.
💠 متّهم بی گناه
مردی از حُجّاج در مدینه به خواب رفت و چون بیدار شد پنداشت هِمیانِ پول او سرقت شده،
پس از خانه خارج شد و برخورد به امام جعفر صادق علیه السلام نمود که حضرتش مشغول نماز بود،
امّا او امام را نشناخت و دست به گریبانِ حضرت شد که: تو همیانِ مرا برداشته ای.
امام فرمود: چه چیز در هِمیان بود؟
گفت: هزار دینار.
پس امام او را به خانه خود برد و معادل هزار دینار طلا یا نقره به او داد،
امّا همین که آن مرد به خانه خود رفت و هِمیان را در خانه یافت به خدمتِ امام برگشت و با حال معذرت و پوزش خواست هزار دینار را برگرداند،
ولی امام از گرفتنِ دینارها امتناع ورزید و فرمود: آنچه از دستِ من خارج شده دیگر به من برنخواهد گشت.
و چون آن مرد از هویّتِ امام سراغ گرفت، به او گفته شد: او جعفر صادق علیه السلام است.
گفت: همانا اوست که با من این چنین برخوردِ بزرگوار مَنِشانه کرد.
📔 بحار الأنوار، ج۴۷، ص۲۳-۲۴
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💢 مرگی که بیست سال به تأخیر افتاد!
شعیب عرقوفی (یکی از اصحاب امام موسی بن جعفر علیه السلام) نقل نموده که گفت: روزی در مکّه معظّمه به هنگام تشرُّف خدمت امام، ابتداءً بدون این که سؤالی کرده باشم فرمود:
ای شعیب! فردا مردی از اهل مغرب با تو دیدار میکند و درباره من از تو پرس و جو مینماید، پس به او بگو:
واللّه او همان امامی باشد که ابوعبداللّه (امام صادق علیه السلام) به ما خبر داد و معرفی فرمود.
پس اگر از حلال و حرام پرسش نمود از قول من به وی پاسخ ده.
عرض کردم: فدایت شوم! نشانه او چه باشد؟
فرمود: مردی است بلند قامت به نام یعقوب، و چون به سراغ تو آید باکی بر تو نیست که از هرچه سؤال کرد به او پاسخ دهی، چه او یگانه دارودسته خود باشد، و چنانچه دوست داشت به نزد من آید، او را به این جا آور.
شعیب گوید: واللّه من در حال طواف بودم که مردی بلندقامت و فربه تر از دیگر مردان به سراغ من آمد و گفت:
میخواهم از تو درباره صاحبت (یعنی امامِ مورد عقیده ات) سؤال کنم.
گفتم: از کدام صاحِبَم.
گفت: از فلان فرزند فلان.
گفتم: نامِ تو چیست؟
گفت: یعقوب.
گفتم: از کجائی؟
گفت: از اهل مغرب.
گفتم: مرا از کجا شناختی؟
گفت: کسی در عالَمِ خواب به نزد من آمد و به من گفت: شعیب را دیدار کن و از هرچه بدان نیازمندی پرسش کن. پس من از تو جویا شدم و مرا به تو رهنمون کردند.
به او گفتم: همین جا بنشین تا من از طواف فارغ شوم و به نزد تو آیَم ان شاءاللّه، و چون از طواف فارغ گردیدم به نزد او رفتم و به گفتگو و پُرس و سؤال پرداختیم، پس وی را مردی عاقل و فاضل یافتم.
سپس از من خواست که او را به حضور امام موسی بن جعفر علیه السلام ببرم، من هم دستش را گرفتم و با استجازه از امام به خدمتش وارد شدیم و همین که امام او را دید، فرمود:
ای یعقوب! دیروز وارد شدی و در فلان محل شرّی میان تو و برادرت به وقوع پیوست که به دشنام دادن به یک دیگر انجامید، در حالی که این روش، نه روشِ دینِ من است، نه روشِ دینِ پدرانم، و ما هیچ کس را به چنین رفتاری امر نمی کنیم،
پس تقوای خدای یکتا و بدون شریک را پیشه کن، که بزودی مرگ بین شما (دو برادر) را جدائی میافکند، همانا که برادرت در همین سفر، پیش از آن که به اهلش بپیوندد خواهد مرد، و تو هم به خاطر روشی که از خود نشان دادی پشیمان خواهی شد، و این به خاطر قطعِ رَحِم و فاصله گیریِ شماها از یک دگر بود که خداوند عُمرِ هردو را کوتاه کرد.
آن مرد گفت: فدایت شوم! اَجَلِ من در چه زمانی خواهد رسید؟
فرمود: امّا اَجَلِ تو هم فرارسید، لکن چون در فلان محل نسبت به عمّه خود صله رَحِم نمودی، خداوند بیست سال به عُمرَت افزود و مرگت به تأخیر افتاد.
شعیب گفت: در ایّام حجّ آن مرد را ملاقات کردم، پس طبق پیشگوئی امام به من خبرداد برادرش قبل از آن که به خانواده اش بپیوندد در راه فوت شد و همانجا به خاک سپرده گردید.
📔 رجال کشی، ص ۳۰۹
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 معامله پیراهن
امام امیرمؤمنان علیه السلام در ایّام خلافت همانند یک فرد عادی وارد بازار بزّازها شد تا برای خود و غلامش پیراهن تهیه کند،
آنگاه در مغازه پیراهن فروش رفت و چون مغازه دار حضرتش را شناخت وگفت: یاامیرالمؤمنین! بفرمائید آنچه را که بخواهید نزد من موجود است،
ازآن مغازه گذشت تا رسید به دکان جوانی نورَس و از وی دو پیراهن خرید، یکی را به سه درهم و دیگری را به دو درهم و جمعا پنج درهم پرداخت
و در بین راه به غلامش قنبر فرمود: لباس سه درهمی را تو بگیر و بپوش.
قنبر گفت: شما برفرازِ منبر میرَوید و برای مردم سخنرانی میفرمائید، شایسته تر هستید که پیراهنِ بهتر را بپوشید.
امام فرمود: تو جوانی و شور و شوقِ جوانی در سر داری و باید آن را که بهتر است بپوشی، وانگهی من از پروردگارم شرم میکنم که از تو - در پوشش لباس - برتری جویَم.
من شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم میفرمود: از همان لباسی که خود می پوشید به غلامانتان بپوشانید و از همان خوراکی که خود میخورید بدانها بخورانید.
آنگاه لباس را در تن کرد و آستینش را کشید و دستور داد مقدار بلندیِ آن را قطع نماید، تا برای فقرا کلاهی دوخته شود.
جوانِ فروشنده گفت: اجازه دهید تا لبِ آستین را بدوزم.
فرمود: آن را رها کن، کار از این حرفها زودتر میگذرد.
بعدا پدرِ جوان که صاحب اصلی مغازه بود از راه رسید، او امیرمؤمنان را میشناخت و چون از جریانِ معامله آگاه شد،
به دنبال آن حضرت رفت و با ارائه دو درهم گفت: آقا ببخشید، پسرِ من شما را نمی شناخت، این دو درهم سود آن است، من از شما سود نمی خواهم، اینک آن را بگیرید.
حضرت از پس گرفتنِ دو درهم امتناع کرد و فرمود: من نمی گیرم، ما حرفهایمان را باهم زدیم، - من چانه زدم و او چانه زد - و سرانجام هردو بر این مبلغ توافق کردیم.
📔 بحارالانوار، ج۴۰، ص۳۲۴
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
١.
🔹 تشیع محمود فارسی با عنایت امام زمان (عج)
شخصی از علماء نقل میکند مرا دعوت کردند به نزد زنی، پس رفتم به نزد او و من میدانستم که او زنی است مؤمنه از اهل خیر و صلاح.
پس اهل او، تزویج کردند او را به محمود فارسی که در نصب و عداوت اهل ایمان، اشدّ اهلش بود و خداوند تبارک و تعالی توفیق داد او را برای شیعه شدن به خلاف اهلش که به مذهب خود باقی بودند.
پس به آن زن گفتم: چه عجب! چگونه پدر تو جوانمردی کرد و راضی شد که تو با این ناصبیان وصلت کنی؟ چه اتّفاق افتاد که شوهر تو مخالفت اهل خود کرد و مذهب ایشان را ترک کرد؟
آن زن گفت: به درستی که از برای او حکایت عجیبه ای است که هرگاه اهل ادب آن را بشنوند حکم میکنند که آن از عجایب است.
گفتم: آن حکایت چیست؟
گفت: از او بپرس که تو را خبر میدهد به آن.
شیخ فرمود: چون حاضر شدیم در نزد محمود، گفتم: ای محمود! چه تو را بیرون آورد از ملّت اهل تو و داخل کرد در میان شیعیان؟
گفت: ای شیخ! چون حقّ واضح شد، آن را پیروی کردم. بدان به درستی که عادت اهل ما، چنین است که چون بشنوند قافله ای وارد میشود بر ایشان، بیرون میروند که او را پیش ملاقات کنند و دیدار نمایند.
پس اتّفاق افتاد که ما شنیدیم قافله بزرگی وارد میشود.
پس من بیرون رفتم و با من کودکان بسیاری بودند، من در آن وقت، کودکی بودم نزدیک بلوغ.
پس از روی نادانی کوشش کردیم و در جستجوی قافله برآمدیم و در عاقبت کار خود، اندیشه نکردیم و چنان سعی داشتیم که هرگاه کودکی از ما وامی ماند او را بر ضعفش سرزنش میکردیم.
پس راه را گم کردیم و در وادیی افتادیم که آن را نمی شناختیم. در آن جا آن قدر خار و درختان انبوه درهم پیچیده بود که هرگز مانند آن ندیده بودیم.
پس شروع کردیم به راه رفتن، تا از راه رفتن بازماندیم و از تشنگی، زبان ما بر سینه ما آویزان شده بود. پس یقین کردیم به مردن و به رو درافتادیم.
در این حال بودیم که ناگاه سواری دیدیم که بر اسب سپیدی سوار است و در نزدیک ما فرود آمد و فرش لطیفی در آن جا فرش کرد که مثل آن ندیده بودیم و از آن، بوی عطر به مشام میرسید.
ملتفت او بودیم که ناگاه سوار دیگری دیدیم که بر اسب قرمزی سوار بود و جامه ای سفید پوشیده بود و بر سرش عمّامه ای بود که برای آن دو طرف بود. پس فرود آمد بر آن فرش و ایستاد و نماز کرد و آن رفیق دیگرش با او نماز کرد. آن گاه نشست برای تعقیب.
پس ملتفت من شد. فرمود: «ای محمود! »
به صدای ضعیفی گفتم: لبّیک، ای آقای من!
فرمود: «نزدیک من بیا. »
گفتم: از شدّت عطش و خستگی، قدرت ندارم.
فرمود: «باکی نیست بر تو. »
چون این سخن را فرمود، محسوسم شد که در تن خود، روح تازه یافتم. پس با سینه به نزدیک آن جناب رفتم. پس دست خود را بر صورت و سینه من کشید و آن چه در من بود از رنج و آزار همه برطرف شد و به حالت اوّلی خود برگشتم.
پس فرمود: «برخیز! یک دانه حنظل از این حنظلها برای من بیار! »
در آن وادی حنظل بسیاری بود. حنظل بزرگی برایش آوردم. آن را دو نیمه نمود و آن را به من داد و فرمود: «آن را بخور! »
پس آن را از آن جناب گرفتم و جرأت نداشتم بر مخالفت کردن او و در نزد من معهود بود تلخی حنظل.
چون از آن چشیدم، دیدم که شیرین تر است از عسل و سردتر از یخ و خوشبوتر است از مشک! پس سیر و سیراب شدم.
آن گاه به من فرمود: «رفیق خود را بگو، بیاید. »
پس او را خواندم. او به زبان شکسته ضعیفی گفت: توانایی بر حرکت ندارم.
پس به او فرمود: «برخیز! باکی بر تو نیست. »
پس او نیز به سینه، رو به آن جناب کرد و به خدمتش رسید. با او نیز همان گونه کرد که با من کرده بود. آن گاه از جای خود برخاست که سوار شود.
به او گفتیم: تو را به خداوند قسم میدهیم ای آقای ما، که نعمت خود را بر ما تمام کن و ما را به اهل ما برسان.
فرمود: «عجله نکنید! » و با نیزه خود دور ما خطّی کشید و با رفیقش رفت.
پس من به رفیقم گفتم: برخیز! تا بایستیم مقابل کوه و راه را پیدا کنیم.
پس برخاستیم و به راه افتادیم. ناگاه دیدیم دیواری در مقابل ماست. به سمت دیگر سیر کردیم، دیوار دیگر دیدیم و هم چنین در هر چهار جانب ما. پس نشستیم و بر حال خود گریستیم.
🔰 @DastanShia
٢.
پس به رفیقم گفتم: از این حنظل بیار تا بخوریم.
پس، حنظلی آورد. دیدیم از همه چیز تلخ تر و قبیح تر است.
آن را به دور انداختیم و اندکی درنگ کردیم. که ناگاه وحوش بسیاری به ما احاطه کردند که شمار آن را جز
خداوند کسی نمی دانست و هرگاه قصد میکردند که به ما نزدیک شوند، آن دیوار آنها را مانع میشد و چون میرفتند، دیوار برطرف میشد و چون عود میکردند، دیوار ظاهر میشد.
ما آسوده و مطمئن، آن شب را به سر آوردیم تا آن که صبح شد و آفتاب طلوع کرد و هوا گرم شد و تشنگی بر ما غلبه کرد. پس به جزع افتادیم.
ناگاه آن دو سوار پیدا شدند و کردند آن چه روز گذشته کرده بودند.
چون خواستند از ما مفارقت کنند، گفتیم به آن سوار که تو را به خداوند قسم میدهیم که ما را برسان به اهل ما.
فرمود: «بشارت باد شما را که به زودی میآید نزد شما کسی که شما را میرساند به اهل شما. »
پس از نظر ما غایب شدند. چون آخر روز شد، دیدیم مردی را از اهل فراسا که با او سه الاغ بود و میآمد برای بردن هیزم. چون ما را دید، ترسید و فرار کرد و خرهای خود را گذاشت.
پس او را آواز کردیم به اسم خودش و نام خود را برای او بردیم.
پس برگشت و گفت: وای بر شما! به درستی که اهل شما عزای شما را بر پا کردند. برخیزید که مرا حاجتی نیست در هیزم.
پس برخاستیم و بر آن خرها سوار شدیم. چون نزدیک قریه رسیدیم، پیش از ما داخل بلد شد و اهل ما را خبر کرد و ایشان به غایت خرسند و مشعوف شدند و او را اکرام کردند و بر او خلعت پوشانیدند.
چون داخل شدیم بر اهل خانه خود، از حال ما پرسیدند، حکایت کردیم برای ایشان، آن چه را که دیده بودیم.
پس ما را تکذیب کردند و گفتند: آن خیالاتی بوده که از جهت عطش برای شما پیدا شده.
آن گاه روزگار این قصّه را از یاد من برد، چنان که گویا چیزی نبود و در خاطرم چیزی از آن نماند تا آن که به سنّ بیست سالگی رسیدم و زن گرفتم و در اهل من، سخت تر از من کسی نبود در عداوت با اهل ایمان، سیّما زوّار ائمّه علیهم السلام که به سرّ من رأی میرفتند.
پس، من به ایشان حیوان کرایه میدادم به قصد اذیّت و آزردن ایشان، به آن چه از دستم برآید از دزدی و غیر آن و اعتقاد داشتم که این عمل از اعمالی است که مرا نزدیک میکند به خداوند تبارک و تعالی.
پس اتّفاق افتاد که مالهای خود را کرایه دادم به جماعتی از اهل حلّه و ایشان از زیارت برمی گشتند و رفتیم به سوی بغداد و ایشان واقف بودند بر عناد و عداوت من.
پس چون در راه مرا تنها دیدند و پر بود دلهای ایشان از غیظ و کینه، مرا بسیار اذیت کردند و من ساکت بودم. و قدرتی نداشتم بر ایشان به جهت کثرت ایشان.
چون وارد بغداد شدیم آن جماعت رفتند به طرف غربی بغداد و در آن جا فرود آمدند و سینه من پر شده بود از غیظ و حقد بر ایشان.
چون رفقای من آمدند، برخاستم و نزد ایشان رفتم و بر روی خود زدم و گریستم. گفتند: تو را چه شده و چه بر تو وارد شده؟ پس حکایت کردم برای ایشان، آن چه بر من وارد شده بود از آنها.
پس شروع کردند به سبّ و لعن کردن آن جماعت و گفتند: دل خوش دار که ما با آنها در راه جمع خواهیم شد، چون بیرون روند و خواهیم کرد با ایشان، بدتر از آن چه آنها کردند.
چون تاریکی شب عالم را فرا گرفت، سعادت مرا دریافت. پس با خویشتن گفتم: این جماعت رافضه، از دین خود برنمی گردند، بلکه غیر ایشان چون زاهد شوند، برمی گردند به دین ایشان و این نیست، مگر آن که، حقّ با ایشان است و در اندیشه ماندم و از خداوند سؤال کردم به حقّ نبیّ او، محمّدصلی الله علیه وآله وسلم که نشان دهد به من در این شب، علامتی که پی بَرَم به آن به حقّی که واجب گردانیده آن را بر بندگان خود.
🔰 @DastanShia
٣.
پس مرا خواب برد، ناگاه بهشت را دیدم که آرایش کرده اند و در آن درختان بزرگی بود به رنگهای مختلف و میوهها و از سنخ درختهای دنیا نبود؛
زیرا که شاخههای آنها سرازیر بود و ریشههای آنها به سمت بالا بود و چهار نهر دیدم از خمر و شیر و عسل و آب و این نهرها جاری بود و لب آب با زمین مساوی بود به نحوی که اگر موری میخواست از آنها بیاشامد، هر آینه میخورد.
و مرا قدرتی بر آنها نبود. هرگاه قصد میکردم که از آن میوهها بگیرم، به سمت بالا میرفت و هر زمان که عزم میکردم از آن نهرها بنوشم، به زیر فرو میرفت.
به جماعتی در آنجا گفتم: چه شده، شما میخورید و مینوشید و من نمی توانم؟ پس گفتند: تو هنوز به نزد ما نیامدی.
در این حال بودم که ناگاه فوج عظیمی را دیدم. پس گفتند: «خاتون ما فاطمه زهراعلیها السلام است که میآید. »
نظر کردم. دیدم فوجها از ملایکه را که در بهترین هیأتها بودند و از هوا به زمین فرود میآمدند و ایشان به آن معظمّه احاطه کرده بودند.
چون آن حضرت نزدیک رسید، دیدم آن سواری که ما را از عطش نجات داد، به این که حنظل به ما خورانید، رو به روی فاطمه علیها السلام ایستاده، چون او را دیدم، شناختم او را و به خاطرم آمد آن حکایت و شنیدم که آن قوم میگفتند: «این، محمّد بن الحسن قائم منتظر است. - صلوات اللَّه علیهما -»
پس مردم برخاستند و سلام کردند بر فاطمه علیها السلام. پس من برخاستم و گفتم: «السّلام علیکِ یا بنت رسول اللَّه! »
پس فرمود: «و علیکَ السّلام ای محمود! تو همان کسی که خلاص کرد این فرزند من تو را از عطش؟ »
گفتم: آری، ای سیّده من!
پس فرمود: «اگر داخل شدی با شیعیان، رستگار شدی. »
گفتم: من داخل شدم در دین تو و دین شیعیان تو و اقرار دارم به امامت گذشتگان از فرزندان تو و آنها که باقی اند.
پس فرمود: «بشارت باد تو را که فایز شدی. »
محمود گفت: پس من بیدار شدم در حالتی که گریه میکردم و بی خود بودم، به جهت آن چه دیده بودم.
پس رفقای من به جهت گریه من نگران شدند و گمان کردند که این گریه من به جهت آن چیزی است که برای ایشان حکایت کردم.
پس گفتند: دل خوش دار! قسم به خداوند که هر آینه انتقام خواهیم کشید از رافضیان.
پس ساکت شدم تا آن که آنها ساکت شدند و صدای مؤذّن را شنیدم که آواز به اذان بلند کرده بود. پس برخاستم و به جانب غربی بغداد رفتم و داخل شدم بر آن جماعت زوّار.
پس سلام کردم بر ایشان. گفتند: لا اهلاً و لا سهلاً، بیرون برو از نزد ما. خداوند برکت ندهد در کار تو.
گفتم: من برگشتم با شما و داخل شدم بر شما که بیاموزید به من احکام دین مرا.
پس از سخن من مبهوت شدند و بعضی از ایشان گفت: دروغ میگوید.
و بعضی دیگر گفتند: احتمال میرود راست بگوید. پس پرسیدند از من سبب این امر را. پس حکایت کردم برای ایشان آن چه را که دیده بودم.
گفتند: اگر تو راست میگویی، ما حال میرویم به سوی مشهد امام موسی بن جعفر علیهما السلام پس با ما بیا تا در آن جا تو را شیعه کنیم.
گفتم: سمعاً و طاعةً و مشغول شدم به بوسیدن دست و پای ایشان و برداشتم خورجینهای ایشان را و دعا میکردم برای ایشان تا رسیدیم به حضرت شریفه.
پس خدّام آن جا ما را استقبال کردند و در میان ایشان بود مردی علوی که از همه بزرگ تر بود. پس سلام کردند بر زوّار و زوّار به ایشان گفتند: در روضه مقدّسه را برای ما باز کنید تا سیّد و مولای خود را زیارت کنیم.
گفتند: حباً و کرامةً ولکن با شما کسی است که اراده دارد و میخواهد شیعه شود و من او را در خواب دیدم که پیش روی سیّده من فاطمه علیها السلام ایستاده و آن مکرّمه به من فرمود: «فردا در نزد تو خواهد آمد مردی که اراده دارد شیعه شود. پس در را برای او باز کن پیش از هر کس» و اگر او را ببینم میشناسم.
آن جماعت از روی تعجّب به یکدیگر نظر کردند و به او گفتند: در ما تأمّل کن. پس شروع کرد در نظر کردن به سوی هر یکی از ایشان.
پس گفت: اللَّه اکبر! این است واللَّه آن مرد که او را دیده بودم.
دست مرا گرفت و آن جماعت گفتند: راست گفتی ای سیّد و قسم تو راست بود و این مرد راست گفت در آن چه نقل کرد و همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارک و تعالی را به جای آوردند.
آن گاه دست مرا گرفت و داخل کرد در حضرت شریفه و طریقه تشیّع را به من آموخت و مرا شیعه کرد و من موالات کردم آنان را که باید موالات کرد ایشان را و تبرّی جستم از آنها که باید از ایشان تبرّی کرد.
چون کارم تمام شد، علوی گفت: سیّده تو فاطمه علیها السلام میفرماید به تو: «به زودی میرسد به تو پاره ای از مال دنیا، به او اعتنایی نکن که خداوند عوض آن را به زودی به تو برمی گرداند و خواهی افتاد در تنگی ها؛ پس استغاثه کن به ما که نجات خواهی یافت. »
🔰 @DastanShia
۴.
پس گفتم: سمعاً و طاعةً.
و مرا اسبی بود که قیمت آن دویست اشرفی بود، پس آن مُرد و خداوند عوض آن را به من داد به مثل آن و اضعاف و در تنگیها افتادم، پس به ایشان استغاثه کردم و نجات یافتم و خداوند مرا فرج داد به برکت ایشان و من امروز دوست دارم هر کسی را که ایشان را دوست دارد و دشمن دارم هر کس را که ایشان را دشمن دارد و امید دارم از برکت وجود ایشان حسن عاقبت را.
پس از آن متوسّل شدم به بعضی از شیعیان، پس این زن را به من تزویج نمودند و من اهل خود را واگذاشتم و راضی نشدم از ایشان زنی بگیرم.
📔 بحار الأنوار، ج۵٣، ص ٢٠٢-٢٠٨
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔘 نفرین امام صادق (ع) در مورد فرماندار ستمگر
داود بن علی، فرماندار مدینه از جانب عبدالله سفاح (اولین خلیفه عباسی) بود، که بیشتر از سه ماه حکومت نکرد،
او یکی از غلامان آزاد کرده و دوستان نزدیک و شاگردان ممتاز امام صادق (ع) به نام (معلی بن خنیس) را دستگیر کرد و به او گفت: لیست نام شیعیان را به من بده،
(معلی بن خنیس)، نام آنها را فاش نساخت و با کمال قاطعیت گفت: (اگر شیعیان، زیر قدمهایم باشند، قدمم را بر نمی دارم.
داود فرمان داد، گردن او را با شمشیر زدند و پیکر مطهر او را به دار آویزان کردند و آنچه از اموال امام صادق (ع) در نزد او بود، مصادره نمودند.
هنگامی که امام صادق (ع) از شهادت جانگداز معلی بن خنیس با خبر شد، فرمود: قطعا داود را نفرین میکنم، که غلام آزاد کرده مرا کشته و اموال مرا ضبط کرده است.
این خبر به فرماندار (داود بن علی) رسید، برای امام صادق (ع) پیام داد: آیا به نفرین خود تهدید میکنی؟ (من از این تهدیدها نمی ترسم).
معتب (یکی از خدمتکاران امام صادق علیه السلام) میگوید: (امام صادق (ع) همواره در حال رکوع و سجود بود، هنگامی که وقت سحر فرا رسید، شنیدم در سجده خود چنین میگفت:
خدایا! از تو درخواست میکنم به قدرت نیرومندت و به مقام جلال سختت که همه مخلوقات در برابر آن جلال، خوار هستند، اینکه صلوات بفرستی بر محمد و اهل بیت او و اینکه (داود بن علی) را هم اکنون (به عذابت) بگیری.
هنوز آن حضرت، سرش را از سجده بلند نکرده بود، که صدای شیون را از خانه داود بن علی، شنیدیم،
امام صادق (ع) فرمود: من به دعائی، او را نفرین کردم که خداوند فرشته ای را به سوی او فرستاد که عصائی آهنین را بر سر او زد به طوری که از آن ضربت مرد.
📔 کافی، ج٢، ص ۵۱۲-۵۱۳
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ خدمتگزاری جنها از امامان (ع)
سدیر صیرفی میگوید:
امام باقر (ع) مرا برای انجام اموری، مأمور کرد، من سوار بر شتر، حرکت کردم و هنگامی که به (دره روحاء) رسیدم، شخصی را به صورت انسانی دیدم که خود را به پارچه ای پیچیده بود، گمان کردم تشنه است، به سویش رفتم و ظرف آب به او دادم.
گفت نیازی به آب ندارم، نامه ای به من داد که مهرش هنوزتر بود، نگاه کردم دیدم مهر امام باقر (ع) است، به او گفتم: کی در نزد صاحب این نامه بودی؟
گفت: همین لحظه.
در نامه مطالبی بود که امام باقر (ع) به من دستور آن را داده بود، در همان لحظه، تا نگاه به نامه رسان کردم، کسی را ندیدم وقتی که امام باقر (ع) به مدینه آمد به محضرش رفتم و عرض کردم: مردی در فلان محل نامه شما را به من رسانید که هنوز مهرش تر بود (او چه کسی بود؟).
امام باقر:
ای سدیر! ما خدمتگزارانی از طایفه جن داریم، هر گاه کاری را خواستیم تا با سرعت انجام شود، آنها را برای انجام آن کار میفرستیم.
📔 کافی، ج١، ص ٣٩۵
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ معجزه از امام رضا (ع)
ابراهیم بن موسی میگوید: از امام رضا (ع) طلب داشتم و اسرار و پافشاری میکردم که طلب مرا بدهد و آن حضرت از من مهلت میخواست و وعده میداد.
روزی آن حضرت به استقبال والی مدینه میرفت، من همراهش بودم، وقتی که نزدیک قصر فلان رسید، در آنجا در سایه درختها فرود آمد، من هم در آنجا پیاده شدم و غیر از ما کسی در آنجا نبود،
به امام رضا (ع) عرض کردم: قربانت گردم، عید نزدیک است و به خدا که من پولم ته کشیده، طلب مرا بده.
حضرت رضا (ع) با تازیانه اش، محکم زمین را خراش و شیار داد، سپس دست برد و از لای آن شیار، شمش طلائی را در آورد و به من داد و فرمود: این را ببر و از آن بهره برداری کن و آنچه که دیدی مخفی کن.
📔 کافی، ج١، ص ۴٨٨
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💫 معجزهای از امام صادق (ع)
جمعی از اصحاب خاص امام صادق (ع) در محضرش بودند، امام به آنها رو کرد و فرمود: خزانههای زمین و کلیدهای آن نزد ما است، اگر خواسته باشم با یک اشاره کنم و بگویم، (هر چه طلا داری، خارج ساز)، زمین اطاعت خواهد کرد.
آنگاه امام صادق (ع) با یک پایش اشاره کرد و روی زمین خطی کشید، زمین دهان باز کرد، سپس اشاره کرد، یک شمش طلا به اندازه یک وجب بیرون آمد.
امام به حاضران فرمود: خوب بنگرید، آنها چون خوب نگاه کردند، شمشهای بسیاری را روی هم دیدند که میدرخشید، یکی از حاضران پرسید:
قربانت گردم با اینکه به شما آن همه مکنت داده شده، چرا شیعیان شما نیازمند هستند؟
امام صادق فرمود: خداوند دنیا و آخرت را برای شیعیان ما جمع کند و آنها را وارد بهشت پر نعمت نماید و دشمنان ما را وارد دوزخ سازد.
(بنابراین نباید به دنیا دل ببندیم و آخرت را فراموش کنیم و باید دل به آخرت بست و دنیا را به عنوان راه عبور، برگزید).
📔 کافی، ج١، ص ۴۷۴
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 وفای امام صادق (ع)
ابوبصیر (یکی از شاگردان برجسته امام صادق علیه السلام) میگوید:
همسایه ای داشتم، از گماشتههای طاغوت عصر بود و از این راه (با رشوه و چپاول) ثروت بسیار برای خود انباشته بود، مجلس عیش و نوش و ساز و آواز تشکیل میداد و شراب مینوشید و با این کارها مرا که همسایه اش بودم آزار میداد،
چند بار او را نهی از منکر کردم، نپذیرفت، بسیار اصرار کردم که دست از این کارها بردار، سرانجام به من گفت:
فلانی! من یک شخص گرفتار هستم، ولی تو یک انسان شریف و دور از آلودگیها هستی، اگر مرا به مولایت امام صادق (ع) معرفی کنی، امید آن دارم که به وسیله تو و راهنماییهای آن امام، از این گرفتاری نجات یابم.
گفتار او در قلبم اثر کرد، وقتی که به حضور امام صادق (ع) رفتم، ماجرای آن همسایه را به عرض آقا رساندم، امام صادق (ع) به من فرمود:
هنگامی که به کوفه بازگشتی، او به دیدارت میآید، به او بگو:
جعفر بن محمد (ع) میگوید: کارهای زشت خود را ترک کن و آنچه بر گردنت هست، ادا کن، من برای تو ضامن بهشت میگردم.
هنگامی که به کوفه بازگشتم، عده ای از جمله آن همسایه به دیدارم آمدند، وقتی که خانه خلوت شد، پیام امام صادق (ع) را به او رساندم، او تا این سخن را شنید گریست،
گفت: نو را به خدا آیا امام صادق (ع) به تو چنین گفت؟
گفتم: آری و برایش سوگند یاد کردم که امام صادق (ع) چنین گفت.
او گفت: همین (کمک در مورد من) برای تو کافی است، سپس از نزد من رفت، بعد از چند روزی برای من پیام داد که نزدش بروم، نزدش رفتم، دیدم که در پشت خانه اش، برهنه است،
گفتم، چرا در این وضع هستی؟
گفت: ای ابوبصیر، سوگند به خدا آنچه در خانه از ثروت و اموال بود، همه را رد کردم (به صاحبانش دادم و قسمتی از آنها را که صاحبش را نشناختم، صدقه دادم) اینک میبینی که برهنه هستم و هیچ چیز ندارم.
ابوبصیر میگوید: من نزد برادران دینی رفتم و برای او لباس تهیه نمودم و پس از چند روز برای من پیام فرستاد که نزد من بیا، بیمار شده ام،
نزد او رفتم و از او پرستاری میکردم، ولی بیماریش شدید شو، دیدم در حال جان دادن است، در بالینش نشسته بودم، گاهی بیهوش میشود و گاهی به هوش میآید،
در آخرین بار که به هوش آمد، به من گفت: ای ابوبصیر! قد وفی صاحبک لنا: مولای تو (امام صادق (ع) به عهد خود در مورد ضمانت بهشت) برای من وفا کرد، سپس جان سپرد، خدایش رحمتش کند.
ابوبصیر میگوید: در سفر حج، به حضور امام صادق (ع) رسیدم، هنوز در راهرو بودم و ننشسته بودم و سخن نگفته بودم، به من فرمود: قد وفینا لصاحبک: ما در مورد رفیقت (آنچه را وعده داده بودیم) وفا کردیم.
📔 کافی، ج١، ص ۴۷۴
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔷 دوری از بازی و بیهودگی
صفوان جمال میگوید: به حضور امام صادق عليهالسلام رفتم و در مورد امام بعد از او سؤال کردم که کیست؟
امام صادق (ع) در پاسخ سؤال من فرمود: صاحب مقام امامت، بازی و بیهوده گری نمی کند.
در همین هنگام موسی بن جعفر عليهالسلام را که در آن هنگام کودک بود، دیدم و همراهش یک بزغاله مکی بود.
آن بزغاله را گرفته بود و به او میگفت: خدایت را سجده کن.
امام صادق (ع) او را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم به فدای کسی که بازی و بیهوده گری نمی کند.
📔 کافی، ج١، ص ٣١١
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 معجزهای از امام کاظم (ع) در منی
امام کاظم علیهالسلام در منی (نزدیک مکه) بود، بانوئی را دید گریه میکند و بچه هایش نیز که در کنارش هستند گریه میکنند، به خاطر آنکه گاوی شیرده داشتند و آن گاو مرده بود.
امام کاظم (ع) نزد آن بانو رفت و فرمود: از کنیز خدا، چرا گریه میکنی؟
بانو گفت: ای بنده خدا، من دارای چند کودک یتیم هستم و تنها در زندگی
یک گاو داشتم که زندگی من و بچه هایم به وسیله آن گاو تأمین میشد، اکنون آن گاو مرده است و دست من و بچه هایم از همه چیز کوتاه شده است و بیچاره شده ایم.
امام کاظم: ای کنیز خدا، میخواهی آن گاو را برای تو زنده کنم؟
به دل بانو افتاد که در پاسخ گفت: آری.
امام کاظم (ع) به کنار رفت و دو رکعت نماز خواند و دست به سوی آسمان بلند کرد و لبهایش را تکان داد (که معلوم بود دعا میکند) سپس برخاست، گاو را صدا زد و با نوک عصا یا پنجه پا به آن گاو مرده زد، ناگهان آن گاو برخاست و راست ایستاد،
وقتی که زن آن منظره را دید، جیغ کشید و فریاد میزد:
سوگند به خدای کعبه این مرد، عیسی بن مریم (ع) است.
امام کاظم (ع) به میان مردم رفت و از آنجا گذشت.
📔 کافی، ج١، ص ۴٨۴
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia