.
🔹 حجت خدا
محمّد بن ابی العلا میگوید: از یحیی بن اکثم، قاضی سامرا (بعد از اینکه او را آزمایش کردم و چندین مرتبه با او به بحث و گفتگو در باره علوم آل محمّد صلی الله علیه و آله پرداختم و نامهها رد و بدل کردیم) شنیدم که گفت:
روزی من مشغول طواف به دور قبر پیغمبر صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم بودم و حضرت محمّد بن علی جواد الائمه علیهم السلام را دیدم که مشغول طواف است، با او به بحث در مورد مسائلی که داشتم پرداختم. تمام آنها را جواب داد.
بعد گفتم: به خدا من یک سؤال دیگر دارم اما از پرسیدن آن خجالت میکشم. فرمود: من قبل از اینکه بپرسی برایت توضیح میدهم. میخواهی بپرسی امام کیست؟! گفتم: به خدا همین سؤال را داشتم!
فرمود: من هستم. گفتم: علامت آن چیست. در دست آن جناب عصایی بود، به زبان آمده گفت: این آقا سرور من و امام زمان و حجت خدا است.
📔 کافی: ج۱، ص۳۵۳
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 ادعای پیغمبری
بوعلى در حواس و در فكر انسان فوقالعادهاى بوده و شعاع چشمش از ديگران بيشتر و شنوايى گوشش تيز تيز بود. به طورى كه مردم درباره او افسانهها ساختهاند.
مثلا مىگويند هنگامى كه در اصفهان بود، صداى چكش مسگرهاى كاشان را مىشنيد.
شاگردش بهمنيار به او گفت: شما از افرادى هستيد كه اگر ادعاى پيغمبرى بكنيد، مردم مى پذيرند و واقعا از خلوص نيت ايمان مى آورند.
بوعلى گفت: اين حرفها چيست؟ تو نمىفهمى؟
بهمنيار گفت: نه. مطلب حتما از همين قرار است.
بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد كه مطلب چنين نيست، در يك زمستان كه با يكديگر در مسافرت بودند و برف زيادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح كه مؤذن اذان مىگفت، بوعلى بيدار بود و بهمنيار را صدا كرد.
بهمينيار گفت: بله.
بوعلى گفت: برخيز.
بهمنيار گفت: چه كار داريد؟
بوعلى گفت: خيلى تشنه ام. يك ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى كنم.
بهمنيار شروع كرد استدلال كردن كه استاد، خودتان طبيب هستيد. بهتر مىدانيد معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مىشود و ايجاد مريضى مىكند.
بوعلى گفت: من طبيبم و شما شاگرد هستيد. من تشنهام شما براى من آب بياوريد، چكار داريد.
باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه آوردن كه درست است كه شما استاد هستيد و لكن من خير شما را مىخواهم من اگر خير شما را رعايت كنم، بهتر از اين است كه امر شما را اطاعت كنم.
پس از آنكه بوعلى براى او اثبات كرد كه برخاستن براى او سخت است، گفت: من تشنه نيستم. خواستم شما را امتحان كنم. آيا يادت هست به من مى گفتى: چرا ادعاى پيغمبرى نمىكنى؟ اگر ادعاى پيغمبرى بكنى مردم مىپذيرند.
شما كه شاگرد من هستى و چندين سال است پيش من درس خواندهاى، مى گويم، آب بياور، نمىآورى و دليل براى من مىآورى،
در حالى كه اين شخص مؤذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پيغمبر اكرم (صلی الله علیه وآله) بستر گرم خودش را رها كرده و بالاى مأذنه به آن بلندى رفته است تا آن كه نداى (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله) را به عالم برساند. او پيغمبر است، نه من كه بوعلى سينا هستم.
📔 چهل داستان (زاهری): ص٣
#پيامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
📜 نامهٔ امام جواد (ع)
احمد بن زکریا صیدلانی از شخصی اهل سیستان که از بنی حنیفه به شمار میرفت نقل کرد: در ابتدای خلافت معتصم، من با حضرت جواد علیه السلام در آن سالی که به حج رفته بود، هم سفر بودم. سر سفره نشسته بودیم، گروهی از مأمورین سلطان هم بودند.
عرض کردم: آقا، فدایت شوم! فرماندار شهر ما ارادتمند خانواده شماست. من در دفتر مالیاتی او مقداری مقروضم، اگر صلاح بدانی نامه ای بنویسی که به من کمک کند.
فرمود: او را نمی شناسم. عرض کردم: همان طوری که توضیح دادم، او از ارادتمندان به شما خانواده است! نامه شما برای من سودمند است.
کاغذی به دست گرفته، چنین نوشت:
بسم اللَّه الرحمن الرحیم. آورنده نامه به من گفت که دارای مذهبی پسندیده هستی، بدان! آنقدر از این مأموریت برای تو بهره خواهد بود که به مردم نیکی کنی. نسبت به برادران خود نیکوکار باش. بدان که خدای عزیز از تو (در مورد) حتی یک ذره کوچک بازخواست خواهد کرد.
گفت: وارد سیستان که شدم، حسین بن عبد اللَّه نیشابوری که والی و فرماندار بود، قبلا از جریان نامه اطلاع حاصل کرده بود. دو فرسخ به استقبال من آمد.
نامه را به او دادم؛ بوسید و روی چشم گذاشت و گفت: چه حاجتی داری؟ گفتم: مالیاتی دارم که در دفتر تو مبلغ آن یادداشت شده! دستور داد آن را از بین ببرند و گفت: تا وقتی من فرماندار باشم، از تو مالیات نخواهم گرفت!
بعد پرسید: چه تعداد زن و فرزند داری؟ تعداد آنها را گفتم. مقداری که مخارج من و آنها را تأمین مینمود به اضافه مبالغ دیگری به من بخشید و تا وقتی او زنده بود از من خراج نگرفت و از لطف و عنایت و بخشش او بی بهره نبودم تا از دنیا رفت.
📔 کافی: ج۵، ص۱۱۱
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 ریزه نانها
محمّد بن ولید کرمانی میگوید: خدمت حضرت جواد علیه السّلام رفتم، دیدم عده زیادی جلوی درب پشتی منتظرند. کنار یکی از مسافرین نشستم تا اذان ظهر شد.
برای نماز حرکت کردیم، پس از انجام نماز ظهر احساس کردم از پشت سرم صدایی میآید. رو به عقب نموده دیدم حضرت جواد علیه السّلام است. از جای جستم و دست مبارکش را بوسیدم.
بعد امام علیه السّلام نشست و از حال و کیفیت آمدنم پرسید و پس از آن فرمود: تسلیم باش و سه مرتبه این سخن را تکرار کرد: «سلِّم!»
در هر سه مرتبه عرض کردم: تسلیم شدم و راضی و خشنودم. خداوند آن ناراحتی و تردیدی را که در دلم بود از بین برد. حالا اگر سعی هم بکنم که شک و تردیدی در دلم پیدا شود امکان پذیر نیست.
فردا صبح زود آمدم. قبل از دیگران آمده بودم و هیچ کس پشت سر من نبود. مایل بودم که راهی بیابم و خود را به امام علیه السّلام برسانم ولی احدی را نیافتم که از او جویا شوم!
گرمای زیاد و گرسنگی مرا ناراحت کرد به طوری که شروع به آشامیدن آب کردم تا حرارت هوا و حرارتی که از شدت علاقهام به ملاقات امام به وجود آمده تخفیف یابد.
در همین بین غلامی به طرف من آمد و سفره ای با غذاهای رنگارنگ در دست داشت. غلام دیگری آفتابه و لگن همراه آورده بود. گفتند: امام علیه السّلام دستور داده غذا میل کنی!
من شروع به غذا خوردن کردم. غذایم را که خوردم، مولا حضرت جواد علیه السلام تشریف آورد. از جای حرکت کردم. فرمود: بنشین و بخور.
باز شروع به خوردن کردم! نگاهی به غلام خود نموده و فرمود: با او غذا بخور تا گوارایش شود. بالاخره دست از خوردن کشیدم و سفره برداشته شد.
غلام شروع کرد به جمع کردن ریزه نانها و خوراکیهایی که روی زمین ریخته بود. فرمود نه، بگذار و جمع نکن. هر موقع که در بیابان غذا خوردید، آنهایی را که ریخته جمع نکنید اگر چه یک ران گوسفند باشد اما داخل خانه هر چه افتاده جمع کن.
📔 بحار الأنوار: ج۵۰، ص۸۹
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔵 غلام امام صادق (ع)
حضرت صادق علیه السّلام غلامی داشت که وقتی حضرت داخل مسجد میشد افسار قاطرش را میگرفت و آن را نگه میداشت تا آن جناب برگردد. یک روز نشسته بود و زمام قاطر را در دست داشت.
قافله ای از خراسان آمده بودند، مردی از کاروانیان به او گفت، ممکن است بروی از امام علیه السّلام تقاضا کنی مرا به جای تو بگمارد تا غلام آن جناب باشم؟
(اگر این کار را کنی) تمام ثروت خود را به تو میبخشم. من از هر نوع دارایی، ثروت زیادی دارم، برو و مالک تمام اندوخته من باش! من هم مهار و افسار قاطر امام را میگیرم.
گفت: الان میروم و اجازه میخواهم.
غلام خدمت حضرت صادق علیه السّلام رسیده و گفت: فدایت شوم! شما که سابقه خدمت کاری و ارادت مرا میدانید. اگر خداوند ثروتی را حواله من کند، شما جلوگیری میکنید؟
فرمود: من از مال خود به تو میبخشم، چطور از مال دیگری جلوگیری میکنم؟! غلام جریان مرد خراسانی را نقل کرد. امام فرمود: اگر تو نسبت به خدمت کاری ما بی علاقه شده ای و آن مرد علاقمند است، پیشنهاد او را میپذیریم و تو را میفرستیم.
همین که غلام رو برگردانید که خارج شود، امام علیه السّلام او را صدا زد و فرمود: تو را به واسطه سابقه خدمتکاری که نسبت به ما داشته ای یک نصیحت میکنم آنگاه اختیار با تو است، خواستی برو و خواستی بمان.
روز قیامت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به نور خدا چنگ میزند و امیر المؤمنین علیه السلام به دامن پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله چنگ میزند و امامان نیز به دامن امیر المؤمنین علیه السّلام چنگ میزنند و شیعیان ما هم دامن ما را دارند و به هر جا که وارد شویم آنها نیز وارد میشوند و با ما خواهند بود.
غلام عرض کرد: نه آقا! پس من نمی روم و آخرت را بر دنیا مقدم میدارم. غلام به جانب خراسانی رفت. آن مرد گفت: با قیافه دیگری برگشتی! آن طوری که رفتی، حالا چنان نیستی.
جریان را برای خراسانی نقل کرد و او را خدمت حضرت صادق علیه السّلام برد. امام صادق علیه السّلام محبت و علاقه اش را پذیرفت و دستور داد به غلام هزار دینار بدهند.
مرد خراسانی از جای حرکت کرده خداحافظی نمود و تقاضا کرد امام علیه السّلام برایش دعا کند. حضرت صادق علیه السّلام برای او دعا کرد.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۳۸۸
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 حق فدک
هشام بن معاذ میگوید: وقتی عمر بن عبد العزیز وارد مدینه شد من به همراه او بودم. دستور داد منادی فریاد زند، هر کس بر او ستم شده و یا از او حقی تضییع گردیده بیاید تا او را به حق خویش برسانم.
حضرت باقر محمد بن علی بن الحسین علیهم السلام از جمله کسانی بود که آمد. مزاحم غلام عمر بن عبد العزیز اطلاع داد که محمد بن علی علیهما السلام بر در خانه است. دستور داد ایشان را وارد کنند.
وقتی امام وارد شد، دید عمر بن عبد العزیز اشکهای چشمش را پاک میکند.
فرمود: ای عمر، چه چیزی تو را به گریه واداشته؟ گفت: از دست هشام برای این کار و آن کارش.
حضرت باقر فرمود: ای عمر! دنیا بازاری است که بعضی از این بازار سود میبرند و برخی زیان میبینند. بسا از افرادی که این دنیا فریبشان داد مثل وضعیتی که در آن هستیم، تا این که مرگ گریبان آنها را گرفت.
پس با سرزنش از دنیا خارج شدند زیرا اعمالی که آنها را به بهشت رهنمون گردد نکردند، و وسیله ای که از آتش دوزخ نگاهشان دارد تهیه ندیدند.
ثروتی که بر هم انباشتند بین کسانی که او را ستایش هم نکردند تقسیم شد و رهسپار خدمت پروردگاری میشوند که عذر و بهانه آنها را نمی پذیرد.
به خدا قسم سزاوار است که ما در باره کارهایی از ایشان که بر آن غبطه میخوریم دقت کنیم و در آن کارها با ایشان موافقت کنیم و به کارهایی که از آن کارها بر ایشان میترسیدیم توجه نماییم، پس خود را از انجام آن اعمال نگه داریم.
پس از خدا بترس و دو مطلب را در قلبت قرار بده: هر چه را دوست داری وقتی به پیشگاه پروردگار میروی همراهت باشد، آن را پیش فرست و از چیزی که ناراحتی که با تو در آنجا باشد، به جایش چیز دیگری را برگزین!
مبادا متاعی را بخری که بازارش کساد است و کسانی که قبل از از تو بودند، نتوانستند آن را بفروشند، به امید اینکه شاید از تو بپذیرند.
ای عمر! از خدا بترس و در بارگاهت را به روی مردم باز کن و مواظب باش که دربانان مزاحم مردم نشوند. به کمک مظلوم بشتاب و حق مردم را بده.
آنگاه فرمود: سه چیز است که در هر کس باشد ایمان خود را تکمیل نموده. عمر بن عبد العزیز روی دو زانو نشسته گفت: خواهش میکنم بفرمایید، شما اهل بیت نبوت هستید!
فرمود: بسیار خوب ای عمر! هر کس هنگام شادمانی و خوشی، این حال او را به کار حرام وا ندارد و اگر خشمگین شد، خشم او را از حقیقت خارج نکند و کسی که وقتی قدرت پیدا کرد، بیش از حق خود نگیرد.
عمر بن عبد العزیز کاغذ و قلم خواسته نوشت: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. این مدرکی است که عمر بن عبد العزیز با آن حق محمد بن علی علیهما السلام را رد کرد و آن حق، فدک است.
📔 خصال: ج۱، ص۵۱
#امام_باقر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 ایمان به خاندان نبوت
ابی بکر حضرمی میگوید: به حضرت باقر علیه السلام عرض شد که عکرمه غلام ابن عباس در حال احتضار است.
فرمود از دنیا رفت. سپس فرمود: اگر او را زنده مییافتم چیزی به او میآموختم که طعمه آتش نشود.
یک نفر وارد شده گفت: عکرمه از دنیا رفت. ابو بکر حضرمی عرض کرد: به ما بیاموزید!
فرمود: به خدا سوگند آن مطلب جز همین ارادت و ایمان به خاندان نبوت که شما معتقد هستید نیست.
📔 محاسن: ص۱۴۹
#امام_باقر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 با دوستان، مدارا !
رسول خدا صلىاللهعليهوآله در حالی که نشسته بودند، ناگهان لبخندی بر لبانشان نقش بست، به طوری که دندان هایشان نمایان شد!
از ایشان علت خنده را پرسیدند، فرمود: دو نفر از امت من میآیند و در پیشگاه پروردگار قرار میگیرند؛ یکی از آنان میگوید: خدایا! حق مرا از ایشان بگیر!
خداوند متعال میفرماید:
حق برادرت را بده!
عرض میکند: خدایا! از اعمال نیک من چیزی نمانده (متاعی دنیوی هم که ندارم)، از گناهان من بر او بارکن!
پس از آن اشک از چشمان پیامبر (ص) سرازیر شد و فرمود: آن روز، روزی است که مردم احتیاج دارند گناهانشان را کسی حمل کند.
خداوند به آن کس که حقش را میخواهد میفرماید: چشمت را برگردان، به سوی بهشت نگاه کن، چه میبینی؟ آن وقت سرش را بلند میکند، آنچه را که موجب شگفتی اوست از نعمتهای خوب، میبیند و عرض میکند: پروردگارا! اینها برای کیست؟
می فرماید: برای کسی است که بهایش را به من بدهد.
عرض میکند: چه کسی میتواند بهایش را بپردازد؟
می فرماید: تو.
می پرسد: چگونه من میتوانم؟
می فرماید: به گذشت تو از برادرت.
عرض میکند: خدایا! از او گذشتم.
بعد از آن، خداوند میفرماید: دست برادر دینی ات را بگیر و وارد بهشت شوید!
آن گاه رسول خدا (ص) فرمود:
پرهیزکار باشید و مابین خودتان را اصلاح کنید!
📔 بحار الأنوار: ج٧٧، ص١٨٢
#پيامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✅ حرف حق
مردی به عبد الملک مروان گفت: من میخواهم با تو مناظره ای بکنم به شرط اینکه امان دهی. عبد الملک او را امان داد.
گفت: بگو ببینم این مقامی که گرفته ای، آیا به تصریح خدا و پیغمبرش است؟ گفت: نه.
پرسید: مردم جمع شدند و تو را انتخاب نمودند؟ گفت: نه.
سؤال کرد آیا آنها با تو بیعت کرده بودند که لازم بود وفا نمایند؟ گفت: نه.
پرسید: در شورا تو را تعیین نمودند؟ گفت: نه.
گفت: پس تو به زور بر آنها حکومت میکنی و مال و جان آنها را در اختیار گرفته ای؟ عبد الملک گفت: بلی.
سؤال کرد پس چرا نام خود را امیرالمؤمنین نهاده ای با اینکه خدا و پیامبر و مسلمانان تو را امیر نکرده اند.
عبد الملک گفت: از مملکت من خارج شو و گر نه تو را میکشم.
مرد گفت: همین است جواب کسی که از روی عدل و انصاف با تو سخن گوید! این حرف را زده و از نزد او خارج شد.
📔 بحار الأنوار: ج۴۶، ص۳۳۶
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ شرافت علما
مرحوم حاج میرزا محمد صدر بوشهری نقل فرمود که جد من مرحوم آخوند ملا عبداللّه بهبهانی شاگرد شیخ مرتضی انصاری - اعلی اللّه مقامه - بود.
ایشان در اثر حوادث روزگار به قرض زیادی مبتلا میشود تا اینکه مبلغ پانصد تومان (البته در یکصد سال قبل خیلی زیاد بود) مقروض میگردد و عادتا ادای این مبلغ محال مینمود،
پس خدمت شیخ استاد حال خود را خبر میدهد، شیخ پس از لحظهای فکر، میفرماید سفری به تبریز برو ان شاء اللّه فرج میشود.
ایشان حرکت میکند و وارد تبریز میشود و در منزل مرحوم امام جمعه - که در آن زمان اشهر علمای تبریز بود - میرود.
مرحوم امام چندان اعتنایی به ایشان نمیکند و شب را در قسمت بیرونی منزل امام میماند.
پس از اذان صبح درب خانه را میکوبند، خادم در را باز کرده میبیند رئیس التجار تبریز است و میگوید به آقای امام کاری دارم، خادم امام را خبر میدهد، ایشان میآیند و میگویند سبب آمدن شما در این هنگام چیست؟
میگوید آیا شب گذشته کسی از اهل علم بر شما وارد شده؟ امام میگوید بلی یک نفر اهل علم از نجف اشرف آمده و هنوز با او صحبت نکردهام بدانم کیست و برای چه آمده است.
رئیس التجار میگوید از شما خواهش میکنم میهمان خود را به من واگذار کنید.
امام میگوید مانعی ندارد، آن شیخ در این حجره است.
پس رئیس التجار میآید و با کمال احترام جناب شیخ را به منزل میبرد و در آن روز قریب پنجاه نفر از تجار را برای صرف نهار دعوت میکند و پس از صرف نهار میگوید:
آقایان! شب گذشته که در خانه خوابیده بودم در خواب دیدم بیرون شهر هستم، ناگاه جمال مبارک حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را دیدم که سوار هستند و رو به شهر میآیند،
دویدم و رکاب مبارک را بوسیدم و عرض کردم: یا مولای! چه شده که تبریز ما را به قدوم مبارک مزین فرموده اید؟
حضرت فرمودند قرض زیادی داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود.
از خواب بیدار شدم در فکر فرو رفتم پس خوابم را چنین تعبیر کردم که لابد یک نفر که مقرب درگاه آن حضرت است قرض زیادی دارد و به شهر ما آمده،
بعد فکر کردم و دانستم که مقرب آن درگاه در درجه اول سادات و علما هستند، بعد فکر کردم کجا بروم و او را پیدا کنم، گفتم اگر اهل علم است ناچار نزد آقایان علما وارد میشود.
پس از ادای فریضه صبح، از خانه بیرون آمدم به قصد اینکه خانههای علما را تحقیق کنم و بعد مسافرخانهها و کاروانسراها را و از حسن اتفاق، اول به منزل آقای امام جمعه رفتم و این جناب شیخ را آنجا یافتم،
و معلوم شد که ایشان از علمای نجف هستند و از جوار آن حضرت به شهر ما آمده اند تا قرض ایشان ادا شود و بیش از پانصدتومان بدهکارند و من خودم یکصد تومان میدهم.
پس سایر تجار هم هریک مبلغی پرداختند و تمام دین ایشان ادا گردید و با بقیه وجه، خانهای در نجف اشرف میخرد.
مرحوم صدر میفرمود: آن منزل فعلا موجود و به ارث به من منتقل شده است.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٣٨
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
✨
هلال ماه رجب! ناز كن به ماه تمام
ز يازده مه ديگر تو را سلام سلام
سلام بر تو كه در دامن تو ميتابد
فروغ حسن خدا از جمال چار امام
ولادت دو محمد، ولادت دو علي
كدام ماه، چنينش سعادت است و مقام؟
چه ماه روح فزايي كه درنخستين شب
امام پنجم ما شد ولادتش اعلام
خدا به فاطمه بنت حسن گلي بخشيد
كه عطر باغِ حسيني از او رسد به مشام
.
.
.
میلاد با سعادت امام پنجم
حضرت مـحـمـد بـاقـر علیه
السلام بر همه شیعیان
تـبریـک و تـهنیـت بـاد
❣
#میلاد_امام_محمد_باقر
💢 @Hadis_Shia 💢
.
♦️ بردهٔ امام باقر (ع)
عبد الله بن مبارک خدمت حضرت باقر علیه السلام رسیده عرض کرد: از اجداد شما برای من روایت شده که هر فتح و پیروزی که نصیب مسلمانان شود گرچه در حکومت خلفاء جور باشد، غنائم مربوط به امام است. فرمود: صحیح است.
عرض کرد: فدایت شوم! مرا از یک فتح در زمان حاکمان جور آورده اند. بالاخره از دست آن کسی که مالک من بود به یک وسیله ای نجات یافتم. اینک نزد شما آمده و بنده و برده شمایم. امام فرمود: قبول کردم.
موقعی که خواست به مکه برود گفت: من بعد از اینکه به حج رفتم، ازدواج کردم و راه گذران من از لطف و عنایتی بود که دوستان میکردند، چون دیگر راهی برای اداره زندگی نداشتم. بفرمایید چه باید کنم.
امام فرمود: به شهر و وطن خود برگرد و حج و ازدواج و کسبی که کرده ای برایت حلال است. پس از شش سال دو مرتبه آمد و همان بندگی و بردگی سابق را یادآوری نمود.
امام علیه السلام فرمود: تو در راه خدا آزادی! عرض کرد: خواهش میکنم یک یادداشت راجع به این مطلب به من بدهید. حضرت نامه ای چنین نوشت:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. این نامه محمد بن علی هاشمی علوی است برای عبد الله بن مبارک. من تو را در راه خدا و روز رستاخیز آزاد کردم.
کسی جز خدا آقای تو نیست و هیچ کس نمی تواند ادعای مالکیت تو را بنماید! تو بعد از این آزاد شده من و خاندان منی!
در تاریخ محرم سال صد و سیزده، محمد بن علی علیهما السلام آن را با دست خط خود نوشته و بر آن مهر زده است.
📔 مناقب آل ابی طالب: ج۳، ص۳۳۸
#امام_باقر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
🌱
💠 نماز حضرت سلمان:
نمازی مستحبی است که سی رکعت دارد و در سه وقت اول، نیمه و آخر رجب هر بار ده رکعت گزارده میشود.
بنابر روایات، پیامبر صلی الله علیه وآله این نماز را به سلمان فارسی آموزش داده و فضایل بسیاری برای آن ذکر کرده است.
🔸 از سلمان فارسی نقل شده است که در آخرین روز ماه جمادیالآخر خدمت پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله رسید و پیش از این در چنین وقتی نزد پیامبر نرفته بود.
پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: ای سلمان! تو از ما اهل بیتی و آنگاه از فضائل این نماز برای سلمان فرمود. سلمان از پیامبر چگونگی نماز را میپرسد و پیامبر پاسخ میدهد. سلمان گریهکنان برای شکر خداوند به سجده میافتد.
🔹 پیامبر صلی الله علیه وآله دربارهٔ این نماز به سلمان میفرمايد هیچ مؤمنی این نماز را نمیگزارد مگر اینکه همهٔ گناهان صغیره و کبیرهاش محو میشود، اجر کسی که همه ماه رجب را روزه گرفته، میبرد، تا سال پیش رو در نزد خدا از نمازگزاران نوشته میشود و هر روز برایش عمل شهیدی از شهدای بدر نوشته میشود.
💎 پیامبر صلی الله علیه وآله پس از تعلیم نماز به سلمان میگوید: نمازگزار خواستهاش را بخواهد، دعایش مستجاب خواهد شد و میان او و جهنم هفت خندق فاصله میشود که هر یک به وسعت فاصله میان آسمان و زمین است و در برابر هر رکعت، هزار هزار رکعت حساب میشود و برائت از آتش و گذر از صراط برای او نوشته میشود.
.
✨ کیفیت نماز:
در روز اول رجب، ده رکعت خوانده میشود و بعد از هر دو رکعت، سلام میدهد. در هر رکعت یک سوره حمد و سه بار سوره توحید و سه بار سوره کافرون خوانده میشود. پس از هر سلام، نمازگزار دستها را بلند میکند و میگوید:
«لا اِلـهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، يُحْيي وَ يُميتُ، وَهُوَ حَيٌّ لا يَمُوتُ، بِيَدِهِ الْخَيْرُ، وَ هُوَ عَلي كُلِّ شَيْء قَديرٌ، اَللَّـهُمَّ لا مانِعَ لِما اَعْطَيْتَ، وَ لا مُعْطِيَ لِما مَنَعْتَ، وَلا يَنْفَعُ ذَاالْجَدِّ مِنْكَ الْجَدُّ»
پس از دعا صورت را با دستها مسح میکند.
بعد از اتمام نماز نیز حاجت خود را از خداوند طلب مینماید.
📚 مصباح المتهجد، ص ٨١٧-۸۱۹
مفاتیح الجنان، اعمال ماه رجب
#حدیث #ماه_رجب
💢 @Hadis_Shia 💢
.
💠 سرِّ مگو!
جابر جعفی میگوید: حضرت باقر علیه السلام به من هفتاد هزار حدیث آموخت که هرگز به احدی آنها را نگفتم.
جابر میگوید: به امام باقر علیه السلام عرض کردم: فدایت شوم، بار سنگینی بر من نهاده ای از این اسرار که به من سپردی و فرموده ای به کسی نگویم. گاهی از اوقات چنان سینهام به جوش میآید که حالتی شبیه جنون به من دست میدهد!!
فرمود: هر وقت چنین شد، به طرف صحرا برو و گودالی بکن. سرت را درون آن گودال قرار بده و بگو محمد بن علی علیهما السلام چنین و چنان گفت!
📔 اختصاص شیخ مفید: ص۶۶
#امام_باقر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ حسين (ع) زیور آسمانها و زمین
امام حسين عليهالسلام فرموده است: بر رسول خدا صلىاللهعليهوآله وارد شدم، اُبىّ بن كعب هم آنجا بود.
رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود:
خوش آمدى اى أبا عبد اللّه! اى زيور آسمانها و زمين.
اُبىّ به ايشان عرض كرد: اى رسول خدا! چگونه ممكن است كسى جز شما زيور آسمانها و زمين باشد؟
پيامبر به او فرمود: اُبىّ، سوگند به آنكه مرا به حق به پيامبرى برانگيخت، حسين بن على (عليهما السّلام) در آسمان بزرگتر و با عظمت تر از زمين است؛
زيرا در سمت راست عرش نوشته شده است: او چراغ هدايت و كشتى نجات است.
📔 کمال الدین: ص٢۶۵، ح١١
#امام_حسین #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia