.
🌱 میزان تأثیر مصاحبت با عالم
از بعضی از اکابر افاضل شنیده شد که مرحوم شهید ثالث میفرمود که مرحوم شیخ جعفر کبیر وارد قزوین شد و در منزل برادر شهید ثالث حاج ملا محمد صالح منزل کرد،
پس شب هریک در گوشهای خوابیدند و من هم در گوشه آن باغ خوابیدم. چون مقداری از شب گذشت، دیدم که شیخ جعفر مرا صدا میکند که برخیز و نماز شب را بخوان.
عرض کردم: بلی بر میخیزم شیخ از من رد شد و من دیگر بارخوابیدم. ناگاه براثر شنیدن صداهائی متأثر کننده از خواب جستم و از پی آواز روانه شدم،
چون به نزدیک رسیدم دیدم که جناب شیخ با نهایت تضرع و بی قراری به مناجات و گریه اشتغال دارد.
پس صدای آن جناب چنان تأثیری در من کرد که از آن شب تا به حال که بیست و پنج سال میگذرد هر شب بر میخیزم و به مناجات با قاضی الحاجات اشتغال دارم.
📔 قصص العلماء: ص۱۹۳
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ معجزات امیرالمؤمنین (ع)
از حارث بن أعور روایت شده، گفت: در حالی که امیرالمؤمنین علیه السلام در کوفه بر روی منبر خطبه میگفت به گوشه مسجد نگریست و فرمود: ای قنبر آنچه را که در آن سوراخ است بیاور،
ناگهان ماری سیاه وسفید به بهترین شکل ممکن، آورد. مار رو به سوی امیرالمؤمنین علیه السلام کرد و محرمانه با او سخن گفت، سپس به سوراخ بازگشت،
مردم تعجب کردند، گفتند: ما را چه میشود شگفت زده نمی شویم؟
فرمود: میبینید که این مار با جان و دل با رسول الله بیعت کرد و از میان شما عدهای میشنوند و عدهای نمی شنوند و اطاعت نمی کنند،
همچنین حارث گفت: همراه امیرالمؤمنین علیه السلام در کناسه (مکانی در کوفه) بودیم که شیری از بیابان روی آورد و آمد،
از اطرافش پراکنده شدیم، شیر آمد تا اینکه پیش رویش ایستاد و دستانش را بر گوشهایش قرار داد.
علی علیه السلام به او فرمود: به اذن خدا بازگرد و از امروز به بعد وارد دارالهجره (کوفه) نشو و از طرف من این خبر را به درندگان برسان.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢٣١
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
❗خزندهای در صفا
امام موسی بن جعفر کاظم علیه السلام فرمود: امیرالمؤمنین علیه السلام در صفا در مکه سعی به جا میآورد که ناگهان خزندهای را دید که بر روی زمین میخزد با امیرالمؤمنین علیه السلام روبرو شد،
فرمود: سلام بر تو ای خزنده، خزنده گفت: سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد ای امیر المؤمنین، امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود: ای خزنده در این مکان چه میکنی؟
گفت: ای امیرالمؤمنین چندین و چند سال است که اینجا هستم، خدا را تسبیح میگویم، تقدیس و تمجید میکنم و حق بندگیاش را به جا میآورم،
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: ای خزنده! اینجا صفاست، صاف است غذا و آبی در آن نیست، غذا و آبت را از کجا میآوری؟
خزنده پاسخ داد و گفت: ای امیرالمؤمنین قسم به نزدیکی تو به رسول الله صلی الله علیه و آله من هر وقت گرسنه میشوم برای شیعیان و دوستداران تو دعا میکنم و سیر میشوم و هر زمان که تشنه شوم دشمنان و ظالمان بر تو را نفرین میکنم و سیراب میشوم.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢٣۵
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
May 11
.
❌ خودداری از نماز بر جنازه بدهکار
جنازه مردی را آوردند تا رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم بر آن نماز بخواند.
پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم به اصحاب فرمود: شما بر او نماز بخوانید، ولی من نمیخوانم.
اصحاب گفتند: یارسول اللّه! از چه رو بر وی نماز نمیخوانید؟
فرمود: به خاطر دِینی که بر ذمّه اوست.
ابوقتاده گفت: من ضامن میشوم که بدهی او را بپردازم.
پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: به نحو تمام و کمال خواهی پرداخت؟
ابوقتاده گفت: بلی، به نحو تمام و کمال.
در این موقع پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم بر آن جنازه نماز خواند و ابوقتاده گفت: بدهی وی هفده درهم یا هیجده درهم بود.
📔 مستدرک، ج۱۳، ص۴۰۴
#پيامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🐫 شاهد راستگو
عمار بن یاسر گفت: نزد مولایمان امیرالمؤمنین علیه السلام بودم، ناگهان با صدایی که مسجد کوفه را پر کرد فرمود: ای عمار! ذوالفقار بُرنده عُمرها را بیاور، ذوالفقار را برای او آوردم،
فرمود: ای عمار برو و مرد را از ظلم به این زن بازدار، اگر دست برداشت که هیچ وگرنه با ذوالفقار او را باز میدارم،
گفت: رفتم و مرد و زنی را دیدم که از افسار شتری گرفته اند، زن میگوید: شتر مال من است، و مرد میگوید: شتر مال من است،
گفتم: امیرالمؤمنین تو را از ظلم کردن به این زن نهی کرده، گفت: علی علیه السلام مشغول کار خویش است و دست خود را با خون مسلمانانی که در بصره کشته، میشوید آنگاه میخواهد شتر مرا از من بگیرد و به این زن دروغگو بدهد؟
عمار گفت: بازگشتم تا مولایم را با خبر سازم که او را دیدم بیرون آمد و خشم در چهرهاش نمایان بود،
فرمود: وای بر تو شتر این زن را رها کن، گفت: آن مال من است، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: دروغ میگویی ای ملعون،
گفت: ای علی! چه کسی شهادت میدهد که این شتر مال اوست؟ فرمود: شاهدی که هیچ کس در کوفه آن را دروغگو نمیشمارد،
مرد گفت: اگر شاهدی شهادت دهد و راستگو باشد شتر را به او میدهم، علی علیه السلام فرمود: سخن بگو ای شتر از آنِ که هستی؟
با زبانی فصیح گفت: ای امیرالمؤمنین و ای بهترین وصیین من بیش از ده سال است که از آن این زن هستم، علی علیه السلام فرمود: شترت را بگیر، و ضربهای به مرد زد که او را دو نیم کرد.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢٣۶
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 شفای چشم
حضرت آیة الله بروجردی (رضوان الله علیه) میفرمودند در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هرچه معالجه کردم رفع نشد حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مأیوس شدند؛
تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولا دستهجات عزاداری به منزل ما میآمدند نشسته بودم اشک میریختم درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود.
در همان حال گویا به من الهام شد از آن گلهایی که به سر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم،
مقداری گل از شانه و سریک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشد، گرفتم و به چشم خود مالیدم فورا در چشم خود احساس تخفیف درد کردم،
و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه بکلی کسالت آن رفع شد و بعد نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم.
در چشم معظم له تا سن هشتاد و نه سالگی ضعف دیده نمی شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و میگفتند به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم خود این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد.
📔 پندها جاویدان: ص۱۶
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🐫 رام کردن شتران
ابن عباس نقل کرده است که: در زمان عمر، مردی بود که در منطقه آذربایجان شترانی داشت که رام نبودند، از آنچه به او رسیده بود نزد او شکایت کرد، و اینکه امرار معاشش از آن بود.
عمر به او گفت: برو و به درگاه خدای تعالی استغاثه کن، مرد گفت: پیوسته دعا میکنم و به درگاه خدا متوسل میشوم، هر زمان که به آنها نزدیک میشوم بر من هجوم میآورد.
عمر نامهای برای او نوشت که در آن نوشته بود: «از عمر امیرالمؤمنین به بزرگان جن و شیاطین که این چهارپایان را برای او رام کنید ».
مرد نامه را گرفت و رفت، عبدالله بن عباس گفت: بسیار غمگین شدم و علی علیه السلام را دیدم و آنچه اتفاق افتاده بود را به او گفتم،
علی علیه السلام فرمود: قسم به کسی که دانه را شکافت و مردم را خلق کرد، شکست خورده باز میگردد، اضطرابم آرام گرفت و سختیام طولانی شد، و به هر کس که از کوه میآمد چشم دوختم.
مردی را دیدم که بازگشت و در پیشانیش زخمی بود، وقتی او را دیدم به سوی او شتافتم و گفتم: چه شده؟ گفت: من به مکان رفتم و نامه را انداختم، تعدادی از آنها بر من هجوم آوردند و کارشان مرا به وحشت انداخت، و من توانی نداشتم، نشستم و یکی از آنها بر صورتم ضربه زد،
گفتم: خدایا مرا از آنها کفایت کن در حالی که همه آنها بر من هجوم آورده بودند و میخواستند مرا بکشند، از من روی برگرداندند، افتادم و برادرم آمد و مرا در حالی که بیهوش بودم حمل کرد، پیوسته مداوا میکردم تا اینکه خوب شدم و این اثر در صورتم است،
به او گفتم: نزد عمر برو و او را با خبر کن، نزد او رفت و در کنارش افرادی بودند، و او را از آنچه اتفاق افتاده بود با خبر کرد، او را سرزنش کرد و گفت: دروغ میگویی نوشته مرا نبردی، مرد قسم خورد که برده است، پس او را راند.
ابن عباس گفت: او را نزد امیرالمؤمنین علیه السلام بردم، خندید و فرمود: آیا به تو نگفتم؟ سپس رو به مرد کرد و فرمود: وقتی به مکانی که آنها هستند بازگشتی بگو:
«خدایا من به وسیله پیامبرت، پیامبر رحمت و اهل بیت او که آنها را آگاهانه برای عالمیان برگزیدی به سوی تو روی میآورم، خدایا سرکشی آنها را بر من مهار کن و مرا از شرش کفایت کن، که تو کفایت کننده، بخشنده و غالب و چیره هستی».
گفت: مرد بازگشت. در سال بعد وقتی آن مرد آمد همراه او اموالی بود که به جای قیمتهایشان نزد امیرالمؤمنین آورده بود و من همراه او بودم، علی علیه السلام به او فرمود: تو به من میگویی یا من به تو بگویم؟ مرد گفت: ای امیرالمؤمنین البته شما به من بگویید،
فرمود: گویی که من همراه تو بودم وقتی به طرف آنها رفتی و خاضعانه و رام به تو پناه آوردند، یکی یکی از موی پیشانیشان گرفتی،
مرد گفت: درست گفتی ای امیرالمؤمنین گویی که همراه بودی همین طور بود، آنچه برای تو آوردهام از من بپذیر، فرمود: خدا به تو برکت دهد، در راه هدایت گام بردار،
خبر به عمر رسید و غمگینش کرد، مرد بازگشت، و هر سال به حج میرفت، و خدا مالش را فزون کرد،
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: هر کس که مال یا اهل و اولاد یا کاری بر او سرکش گردد باید خدا را با این دعا بخواند، و آن از هر آنچه که از خدا بترسد کفایت میکند إن شاالله.
📔 الخرائج و الجرائح: ص۸۴-۸۵
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 طلاهای حرم
حاج آقا تاج الدین دزفولی از یکی اجدادش بنام سید محمدعلی نقل کرده که سفری به کربلا رفتم پولم تمام شد و ماندم بی خرجی،
به واسطه عفت نفس و مناعت طبعی که داشتم خجالت میکشیدم به کسی اظهار حاجت کنم،
از طرفی گرسنگی و ضعف بر من فشار میآورد تا آنکه به حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام مشرف شدم،
به حضرت عرض کردم: اگر از ناحیه شما کمکی به من نشود ناچار مقداری از طلاهائی که متعلق به شما است بر میدارم!
جملاتی از این قبیل حرفها گفتم و زیارت مختصری کردم و از حرم خارج شدم.
در میان صحن دیدم شیخ رحمت الله خادم شیخ مرتضی انصاری آمد نزد من گفت: شیخ به من امر فرمودهاند که تو را خدمت ایشان ببرم.
پس با هم رفتیم منزل شیخ، سی تومان پول به من داد فرمود این را جدت برای خرجی تو نزد من گذاشته است.
من پول را گرفته مراجعت کردم. در چند قدمی دیدم صدایم کرد فرمود: ولی دیگر طلاهای حضرت را نبری!
📔 مردان علم در میدان عمل: ص٢٢٩
#امام_حسین #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌷 شفا یافتن به دست صاحب الزمان (عج)
محدث جلیل شیخ حر عاملی (صاحب وسائل الشیعه) در کتاب اثبات الهداة فرموده که من در زمان کودکی که ده سال داشتم به مرض سختی مبتلا شدم،
به نحوی که اهل و اقارب (خویشان) من جمع شدند و گریه میکردند و مهیا شدند برای عزاداری و یقین کردند که من خواهم مرد در آن شب،
پس دیدم پیغمبر و دوازده امام علیهم السلام را و من در میان خواب و بیداری بودم پس سلام کردم بر ایشان و با یک یک مصافحه نمودم،
و میان من و حضرت صادق علیه السلام سخنی گذشت که در خاطرم نمانده جز آنکه آن جناب در حق من دعا کرد،
پس سلام کردم بر حضرت صاحب الزمان علیه السلام و با آن جناب مصافحه کردم و گریستم و گفتم: ای مولای من! میترسم که بمیرم در این مرض و مقصد خود را از علم و عمل به دست نیاورم،
پس فرمود: نترس زیرا که تو نخواهی مرد در این مرض بلکه خداوند تبارک و تعالی تو را شفا میدهد و عمر خواهی کرد عمر طولانی.
آنگاه قدحی به دست من داد که در دست مبارکش بود پس آشامیدم از آن و در حال عافیت یافتم و بیماری بالکل از من زایل شد،
و نشستم و اهل و اقاربم تعجب کردند و ایشان را خبر نکردم به آنچه دیده بودم مگر بعد از چند روز.
📔 منتهی الآمال: ج٢، ص٨٢٨
#امام_زمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 شیر جنگل
جویریة نقل میکند: از جنگلی گذر کردیم که ناگهان شیری را که نشسته بود و بچه هایش پشت او بودند دیدیم،
چهارپایم را برگرداندم تا بازگردم، علی علیه السلام فرمود: کجا؟ پیش بیا ای جویریة، او فقط سگ خداست، سپس فرمود: « ما مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِناصِیَتِها » (هود، ۵۶) {هیچ جنبندهای نیست مگر اینکه او مهار هستیاش را در دست دارد}.
شیر به سوی او آمد درحالی که دمش را تکان میداد و میگفت: سلام، رحمت و برکت خدا بر تو ای امیرالمؤمنین و ای پسر عموی رسول الله صلی الله علیه واله،
علی علیه السلام فرمود: سلام بر تو ای اباالحارث تسبیحت چیست؟ شیر گفت: میگویم: پاک و منزّه است کسی که لباس هیبت بر من پوشانده و در دل بندگانش ترس مرا انداخته.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۴۴
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🐍 ماری در کفش
سیّد حِمیَری در محله کُناس ایستاد و گفت: چه کسی فضیلتی از علی بن ابی طالب علیه السلام را برای من میآورد که من درباره آن شعری نگفته باشم تا اسب و هر آنچه دارم از آن او شود؟
شروع کردند به سخن گفتن با او و در مورد آن شعر میخواند تا اینکه مردی از ابی رعل مرادی روایت کرد که:
امیرالمؤمنین علیه السلام برای نماز تطهیر میکرد و کفشش را در آورد و افعی در آن خزید،
وقتی خواست آن را بپوشد کلاغی فرود آمد آن را به پرواز در آورد و سپس انداخت، و افعی از آن خارج شد،
سیّد آنچه وعده داده بود را به او عطا کرد و شعری درباره آن سرود.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص٢۴۴
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💢 مرگی که بیست سال به تأخیر افتاد!
شعیب عرقوفی (یکی از اصحاب امام موسی بن جعفر علیه السلام) نقل نموده که گفت: روزی در مکّه معظّمه به هنگام تشرُّف خدمت امام، ابتداءً بدون این که سؤالی کرده باشم فرمود:
ای شعیب! فردا مردی از اهل مغرب با تو دیدار میکند و درباره من از تو پرس و جو مینماید، پس به او بگو:
واللّه او همان امامی باشد که ابوعبداللّه (امام صادق علیه السلام) به ما خبر داد و معرفی فرمود. پس اگر از حلال و حرام پرسش نمود از قول من به وی پاسخ ده.
عرض کردم: فدایت شوم! نشانه او چه باشد؟
فرمود: مردی است بلند قامت به نام یعقوب، و چون به سراغ تو آید باکی بر تو نیست که از هرچه سؤال کرد به او پاسخ دهی، چه او یگانه دارودسته خود باشد، و چنانچه دوست داشت به نزد من آید، او را به این جا آور.
شعیب گوید: واللّه من در حال طواف بودم که مردی بلندقامت و فربه تر از دیگر مردان به سراغ من آمد و گفت:
میخواهم از تو درباره صاحبت (یعنی امامِ مورد عقیده ات) سؤال کنم.
گفتم: از کدام صاحِبَم.
گفت: از فلان فرزند فلان.
گفتم: نامِ تو چیست؟
گفت: یعقوب.
گفتم: از کجائی؟
گفت: از اهل مغرب.
گفتم: مرا از کجا شناختی؟
گفت: کسی در عالَمِ خواب به نزد من آمد و به من گفت: شعیب را دیدار کن و از هرچه بدان نیازمندی پرسش کن. پس من از تو جویا شدم و مرا به تو رهنمون کردند.
به او گفتم: همین جا بنشین تا من از طواف فارغ شوم و به نزد تو آیَم ان شاءاللّه، و چون از طواف فارغ گردیدم به نزد او رفتم و به گفتگو و پُرس و سؤال پرداختیم، پس وی را مردی عاقل و فاضل یافتم.
سپس از من خواست که او را به حضور امام موسی بن جعفر علیه السلام ببرم، من هم دستش را گرفتم و با استجازه از امام به خدمتش وارد شدیم و همین که امام او را دید، فرمود:
ای یعقوب! دیروز وارد شدی و در فلان محل شرّی میان تو و برادرت به وقوع پیوست که به دشنام دادن به یک دیگر انجامید، در حالی که این روش، نه روشِ دینِ من است، نه روشِ دینِ پدرانم، و ما هیچ کس را به چنین رفتاری امر نمی کنیم،
پس تقوای خدای یکتا و بدون شریک را پیشه کن، که بزودی مرگ بین شما (دو برادر) را جدائی میافکند، همانا که برادرت در همین سفر، پیش از آن که به اهلش بپیوندد خواهد مرد، و تو هم به خاطر روشی که از خود نشان دادی پشیمان خواهی شد، و این به خاطر قطعِ رَحِم و فاصله گیریِ شماها از یک دگر بود که خداوند عُمرِ هردو را کوتاه کرد.
آن مرد گفت: فدایت شوم! اَجَلِ من در چه زمانی خواهد رسید؟
فرمود: امّا اَجَلِ تو هم فرارسید، لکن چون در فلان محل نسبت به عمّه خود صله رَحِم نمودی، خداوند بیست سال به عُمرَت افزود و مرگت به تأخیر افتاد.
شعیب گفت: در ایّام حجّ آن مرد را ملاقات کردم، پس طبق پیشگوئی امام به من خبرداد برادرش قبل از آن که به خانواده اش بپیوندد در راه فوت شد و همانجا به خاک سپرده گردید.
📔 رجال کشی، ص ۳۰۹
#امام_کاظم #داستان_بلند
🔰 @DastanShia