.
💠 ارشاد سردسته اشرار
در اوائل حال آخوند ملاّ محمد تقى مجلسى كه هنوز شهرتى نداشت مردى كه به آخوند ارادت داشت به آن جناب عرض نمود:
مرا همسايه ايست كه از دست او به تنگ آمدهام، شبها فسّاق و اشرار را به خانه خودش جمع مینمايد تا مشغول عيش و عشرت و شرابخوارى و ساز و رقص بشوند آيا میشود در اين باب راه علاجى پيدا كرد؟
شيخ فرمود: امشب ايشان را به مهمانى دعوت كن من هم در آن مهمانى حاضر میشوم. پس آن مرد آنها را براى شام دعوت كرد. رئيس اشرار گفت: چه طور شد كه تو هم به جرگه ما در آمدى؟
گفت: چنين اتفاق افتاد. اشرار همه خوشحال شدند كه يك نفر ديگر به افرادشان اضافه شده. شب، آخوند قبل از همه وارد منزل شد و در گوشه اى نشست.
ناگاه رئيس اشرار با دار و دستهاش از در وارد شدند و نشستند، چون آخوند را در مجلس ديدند برايشان ناگوار آمد، براى آنكه آخوند از غير جنس آنها بود و به سبب وجود او عيش ايشان منغض ميشد.
پس رئيس ايشان خواست كه آخوند را از ميدان بيرون كرده باشد، روى به آخوند كرده و گفت: شيوهای كه شما در دست داريد بهتر است يا شيوهای که ما داريم؟
آخوند گفت: هر يك خواص و لوازم كار خود را بيان كنيم آنوقت ببينيم كدام بهتر است؟
رئيس گفت: اين سخن منصفانه است. آنوقت گفت: يكى از اوصاف ما اينست كه چون نمك كسى را خورديم به او خيانت نمىكنيم.
آخوند گفت: اين حرف شما را من قبول ندارم.
رئيس گفت: اين در ميان همه ما مسلّم است.
آخوند گفت: من مى دانم شما نمك كسى را خوردهايد و نمكدانش را شكستهايد.
رئيس گفت: نمك چه كسى را خوردهام و نمكدانش را شكسته ام؟
آخوند گفت: آيا هرگز شما نمك خداوند عالم را نخوردهايد؟! چون رئيس اين سخن را شنيد تأمّلى كرده يك مرتبه از جاى خود حركت كرده و رفت و تابعان او همه رفتند.
صاحب خانه به آخوند گفت: كار بدتر شد چون ايشان به قهر و غضب رفتند. آخوند گفت: اكنون كار به اينجا انجاميد تا ببينيم بعدها چه خواهد شد.
چون صبح شد رئيس دزدها به در خانه آخوند آمده عرض كرد: كلام ديشب شما بر من اثر كرد اكنون توبه كرده غسل نمودهام كه مسائل دين به من تعليم نمائى.
پس به سبب تأثير نفس آخوند ملاّمحمد تقى مجلسى آن شخص از هدايت يافتگان شد.
📔 داستانهایی از آثار و برکات علماء، ص۶
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
⚡ رفتار با همسایه
شخصی میگوید:
محضر امام صادق علیه السلام رسیدم عرض کردم:
- همسایهای دارم مرا اذیت میکند.
فرمود:
- تو با او خوش رفتار باش!
گفتم:
- خداوند او را نیامرزد.
حضرت از من روی گردانید.
آن مرد میگوید:
من نخواستم با آن حال از امام علیه السلام جدا شوم. برای اینکه توجه حضرت را جلب کنم عرض کردم:
همسایهام با من چنین و چنان میکند و مرا آزار میدهد.
فرمود:
- تو فکر میکنی اگر آشکارا با او دشمنی کنی (تو هم به او آزار و اذیت کنی) میتوانی از او انتقام بگیری؟
عرض کردم:
- بلی! میتوانم.
فرمود:
- همسایه تو آدم حسودی است. او از کسانی که به خاطر نعمتهایی که خداوند به آنان داده است، به مردم حسد میورزد. چنین آدمی اگر نعمتی را برای کسی دید، از ناراحتی و آتش درونی که از حسد شعله ور است، چنانچه خانواده داشته باشد با آنان درگیر شده، اذیت و آزارشان میکند و اگر خانواده نداشته باشد به نوکر و خدمتکارش دعوا میکند و اگر خدمتکار نداشته باشد، شبها را به خواب نمی رود و روزها را با خشم و غضب سپری میکند.
(بنابراین با چنین آدمی، رو در روئی صلاح نیست باید کج دار و مریض رفتار کرد، چون آدم مریضی است.)
📔 بحار الأنوار: ج٧۴، ص١۵٢
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 مرجعیت دینی و کار در مزرعه
شیخ حسن بحرانی با آن همه علم و فضل، کار یدی انجام می داد و برای گذران زندگی خود و خانواده اش کار میکرد،
شیخ ثقه احمد بن صالح نقل کرده است که مسائلی چند از جانب علمای اصفهان به وسیله حاکم بحرین که منصوب از طرف دولت ایران بود برای علمای بحرین فرستاده شده بود، تا جواب آن را بدهند.
از جمله برای مرحوم شیخ حسن بحرانی مسائلی فرستاده شده بود. قاصد برای رساندن مسائل و گرفتن جواب به «دهستان» رفت که قریهای کوچک است و مردمی فقیر دارد که با دلو از چاه آب کشیده و باغات اندک خود را آبیاری میکنند.
در آنجا سراغ شیخ را گرفت. او را به آن قاصد نشان دادند، قاصد مردی را دید ضعیف الجثه که بوسیله دلو برای مرزعه کوچک خود آب میکشد.
گمان کرد او را مسخره کردهاند، خشمگین شد و آنهایی را که او را به او نشان دادند بزد.
شیخ ماجرا را دانست و کسی به نزد او فرستاد و به او فهماند که شیخ حسن بحرانی خود اوست.
آنگاه دختر بچه خود را که به او کمک میکرد فرستاد قلم و دوات آورد و بدون مراجعه به کتابی جواب مسائل را نوشت.
مرد قاصد که ابهت و جلالت علمای ایران را دیده بود از دیدن آن منظر متعجب شد.
📔 اعیان الشیعه، ج۵، ص٢۶٠
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌴 هشت خرما
حنان بن سدیر گفت از پدرم سدیر صیرفی شنیدم میگفت در خواب پیامبر اکرم صلّی اللَّه علیه و آله را دیدم در مقابلش طبقی سر پوشیده بود، نزدیک شده سلام کردم جواب داد و سرپوش را از طبق برداشت داخل آن خرما بود.
ایشان شروع به خوردن کرد، عرض کردم آقا یک دانه خرما به من بده یک دانه داد خوردم باز تقاضای خرمای دیگری کردم لطف فرمود خوردم همین طور هر کدام را میخوردم تقاضای دیگری میکردم تا هشت دانه داد و خوردم یک دانه دیگر خواستم فرمود: بس است از خواب بیدار شدم.
فردا صبح خدمت حضرت صادق علیه السلام رسیدم دیدم طبقی با سرپوش مقابل آقا است همان طور که در خواب دیده بودم، سرپوش را برداشت دیدم خرما است،
شروع به خوردن نمود، تعجب کردم تقاضا نمودم یک دانه به من لطف فرماید، لطف نمود خوردم خرمای دیگری خواستم داد، خوردم تا هشت خرما همین که تقاضا کردم فرمود:
اگر جدم پیامبر به تو بیشتر میداد من نیز اضافه میکردم، جریان را برایش تعریف کردم، لبخندی زد که حکایت از اطلاعش از این موضوع بود.
📔 بحار الأنوار، ج۴٧، ص۶۴
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔴 مرد لطیفه گو
مرد لطیفه گویی از دوستان امام حسن علیه السلام بود. مدتی نزد آن حضرت نیامده بود.
روزی خدمت امام علیه السلام رسید. حضرت پرسید:
چگونه صبح کردی؟ (حالت چطور است؟)
گفت:
یابن رسول الله! حال من برخلاف آن چیزی است که خودم و خدا و شیطان آن را دوست میداریم.
امام علیه السلام خندید و فرمود:
چطور؟ توضیح بده!
گفت:
خداوند میخواهد از او اطاعت کنم و معصیت کار نباشم. اما من چنین نیستم.
و شیطان دوست دارد، خدا را معصیت کرده و به دستوراتش عمل نکنم ولی من این طور هم نیستم.
و خودم دوست دارم همیشه در دنیا باشم، این چنین هم نخواهم بود و روزی از دنیا خواهم رفت.
ناگاه شخصی برخواست و گفت:
یابن رسول الله! چرا ما مرگ را دوست نداریم؟
امام علیه السلام فرمود:
به خاطر این که شما آخرت خود را ویران و این دنیا را آباد کرده اید،
بدین جهت دوست ندارید از جای آباد به جای ویران بروید.
📔 بحار الأنوار: ج۴۴، ص١١٠
#امام_حسن #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌷 رسیدگی به نیازمندان
یکی از دوستان شهید آیة الله سعیدی نقل میکند که ما در مسجد شهید سعیدی صندوق خیریه و کمک به محرومان داشتیم که بعد از شهادت ایشان، این صندوق به کارش ادامه میداد.
روزی برای بررسی وضع نیازمندی که توصیه شده بود رفتیم. مردی را دیدیم که روی یک تخت چوبی نشسته بود و پاهایش قطع شده بود.
بعد از آنکه متوجه شد ما از مسجد موسی بن جعفر علیه السلام هستیم، گفت: شما مرحوم حاج آقای سعیدی را میشناختید؟
گفتم: بلی از شاگردان ایشان بودم. گفتم: شما از کجا با ایشان آشنا شدید؟ سرش را به دیوار زد و گریه کرد و شاه را نفرین و لعن نمود.
بعد گفت: من قبلا راننده ماشین مسافربری بودم که در یکی از شهرها تصادف کردم و در اثر آن پاهایم قطع شد و خانه نشین شدم،
این خانه را که میبینی حاج آقا سعیدی برای ما درست کرده و زندگی ما را ایشان اداره میکردند.
شبها آخر وقت به اینجا میآمدند یکی دو ساعت مینشستند با ما صحبت میکردند و شوخی میکردند،
ما با هم دوست بودیم رفیق بودیم، میرفت برای ما نان میگرفت با روغن میآورد، او واقعا آقا بود... .
📔 مردان علم در میدان عمل، ص٢٣۵
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ بيدار شدن فطرت يك كمونيست
شهيد بزرگوار حضرت حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ عبداللّه ميثمى نمايندگى امام (ره) در قرارگاه خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله مى گويد:
قبل از انقلاب در زندان ساواك شاه، براى زجر و شكنجه روحى، مرا با يك كمونيست هم سلّول كردند كه به من خيلى بدى مى كرد.
از جمله به آب و غذاى من دست مى زد كه نجس شود و من نخورم. وقتى عبادت مى كردم مرا مسخره مى كرد.
شب جمعه اى كه او خواب بود دعاى كميل مى خواندم، رسيدم به اين فراز از دعا كه:
... فَلَئِن صَيِّرنى لِلعُقوباتِ مَعَ اَعدائِكَ وَجَمَعْتَ بَينى وَ بَينَ اَهلِ بَلائِكَ وَ فَرَّقتَ بَينى وَ بَين اَحِبّائِكِ (پس تو اگر مرا با دشمنانت به انواع عقوبت معذّب گردانى و با اهل عذاب همراه كنى و از جمع دوستانت و اوليائت جداسازى... )
دلم شكست و گريه شديدى سر دادم.
وقتى به خودم آمدم متوجّه شدم كه او (هم سلّولم كه كمونيست بود) نيز فطرتش بيدار شده و سرش را به سجده روى خاك گذاشته است.
در اينجا بياد آن زن بدكارهاى افتادم كه هارون الرّشيد (لعنة اللّه عليه) بخاطر اذيّت و آزار باب الحوائج حضرت موسى بن جعفر عليه السلام به سلّول آن آقا برده بود و پس از ساعتى كه در سلّول را گشودند ديدند همين طور كه امام هفتم عليه السلام سر به سجده گذاشته و مى گويد:
(سُبُّوحٌ، قُدُّوسٌ، رَبُّ المَلائركَةِ وَ الرَّوح)، آن زن نيز سرش را به سجده گذاشته و هم ذكر و هم ناله با امام عليه السلام شده است!
📔 داستانهایی از علماء، ص۵٠
#امام_کاظم #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 سه سیخ کباب
استاد فاضل موحدی نقل میکند:
بعلت درد پائی که آیة الله بروجردی داشت همراه ایشان سفری به آب گرم محلات کردیم و چند روزی در آنجا توقف کردیم.
چون مردم فقیر و مستضعف آن ناحیه از تشریف فرمائی آقا آگاه شدند برای زیارت ایشان و استفاده از وجود ایشان به آن محل زیاد آمده بودند.
یک روز آقا دستور دادند چند راس گوسفند خریداری شده و کشتند و گوشت همه را بین فقراء قسمت کردند و مقدار کمی نگهداشتند.
موقع نهار سه سیخ کباب پخته و در میان سفره نهادند که آقا میل بفرمایند. ولی آقا نان با ماست و چند عدد خیاری که در سفره بود میل می فرمودند و هیچ توجهی به کبابها نداشتند.
عرض کردند: آقا گوشت تمام گوسفندها را بین فقراء قسمت کردیم و اگر سهم سرانه هم حساب کنیم این مقدار سهم شما است چرا میل نمی فرمائید؟
فرمود: غیر ممکن است از کبابی که بوی آن به مشام فقراء رسیده من میل نمایم.
پس ما هم بواسطه احترام ایشان نخوردیم تا آنکه آن کبابها را بردند به فقرای مجاور دادند.
📔 مردان علم در میدان عمل، ص٢١٢
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⭕ قدرت بيان خطباى شيعه
بنيانگذار (دارالتقريب) علامه (شيخ محمد تقى) گويد: (احمد امين مصرى) نويسنده مشهور، سابقاً كتابى نوشته بود كه در آن نسبت به شيعه اظهار بدبينى كرده و آن را مسلكى سياسى خوانده بود و اضافه كرده بود كه: شيعه در اصل از آداب يهود و زرتشت گرفته شده و نظر از تأسيس آن محو اسلام است.
بعدها او عقيده خود را تغيير داد و در سلك نويسندگان مجله (رسالة الاسلام) قرار گرفت.
روزى براى من نقل كرد كه بعد از انتشار آن كتاب از طرف وزارت فرهنگ در رأس هيئتى به عراق دعوت شدم تا به فرهنگ آنجا رسيدگى كنم.
وقتى به عراق رفتم در آنجا با هياهو و جنجال مواجه شدم، بعضى مرا تهديد مى كردند كه چون بر عليه شيعه كتاب نوشتهام ممكن است بر ضد من اقدامى صورت گيرد.
تا اينكه روزى ما را به مسجد دعوت كردند، در آنجا خطيب معروفى به منبر رفت و نسبت به اين هيئت كه من در رأس آن قرار داشتم خير مقدم گفت و پس از بيان مطالبى سخن خود را به اينجا كشانيد كه:
آرى، در اين هيئت كسى است كه شيعه را مخلوطى از يهود و زرتشت مى داند و آن را ساخته دست ملحدين مى شمارد. به من اشاره كرد...
ناگهان مردم به سوى من هجوم آوردند و جان من به خطر افتاد... ولى او مردم را ساكت كرده و گفت: چرا بلند شديد بحث و علم اين حرفها را ندارد. اينها مهمان ما هستند و نسبت به مهمان نبايد اين چنين كرد.
آنگاه قدرى به تعريف از ما پرداخت و گفت: اينها محققينى هستند كه داراى آثار پرارجند ولى كسى كه محقق خوبى است و آثارى دارد نبايد بدون تحقيق چيز بنويسد. قلم براى خدمت به علم است نه شهرت و مسلماً كسى كه بى جهت آبروى ملتى را مى برد احترامى ندارد.
بار ديگر مردم بلند شدند و به طرف ما هجوم آوردند و تا يك مترى من رسيدند كه يكدفعه نعرهاى برآورد و گفت: مقصود من اين نيست كه شما بلند شويد و چنين حركتى كنيد، برگرديد.
همه برگشتند و به جاى خود نشستند، و باز شروع به تعريف كرد كه: اين فرد جزء مفاخر و محقق عرب است و كتابهاى فوق العادهاى نوشته و اكنون آمده تا به فرهنگ و معارف ما خدمت كند و ما بايد افتخار كنيم كه در ميان ما مسلمانان كسانى هستند كه ما را از مستشاران خارجى بى نياز مى سازند.
مردم كاملاً آرام شدند و خطيب در ادامه گفتار خود چنين بيان داشت: در عين حال لطمهاى كه او به شيعه وارد كرده لطمه قابل جبرانى نيست، شما فكر كنيد اگر اين شخص نسبت به هر مذهب ديگرى اين چنين توهين كرده بود آنها چه معامله با وى مى كردند؟ اكنون اين شخص چه جوابى دارد كه به ما بدهد؟ چرا اين مرد مذهبى را كه منسوب به اهلبيت است فرقه الحادى خوانده است؟
اين نوبت مردم شديدتر از دفعات قبل از جاى جستند و به من حملهور شدند و اين بار خطر قطعى بود و نمى دانم چه شد كه مردم را به جاى خود نشاند و گفت: حالا برويم سر صحبت خودمان...
اين داستان را راجع به قدرت بيان خطباى شيعه تعريف مى كرد و مى گفت: قدرت خطابهاى كه من در شيعه مشاهده كردم در هيچ جا نديدم و معلوم شد كه اين جريان را وقتى تعريف مى كرد يك حالت لرزه و ارتعاشى در وى نمودار بود.
📔 اسلام آئين همبستگى، ص۲۷
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💰 مزد نامعین
آن روز را سلیمان بن جعفر و امام رضا عليهالسلام به دنبال کاری باهم بیرون رفته بودند، غروب آفتاب شد و سلیمان خواست به منزل خویش برود، علی بن موسی الرضا به او فرمود: بیا به خانه ما و امشب با ما باش؛ اطاعت کرد و به اتفاق امام به خانه رفتند.
امام، غلامان خود را دید که مشغول گلکاری بودند. ضمنا چشم امام به یک نفر بیگانه افتاد که او هم با آنان مشغول گلکاری بود، پرسید : این کیست؟
غلامان گفتند: این را ما امروز اجیر گرفتهایم تا با ما کمک کند.
- بسیار خوب چقدر مزد برایش تعیین کردهاید؟
- یک چیزی بالاخره خواهیم داد و او را راضی خواهیم کرد.
آثار ناراحتی و خشم در امام رضا پدید آمد و رو آورد به طرف غلامان تا آنها را تأدیب کند.
سلیمان جعفری جلو آمد و عرض کرد: چرا خودتان را ناراحت میکنید؟
امام فرمود : من مکرر دستور دادهام که تا کاری را طی نکنید و مزد آن را معین نکنید، هرگز کسی را بکار نگمارید ، اول اجرت و مزد طرف را تعیین کنید بعد از او کار بکشید.
اگر مزد و اجرت کار را معین کنید، آخر کار هم، میتوانید چیزی علاوه به او بدهید.
البته او هم که ببیند شما بیش از اندازهای که معین شده به او میدهید، از شما ممنون و متشکر میشود، و شما را دوست میدارد، و علاقه بین شما و او محکمتر میشود.
اگر هم فقط به همان اندازه، که قرار گذاشتهاید، اکتفا کنید شخص از شما ناراضی نخواهد بود.
ولی اگر تعیین مزد نکنید و کسی را به کار بگمارید، آخر کار هراندازه که به او بدهید بازگمان نمیبرد که شما به او محبت کردهاید، بلکه میپندارد شما از مزدش کمتر به او دادهاید.
📔 بحار الأنوار: ج١٢، ص٣١
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 توسّل به آقا امام زمان (عج)
حضرت آية اللّه حسينى تهرانى در كتاب معادشناسى خود از قول يكى از اعاظم نجف نقل مى فرمايد:
ما از نجف اشرف عيال اختيار كرديم و سپس در فصل تابستان براى زيارت وملاقات ارحام عازم ايران شديم و پس از زيارت حضرت ثامن الائمه عليه السلام عازم وطن خود كه شهرى است در نزديكيهاى مشهد گرديديم.
آب و هواى آنجا به عيال ما نساخت و مريض شد و روز به روز مرضش شدّت پيدا كرد و هر چه معالجه كرديم سودمند واقع نشد و در آستانه مرگ قرار گرفت.
من در بالين او بودم و بسيار پريشان شدم و ديدم عيالم در اين وقت فوت مى كند و من بايد تنها به نجف برگردم و در نزد پدر و مادرش خجل و شرمنده گردم و آنها بگويند: دختر نوعروس ما را برد و در آنجا دفن كرد و خودش برگشت
حال اضطراب و تشويش عجيبى در من پيدا شد. فوراً آمدم در اطاق مجاور ايستادم و دو ركعت نماز خواندم و توسّل به حضرت امام زمان (عج) پيدا كردم و عرض كردم:
يا ولى اللّه! همسر من را شفا دهيد كه اين امر از دست شما ساخته است. و با نهايت تضرّع و التجاء متوسّل شدم.
سپس به اطاق عيالم آمدم. ديدم نشسته و مشغول گريه كردن است. تا چشمش به من افتاد گفت: چرا مانع شدى؟ چرا نگذاشتى؟
من متوجّه نشدم چه مى گويد و تصوّر كردم كه حالش بد است. بعد كه قدرى آب به او داديم و غذا به دهانش گذارديم قضيّه خود را براى من نقل كرد و گفت:
عزرائيل براى قبض روح من با لباسى سفيد آمد و بسيار زيبا و آراسته بود. به من لبخندى زد و گفت: حاضر به آمدن هستى؟ گفتم: آرى!
بعداً اميرالمؤ منين عليه السلام تشريف آوردند و با من بسيار ملاطفت و مهربانى نمودند و به من فرمودند: من مى خواهم بروم نجف، مى خواهى با هم به نجف برويم؟
گفتم: بلى! خيلى دوست دارم با شما به نجف بيايم. من برخاستم لباس خود را پوشيدم و آماده شدم كه با آن حضرت به نجف اشرف برويم.
همينكه خواستم با آن حضرت از اطاق خارج شوم ديدم كه آقا امام زمان (عج) آمدند و تو هم دامان امام زمان (عج) را گرفتهاى.
حضرت امام زمان (عج) به آقا اميرالمؤمنین
عليه السلام فرمودند: اين بنده به ما متوسّل شده، حاجتش را برآوريد!
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام سر مبارك را پايين انداخته و به عزرائيل فرمودند: به تقاضاى مرد مؤمن كه متوسّل به فرزند ما شده است برو تا موقع معيّن!
و آنگاه اميرالمؤمنين عليه السلام از من خداحافظى كردند و رفتند.
چرا نگذاشتى بروم؟
📔 معادشناسى: ج۱، ص۲۸۸
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
📝 نوشتن کاغذ برای دیدار امام زمان (عج)
عالم صالح مرحوم سید محمّد پسر جناب سید عباس که از قریه جب شیث از قرای جبل عامل بوده است.
او به واسطه تعدی حکام جور که خواستند او را داخل در نظام عسکریه کنند از وطن متواری شده و با بیبضاعتی به نحوی که در روزِ بیرون آمدن از جبل عامل جز پول کمی چیزی نداشته، و هرگز گدایی نکرد.
مدتی سیاحت کرد و در ایام سیاحت در بیداری و خواب عجایب بسیار دیده بود بالاخره در نجف اشرف مجاور شده و در صحن مقدس از حجرات فوقانیه منزلی گرفت و در نهایت پریشانی میگذرانید و بر حالش جز دو سه نفر کسی مطلع نبود تا آنکه مرحوم شد.
از وقت بیرون آمدن وی از وطن تا زمان فوت پنج سال طول کشید، بسیار عفیف و با حیا و قانع و در ایام تعزیه داری حاضر میشد و گاهی از کتب ادعیه عاریه میگرفت،
و چون بسیاری از اوقات زیاده از چند دانه خرما و آب چاه صحن شریف چیز دیگری نداشت لذا به جهت وسعت رزق بر خواندن ادعیه مأثور مواظبت داشته و گویا کمتر ذکری و دعائی بود که از او فوت شده باشد و غالب شب و روز مشغول بود،
برای استغاثه به حضرت حجت علیه السلام مشغول نوشتن عریضه شد و بنا گذاشت که چهل روز مواظبت کند به این طریق که قبل از طلوع آفتاب همه روزه مقارن با باز شدن دروازه کوچک شهر که به سمت دریا است بیرون رود به طوری که احدی او را نبیند،
آنگاه عریضه را در گل گذاشته و به آب اندازد، چنین کرد تا سی و هشت یا نه روز، فرمود: در آن روز بر میگشتم از محل انداختن رقاع و سر را به زیر انداخته و خلقم بسیار تنگ بود،
که ملتفت شدم گویا کسی از عقب به من ملحق شد با لباس عربی و چفیه و عقال، و سلام کرد، من با حال افسرده جواب مختصری دادم و توجه به جانب او نکردم، چون میل سخن گفتن با کسی را نداشتم،
قدری در راه با من مرافقت کرد و من با همان حالت اولی باقی بودم پس فرمود به لهجه اهل جبل: سید محمّد! چه مطلبی داری که امروز سی و هشت روز یا نه روز است که قبل از طلوع آفتاب بیرون میآیی و تا فلان مکان از دریا میروی و عریضهای در آب میاندازی؟
"گمان میکنی که امامت از حاجت تو مطلع نیست؟"
سید محمّد گفت من تعجب کردم که احدی بر کار من مطلع نبود خصوصا این مقدار از ایام را و کسی مرا در کنار دریا نمی دید و کسی از اهل جبل عامل در اینجا نیست که من او را نشناسم خصوصا با چفیه و عقال که در جبل عامل مرسوم نیست،
پس احتمال نعمت بزرگ و نیل مقصود و تشرف به حضور غایب مستور امام عصر علیه السلام را دادم و چون در جبل عامل شنیده بودم که دست مبارک آن حضرت چنان نرم است که هیچ دستی چنان نیست،
با خود گفتم مصافحه میکنم اگر احساس این مرحله را نمودم به لوازم تشرف به حضور مبارک عمل نمایم، به همان حالت دو دست خود را پیش بردم آن جناب نیز دو دست مبارک پیش آورد مصافحه کردم،
نرمی و لطافت زیادی یافتم یقین کردم به حصول نعمت عظمی و موهبت کبری پس روی خود را گردانیدم و خواستم دست مبارکش را ببوسم کسی را ندیدم!
📔 منتهی الآمال، ج٢، ص٧٨٨
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia