eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.6هزار دنبال‌کننده
22 عکس
1 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. 💠 امام زمان در کنار قبر عمه‌اش مرحوم حاج محمد رضا سقا زاده که یکی از وعاظ توانمند بود، نقل می‌کند: روزی به محضر یکی از علمای بزرگ و مجتهد مقدس و مهذب، حاج ملاعلی همدانی مشرف گشتم و از او درباره مرقد حضرت زینب (سلام الله علیها) جویا شدم، او در جوابم فرمود: روزی مرحوم آیت ا... العظمی آقا ضیاء عراقی (که از محققین و مراجع تقلید بود) فرمودند: شخصی شیعه مذهب از شیعیان قطیف عربستان به قصد زیارت امام رضا (علیه السلام) عازم ایران می‌گردد او در راه پول خود را گم می‌کند. حیران و سرگردان می‌ماند و برای رفع مشکل متوسل به حضرت بقیه الله امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می‌گردد. در همان حال سید نورانی را می‌بیند که به او مبلغی مرحمت کرده و می‌گوید: این مبلغ تو را به سامرا می‌رساند. چون به آن شهر رسیدی، پیش وکیل ما حاج میرزا حسن شیرازی می‌روی و به او می‌گویی: سید مهدی می‌گوید آن قدر پول از طرف من به تو بدهد که تو را به مشهد برساند و مشکل مالی‌ات را برطرف سازد اگر او نشانه خواست، به او بگو: امسال در فصل تابستان، شما با حاج ملا علی کنی طهرانی، در شام در حرم عمه‌ام مشرف بودید، ازدحام جمعیت باعث شده بود که حرم عمه‌ام کثیف گردد و آشغال ریخته شود شما عبا از دوش گرفته و با آن حرم را جارو کردی و حاج ملا علی کنی نیز آن اشغال‌ها را بیرون می‌ریخت و من در کنار شما بودم! شیعه قطیفی می‌گوید: چون به سامرا رسیدم و به خدمت مرحوم شیرازی شرفیاب شدم جریان را به عرض او رساندم. بی‌اختیار در حالی که اشک شوق می‌ریخت، دست در گردنم افکند و چشمهایم را بوسید و تبریک گفت و مبالغی را برایم مرحمت کرد. چون به تهران آمدم خدمت حاج آقا کنی رسیدم و آن جریان را برای او نیز تعریف نمودم. او تصدیق کرد، ولی بسیار متاثر گشت که ای کاش این نمایندگی و افتخار نصیب او می‌شد. 📔 ٢٠٠ داستان از فضایل، مصائب و کرامات حضرت زینب (س)، صفحه ١٧۴-١٧۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🖤 گریه امام زمان (عج) در وفات حضرت زینب (س) مرحوم آیت الله سید نورالدین جزایری در کتاب "الخصائص الزینبیه" آورده است که عالم دانشمند و محدث خبیر شیخ محمد باقر قاینی، صاحب کتاب "کبریت الاحمر" در کتاب کشکول خود به نام "سفینة القماش" می‌نویسد: در عصری که در نجف اشرف به تحصیل علوم حوزوی اشتغال داشتم در آنجا سیدی زاهد و پرهیزکار بود که سواد نداشت، روزی در حرم حضرت علی (علیه السلام) به زیارت مرقد حضرت مشغول بود ، دید یکی از زایران ترک زبان، گوشه‌ای از حرم نشست و مشغول تلاوت قرآن شد، این سید جلیل احساساتی شد و به خود گفت: آیا سزاوار است که ترک و دیلم، قرآن، کتاب جدت را بخوانند و تو بی‌سواد باشی و از خواند آیات قرآن محروم بمانی ؟! او از روی غیرت و همت قسمتی از اوقاتش را در سقایی (آبرسانی) صرف کرد تا مخارج زندگی‌اش را تأمین کند، و قسمت دیگر را به تحصیل علوم پرداخت و کم کم ترقی کرد تا به حدی که در درس خارج آیت الله العظمی میرزا محمد حسن شیرازی (میرزای بزرگ) شرکت می‌کرد و به درجه‌ای رسید که احتمال می‌دادند به حد اجتهاد رسیده است. این سید جلیل و پارسا برای من چنین نقل کرد: در عالم خواب امام زمان حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم، بسیار غمگین و آشفته حال بود ، به محضرش رفتم و سلام کردم، سپس عرض کردم: چرا این گونه ناراحت و گریان هستید؟ فرمود: امروز روز وفات عمه‌ام حضرت زینب (س) است. از آن روزی که عمه‌ام زینب (س) وفات کرده، تاکنون، هر سال در روز وفات او، فرشتگان در آسمانها مجلس عزا به پا می کنند، آن چنان می‌گریند که من باید بروم و آنها را تسکین دهم، آنها خطبه حضرت زینب (س) را که در بازار کوفه خواند، می‌خوانند و می‌گریند، من هم اکنون از آن مجلس فرشتگان مراجعت نموده‌ام. 📔 ٢٠٠ داستان از فضایل، مصائب و کرامات حضرت زینب (س) 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 بزرگواری امام حسین (ع) امام حسین علیه السلام می‌فرماید: روزی غلامی را دیدم که به سگی غذا می‌دهد، پرسیدم: چرا به این سگ غذا میدهی؟ گفت: یابن رسول الله! من غمناکم می‌خواهم با شاد کردن این حیوان، من هم شاد شوم. غم و اندوه من از این جهت است که من غلام یک نفر یهودی هستم و می‌خواهم از او جدا شوم. امام حسین علیه السلام او را پیش صاحبش برد و دویست دینار به صاحب غلام داد تا غلام را خریده آزاد سازد. یهودی گفت: این غلام را به خاطر قدم مبارکت که به در خانه ما آمدی به شما بخشیدم. و این باغ و بوستان را نیز به او بخشیدم و آن مبلغ پول را که دادی به شما تقدیم کردم. امام علیه السلام همان لحظه پول را به یهودی هبه کرد و او نیز به غلام بخشید. امام علیه السلام در آن لحظه غلام را آزاد کرد و غلام صاحب باغ و پول گردید. هنگامی که همسر یهودی این بزرگواری را از امام حسین علیه السلام دید گفت من مسلمان شدم و مهریه‌ام را به شوهرم بخشیدم و به دنبال او شوهرش گفت: من نیز مسلمان شدم و این خانه‌ام را به همسرم بخشیدم! 📔 بحار الأنوار: ج۴۴، ص١٩۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 جلوه گاهی از تربیت فاطمه (س) فضه کنیز فاطمه زهرا علیهاالسلام بود و در محضر آن بانوی گرامی پرورش یافت، مدتها مطالب خود را با آیاتی قرآنی ادا می‌نمود. از شخصی نقل شده است: از کاروانی که عازم مکه بود، فاصله داشتم، بانویی را در بیابان دیدم متحیر و نگران است. به نزد او رفتم هر چه از او پرسیدم با آیه‌ای از قرآن جوابم را داد. پرسیدم: تو کیستی؟ گفت: "وقل سلام فسوف تعلمون" (اول سلام بگو آنگاه بپرس.) بر او سلام کردم و گفتم: در اینجا چه می‌کنی؟ گفت: "و من یهدی الله فماله من مضل" (فهمیدم راه را گم کرده است.) پرسیدم: از جن هستی یا از انس؟ جواب داد: "یا بنی آدم خذوا زینتکم" (یعنی از آدمیان هستم.) گفتم: از کجا می‌آیی؟ پاسخ داد: "ینادون من مکان بعید" (فهمیدم که از راه دور می آید.) گفتم: کجا می‌روی؟ گفت:" لله علی الناس حج البیت" (دانستم قصد مکه را دارد.) گفتم: چند روز است از کاروان جدا شده ای؟ گفت:" و لقد خلقنا السموات فی ستة ایام" (فهمیدم که شش روز است.) گفتم: آیا به غذا میل داری؟ گفت:" و ما جعلنا جسدا لا یاکلون الطعام" (دانستم که میل به غذا دارد به او غذا دادم.) گفتم: عجله کن و تند بیا. گفت: "لا یکلف الله نفسا الا وسعها" (فهمیدم خسته است.) گفتم: حالا که نمی توانی راه بروی بیا با من سوار شتر شو! گفت: "لو کان فیهما الهة الا الله لفسدتا" (یعنی سوار شدن مرد و زن نامحرم بر یک مرکب موجب فساد است. به ناچار من پیاده شدم و او را سوار کردم.) گفت: "سبحان الله الذی سخر لنا هذا" (در مقابل این نعمت، خدا را شکر نمود.) چون به کاروان رسیدیم، گفتم: آیا کسی از بستگان شما در کاروان هست؟ گفت: "یا داود انا جعلناک خلیفة و ما محمد الا رسول الله. یا یحیی خذ الکتاب. یا موسی انی انا الله" (فهمیدم چهار نفر از کسان وی در کاروان هستند و اسمهایشان داود، موسی، یحیی و محمد می‌باشد. آن‌ها را صدا کردم، در این وقت چهار نفر با شتاب به سوی وی دویدند.) پرسیدم: اینها با تو چه نسبتی دارند؟ در جواب گفت: "المال و البنون زینة الحیاة الدنيا" (دانستم که چهار نفر فرزندان وی هستند.) هنگامی که آنان نزد مادرشان رسیدند، گفت: "یا ابتی استاجره خیر من استاجرت لقوی امین" (متوجه شدم که به پسرانش می‌گوید، به من مزدی بدهند آنان نیز مقداری پول به من دادند.) سپس گفت: "والله یضاعف لمن یشأ" (فهمیدم می‌گوید مزدم را زیادتر بدهند، از این رو مزدم را اضافه کردند.) از آنان پرسیدم: این زن کیست؟ پاسخ دادند: این زن مادر ما فضه، کنیز حضرت فاطمه زهراست که مدت بیست سال است به جز قرآن سخن نمی‌گوید. 📔 بحار الأنوار: ج۴٣، ص٨٧ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💎 انسان تکامل یافته روزی سلمان دیگی بر روی آتش گذاشته غذا می‌پخت. أباذر وارد شد و در کنار سلمان نشست و مشغول صحبت شدند، ناگاه دیگی که سلمان بر روی پایه اجاق نهاده بود، سرنگون شد ولی قطره‌ای از آنچه در دیگ بود نریخت. سلمان آن را برداشت و به جای خود گذاشت. طولی نکشید برای بار دوم دیگ سرنگون شد و چیزی از آن نریخت. بار دیگر سلمان آن را سر جایش گذاشت. اباذر پس از دیدن این قضیه سراسیمه از نزد سلمان خارج شد در حالی که غرق در اندیشه بود، محضر امیرمؤمنان علیه السلام رسید. حضرت فرمود: أباذر چرا وحشت زده هستی؟ أباذر ماجرای سلمان را به عرض رسانید. حضرت فرمود: ای أباذر اگر سلمان اطلاع دهد آنچه را می‌داند، خواهی گفت: رحم الله قاتل سلمان: خدا قاتل سلمان را بیامرزد. سلمان باب الله است در روی زمین، هرکس شناخت به حال او داشته باشد مؤمن است و هرکس منکر فضایل سلمان شود او کافر است و فرمود: سلمان از اهل بیت ماست. 📔 بحار الأنوار: ج٢٢، ص٣٧۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 شکایت خدا نزد مردم امام صادق علیه السلام در حضور مردم فرمود: يعقوب (عليه السلام) نزد پادشاهی رفت و از او درخواست کمک کرد. پادشاه به او گفت: تو ابراهیمی؟ یعقوب گفت: نه. پادشاه گفت: اسحاق بن ابراهیم هستی؟ یعقوب گفت: نه. پادشاه گفت: پس چه کسی هستی؟ یعقوب گفت: من یعقوب بن اسحاق هستم. پادشاه گفت: چه مصیبتی به تو رسیده است که در جوانی این اندازه پیر به نظر می‌رسی؟ یعقوب گفت: اندوه از دست دادن یوسف. پادشاه گفت: ای یعقوب اندوه بزرگی به تو رسیده است. یعقوب گفت: بیشترین چیزی که به انبیاء می‌رسد، بلاست. پس هر کس، از جهت ایمان به پیامبران نزدیک تر باشد به نسبت ایمانش به بلا گرفتار می‌شود. پس پادشاه حاجتش را برآورده کرد. هنگامی که یعقوب از نزد پادشاه بیرون آمد، جبرئیل بر او نازل شد و گفت: ای یعقوب، پروردگارت به تو سلام می‌رساند و می‌گوید، از من به مردم شکایت کردی. پس یعقوب به سجده افتاد و گفت: پروردگارا، لغزشی بود، آن را ببخش. پس دیگر تکرار نمی‌شود. سپس جبرئیل گفت: ای یعقوب، سرت را بلند کن. پروردگارت به تو سلام می‌رساند و می‌گوید، تو را بخشیدم. پس دیگر دوباره از من به مردم شکایت نکن. از آن پس هرگز دیده نشد که یعقوب، حتی کلمه ای نزد مردم شکایت کند. تا این که فرزندانش، گروگان گیری بنیامین توسط عزیز مصر (حضرت یوسف علیه السلام) را به پدرشان خبر دادند. در این هنگام یعقوب گفت: «من غم و اندوه خود را تنها به خدا می‌گویم و از خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید.» «قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ» (١) ------------------------ (١): سوره‌ یوسف: آیه ۸۶ 📔 بحار الأنوار: ج١٢، ص٣١١ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⚡ دم مسیحایی «قاسم» گنده لات نجف بود به فسق و فجور و خلاف کاری شهرت داشت. یا این وجود آقای قاضی به او خیلی محبت داشت و حسابی تحویلش می‌گرفت. او هم به خاطر مهربانی‌های آقای قاضی به او ارادت پیدا کرده بود. یک مرتبه که به هم رسیده بودند پس از کلی سلام و علیک و تعارف آقای قاضی به قاسم گفته بود: «امشب حتما برای نماز شب بیدار شو.» «آقا اولا من تا نصف شب در قهوه خانه‌ام. دیگر نمی‌توانم از خوابم بزنم و برای نماز شب بلند شوم ثانیا من اصلا نماز نمی‌خوانم شما به من می‌گویید نماز شب بخوان؟!» آقای قاضی هم جواب داده بود: «نگران نباش! خودم از خواب بیدارت خواهم کرد...» قاسم خیلی جدی نگرفته بود نیمه شب که از قهوه خانه برگشت رفت و تخت گرفت خوابید. ساعتی گذشت. ناگهان از خواب بیدار شد. به حیاط رفت. چشمش که به آب افتاد حالش دگرگون شد... خلاصه همین قاسم با آن سوابق معروف فسق و فجور از عابدان و زاهدان بزرگ نجف شد. کارش به جایی رسید که مردم باقیمانده چایش را به عنوان شفا می‌خوردند. 📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص۴٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌧️ باران عذاب و باران رحمت مردی یهودی به علی علیه السلام گفت: به درستی که به درخواست نوح علیه السلام از پروردگارش باران سیل آسا از آسمان بارید. امام فرمود: به یقین این گونه بود که می‌گویی؛ ولی درخواست او از خداوند برای خشم به قومش بود؛ در حالی که محمّد صلی الله علیه و آله نیز آسمان برایش سیل آسا بارید، ولی درخواست او از خداوند به جهت رحمت برای قومش بود. پس از مهاجرت پیامبر به مدینه، مردم نزد ایشان آمدند و گفتند: ای رسول خدا صلی الله علیه و آله، مدتی است که در این شهر باران نمی بارد و درختان خشک شده‌اند. پس رسول خدا صلی الله علیه و آله دست مبارکش را برای دعا بلند کردند و هنوز دعای پیامبر تمام نشده بود که باران شروع به باریدن کرد. باران یک هفته مدام بارید. تا این که مردم برای بار دوم نزد پیامبر رفتند و گفتند: ای رسول خدا صلی الله علیه و آله، به جهت باران بسیار، دیوارها رو به ویرانی نهاده اند. پيامبر خندید و فرمود: این نشانه ناتوانی فرزند آدم است. سپس فرمود: پروردگارا باران را پیرامون ما بباران. پس به خاطر دعای پیامبر باران در اطراف شهر می‌بارید، ولی در شهر باران نمی‌آمد. 📔 بحار الأنوار: ج١٠، ص٣٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🥬 کاهو یک روز به دکان سبزی فروشی رفته بودم، دیدم آقای قاضی خم شده و دارد کاهو سوا می‌کند؛ ولی فقط کاهوهایی را بر می‌دارد که پلاسیده است و برگهای ضمخت دارد کاهوها را با مغازه دار حساب کرد، زیر عبا زد و راه افتاد. دنبالش راه افتادم، سؤالی دارم! چرا برعکس همه، این کاهوهای خراب را سوا کردید؟! گفت: «آقاجان این مرد فروشنده، آدم بی‌بضاعت و فقیری است. من گهگاهی به او کمک می‌کنم ولی نمی‌خواهم چیزی بلاعوض به او داده باشم، مبادا عزت و آبرویش از بین برود و خدای ناخواسته عادت کند به مجانی گرفتن و در کسب و کار ضعیف شود. می‌دانستم که این کاهوها خریدار ندارد و ظهر که این آقا دکان خود را ببندد، همه را بیرون می‌ریزد؛ برای ما که فرقی ندارد کاهوی لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها ... 📔 استاد، صد روایت از زندگی آیت الله سید علی قاضی (ره)، ص١٧ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨مقام معنوی جوان بنی هاشم (علی بن ابی طالب عليه السلام) سلمان فارسی گفت که پيامبر صلی الله علیه و آله فرمود: وقتی مرا از آسمان دنیا بالا بردند، ناگهان به کاخی از نقره سفید داخل شدم که دو فرشته جلوی در آن بودند. گفتم: ای جبرئیل، از دو فرشته بپرس این کاخ از آن کیست؟ جبرئیل از آن‌ها پرسید. گفتند: مال جوانی از بنی هاشم است. وقتی به آسمان دوم رفتم، ناگهان به کاخی از طلای سرخ، بهتر از کاخ آسمان اول وارد شدم که دو فرشته جلوی درش بودند، گفتم: ای جبرئیل! از آن‌ها بپرس این کاخ مال کیست؟ جبرئیل از آن‌ها پرسید، گفتند از آن جوانی از بنی هاشم است. هنگامی که به آسمان سوم رفتم، به کاخی از یاقوت سرخ وارد شدم که دو فرشته جلوی درش بودند. گفتم: ای جبرئیل! از آن‌ها بپرس، این کاخ، از آن کیست؟ جبرئیل پرسید و آن‌ها در جواب، پاسخ قبل را بازگو کردند. وقتی به آسمان چهارم رسیدم، به کاخی از مروارید سفید وارد شدم با همان دو فرشته‌ای که برابر آن جا بودند. گفتم ای جبرئیل! از آن‌ها بپرس که کاخ از آنِ کیست؟ جبرئیل پرسید و آن‌ها باز همان پاسخ را دادند. وقتی که به آسمان پنجم رفتم، به کاخی از مروارید زرد وارد شدم با همان فرشته ها. گفتم: ای جبرئیل! بپرس این کاخ از آنِ کیست؟ آن‌ها باز گفتند: از آنِ جوان بنی هاشمی است. زمانی که به آسمان ششم رسیدم به کاخی از مروارید مرطوب و خشک داخل شدم با آن دو فرشته نگهبان. گفتم: ای جبرئیل! از آن‌ها بپرس این کاخ از کیست؟ جبرئیل از آن‌ها پرسید و باز همان پاسخ را گفتند. تا این که به آسمان هفتم رسیدم و به کاخی از نور عرش خدای بزرگ وارد شدم که برابر در آن نیز دو فرشته بودند. جبرئیل همان گونه پرسید و آن‌ها نیز همان پاسخ را دادند. پس خوشحال شدیم. 📔 بحار الأنوار: ج١٨، ص٣١٢ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ حسين (ع) زیور آسمان‌ها و زمین امام حسين عليه‌السلام فرموده است: بر رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌و‌آله وارد شدم، اُبىّ بن كعب هم آنجا بود. رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌و‌آله فرمود: خوش آمدى اى أبا عبد اللّه! اى زيور آسمان‌ها و زمين. اُبىّ به ايشان عرض كرد: اى رسول خدا! چگونه ممكن است كسى جز شما زيور آسمان‌ها و زمين باشد؟ پيامبر به او فرمود: اُبىّ، سوگند به آنكه مرا به حق به پيامبرى برانگيخت، حسين بن على (عليهما السّلام) در آسمان بزرگتر و با عظمت تر از زمين است؛ زيرا در سمت راست عرش نوشته شده است: او چراغ هدايت و كشتى نجات است. 📔 کمال الدین: ص٢۶۵، ح١١ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌷 توسل به امام زمان ‌(عج) عالم متقی و بزرگوار حضرت آقای شیخ محمد تقی (متقی) همدانی که فضیلت وتقوای ایشان مورد اتفاق آشنایان ایشان است، شفایافتن همسر خود را بطور خلاف عادت به برکت توسل به حضرت حجت بن الحسن علیهما السلام را چنین مرقوم داشته‌اند: در سال ١٣٩٧ ه.ق مهمی پیش آمد که سخت مرا وصدها نفر دیگر را نگران نمود یعنی همسر اینجانب دراثر دو سال غم و اندوه و گریه و زاری از داغ دوجوان خود که در کوههای شمیران جان سپردند در این روز مبتلا به سکته ناقصی شد. البته طبق دستور دکترها مشغول معالجه و دوا شدیم ولی نتیجه‌ای نگرفتیم تا شب جمعه ۲۲ صفر یعنی چهار روز بعد از حادثه سکته شب جمعه تقریبا ساعت یازده رفتم در اطاق خود استراحت کنم پس از تلاوت چند آیه از کلام الله مجید و خواندن دعاهای مختصر از دعاهای شب جمعه از خداوند تعالی خواستم که امام زمان حجة بن الحسن صلوات الله علیه را مأذون فرماید که به داد ما برسد، و جهت آنکه متوسل به آن حضرت شدم، این بود که تقریبا از یک ماه قبل از این حادثه دختر کوچکم (فاطمه) از من خواهش می‌کرد که من قصه‌ها و داستانهای کسانیکه مورد عنایت حضرت بقیة الله روحی له الفداء قرار گرفتند و مشمول عواطف و احسان آن مولی شدند را برای او بخوانم، من هم خواهش این دخترک ده ساله‌ام را پذیرفتم وکتاب «نجم الثاقب» حاجی نوری را برای او خواندم. در ضمن من هم به این فکر افتادم که مانند صدها نفر دیگر چرا متوسل به امام زمان (عج) نشوم؟ لذا همان طور که در بالا تذکر دادم در حدود ساعت یازده شب به آن بزرگوار متوسل شدم و بادلی پر از اندوه و چشمی گریان به خواب رفتم. ساعت چهار بعد از نیمه شب جمعه طبق معمول بیدار شدم، ناگاه احساس کردم از اطاق پائین که مریض سکته کرده آنجا بود صدای همهمه می‌آید. سر و صدا قدری بیشتر شد. در ساعت پنج ونیم که آن روزها اول اذان صبح بود به قصد وضو آمدم پائین ناگهان دیدم دختر بزرگم که معمولا در این وقت در خواب بود بیدار و غرق در نشاط است تا چشمش به من افتاد گفت آقا؟ به شما مژده بدهم گفتم چه خبر است؟ من گمان کردم خواهر یا برادرم از همدان آمده‌اند گفت: بشارت، مادرم را شفا دادند گفتم کی شفا داد؟ گفت: مادرم چهار بعد از نیمه شب با صدای بلند و شتاب و اضطراب ما را بیدار کرد و می‌گفت برخیزید آقا را بدرقه کنید. می‌بیند که تا آنها از خواب برخیزند آقا رفته، خودش که چهار روز بود نمی‌توانست حرکت کند از جا می‌پرد و دنبال آقا تا دم درب حیاط می‌رود. دخترش که مراقب حال مادر بوده و در اثر سر و صدای مادر که آقا را بدرقه کنید بیدار شده بود به دنبال ما در تا دم درب حیاط می‌رود ببیند مادرش کجا می‌رود. دم درب حیاط مادرش به خود می‌آید ولی نمی‌تواند باور کند که خودش تا آنجا آمده. از دخترش زهرا می‌پرسد که زهرا من خواب می‌بینم یا بیدارم؟ دخترش جواب می‌دهد که مادرجان بیداری، ترا شفا دادند. آقا کجا بود که میگفتی آقا را بدرقه کنید؟ ما کسی راندیدیم. مادر می‌گوید آقایی بزرگوار در زیّ اهل علم و سید عالی قدری که خیلی جوان نبود، پیر هم نبود به بالین من آمد گفت برخيز خدا ترا شفا داد گفتم نمی توانم برخیزم، با لحنی تندتر فرمود: شفا یافتی برخیز. من از مهابت آن بزرگوار برخاستم. فرمود شفا یافتی دیگر دوا نخور و گریه هم مکن، چون خواست از اطاق بیرون رود من شما را بیدار کردم که اورا بدرقه کنید ولی دیدم شما دیر جنبیدید، خودم از جا برخاستم و دنبال آن آقا رفتم. بحمد الله تعالی پس از این توجه و عنایت حال مادر فورا بهبود یافت و چشم راستش که در اثر سکته غبار آورده بود برطرف شد، و پس از چهار روز که اصلا میل به غذا نداشت در همان لحظه گفت گرسنه‌ام برای من غذا بیاورید یک لیوان شیر که در منزل بود به او دادند با کمال میل تناول نمود و رنگ رخش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت که گریه مکن غم واندوه از دلش برطرف شد، ضمنا خانم مذکوره از پنج سال قبل مبتلا به روماتیسم بود و اطباء نتوانستند این ناراحتی او را معالجه کنند از لطف حضرت علیه السلام این مرض نیز شفا یافت. دکتر او اظهار فرمود آن مرض سکته که من دیدم از راه عادی قابل معالجه نبود مگر آنکه از طریق خرق عادت واعجاز شفا داده می‌شد. 📔 مردان علم در میدان عمل، ص۴٢٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
١. 🥀 خلف ناصالح زراره از امام محمدباقر علیه السلام نقل کرده است: در گذشته، دانشمندی پسری داشت. آن پسر به دانش پدر بی علاقه بود و چیزی از او نمی پرسید. در عوض، همسایه ای داشت که نزدش می‌آمد و از او پرسش می‌کرد و جوابش را می‌گرفت. تا این که مرگ پدر نزدیک شد. در این هنگام، فرزندش را صدا زد و گفت: ای فرزندم! تو نسبت به دانش من کم علاقه بودی و مطلبی از من نمی پرسیدی، ولی در مقابل همسایه ای داشتیم که به نزدم می‌آمد و از من پرسش می‌کرد و جوابش را می‌گرفت. ازاین رو، پس از من اگر در مسئله ای مشکلی داشتی، نزد او برو. نشانی همسایه را نیز برای پسرش گفت. سرانجام پدر از دنیا رفت و پسرش را تنها گذاشت. از قضا، پادشاه آن زمان خوابی دید و پس از بیدار شدن از حال آن عالم جویا شد. به او گفتند که دانشمند از دنیا رفته است. پادشاه گفت: آیا از خود فرزندی به جا گذاشته است؟ در جواب گفتند: بله، دارای فرزندی است. گفت: او را نزد من بیاورید. درپی او فرستادند. پسر با خود اندیشید: نمی دانم که پادشاه مرا برای چه خواسته است، در حالی که علمی ندارم. اگر پرسشی کند، رسوایی به بار می‌آورم. در این هنگام، سفارش پدر را به یاد آورد. به دنبال مرد همسایه رفت که دانش پدرش را فراگرفته بود. به او گفت: پادشاه به دنبال من فرستاده تا پرسشی کند و من نمی دانم که برای چه مرا فراخوانده است. افزون بر این، پدرم به من گفته بود که هرگاه در مسئله ای مشکل داشتم، به نزد تو بیایم. مرد دانشمند گفت: من می‌دانم که برای چه تو را فراخوانده است. اکنون اگر به تو خبر دهم و خداوند از این طریق، ثروتی نصیب تو کرد، با من قسمت می‌کنی؟ پسر گفت: آری. مرد همسایه او را سوگند داد تا به پیمان خود وفا کند. پسر با او عهد کرد که به پیمانش پای بند خواهد بود. مرد همسایه گفت: پادشاه درباره خوابی که دیده است، از تو می‌پرسد که اکنون در چه زمانی هستیم؟ تو بگو که اکنون زمان گرگ است. پسر نزد پادشاه آمد. پادشاه به او گفت: آیا می‌دانی برای چه به دنبال تو فرستاده ام؟ پسر گفت: می‌خواهی از خوابی که دیده ای، پرسش کنی که اکنون چه زمانی است؟ پادشاه گفت: راست گفتی. پس مرا آگاه کن. پسر گفت: اکنون زمان گرگ است. پادشاه دستور داد تا جایزه ای به او بدهند. پسر آن جایزه را گرفت و رهسپار منزل شد و از وفای عهد با آن مرد همسایه، خودداری ورزید. او با خود گفت: شاید این ثروت تا آخر عمر برایم بس باشد و دیگر به مرد همسایه نیازمند نشوم. پس از مدتی، پادشاه دوباره خوابی دید و به دنبال پسر فرستاد. او از کاری که درگذشته کرده بود، پشیمان شد و با خود گفت: به خدا سوگند! من علمی ندارم تا به نزد پادشاه روم. هم چنین نمی دانم با آن دوستی که به او خیانت ورزیده ام، چه کنم. سپس گفت: اکنون با هر بهانه، نزد او می‌روم، عذرخواهی می‌کنم و سوگند می‌خورم تا شاید به من کمک کند. 👇