هدایت شده از 🌺حدیثِ شیعه🌺
.
🌱 سلام و درود
⭕ مسابقه بزرگ "خطبه فدکیـه"
به پایان رسید.
🎁 از بين بزرگوارانی که به همه سوالات، پاسخ درست دادهاند، و همچنین به سؤالی که اعتراض شده بود، یکی از گزینههای درست را انتخاب نمودند؛
یک نفر به قید قرعه انتخاب شده و جایزه نقدی مسابقه به مبلغ ١,٠٠٠,٠٠٠ تومان به ایشان اهدا میگردد.
⚡ نتیجه مسابقه از طریق لینک زیر قابل مشاهده است 👇
https://digiform.ir/lottery/c2c610bf2b
💠 لطفاً برنده مسابقه به آیدی زیر پیام دهند:
🔰 @HD_Shia
🔹 با تشکر از مشارکت شما
💢 @Hadis_Shia 💢
.
💠 ویزای کربلا
به نقل از آیت اللّه حاج سید طیّب جزایری آمده است:
در سال ١٣۴١ ه.ش در یکی از سفرهایم، یکی از عالمان پاکستان را در مشهد دیدم.
از او پرسیدم: پس از زیارت مشهد چه میکنید؟
گفت: به پاکستان برمی گردم.
گفتم: حیف نیست انسان از پاکستان تا مشهد بیاید، ولی زیارت عتبات نرود؟
سخنم در او اثر کرد و بنا شد او هم با من به کربلا بیاید. از این رو، با هم از مشهد به تهران آمدیم و به سفارت عراق رفتیم، ولی آن جا اوضاع بسیار ناگوار بود و در دادن ویزا سخت گیری می کردند.
به همراهم گفتم: میخواهی کربلا بروی؟
گفت: پس برای چه از مشهد به تهران آمدهام؟
گفتم: هزار صلوات نذر حضرت ام البنین علیهاالسلام میکنیم، ان شاء اللّه ویزا میدهند.
هر دو نذر کردیم که هزار صلوات هدیه ام البنین علیهاالسلام بکنیم. در همین حال همراهم گفت: من نامهای برای سفیر پاکستان دارم. بیا باهم این نامه را به او برسانیم.
به سفارت پاکستان رفتیم. در آن جا نامه را به سفیر دادیم. او بسیار به ما احترام کرد و پرسید: از تهران به کجا می روید؟
گفتیم: هر دو عازم عراق هستیم. البته اگر ویزا گیر بیاید.
گفت: اتفاقا من هم میخواهم به عراق بروم. کمی صبر کنید تا مدارکم را آماده کنم.
پس از مدتی آمد و گفت: دو نامه به نام شما برای کنسول عراق نوشتهام.
نامه را گرفتیم و ناامیدانه به سفارت برگشتیم. نامه را به دربان سفارت دادیم. دربان رفت و پس از مدتی با دو فرم برگشت و پرسید: عکس را آورده اید؟
گفتم: بله!
سپس فرم های مخصوص را پر کردیم و همراه عکس و گذرنامه به آن شخص دادیم.
بنا به گفته آن شخص، ساعت یک بعد از ظهر به جلو سفارت رفتیم.
نخست اسمی که صدا کردند، اسم ما دو نفر بود. با دلواپسی گذرنامه را باز کردم. دیدم ویزای سه ماهه زدهاند. از خوشحالی اشک از چشمانم سرازیر شد.
سپس به زیارت عبدالعظیم حسنی علیه السلام رفتیم و صلوات ها را به روح حضرت ام البنین علیهاالسلام هدیه کردیم.
📔 ستاره درخشان مدينه؛ حضرت امالبنین عليها السلام
#وفات_حضرت_ام_البنین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ توسل به مادر
حجت الاسلام حاج سيّد جواد موسوی زنجانی میگوید:
یکی از فرزندانم، ناگهان به شدّت سرگیجه گرفت و مدام حالت تهوع داشت. او را نزد پزشک بردم.
پزشک داروهایی تجویز کرد، ولی هیچ گونه اثر مثبتی نداشت تا این که رفته رفته وضع بیمار وخیم تر می شد. پس از نیمه شب با دکتر تماس گرفتم و وضعیت را گفتم. وی گفت فورا او را به بیمارستان منتقل کنید.
پس از معاینه، دکتر متخصص گفت: بیماری فرزندتان مننژیت حادّ است و تمام مغزش را چرک گرفته و زمان معالجه نیز گذشته است. با تلاش بسیار، شورای پزشکی تشکیل شد و پزشکانی از خارج از بیمارستان نیز برای معالجه بیمار حاضر شدند.
حتی وزیر بهداری وقت، در زمینه معالجه بیمار توصیه هایی کرد، ولی معالجه هیچ گونه تأثیری نداشت. فرزندم یک هفته در حال کُما و بیهوشی بود تا این که شب تاسوعا فرا رسید.
وقتی از یک سو، ناتوانی پزشکان در درمان بیمار و از سوی دیگر، نگرانی و شیون مادر و خواهران و بستگان را دیدم، دو رکعت نماز خواندم؛ سپس صد مرتبه صلوات فرستادم و ثوابش را به حضرت ام البنین علیهاالسلام ـ مادر قمر بنی هاشم ـ هدیه نمودم و خطاب به آن بانوی بزرگوار عرض کردم:
هر فرزند صالحی مطیع دستورهای مادر خود است، از شما میخواهم از فرزندت ـ باب الحوائج؛ حضرت اباالفضل العباس علیه السلام ـ بخواهی که شفای فرزندم را از خدا بگیرد.
نزدیک سپیده صبح بود که از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند: بیمار از حالت کُما بیرون آمده و شفا یافته است، چنان که گویا مریض نبوده است.
با عجله به بیمارستان رفتم و فرزندم را در حالت عادی دیدم. این در حالی بود که پزشکان گفته بودند: اگر به احتمال بسیار ضعیف، خوب هم بشود، حتما بینایی و شنوایی اش را از دست خواهد داد یا فلج خواهد شد.
همان شب، یکی از بانوان مؤمن محل، حضرت عباس علیه السلام را در خواب دیده بود که حضرت فرموده بود: موسوی شفای فرزندش را از مادرم خواسته بود و من شفای او را از خداوند گرفتم.
📔 ستاره درخشان مدينه؛ حضرت امالبنین عليها السلام
#وفات_حضرت_ام_البنین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♦️ معجزهای در قم
سید جلیل و فاضل جناب آقای سید حسن برقعی واعظ، ساکن قم چنین مرقوم نقل کردهاند:
آقای قاسم عبدالحسینی پلیس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه سلام اللّه علیها برای این جانب حکایت کرد که در زمانی که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروی میبردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت میکردم.
در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمی شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسی و دکتر سیفی معالجه مینمودم،
پایم ورم کرده بود به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتی یک لحظه خواب به چشمم نرفت و دائما از شدت درد ناله و فریاد میکردم،
امکان نداشت کسی دست به پایم بگذارد ؛ زیرا آنچنان درد میگرفت که بی اختیار میشدم و تمام اطاق و سالن را صدای فریادم فرا میگرفت و در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه متوسل بودم و مادرم بسیاری از اوقات در حرم حضرت معصومه میرفت و توسل پیدا میکرد.
یک بچه که در حدود سیزده الی چهارده سال داشت و پدرش کارگری بود در تهران در اثر اصابت گلولهای مثل من روی تختخواب پهلوی من در طرف راست بستری بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود،
و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او مأیوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضعیفی از او شنیده میشد و هر وقت پرستارها میآمدند میپرسیدند تمام نکرده است؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.
شب پنجاهم بود مقداری مواد سمّی برای خودکشی تهیه کردم و زیر متکای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خودکشی کنم؛ چون طاقتم تمام شده بود.
مادرم برای دیدن من آمد به او گفتم اگر امشب شفای مرا از حضرت معصومه گرفتی که هیچ و الا صبح جنازه مرا روی تختخواب خواهی دید و این جمله را جدی گفتم، تصمیم قطعی بود.
مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصری چشمانم را خواب گرفت، در عالم رؤ یا دیدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اطاق من که همان بچه هم پهلوی من روی تخت خوابیده بود آمدند،
یکی از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و چنین فهمیدم اولی حضرت زهرا و دومی حضرت زینب و سومی حضرت معصومه سلام اللّه علیهم اجمعین هستند، حضرت زهرا جلو، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم میآمدند،
مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوی هم جلو تخت ایستادند، حضرت زهرا علیهاالسّلام به آن بچه فرمودند بلند شو.
گفت نمی توانم. فرمودند بلند شو، گفت نمی توانم فرمودند تو خوب شدی،
در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهی بفرمایند ولی برخلاف انتظار حتی به سوی تخت من توجهی نفرمودند،
در این اثناء از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم میشود آن بانوان مجلله به من عنایتی نداشتند.
دست کردم زیر متکا و سمّی که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم، با خود فکر کردم ممکن است چون در اطاق ما قدم نهادهاند از برکت قدوم آنها من هم شفا یافتهام،
دستم را روی پایم نهادم دیدم درد نمیکند، آهسته پایم را حرکت دادم دیدم حرکت میکند، فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفتهام،
صبح شد پرستارها آمدند و گفتند بچه در چه حال است به این خیال که مرده است، گفتم بچه خوب شد، گفتند چه میگویی؟!
گفتم حتما خوب شده، بچه خواب بود، گفتم بیدارش نکنید تا اینکه بیدار شد، دکترها آمدند هیچ اثری از زخم در پایش نبود، گویا ابدا زخمی نداشته اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند.
پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده بود، فاصلهای بین پنبهها و پایم بود گویا اصلاً زخمی و جراحتی نداشته.
مادرم از حرم آمد چشمانش از زیادی گریه ورم کرده بود، پرسید حالت چطور است؟ نخواستم به او بگویم شفا یافتم ؛
زیرا از فرح زیاد ممکن بود سکته کند، گفتم بهتر هستم، برو عصایی بیاور برویم منزل. با عصا به طرف منزل رفتم و بعدا جریان را نقل کردم.
و اما در بیمارستان پس از شفا یافتن من و بچه، غوغایی از جمعیت و پرستارها و دکترها بود، زبان از شرح آن عاجز است، صدای گریه و صلوات، تمام فضای اطاق و سالن را پر کرده بود.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٢١۵
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⭕ بازنشستگی
پیرمرد نصرانی ، عمری کار کرده و زحمت کشیده بود ، اما ذخیره و اندوختهای نداشت ، آخر کار کور هم شده بود .
پیری و نیستی و کوری همه با هم جمع شده بود و جز گدایی راهی برایش باقی نگذارد ، کنار کوچه میایستاد و گدایی میکرد .
مردم ترحم میکردند و به عنوان صدقه پشیزی به او میدادند . و او از همین راه بخور و نمیر به زندگانی ملالت بار خود ادامه میداد .
تا روزی أميرالمؤمنين علی بن أبیطالب علیهالسلام از آنجا عبور کرد و او را به آن حال دید .
علی علیهالسلام به صدد جستجوی احوال پیرمرد افتاد تا ببیند چه شده که این مرد به این روز و این حال افتاده است ؟ ببیند آیا فرزندی ندارد که او را تکفل کند ؟ آیا راهی دیگر وجود ندارد که این پیرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگی کند و گدایی نکند ؟
کسانی که پیرمرد را میشناختند آمدند و شهادت دادند که این پیرمرد نصرانی است ، و تا جوانی و چشم داشت کار میکرد ، اکنون که هم جوانی را از دست داده و هم چشم را ، نمیتواند کار بکند ، ذخیرهای هم ندارد ، طبعا گدایی میکند .
علی علیه السلام فرمود : عجب ! تا وقتی که توانایی داشت از او کار کشیدید و اکنون او را به حال خود گذاشتهاید ؟ !
سوابق این مرد حکایت میکند که در مدتی که توانایی داشته کار کرده و خدمت انجام داده است .
بنابراین بر عهده حکومت و اجتماع است که تا زنده است او را تکفل کند ، بروید از بیت المال به او مستمری بدهید.
📔 وسائل الشیعه: ج٢، ص۴٢۵
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 انفاق نان بدون نمک
در یکی از شبهای بارانی، امام صادق علیه السلام از تاریکی شب استفاده کردند و تنها از منزل بیرون آمده، به طرف ظله بنی ساعده (١) رفتند.
معلی بن خنیس با خود فکر کرد که خوب است امام را در این تاریکی تنها نگذارم. با چند قدم فاصله آهسته به دنبال امام روانه شد.
ناگاه! متوجه شدم چیزی از دوش امام به زمین افتاد. در آن لحظه، آهسته صدای امام را شنیدم که فرمود: خدایا! آنچه را که بر زمین افتاد به من بازگردان.
جلو رفتم و سلام کردم. امام از صدایم، مرا شناخت و فرمود:
- معلی تو هستی؟
- بلی معلی هستم.
من پس از آنکه پاسخ امام علیه السلام را دادم، دقت کردم تا ببیند چه چیز بود که به زمین افتاد. دیدم مقداری نان برروی زمین ریخته است.
امام علیه السلام فرمود:
- معلی اینها را از روی زمین جمع کن و به من بده!
معلی نان هارا از روی زمین جمع کرد و به امام داد.
انبان بزرگی پر از نان بود طوری که یک نفر به سختی میتوانست آن را به دوش بکشد. معلی گفت:
اجازه بده این کیسه را به دوش بگیرم.
- خودم به این کار از تو سزاوارترم.
امام انبان نان را به دوش کشید و دو نفری راه افتادند، تا به ظله بنی ساعده رسیدند. آنجا مجمع فقرا و بیچارگان بود و محل کسانی که از خود منزل و ماوایی نداشتند.
همه به خواب رفته بودند حتی یک نفر هم بیدار نبود. نانها را یکی یکی و دوتا دوتا در زیر جامهٔ هر کدامشان میگذاشت به طوری که یک نفر هم باقی نماند. سپس عزم برگشتن نمود.
معلی گفت:
اینان که تو در این دل شب برایشان نان آوردی، آیا شیعه هستند و امامت شما را قبول دارند؟
امام فرمود:
- نه! ایشان معتقد به امامت من نیستند؛ اگر معتقد به امامت بودند نمک هم میآوردم!
______________
(۱): سایبانی که مردم روزها برای در امان بودن از گرمای طاقت فرسا به زیر آن جمع میشدند و شب هنگام مکان مناسبی بود برای فقرا و افراد غریب که در آنجا بخوابند.
📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص٢٠
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸بطلان سحر
فرزند مرحوم آيت الله وحيد بهبهانی (ره) كسی بوده كه در زمان خودش حدود شرعی را بر افراد جاری میكرد.
شخص ساحری را، كه مرتكب قتلی شده بود، خدمتش آورده و خواستند بر او حدّ قتل جاری شود.
قاتل به آيت الله زاده وحيد گفت: اگر مرا كشتی، يك هفته بيشتر زنده نخواهی ماند.
از كلام ساحرين چنين استفاده میشود كه او میخواسته با اين جمله ايشان را به چيزی كه در اثرش وی بيشتر از يك هفته زنده نباشد، سحر كند.
آيت الله زاده فرمود: حدود الهی با اين تهديدها ترک نمیشود و امر فرمود تا قاتل را به قتل رساندند.
📔 یکصد داستان خواندنی: ص۵٢
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔘 شنیدنیهای پس از مرگ
کعب بن سورة از طرف عمر قاضی بصره بود، در زمان عثمان نیز پست قضاوت را در آنجا به عهده داشت.
جنگ جمل که پیش آمد او قرآن را به گردن آویخت و با زن و فرزندانش به جنگ علی (علیه السلام) آمد و همه در جنگ کشته شدند.
پس از پایان جنگ جمل، علی (علیه السلام) در میان کشته شدگان میگشت، ناگاه چشمش بر جنازه کعب افتاد و به یاران فرمود:
جنازه کعب را بنشانید، آنگاه فرمود:
ای کعب! آنچه را که خداوند وعده داده بود (پاداش نیک) حق یافتم، آیا تو نیز آنچه را که خداوند به تو وعده داد (کیفر بد) حق یافتی؟
سپس دستور داد جنازه طلحه را نشاندند، فرمود:
آیا تو نیز وعدههای خداوند را حق یافتی؟
یکی از یاران آن حضرت عرض کرد:
یا امیرالمؤمنین! شما با مردگانی سخن میگویید که نمیشنوند، چه فایده دارد؟
فرمود: ساکت باش! به خدا سوگند سخن مرا شنیدند، هم چنان که سخن پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را کشته شدگان بدر، در چاه بدر شنیدند.
📔 بحار الأنوار: ج۶، ص٢۵۵
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⚡ آزمایش انسان
امیر مؤمنان علی (علیه السلام) مریض شده بود، روزی عدهای برای عیادت به محضرش رفتند، هنگام احوال پرسی عرض کردند:
یا امیرالمؤمنین! کیف أصبحت؟: چگونه صبح کردی؟ حالتان چگونه است؟
حضرت بر خلاف آنچه متعارف است فرمود:
أصبحت بشر: همراه با شر و بدی شب را به صبح آوردم.
مردم که انتظار چنین جواب را از حضرت نداشتند با تعجب گفتند:
سبحان الله! همانند شما، اینگونه پاسخ میدهد؟
فرمود: خداوند میفرماید:
ولنبلونکم بالشر و الخیر «ما شما را با شر و خیر امتحان میکنیم». (١)
منظور از خیر سلامتی و ثروتمندی و منظور از شر بیماری و نیازمندی است و این هر دو برای آزمایش انسان است.
__________
(١): (انبیاء، ٣۵)
📔 بحار الأنوار: ج٨١، ص٢٠٩
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
📚 داستان عجیب مفاتیح و قرآن
جناب حاج ملا علی بن حسن کازرونی از کویت به شیراز آمدند و بیمار بودند و برای درمان به بیمارستان نمازی مراجعه کردند. کتاب مفاتیح الجنان و قرآن مجید همراه آورده و فرمود که این دو را داستانی است:
اما مفاتیح: من در کودکی بی پدر و مادر شدم و کسی مرا به مکتب نفرستاد و بی سواد بودم تا سالی که به عزم درک زیارت عرفه، کربلا مشرف شدم،
روز عرفه برخاستم مشرف شوم از کثرت جمعیت راه عبور مسدود بود به طوری که نمیتوانستم حرم مشرف شوم و هرچه فحص کردم یک نفر باسواد را که مرا زیارت دهد و با او زیارت وارده را بخوانم کسی را ندیدم.
شکسته و نالان حضرت سیدالشهداء را خطاب کردم:
آقا! آرزوی زیارتت مرا اینجا آورده، سوادی ندارم، کسی هم نیست مرا زیارت دهد.
ناگاه سید جلیلی دست مرا گرفت فرمود: با من بیا پس از وسط انبوه جمعیت راه باز شد، پس از خواندن اذن دخول وارد حرم شدیم زیارت وارث را با من خواند و پس از زیارت به من فرمود:
پس از این زیارت وارث و امین اللّه را میتوانی بخوانی و آنها را ترک مکن و کتاب مفاتیح تماما صحیح است و یک نسخه آن را از کتابفروشی شیخ مهدی درب صحن بگیر.
حاج علی مزبور گوید در آن حال متذکر شدم لطف الهی و مرحمت حضرت سیدالشهداء را که چطور این آقا را برای من رسانید و در چنین ازدحامی موفق شدم،
پس سجده شکری بجا آوردم چون سر برداشتم آن آقا را ندیدم هرطرف که رفتم او را ندیدم از کفشداری پرسیدم گفت آن آقا را نشناختم.
خلاصه چون ازصحن خارج شدم و شیخ مهدی کتابفروش را دیدم پیش از آنکه از او مطالبه کتاب کنم این مفاتیح را به من داد و گفت نشانه صفحه زیارت وارث و امین اللّه را گذاشته ام،
خواستم قیمت آن را بدهم، گفت پرداخته شده است و به من سفارش کرد این مطلب را فاش نکن؛ چون به منزل رفتم متذکر شدم کاش از شیخ مهدی پرسیده بودم از کسی که حواله مفاتیح برای من به او داده است.
از خانه بیرون آمدم که از او بپرسم فراموش کردم و از پی کار دیگری رفتم، مرتبه دیگر به قصد این پرسش از خانه بیرون شدم باز فراموش کردم خلاصه تا وقتی که در کربلا بودم موفق نشدم.
سفرهای دیگر که مشرف میشدم در نظر داشتم این پرسش را بکنم تا سه سال هیچ موفق نشدم، پس از سه سال که موفق به زیارت شدم شیخ مهدی مرحوم شده بود (رحمة اللّه علیه).
و اما قرآن مجید پس از عنایت مزبور به حضرت سیدالشهداء علیه السّلام متوسل شدم که چون چنین عنایتی فرمودید خوب است توانائی قرآن خواندن را مرحمت فرمائید،
تا اینکه شبی آن حضرت را در خواب دیدم پنج دانه رطب دانه دانه مرحمت فرمود و من خوردم و طعم و عطرش قابل وصف نیست و فرمود میتوانی تمام قرآن را بخوانی.
پس از آن این قرآن مجید را شخصی از مصر برایم هدیه آورد و من مرتب از آن میخواندم و سپس هر کتاب حدیث عربی را میتوانم بخوانم.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٢۴۵
#امام_حسین #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ ابوالمعالى
مشهور است كه هر كس سر قبر "آقا ابوالمعالى" در تخت فولاد اصفهان برود و چهل مرتبه سوره حمد بخواند، به حاجت و مطلبش مىرسد.
مىگويند:
يك روز حاج آقا منير بروجردى كه از علماء و اخيار اصفهان و در استخاره مشهور بوده، قرضدار مىشوند و مشكل بزرگى برايشان پيش مىآيد.
مىآيند سر قبر "ابوالمعالى" و چهل حمد را مىخوانند، وقتى كه حمد آخرى را داشتند مىخواندند،
يك دفعه مىبيند خادم ملك التجار مىآيد و مىگويد: ملك التجار سلام مىرساند و مىگويد كه شما تشريف مىآوريد پيش من يا خدمت شما برسم؟
آقا مىفرمايند: بنده مىآيم.
خلاصه مىروند منزل ملك التجار، مىبينند كه ملك التجار لباس پوشيده آماده و منتظر ورود آقا هستند.
وقتى وارد مى شوند مبلغى را كه آقا قرض داشتند، ملك التجار مىدهد و مى گويد اين حاجت شما.
آقا مىگويند: موضوع از چه قرار است؟!
ملك التجار مىگويد: من ديشب خواب ديدم كه ابوالمعالى به خواب من آمده است و مىگويد: اين حاج آقا منير بروجردى به خاطر قرضش آمده و متوسل به من شده و شما قرض ايشان را پرداخت نمائيد.
📔 داستانهایی از مردان خدا: ص٧٣
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia