برخورد به امام جعفر صادق علیه السلام نمود که حضرتش مشغول نماز بود، امّا او امام را نشناخت و دست به گریبانِ حضرت شد که: تو همیانِ مرا برداشته ای. امام فرمود: چه چیز در هِمیان بود؟ گفت: هزار دینار. پس امام او را به خانه خود برد و معادل هزار دینار طلا یا نقره به او داد، امّا همین که آن مرد به خانه خود رفت و هِمیان را در خانه یافت به خدمتِ امام برگشت و با حال معذرت و پوزش خواست هزار دینار را برگرداند، ولی امام از گرفتنِ دینارها امتناع ورزید و فرمود: آنچه از دستِ من خارج شده دیگر به من برنخواهد گشت. و چون آن مرد از هویّتِ امام سراغ گرفت، به او گفته شد: او جعفر صادق علیه السلام است. گفت: همانا اوست که با من این چنین برخوردِ بزرگوار مَنِشانه کرد. 📔 بحار الأنوار، ج۴۷، ص۲۳-۲۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💢 مرگی که بیست سال به تأخیر افتاد! شعیب عرقوفی (یکی از اصحاب امام موسی بن جعفر علیه السلام) نقل نموده که گفت: روزی در مکّه معظّمه به هنگام تشرُّف خدمت امام، ابتداءً بدون این که سؤالی کرده باشم فرمود: ای شعیب! فردا مردی از اهل مغرب با تو دیدار می‌کند و درباره من از تو پرس و جو می‌نماید، پس به او بگو: واللّه او همان امامی باشد که ابوعبداللّه (امام صادق علیه السلام) به ما خبر داد و معرفی فرمود. پس اگر از حلال و حرام پرسش نمود از قول من به وی پاسخ ده. عرض کردم: فدایت شوم! نشانه او چه باشد؟ فرمود: مردی است بلند قامت به نام یعقوب، و چون به سراغ تو آید باکی بر تو نیست که از هرچه سؤال کرد به او پاسخ دهی، چه او یگانه دارودسته خود باشد، و چنانچه دوست داشت به نزد من آید، او را به این جا آور. شعیب گوید: واللّه من در حال طواف بودم که مردی بلندقامت و فربه تر از دیگر مردان به سراغ من آمد و گفت: می‌خواهم از تو درباره صاحبت (یعنی امامِ مورد عقیده ات) سؤال کنم. گفتم: از کدام صاحِبَم. گفت: از فلان فرزند فلان. گفتم: نامِ تو چیست؟ گفت: یعقوب. گفتم: از کجائی؟ گفت: از اهل مغرب. گفتم: مرا از کجا شناختی؟ گفت: کسی در عالَمِ خواب به نزد من آمد و به من گفت: شعیب را دیدار کن و از هرچه بدان نیازمندی پرسش کن. پس من از تو جویا شدم و مرا به تو رهنمون کردند. به او گفتم: همین جا بنشین تا من از طواف فارغ شوم و به نزد تو آیَم ان شاءاللّه، و چون از طواف فارغ گردیدم به نزد او رفتم و به گفتگو و پُرس و سؤال پرداختیم، پس وی را مردی عاقل و فاضل یافتم. سپس از من خواست که او را به حضور امام موسی بن جعفر علیه السلام ببرم، من هم دستش را گرفتم و با استجازه از امام به خدمتش وارد شدیم و همین که امام او را دید، فرمود: ای یعقوب! دیروز وارد شدی و در فلان محل شرّی میان تو و برادرت به وقوع پیوست که به دشنام دادن به یک دیگر انجامید، در حالی که این روش، نه روشِ دینِ من است، نه روشِ دینِ پدرانم، و ما هیچ کس را به چنین رفتاری امر نمی کنیم، پس تقوای خدای یکتا و بدون شریک را پیشه کن، که بزودی مرگ بین شما (دو برادر) را جدائی می‌افکند، همانا که برادرت در همین سفر، پیش از آن که به اهلش بپیوندد خواهد مرد، و تو هم به خاطر روشی که از خود نشان دادی پشیمان خواهی شد، و این به خاطر قطعِ رَحِم و فاصله گیریِ شماها از یک دگر بود که خداوند عُمرِ هردو را کوتاه کرد. آن مرد گفت: فدایت شوم! اَجَلِ من در چه زمانی خواهد رسید؟ فرمود: امّا اَجَلِ تو هم فرارسید، لکن چون در فلان محل نسبت به عمّه خود صله رَحِم نمودی، خداوند بیست سال به عُمرَت افزود و مرگت به تأخیر افتاد. شعیب گفت: در ایّام حجّ آن مرد را ملاقات کردم، پس طبق پیشگوئی امام به من خبرداد برادرش قبل از آن که به خانواده اش بپیوندد در راه فوت شد و همانجا به خاک سپرده گردید. 📔 رجال کشی، ص ۳۰۹ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 معامله پیراهن امام امیرمؤمنان علیه السلام در ایّام خلافت همانند یک فرد عادی وارد بازار بزّازها شد تا برای خود و غلامش پیراهن تهیه کند، آنگاه در مغازه پیراهن فروش رفت و چون مغازه دار حضرتش را شناخت وگفت: یاامیرالمؤمنین! بفرمائید آنچه را که بخواهید نزد من موجود است، ازآن مغازه گذشت تا رسید به دکان جوانی نورَس و از وی دو پیراهن خرید، یکی را به سه درهم و دیگری را به دو درهم و جمعا پنج درهم پرداخت و در بین راه به غلامش قنبر فرمود: لباس سه درهمی را تو بگیر و بپوش. قنبر گفت: شما برفرازِ منبر می‌رَوید و برای مردم سخنرانی می‌فرمائید، شایسته تر هستید که پیراهنِ بهتر را بپوشید. امام فرمود: تو جوانی و شور و شوقِ جوانی در سر داری و باید آن را که بهتر است بپوشی، وانگهی من از پروردگارم شرم می‌کنم که از تو - در پوشش لباس - برتری جویَم. من شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم می‌فرمود: از همان لباسی که خود می پوشید به غلامانتان بپوشانید و از همان خوراکی که خود می‌خورید بدانها بخورانید. آنگاه لباس را در تن کرد و آستینش را کشید و دستور داد مقدار بلندیِ آن را قطع نماید، تا برای فقرا کلاهی دوخته شود. جوانِ فروشنده گفت: اجازه دهید تا لبِ آستین را بدوزم. فرمود: آن را رها کن، کار از این حرفها زودتر می‌گذرد. بعدا پدرِ جوان که صاحب اصلی مغازه بود از راه رسید، او امیرمؤمنان را می‌شناخت و چون از جریانِ معامله آگاه شد، به دنبال آن حضرت رفت و با ارائه دو درهم گفت: آقا ببخشید، پسرِ من شما را نمی شناخت، این دو درهم سود آن است، من از شما سود نمی خواهم، اینک آن را بگیرید. حضرت از پس گرفتنِ دو درهم امتناع کرد و فرمود: من نمی گیرم، ما حرفهایمان را باهم زدیم، - من چانه زدم و او چانه زد - و سرانجام هردو بر این مبلغ توافق کردیم. 📔 بحارالانوار، ج۴۰، ص۳۲۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
١. 🔹 تشیع محمود فارسی با عنایت امام زمان (عج) شخصی از علماء نقل می‌کند مرا دعوت کردند به نزد زنی، پس رفتم به نزد او و من می‌دانستم که او زنی است مؤمنه از اهل خیر و صلاح. پس اهل او، تزویج کردند او را به محمود فارسی که‌ در نصب و عداوت اهل ایمان، اشدّ اهلش بود و خداوند تبارک و تعالی توفیق داد او را برای شیعه شدن به خلاف اهلش که به مذهب خود باقی بودند. پس به آن زن گفتم: چه عجب! چگونه پدر تو جوانمردی کرد و راضی شد که تو با این ناصبیان وصلت کنی؟ چه اتّفاق افتاد که شوهر تو مخالفت اهل خود کرد و مذهب ایشان را ترک کرد؟ آن زن گفت: به درستی که از برای او حکایت عجیبه ای است که هرگاه اهل ادب آن را بشنوند حکم می‌کنند که آن از عجایب است. گفتم: آن حکایت چیست؟ گفت: از او بپرس که تو را خبر می‌دهد به آن. شیخ فرمود: چون حاضر شدیم در نزد محمود، گفتم: ای محمود! چه تو را بیرون آورد از ملّت اهل تو و داخل کرد در میان شیعیان؟ گفت: ای شیخ! چون حقّ واضح شد، آن را پیروی کردم. بدان به درستی که عادت اهل ما، چنین است که چون بشنوند قافله ای وارد می‌شود بر ایشان، بیرون می‌روند که او را پیش ملاقات کنند و دیدار نمایند. پس اتّفاق افتاد که ما شنیدیم قافله بزرگی وارد می‌شود. پس من بیرون رفتم و با من کودکان بسیاری بودند، من در آن وقت، کودکی بودم نزدیک بلوغ. پس از روی نادانی کوشش کردیم و در جستجوی قافله برآمدیم و در عاقبت کار خود، اندیشه نکردیم و چنان سعی داشتیم که هرگاه کودکی از ما وامی ماند او را بر ضعفش سرزنش می‌کردیم. پس راه را گم کردیم و در وادیی افتادیم که آن را نمی شناختیم. در آن جا آن قدر خار و درختان انبوه درهم پیچیده بود که هرگز مانند آن ندیده بودیم. پس شروع کردیم به راه رفتن، تا از راه رفتن بازماندیم و از تشنگی، زبان ما بر سینه ما آویزان شده بود. پس یقین کردیم به مردن و به رو درافتادیم. در این حال بودیم که ناگاه سواری دیدیم که بر اسب سپیدی سوار است و در نزدیک ما فرود آمد و فرش لطیفی در آن جا فرش کرد که مثل آن ندیده بودیم و از آن، بوی عطر به مشام می‌رسید. ملتفت او بودیم که ناگاه سوار دیگری دیدیم که بر اسب قرمزی سوار بود و جامه ای سفید پوشیده بود و بر سرش عمّامه ای بود که برای آن دو طرف بود. پس فرود آمد بر آن فرش و ایستاد و نماز کرد و آن رفیق دیگرش با او نماز کرد. آن گاه نشست برای تعقیب. پس ملتفت من شد. فرمود: «ای محمود! » به صدای ضعیفی گفتم: لبّیک، ای آقای من! فرمود: «نزدیک من بیا. » گفتم: از شدّت عطش و خستگی، قدرت ندارم. فرمود: «باکی نیست بر تو. » چون این سخن را فرمود، محسوسم شد که در تن خود، روح تازه یافتم. پس با سینه به نزدیک آن جناب رفتم. پس دست خود را بر صورت و سینه من کشید و آن چه در من بود از رنج و آزار همه برطرف شد و به حالت اوّلی خود برگشتم. پس فرمود: «برخیز! یک دانه حنظل از این حنظل‌ها برای من بیار! » در آن وادی حنظل بسیاری بود. حنظل بزرگی برایش آوردم. آن را دو نیمه نمود و آن را به من داد و فرمود: «آن را بخور! » پس آن را از آن جناب گرفتم و جرأت نداشتم بر مخالفت کردن او و در نزد من معهود بود تلخی حنظل. چون از آن چشیدم، دیدم که شیرین تر است از عسل و سردتر از یخ و خوشبوتر است از مشک! پس سیر و سیراب شدم. آن گاه به من فرمود: «رفیق خود را بگو، بیاید. » پس او را خواندم. او به زبان شکسته ضعیفی گفت: توانایی بر حرکت ندارم. پس به او فرمود: «برخیز! باکی بر تو نیست. » پس او نیز به سینه، رو به آن جناب کرد و به خدمتش رسید. با او نیز همان گونه کرد که با من کرده بود. آن گاه از جای خود برخاست که سوار شود. به او گفتیم: تو را به خداوند قسم می‌دهیم ای آقای ما، که نعمت خود را بر ما تمام کن و ما را به اهل ما برسان. فرمود: «عجله نکنید! » و با نیزه خود دور ما خطّی کشید و با رفیقش رفت. پس من به رفیقم گفتم: برخیز! تا بایستیم مقابل کوه و راه را پیدا کنیم. پس برخاستیم و به راه افتادیم. ناگاه دیدیم دیواری در مقابل ماست. به سمت دیگر سیر کردیم، دیوار دیگر دیدیم و هم چنین در هر چهار جانب ما. پس نشستیم و بر حال خود گریستیم. 🔰 @DastanShia
٢. پس به رفیقم گفتم: از این حنظل بیار تا بخوریم. پس، حنظلی آورد. دیدیم از همه چیز تلخ تر و قبیح تر است. آن را به دور انداختیم و اندکی درنگ کردیم. که ناگاه وحوش بسیاری به ما احاطه کردند که شمار آن را جز خداوند کسی نمی دانست و هرگاه قصد می‌کردند که به ما نزدیک شوند، آن دیوار آنها را مانع می‌شد و چون می‌رفتند، دیوار برطرف می‌شد و چون عود می‌کردند، دیوار ظاهر می‌شد. ما آسوده و مطمئن، آن شب را به سر آوردیم تا آن که صبح شد و آفتاب طلوع کرد و هوا گرم شد و تشنگی بر ما غلبه کرد. پس به جزع افتادیم. ناگاه آن دو سوار پیدا شدند و کردند آن چه روز گذشته کرده بودند. چون خواستند از ما مفارقت کنند، گفتیم به آن سوار که تو را به خداوند قسم می‌دهیم که ما را برسان به اهل ما. فرمود: «بشارت باد شما را که به زودی می‌آید نزد شما کسی که شما را می‌رساند به اهل شما. » پس از نظر ما غایب شدند. چون آخر روز شد، دیدیم مردی را از اهل فراسا که با او سه الاغ بود و می‌آمد برای بردن هیزم. چون ما را دید، ترسید و فرار کرد و خرهای خود را گذاشت. پس او را آواز کردیم به اسم خودش و نام خود را برای او بردیم. پس برگشت و گفت: وای بر شما! به درستی که اهل شما عزای شما را بر پا کردند. برخیزید که مرا حاجتی نیست در هیزم. پس برخاستیم و بر آن خرها سوار شدیم. چون نزدیک قریه رسیدیم، پیش از ما داخل بلد شد و اهل ما را خبر کرد و ایشان به غایت خرسند و مشعوف شدند و او را اکرام کردند و بر او خلعت پوشانیدند. چون داخل شدیم بر اهل خانه خود، از حال ما پرسیدند، حکایت کردیم برای ایشان، آن چه را که دیده بودیم. پس ما را تکذیب کردند و گفتند: آن خیالاتی بوده که از جهت عطش برای شما پیدا شده. آن گاه روزگار این قصّه را از یاد من برد، چنان که گویا چیزی نبود و در خاطرم چیزی از آن نماند تا آن که به سنّ بیست سالگی رسیدم و زن گرفتم و در اهل من، سخت تر از من کسی نبود در عداوت با اهل ایمان، سیّما زوّار ائمّه علیهم السلام که به سرّ من رأی می‌رفتند. پس، من به ایشان حیوان کرایه می‌دادم به قصد اذیّت و آزردن ایشان، به آن چه از دستم برآید از دزدی و غیر آن و اعتقاد داشتم که این عمل از اعمالی است که مرا نزدیک می‌کند به خداوند تبارک و تعالی. پس اتّفاق افتاد که مال‌های خود را کرایه دادم به جماعتی از اهل حلّه و ایشان از زیارت برمی گشتند و رفتیم به سوی بغداد و ایشان واقف بودند بر عناد و عداوت من. پس چون در راه مرا تنها دیدند و پر بود دل‌های ایشان از غیظ و کینه، مرا بسیار اذیت کردند و من ساکت بودم. و قدرتی نداشتم بر ایشان به جهت کثرت ایشان. چون وارد بغداد شدیم آن جماعت رفتند به طرف غربی بغداد و در آن جا فرود آمدند و سینه من پر شده بود از غیظ و حقد بر ایشان. چون رفقای من آمدند، برخاستم و نزد ایشان رفتم و بر روی خود زدم و گریستم. گفتند: تو را چه شده و چه بر تو وارد شده؟ پس حکایت کردم برای ایشان، آن چه بر من وارد شده بود از آنها. پس شروع کردند به سبّ و لعن کردن آن جماعت و گفتند: دل خوش دار که ما با آنها در راه جمع خواهیم شد، چون بیرون روند و خواهیم کرد با ایشان، بدتر از آن چه آنها کردند. چون تاریکی شب عالم را فرا گرفت، سعادت مرا دریافت. پس با خویشتن گفتم: این جماعت رافضه، از دین خود برنمی گردند، بلکه غیر ایشان چون زاهد شوند، برمی گردند به دین ایشان و این نیست، مگر آن که، حقّ با ایشان است و در اندیشه ماندم و از خداوند سؤال کردم به حقّ نبیّ او، محمّدصلی الله علیه وآله وسلم که نشان دهد به من در این شب، علامتی که پی بَرَم به آن به حقّی که واجب گردانیده آن را بر بندگان خود. 🔰 @DastanShia
٣. پس مرا خواب برد، ناگاه بهشت را دیدم که آرایش کرده اند و در آن درختان بزرگی بود به رنگ‌های مختلف و میوه‌ها و از سنخ درخت‌های دنیا نبود؛ زیرا که شاخه‌های آنها سرازیر بود و ریشه‌های آنها به سمت بالا بود و چهار نهر دیدم از خمر و شیر و عسل و آب و این نهرها جاری بود و لب آب با زمین مساوی بود به نحوی که اگر موری می‌خواست از آنها بیاشامد، هر آینه می‌خورد. و مرا قدرتی بر آنها نبود. هرگاه قصد می‌کردم که از آن میوه‌ها بگیرم، به سمت بالا می‌رفت و هر زمان که عزم می‌کردم از آن نهرها بنوشم، به زیر فرو می‌رفت. به جماعتی در آنجا گفتم: چه شده، شما می‌خورید و می‌نوشید و من نمی توانم؟ پس گفتند: تو هنوز به نزد ما نیامدی. در این حال بودم که ناگاه فوج عظیمی را دیدم. پس گفتند: «خاتون ما فاطمه زهراعلیها السلام است که می‌آید. » نظر کردم. دیدم فوج‌ها از ملایکه را که در بهترین هیأت‌ها بودند و از هوا به زمین فرود می‌آمدند و ایشان به آن معظمّه احاطه کرده بودند. چون آن حضرت نزدیک رسید، دیدم آن سواری که ما را از عطش نجات داد، به این که حنظل به ما خورانید، رو به روی فاطمه علیها السلام ایستاده، چون او را دیدم، شناختم او را و به خاطرم آمد آن حکایت و شنیدم که آن قوم می‌گفتند: «این، محمّد بن الحسن قائم منتظر است. - صلوات اللَّه علیهما -» پس مردم برخاستند و سلام کردند بر فاطمه علیها السلام. پس من برخاستم و گفتم: «السّلام علیکِ یا بنت رسول اللَّه! » پس فرمود: «و علیکَ السّلام ای محمود! تو همان کسی که خلاص کرد این فرزند من تو را از عطش؟ » گفتم: آری، ای سیّده من! پس فرمود: «اگر داخل شدی با شیعیان، رستگار شدی. » گفتم: من داخل شدم در دین تو و دین شیعیان تو و اقرار دارم به امامت گذشتگان از فرزندان تو و آنها که باقی اند. پس فرمود: «بشارت باد تو را که فایز شدی. » محمود گفت: پس من بیدار شدم در حالتی که گریه می‌کردم و بی خود بودم، به جهت آن چه دیده بودم. پس رفقای من به جهت گریه من نگران شدند و گمان کردند که این گریه من به جهت آن چیزی است که برای ایشان حکایت کردم. پس گفتند: دل خوش دار! قسم به خداوند که هر آینه انتقام خواهیم کشید از رافضیان. پس ساکت شدم تا آن که آنها ساکت شدند و صدای مؤذّن را شنیدم که آواز به اذان بلند کرده بود. پس برخاستم و به جانب غربی بغداد رفتم و داخل شدم بر آن جماعت زوّار. پس سلام کردم بر ایشان. گفتند: لا اهلاً و لا سهلاً، بیرون برو از نزد ما. خداوند برکت ندهد در کار تو. گفتم: من برگشتم با شما و داخل شدم بر شما که بیاموزید به من احکام دین مرا. پس از سخن من مبهوت شدند و بعضی از ایشان گفت: دروغ می‌گوید. و بعضی دیگر گفتند: احتمال می‌رود راست بگوید. پس پرسیدند از من سبب این امر را. پس حکایت کردم برای ایشان آن چه را که دیده بودم. گفتند: اگر تو راست می‌گویی، ما حال می‌رویم به سوی مشهد امام موسی بن جعفر علیهما السلام پس با ما بیا تا در آن جا تو را شیعه کنیم. گفتم: سمعاً و طاعةً و مشغول شدم به بوسیدن دست و پای ایشان و برداشتم خورجین‌های ایشان را و دعا می‌کردم برای ایشان تا رسیدیم به حضرت شریفه. پس خدّام آن جا ما را استقبال کردند و در میان ایشان بود مردی علوی که از همه بزرگ تر بود. پس سلام کردند بر زوّار و زوّار به ایشان گفتند: در روضه مقدّسه را برای ما باز کنید تا سیّد و مولای خود را زیارت کنیم. گفتند: حباً و کرامةً ولکن با شما کسی است که اراده دارد و می‌خواهد شیعه شود و من او را در خواب دیدم که پیش روی سیّده من فاطمه علیها السلام ایستاده و آن مکرّمه به من فرمود: «فردا در نزد تو خواهد آمد مردی که اراده دارد شیعه شود. پس در را برای او باز کن پیش از هر کس» و اگر او را ببینم می‌شناسم. آن جماعت از روی تعجّب به یکدیگر نظر کردند و به او گفتند: در ما تأمّل کن. پس شروع کرد در نظر کردن به سوی هر یکی از ایشان. پس گفت: اللَّه اکبر! این است واللَّه آن مرد که او را دیده بودم. دست مرا گرفت و آن جماعت گفتند: راست گفتی ای سیّد و قسم تو راست بود و این مرد راست گفت در آن چه نقل کرد و همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارک و تعالی را به جای آوردند. آن گاه دست مرا گرفت و داخل کرد در حضرت شریفه و طریقه تشیّع را به من آموخت و مرا شیعه کرد و من موالات کردم آنان را که باید موالات کرد ایشان را و تبرّی جستم از آنها که باید از ایشان تبرّی کرد. چون کارم تمام شد، علوی گفت: سیّده تو فاطمه علیها السلام می‌فرماید به تو: «به زودی می‌رسد به تو پاره ای از مال دنیا، به او اعتنایی نکن که خداوند عوض آن را به زودی به تو برمی گرداند و خواهی افتاد در تنگی ها؛ پس استغاثه کن به ما که نجات خواهی یافت. » 🔰 @DastanShia
۴. پس گفتم: سمعاً و طاعةً. و مرا اسبی بود که قیمت آن دویست اشرفی بود، پس آن مُرد و خداوند عوض آن را به من داد به مثل آن و اضعاف و در تنگی‌ها افتادم، پس به ایشان استغاثه کردم و نجات یافتم و خداوند مرا فرج داد به برکت ایشان و من امروز دوست دارم هر کسی را که ایشان را دوست دارد و دشمن دارم هر کس را که ایشان را دشمن دارد و امید دارم از برکت وجود ایشان حسن عاقبت را. پس از آن متوسّل شدم به بعضی از شیعیان، پس این زن را به من تزویج نمودند و من اهل خود را واگذاشتم و راضی نشدم از ایشان زنی بگیرم. 📔 بحار الأنوار، ج۵٣، ص ٢٠٢-٢٠٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔘 نفرین امام صادق (ع) در مورد فرماندار ستمگر داود بن علی، فرماندار مدینه از جانب عبدالله سفاح (اولین خلیفه عباسی) بود، که بیشتر از سه ماه حکومت نکرد، او یکی از غلامان آزاد کرده و دوستان نزدیک و شاگردان ممتاز امام صادق (ع) به نام (معلی بن خنیس) را دستگیر کرد و به او گفت: لیست نام شیعیان را به من بده، (معلی بن خنیس)، نام آنها را فاش نساخت و با کمال قاطعیت گفت: (اگر شیعیان، زیر قدمهایم باشند، قدمم را بر نمی دارم. داود فرمان داد، گردن او را با شمشیر زدند و پیکر مطهر او را به دار آویزان کردند و آنچه از اموال امام صادق (ع) در نزد او بود، مصادره نمودند. هنگامی که امام صادق (ع) از شهادت جانگداز معلی بن خنیس با خبر شد، فرمود: قطعا داود را نفرین می‌کنم، که غلام آزاد کرده مرا کشته و اموال مرا ضبط کرده است. این خبر به فرماندار (داود بن علی) رسید، برای امام صادق (ع) پیام داد: آیا به نفرین خود تهدید می‌کنی؟ (من از این تهدیدها نمی ترسم). معتب (یکی از خدمتکاران امام صادق علیه السلام) می‌گوید: (امام صادق (ع) همواره در حال رکوع و سجود بود، هنگامی که وقت سحر فرا رسید، شنیدم در سجده خود چنین می‌گفت: خدایا! از تو درخواست می‌کنم به قدرت نیرومندت و به مقام جلال سختت که همه مخلوقات در برابر آن جلال، خوار هستند، اینکه صلوات بفرستی بر محمد و اهل بیت او و اینکه (داود بن علی) را هم اکنون (به عذابت) بگیری. هنوز آن حضرت، سرش را از سجده بلند نکرده بود، که صدای شیون را از خانه داود بن علی، شنیدیم، امام صادق (ع) فرمود: من به دعائی، او را نفرین کردم که خداوند فرشته ای را به سوی او فرستاد که عصائی آهنین را بر سر او زد به طوری که از آن ضربت مرد. 📔 کافی، ج٢، ص ۵۱۲-۵۱۳ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ خدمتگزاری جن‌ها از امامان (ع) سدیر صیرفی می‌گوید: امام باقر (ع) مرا برای انجام اموری، مأمور کرد، من سوار بر شتر، حرکت کردم و هنگامی که به (دره روحاء) رسیدم، شخصی را به صورت انسانی دیدم که خود را به پارچه ای پیچیده بود، گمان کردم تشنه است، به سویش رفتم و ظرف آب به او دادم. گفت نیازی به آب ندارم، نامه ای به من داد که مهرش هنوزتر بود، نگاه کردم دیدم مهر امام باقر (ع) است، به او گفتم: کی در نزد صاحب این نامه بودی؟ گفت: همین لحظه. در نامه مطالبی بود که امام باقر (ع) به من دستور آن را داده بود، در همان لحظه، تا نگاه به نامه رسان کردم، کسی را ندیدم وقتی که امام باقر (ع) به مدینه آمد به محضرش رفتم و عرض کردم: مردی در فلان محل نامه شما را به من رسانید که هنوز مهرش تر بود (او چه کسی بود؟). امام باقر: ای سدیر! ما خدمتگزارانی از طایفه جن داریم، هر گاه کاری را خواستیم تا با سرعت انجام شود، آنها را برای انجام آن کار می‌فرستیم. 📔 کافی، ج١، ص ٣٩۵ 🔰 @DastanShia