eitaa logo
📝داستان شیعه🌸
2.5هزار دنبال‌کننده
35 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌱 دست گیری حضرت ابوالفضل (ع) يكى از گويندگان مذهبى مى گفت: به همراه عده‌اى از وعاظ به سوى شهرى مى‌رفتيم، يكى از وعاظ به راننده ماشين كه جوانى بود پرخاش كرد، اما راننده جوان هيچ گونه عكس العملى نشان نداد و به سكوت مؤدبانه گذراند. وقتى به مقصد رسيديم من به جاى دوست واعظم از راننده عذرخواهى كردم، راننده گفت: من با خودم عهد كرده‌ام به آقايان علما مخصوصاً گويندگان مذهبى احترام كنم هر چند از ناحيه آنها ناراحتى ببينم، آنگاه سرگذشت خود را اين طور تعريف كرد: من يك نوازنده و مطرب بودم و مرتكب هر گونه گناه و آلودگى مى شدم و اصلا با دين و نماز و روزه رابطه‌اى نداشتم تا اينكه ايام (عاشورا) و عزادارى امام حسين عليه السلام رسيد، شب (تاسوعا) خانواده من همه به مسجد رفتند، من در خانه تنها بودم حوصله‌ام سر آمد، بلند شدم بى اختيار به طرف مسجد آمدم، واعظى در منبر موعظه مى كرد، نشستم در گوشه‌اى گوش دادم، حرفهاى او مرا منقلب كرد مخصوصاً موقعى كه به ذكر مصيبت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رسيد آن شعر عربى را از زبان حضرت نقل كرد در موقعى كه دست راست آن بزرگوار را قطع كردند فرمود: واللّه ان قطعتموا يمينى انى احامى ابداً عن دينى يعنى: به خداوند قسم اگر چه قطع كرديد دست راست مرا، من تا ابد از دين خودم حمايت مى كنم و دست از يارى دينم بر نمى دارم. اين كلام مرا تكان داد و منقلب شدم و اندكى فكر كردم با خود گفتم: ابوالفضل عليه السلام از دين خود آن قدر حمايت كرد كه شهيد شد، آيا من براى دين خود چه كرده‌ام، در حالى كه خود را علاقه‌مند به ابوالفضل مى دانم، اما دين خود را ويران كرده‌ام!؟ اينجا بود كه به خود آمده در همان مجلس توبه كردم، آمدم منزل تمامى وسائل و آلات و اسباب معصيت را هر چه داشتم خُرد كرده و بيرون ريختم، رفتم به دنبال رانندگى، خداوند هم ياری‌ام كرده وضع زندگی‌ام بسيار خوب است، اگر با آن شغل در ميان مسلمانان احترامى و آبرويى نداشتم ولى اكنون در ميان برادران و همسايگان داراى احترام و عزت بوده و به مسائل دينى سخت پايبندم و اين از بركت ارشاد و هدايت و گفتار آن عالم است من نوكر همه شما هستم. 📔 داستانهايی از آثار و بركات علماء: ص۲۸ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨ تشرّف در جزیره مرد صالحی از اهل بغداد که در سنه هزار و صد و سی و شش هجری در حیات بوده است، نقل کرده: روانه سفری بودیم و در آن سفر بر کشتی سوار شده، بر روی آب حرکت می‌نمودیم. اتّفاقاً کشتی ما شکست و آن چه در آن بود، غرق گشت. من به تخته پاره‌ای چسبیده، در موج دریا حرکت می‌نمودم. تا بعد از مدّتی بر ساحل جزیره‌ای خود را دیدم. در اطراف جزیره، گردش نمودم و بعد از ناامیدی از زندگی به صحرایی رسیدم. در برابر خود کوهی دیدم، چون به نزدیک آن رسیدم، دیدم که اطراف آن کوه، دریا و یک طرفش صحراست و بوی عطر میوه‌ها به مشامم می‌رسد. باعث انبساط و زیادتی شوقم گردید. قدری از آن کوه بالا رفتم، در اواسط آن کوه به موضعی رسیدم که تقریباً بیست ذرع یا بیشتر سنگ صاف املسی بود که مطلقاً دست و پا کردن در آن‌ها ممکن نبود. در آن حال حیران و متفکّر بودم که ناگاه مار بسیار بزرگی که از چنارهای بسیار قوی بزرگ‌تر بود، دیدم که به سرعت تمام متوجّه من گردیده، می‌آید. من گریزان شدم و به حق تعالی استغاثه نمودم: پروردگارا! چنان که مرا از غرق شدن نجات بخشیدی از این بلیه عظمی نیز خلاصی کرامت فرما. در این اثنا دیدم که جانوری به قدر خرگوشی از بالای کوه به سوی مار دوید و به سرعت تمام از دم مار بالا رفته و وقتی که سر آن مار به پایین آن موضع صاف رسید و دمش بر بالای آن موضع بود، به مغز سر آن مار رسید و نیشی به قدر انگشتی از دهان بر آورد و بر سر آن مار فرو کرد. و باز بر آورده و ثانیاً فرو کرد و از راهی که آمده بود برگشت و رفت. آن مار دیگر از جای خود حرکت نکرد و در همان موضع به همان کیفیت مُرد. چون هوا به غایت گرمی و حرارت بود به فاصله اندک زمانی عفونت عظیمی به هم رسید که نزدیک بود هلاک شوم. پس زرداب و کثافت بسیاری از آن به سوی دریا جاری گردید تا آن که اجزای آن از هم پاشید و به غیر از استخوان، چیزی باقی نماند. چون نزدیک رفتم دیدم که استخوان‌های او از قبیل نردبانی بر زمین محکم گردید، می‌توان از آن بالا رفت. با خود فکری کردم که اگر در این جا بمانم از گرسنگی بمیرم. پس توکّل بر جناب اقدس الهی نموده و پا بر استخوان‌ها نهاده و از کوه بالا رفتم. از آنجا رو به قبله کوه آوردم و در برابرم باغی در نهایت سبزی و خرّمی و طراوت و نضارت و معموری دیدم و رفتم تا داخل باغ گردیدم که اشجار میوه بسیاری در آنجا روییده و عمارت بسیار عالی مشتمل بر بیوتات و غرفه‌های بسیار در وسط آن بنا شده. پس من قدری از آن میوه‌ها خوردم و در بعضی از آن غرفه‌ها پنهان گشته و تفرّج آن باغ را می‌کردم. بعد از زمانی، دیدم که چند سوار از دامن صحرا پیدا شدند و داخل باغ گردیدند و یکی مقدّم بر دیگران و در نهایت مهابت و جلال می‌رفت. پس پیاده شدند و اسب‌های خود را سر دادند و بزرگ ایشان در صدر مجلس قرار گرفت و دیگران نیز در خدمتش در کمال ادب نشستند و بعد از زمانی، سفره کشیده، چاشت حاضر کردند. پس آن بزرگ به ایشان فرمود: «میهمانی در فلان غرفه داریم و او را برای چاشت طلب باید نمود.» پس به طلب من آمدند، من ترسیدم و گفتم: مرا معاف دارید. چون عرض کردند، فرمود: «چاشت او را همان جا ببرید تا تناول نماید.» چون از چاشت خوردن فارغ شدیم، مرا طلبید و گزارش احوال مرا پرسید و چون قصّه مرا شنید فرمود: «می خواهی به اهل خود برگردی؟» گفتم: بلی. پس یکی از آن جماعت را فرمود: این مرد را به اهل خودش برسان! پس با آن شخص بیرون آمدیم. چون اندک راهی رفتیم، گفت: نظر کن، این است حصار بغداد. و چون نظر کردم، حصار بغداد را دیدم و آن مرد را دیگر ندیدم. در آن وقت ملتفت گردیدم و دانستم که به خدمت مولای خود رسیده‌ام. از بی طالعی خود از شرفی چنین، محروم گردیدم و با کمال حسرت و ندامت داخل شهر و خانه خود شدم. 📔 بحار الأنوار، ج۵۳، ص ۲۵۹-۲۶۰ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💢 حسابی عجیب مرحوم آقا میرزا مهدی خلوصی رحمة اللّه علیه نقل کرده است که در زمان عالم عامل و زاهد عابد آقای میرزا محمد حسین یزدی، در باغ حکومتی مجلس ضیافت و جشن مفصلی برپا شده، و در آن مجلس جمعی از تجار که در آن زمان لباس روحانیت پوشیده بودند دعوت داشتند و در آن مجلس انواع فسق و فجور که از آن جمله نواختن مطرب کلیمی بود فراهم کرده بودند. تفصیل مجلس مزبور را خدمت مرحوم میرزا خبر آوردند ایشان سخت ناراحت و بی قرار شد و روز جمعه در مسجد وکیل پس از نماز عصر به منبر رفته و گریه بسیاری نمود و پس از ذکر چند جمله موعظه، فرمود: ای تجاری که فُجار شدید، شما همیشه پشت سر علما و روحانیون بودید؛ در مجلس فسقی که آشکارا محرمات الهی را مرتکب می‌شدند رفتید و به جای اینکه آنها را نهی کنید با آنها شرکت نمودید؟ جگر مرا سوراخ کردید، دل مرا آتش زدید و خون من گردن شماست. پس، از منبر به زیر آمد و به خانه تشریف برد. شب برای نماز جماعت حاضر نشد، به خانه‌اش رفتیم احوالش را پرسیدیم گفتند میرزا در بستر افتاده است، و خلاصه روز به روز تب، شدیدتر می‌شد به طوری که اطبا از معالجه اش اظهار عجز نمودند و گفتند باید تغییر آب و هوا دهد. ایشان را در باغ سالاری بردند در همان اوقات یک نفر هندی به شیراز آمده بود و مشهور شد که حساب او درست است و هرچه خبر می‌دهد واقع می‌شود. تصادفا روزی از جلو مغازه ما گذشت پدرم (مرحوم حاج عبدالوهاب) گفت او را بیاور تا از او حالات میرزا را تحقیق کنیم ببینیم حالش چگونه خواهد شد. من رفتم آن هندی را داخل مغازه آوردم پدرم برای آنکه امر میرزا پنهان بماند و فاش نشود، اسم میرزا را نیاورد و گفت من مال التجاره دارم می‌خواهم بدانم آیا به سلامت می‌رسد یا نه؟ و شما از روی جفر یا رمل یا هر راهی که داری مرا خبر کن و مزدت را هم هرچه باشد می‌دهم. این مطلب را در ظاهر گفت ولی در باطن قصد نمود که آیا میرزا از این مرض خوب می‌شود یا نه؟ پس آن هندی مدت زیادی حسابهایی می‌کرد و ساکت و به حالت حیرت بود. پدرم گفت اگر می‌فهمی بگو وگرنه خودت و ما را معطل نکن و به سلامت برو. هندی گفت حساب من درست است و خطایی ندارد لکن تو مرا گیج کرده‌ای و متحیر ساخته‌ای، زیرا آنچه در دل نیت کردی که بدانی غیر از آنچه به زبان گفتی می‌باشد. پدرم گفت مگر من چه نیّت کرده‌ام؟ هندی گفت: الان زاهدترین خلق روی کره زمین مریض است و تو می‌خواهی بدانی عاقبت مرض او چیست؟ به تو بگویم این شخص خوب شدنی نیست و سر شش ماه می‌میرد. پدرم آشفته شد و برای اینکه مطلب فاش نشود سخت منکر گردید و مبلغی به هندی داد و او را روانه نمود و بالا خره سر شش ماه هم میرزا به جوار رحمت حق رفت. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص۲۵ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌻 مسلمان شدن يك قريه بودايى يكى از تجار آفريقا كه اكنون مردى دانشمند است به نام (محمد شريف ديوجى) برنامه‌اش اين است كه هر سال دهه (عاشورا) به طور رايگان براى تبليغ و برگزارى مراسم عزاداران امام حسين عليه السلام به يكى از قريه هاى آفريقا مى رود، او تعريف كرد: وقتى در آفريقا به يكى از قريه‌ها وارد شدم كه واعظ و خطيب نداشت من آمادگى خود را براى سخنرانى اعلام كردم، اهل قريه هم خيلى خوشحال شدند. وقت نماز رسيد اما هر چه گوش دادم صداى اذان نشنيدم بعد به خانه‌اى كه سياه پوش بود و جمعيت زيادى براى عزاداران موج مى‌زد وارد شدم و به يكى از افراد مجلس گفتم: چرا در محل شما صداى اذان شنيده نمى‌شود؟ جواب داد اذان چيست؟ گفتم: اذان براى نماز. گفت: نماز چيست؟ گفتم: شما چه مذهبى داريد؟ جواب داد ما بودائى هستيم. گفتم: پس چرا براى امام حسين عزادارى مى كنيد؟ گفتند: ما از گذشتگان خود پيروى مى كنيم چون آنها هميشه عزادارى امام حسين را بر پا مى كردند. پس من بالاى منبر رفتم و گفتم: اى مردم! امام حسين به قريه شما آمده ولى جد حسين و پدر حسين و دين حيسن به قريه شما نيامده است، پس بياييد حسين عليه السلام را واسطه قرار بدهيم تا دين و جدّ او هم بيايند. از آن روز مشغول بيان احكام و عقايد حقه اسلام و هدف مقدس حسين عليه السلام شدم و اسلام را به آنها معرفى كردم، هنوز دهه عاشورا تمام نشده بود كه همه اهل قريه از كوچك و بزرگ و فقير و غنى مسلمان و شيعه شدند. 📔 داستانهايی از آثار و بركات علماء: ص۳۰ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔹 جواب شیخ بهائی به قیصر روم شیخ صمد برادر مرحوم شیخ بها نقل کرده: روزی برادرم شیخ بها به مجلس شاه عباس وارد شد. پس شاه عباس گفت: ای شیخ گوش بده ببین سفیر روم چه می‏ گوید؟ سفیر روم هم در مجلس نشسته بود و برای شاه و سایرین تعریف می‏ کرد که در کشور ما علمائی هستند که به علوم غریبه عارفند و اعمال عجیبه از آنها صادر می‏ شود و چنین و چنان می‏ کنند. ولی در میان شما چنین کسانی یافت نمی‏ شود. شیخ دید این حرفها به شاه اثر کرده و شاه تحت تاثیر حرفهای سفیر خارجی قرار گرفته است و گویا ناراحت به نظر می‏ رسد. پس شیخ به شاه گفت: این گونه علوم در نظر اهل کمال و علم چندان ارزشی ندارد. علمای ما به اینگونه امور اهمیت نمی ‏دهند و اینها را جزء علم نمی ‏دانند. در همین حالی که این حرفها را می‏ زد، پای خود را هم دراز کرده بود و ساق بند خود را باز می‏ کرد. و ما از این حرکت او در این مجلس و در حضور شاه ناراحت بودیم. بعد از لحظه‌ای یک مرتبه در حالی که سر آن را در دست داشت آن را به صورت سفیر روم انداخت. پس آن پارچه مانند ماری شروع به حرکت کردن و گردش کردن در مجلس نمود. سفیر و همه اهل مجلس وحشت زیادی کردند. پس شیخ سر آن را به طرف خودش کشید، دوباره به حال اول برگشت. آن وقت شیخ به شاه گفت: این کارها چیزی نیست و در نزد اولوا الابصار اعتباری ندارد. من این علم را در اوائل جوانی در اصفهان از معرکه گیرهای میدان اصفهان یاد گرفته‌ام و این از حرکات دست و چشم بندی است که معرکه گیرها برای گرفتن پول از مردم انجام می‏ دهند. پس سفیر شرمنده از حرف خودش و از ایراد گرفتن از علماء به این خرافات خجل و پشیمان شد. 📔 فوائد الرضویه، ص ۵۱۳ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 شفای نابینا عالم متقی جناب حاج سید محمد جعفر سبحانی فرمود: در خواب محل اجابت دعا را در قبه حسینیه علیه السّلام به من نشان دادند و آن قسمت بالای سر مقدس تا حدی که محاذی قبر جناب حبیب بود، و در سفری که با مرحوم والد مشرف شدیم پدرم ناگهان چشم درد گرفت و از هر دو چشم نابینا شد و من سخت ناراحت و در زحمت بودم؛ زیرا باید دائما مراقبش باشم و دستش را بگیرم و حوایجش را انجام دهم. بالجمله حرم مطهر مشرف شدم و در همان محل اجابت دعا عرض کردم چشم پدرم را از شما می‌خواهم، شب در خواب دیدم بزرگواری به بالین پدرم آمد دست مبارک را بر چشمش کشید و به من فرمود: این چشم، ولی اصل خرابست. چون بیدار شدم دیدم هر دو چشم پدرم خوب و بینا شده است ولی معنای کلمه «اصل خرابست» را ندانستم، تا سه روز که از این قضیه گذشته، پدرم از دنیا رفت آنگاه معنای کلمه واضح شد. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص۱۵۹ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 دست‌گیری مستمند مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری مرجع تقلید و مؤسس حوزه علمیه قم خادمی داشت بنام شیخ علی. می‌گوید شبی در ایام زمستان در بیرونی منزل آقا خوابیده بودم، صدای در بلند شد بلند شدم در را باز کردم، دیدم زن فقیری است. اظهار کرد شوهرم مریض است نه دوا دارم نه غذا و نه ذغال دارم که اقلاً کرسی را گرم کنم. من جواب دادم خانم این موقع شب که کاری نمی شود کرد، آقا هم می‌دانم الآن چیزی ندارد که کمک کند. زن ناامید برگشت ولی دیدم آقا که حرفهای ما را گوش می‌داده مرا صدا کرد من رفتم به اطاق آقا فرمود: شیخ علی اگر روز قیامت خداوند از من و از تو باز خواست کند که در این ساعت شب بنده من به در خانه شما آمد چرا او را ناامید کردید، ماچه جوابی داریم؟ عرض کردم آقا ما الآن چه کاری می‌توانیم برای او انجام بدهیم؟ فرمود: تو منزل او را بلد شدی عرض کردم: بلی می‌دانم ولی رفتن در میان آن کوچه‌ها با این گل و برف مشکل است. فرمود: بلند شو برویم. وقتی که آمدیم مریض را دیدیم و منزل را هم ملاحظه کردیم صحت اظهارات آن خانم معلوم شد. آن وقت آقا به من فرمود برو از قول من به صدر الحکماء بگو همین الآن بیاید این مریض را معاینه کند. من رفتم دکتر را آوردم دکتر پس از معاینه نسخه‌ای نوشت و به من داد و رفت. آقا به من فرمود: برو به دواخانه فلان، بگو به حساب من دوای این نسخه را بدهند. من رفتم دوا را گرفته آوردم. بعد فرمود برو به منزل فلان علاف بگو به حساب من یک گونی ذغال بدهد. من رفتم ذغال را گرفته با مقداری غذا آوردم. خلاصه آن شب آن خانواده فقیر از هر جهت راحت شدند، هم بیمار با خوردن دوا حالش خوب شد، هم غذا خوردند و هم کرسی‌شان گرم شد. بعد فرمود: روزی چقدر گوشت برای منزل ما می‌گیری؟ عرض کردم: هفت سیر. فرمود: نصف آن گوشت را هر روز به این خانه بده آن نصف دیگر هم برای ما فعلا بس است. آن وقت فرمود حالا بلند شو برویم بخوابیم. 📔 مردان علم در میدان عمل، ص۲۳۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🤲 دعاى مادر اجابت شد آية اللّه حسينى تهرانى در كتاب معادشناسى از قول يكى از اقوام كه از اهل علم سامرّاء بوده و مدّتى نيز در كاظمين ساكن بوده و اكنون در تهران مقيم است نقل مى كند: هنگامى كه در سامرّا بودم مبتلا به مرض حصبه شدم. بيماری‌ام شديد شد و هر چه اطبّاء آنجا مداوا نمودند مفيد واقع نشد. مادرم و برادرانم مرا از سامرّاء به كاظمين براى معالجه آوردند و در آن شهر نزديك صحن مطهّر يك اطاق در مسافرخانه‌اى تهيّه كرديم. آنجا نير معالجات مؤثر واقع نشد و من بى‌حال در بستر افتاده بودم. طبيبى از بغداد به كاظمين آوردند ولى معالجه وى نيز سودى نبخشيد. تا آنجا كه ديدم حضرت عزرائيل وارد شد با لباس سفيد و چهره‌اى بسيار زيبا و خوشرو و بعد از آن پنج تن آل عبا: حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و حضرت فاطمه زهرا عليها السلام و حضرت امام حسن عليه السلام و حضرت امام حسين عليه السلام، به ترتيب وارد شدند و همه نشستند و به من تسكين دادند و من مشغول صحبت كردن با انها شدم و آنها نيز با هم مشغول گفتگو بودند. در اين حال كه من به صورت ظاهر بیهوش افتاده بودم، ديدم مادرم پريشان است و از پلّه‌هاى مسافرخانه بالا رفت و روى بام قرار گرفت و به گنبدهاى مطهّر موسى بن جعفر عليه السلام و حضرت جوادالائمه عليه السلام نگاهى نمود و عرض كرد: يا موسى بن جعفر عليه السلام! يا جوادالائمه عليه السلام! من بخاطر شما فرزندم را اينجا آوردم شما راضى هستيد بچّه‌ام را اينجا دفن كنند و من تنها برگردم؟ حاشا و كلاّ (البته اين مناظر را اين آقاى مريض با چشم ملكوتى خود مى ديده است نه با چشم سر. زيرا چشم سر بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال بود) همينكه مادرم با آن بزرگواران كه هر دو باب الحوائج‌اند مشغول تكلّم بود ديدم آن حضرات به اطاق ما تشريف آوردند و به حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله عرض كردند: خواهش مى كنيم تقاضاى مادر اين سيّد را بپذيريد! حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله رو كردند به ملك الموت و فرمودند: برو تا زمانى كه پروردگار مقرّر فرمايد، پروردگار به واسطه توسّل مادرش عمر او را تمديد كرده است! ما هم مى رويم. انشاءاللّه براى موقع ديگر. مادرم از پله‌ها پايين آمد و من نشستم و آنقدر از دست مادر عصبانى بودم كه حد نداشت و به مادر مى گفتم: چرا اين كار را كردى، من داشتم با اميرالمؤمنين عليه السلام مى رفتم. با پيغمبر صلى الله عليه و آله مى رفتم! با حضرت فاطمه عليها السلام و آقا اباعبداللّه عليه السلام و آقا امام مجتبى عليه السلام مى رفتم. تو آمدى جلوى ما را گرفتى و نگذاشتى كه ما حركت كنيم! 📔 داستان‌هایی از علماء، ص۱۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♦️ طاوس يمانى با عبدالملك آورده‌اند كه هشام بن عبدالملک براى انجام مناسك حج روانه مكه شد امر كرد: يكى از صحابه را پيش من بياوريد. گفتند: از صحابه كسى زنده نمانده است. گفت: از تابعين و پيروان آنها اگر كسى هست بياوريد، طاوس يمانى را خبر كردند. وقتى طاووس به حضور رسيد كفش خود را در كنار بساط خليفه كند و به امارت به او سلام نكرد، و به كنيه و القاب او را خطاب نكرد و روبروى او نشست و بطور عادى گفت: هشام حالت چطور است؟ هشام از رفتار او بسيار خشمناك شد و گفت: به چه جرأت با من چنين رفتار كردى؟ طاووس گفت: مگر چه كردم؟ هشام گفت: كفشت را در كنار بساط من كندى و مرا اميرالمؤ منين نگفتى و به كنيه خطاب نكردى و بطور عادى روبروى من نشسته احوال پرسى كردى. طاووس گفت: در هر روزى چند مرتبه در پيشگاه خداوند كفش مى كنم به من خشم نمى كند. اما ترا اميرالمؤمنين خطاب نكردم چون نخواستم دروغ بگويم چون همه مؤمنين به امير بودن تو راضى نيستند كه من تو را اميرالمؤمنين گويم، اما به كنيه نام بردن، چون ديدم خداوند در قرآن دوستانش را با نام خوانده چون داود، موسى، عيسى، ابراهيم، محمد... ولى دشمنش را با كنيه نام برده چون (تبّت يدا ابى لهب)، اما اينكه من در مقابل تو نشستم و نايستادم چون از اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كرده‌اند كه: هرگاه بخواهى بدانى كه اهل دوزخ كيانند نگاه كن به اشخاصى كه خود نشسته‌اند و گروهى در اطراف ايشان ايستاده‌اند. هشام گفت: مرا موعظه كن. گفت: در دوزخ مارها و عقربهائى ميباشند مانند كوه. اميرى را كه با رعيت به عدالت رفتار نكند مى‌گزند. طاووس بعد از اين سخنان پندآميز برخاست و رفت. 📔 داستان‌هایی از آثار و برکات علماء، ص۴۱ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🕯️ روشنایی شمع دوام می‌یابد ثقه با فضیلت و مخلص اهل بیت عصمت و طهارت علیه السلام جناب آقای حاج شیخ محمد حسن مولوی قندهاری که سالها در افغانستان و هندوستان به خطابه و ارشاد خلق اشتغال داشتند و قریب ده سال است که در نجف اشرف مقیم و نزد عموم اهل علم موثق و محترم می‌باشند نقل فرمود: مادرم به تلاوت قرآن مجید علاقه زیادی داشت و غالبا در شبانه روز هفت جزو تلاوت می‌نمود وشبهای ماه رمضان را نمی خوابید و مشغول تلاوت قرآن و دعا و نماز بود. شبی در شمعدان به مقدار یک بند انگشت شمع باقیمانده بود و ما می‌توانستیم در خارج از منزل شمع تدارک کنیم، لکن چون از طرف حکومت قدغن شده بود که کسی نباید از خانه اش خارج شود و اگر کسی را در کوچه و بازار می‌دیدند او را به زندان می‌بردند و جریمه می‌کردند، مادرم به روشنائی همان مقدار از شمع مشغول تلاوت قرآن مجید شد. به خدا سوگند! که تا آخر شب که مادرم قرآن و دعا می‌خواند شمع تمام نشد و از نمازش که فارغ شد مشغول سحری خوردن شدیم باز تمام نشد، همینکه صدای اذان صبح بلند گردید رو به خاموشی رفت و تمام شد و خلاصه یک بند انگشت شمع به مقدار نه ساعت برای ما به برکت مادرم روشنایی داد. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص۱٩٨ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⭕ سفارش علاّمه امينى مرحوم حجة الاسلام دكتر امينى چنين مى‌نويسد: پس از گذشت چهار سال از فوت مرحوم پدر بزرگوارم آية اللّه علاّمه امينى نجفى يعنى سال يكهزار و سيصد و نود و چهار هجرى قمرى، شب جمعه اى قبل از اذان فجر ايشان را در خواب ديدم. او را شاداب و خرسند يافتم. جلو رفته و پس از سلام و دست بوسى عرض كردم: پدر جان! در آنجا چه علمى باعث سعادت و نجات شما گرديد؟ گفتند: چه مى گويى؟ مجدّداً عرض كردم: آقاجان! در آنجا كه اقامت داريد، كدام عمل موجب نجات شما شد؟ كتاب الغدير... يا ساير تأليفات... يا تأسيس و بنياد كتابخانه اميرالمؤمنين عليه السلام؟ پاسخ دادند: نمى دانم چه مى گويى. قدرى واضح تر و روشن تر بگو! گفتم: آقاجان! شما اكنون از ميان ما رخت بر بسته ايد و به جهان ديگر منتقل شده ايد. در آنجا كه هستيد كدامين عمل باعث نجات شما گرديد از ميان صدها خدمت و كارهاى بزرگ علمى و دينى و مذهبى؟ مرحوم علاّمه امينى درنگ و تأمّلى نمودند. سپس فرمودند: فقط زيارت ابى عبداللّه الحسين عليه السلام. عرض كردم: شما مى دانيد اكنون روابط بين ايران و عراق تيره و تار است و راه كربلا بسته؛ چه كنم؟ فرمود: در مجالس و محافلى كه جهت عزادارى امام حسين عليه السلام برپا مى شود شركت كن. ثواب زيارت امام حسين عليه السلام را به تو مى دهند. سپس فرمودند: پسرجان! در گذشته بارها تو را يادآور شدم و اكنون به تو توصيه مى كنم كه زيارت عاشورا را هيچ وقت و به هيچ عنوان ترك و فراموش نكن. مرتباً زيارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظيفه بدان. اين زيارت داراى آثار و بركات و فوائد بسيارى است كه موجب نجات و سعادتمندى در دنيا و آخرت تو مى باشد... و اميد دعا دارم. 📔 داستان‌هایی از علماء، ص٢٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ❎ منع شرابخواری به دستور منصور، صندوق بیت المال را باز کرده بودند، و به هرکس از آن چیزی می‌دادند. شقرانی، یکی از کسانی بود که برای دریافت سهمی از بیت المال آمده بود، ولی چون کسی او را نمی‌شناخت، وسیله‌ای پیدا نمی‌کرد تا سهمی برای خود بگیرد. شقرانی را به اعتبار اینکه یکی از اجدادش برده بوده و رسول خدا او را آزاد کرده بود، و قهرا شقرانی هم‌ آزادی را از او به ارث می‌برد، " مولی رسول الله " می‌گفتند یعنی آزاد شده رسول خدا . و این به نوبه خود افتخار و انتسابی برای شقرانی محسوب‌ می‌شد، و از این نظر خود را وابسته به خاندان رسالت می‌دانست. در این بین که چشمهای شقرانی نگران آشنا و وسیله‌ای بود تا سهمی برای خودش از بیت‌المال بگیرد، امام صادق‌ عليه‌السلام را دید، رفت جلو و حاجت خویش را گفت. امام رفت و طولی‌ نکشید که سهمی برای شقرانی گرفته و با خود آورد. همینکه آن را به دست‌ شقرانی داد، با لحنی ملاطفت آمیز این جمله را به وی فرمود: کار خوب‌ از هر کسی خوب است، ولی از تو به واسطه انتسابی که با ما داری، و تو را وابسته به خاندان رسالت می‌دانند، خوبتر و زیباتر است. و کار بد از هرکس بد است، ولی از تو به خاطر همین انتساب زشتتر و قبیحتر است. امام صادق عليه السلام این جمله را فرمود و گذشت. شقرانی با شنیدن این جمله دانست که امام از سِرّ او، یعنی شرابخواری او، آگاه است. و از اینکه امام با اینکه می‌دانست او شرابخوار است، به‌ او محبت کرد، و در ضمن محبت او را متوجه عیبش نمود، خیلی پیش وجدان‌ خویش شرمسار گشت و خود را ملامت کرد. 📔 الأنوار البهیة محدث قمی: ص٧۶ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💠 سرگذشت حضرت شعیب عليه السلام و قوم او در قرآن: حضرت شعيب عليه السلام سومين پيغمبر عرب است كه نام آنها در قرآن برده شده و آنان عبارتند از : هود و صالح و شعيب و محمّد عليهم السلام. خداوند متعال گوشه‌اى از ماجراهاى او را در سوره‌هاى اعراف و هود و شعراء و قصص و عنكبوت ذكر كرده است. آن حضرت از مردم مدين (شهرى بر سر راه شام و جزيره العرب) و هم روزگار موسى عليه السلام بود و يكى از دو دختر خود را به ازدواج موسى عليه السلام در آورد به اين شرط كه هشت سال براى او كار كند و اگر هم بخواهد ده سال كار كند اختيار با اوست (قصص: ٢٧). موسى ده سال شعيب را خدمت كرد و آن گاه با او خداحافظى نمود و با خانواده‌اش به مصر رفت. قوم مدينى شعيب بت مى پرستيدند. اين قوم از نعمت امنيت و رفاه و فراوانى و ارزانى برخوردار بودند. امّا فساد و تباهى و كم فروشى و كاستن از پيمانه و ترازو در ميان آنان شيوع يافت (هود: ٨۴ و سوره‌هاى ديگر). لذا خداوند شعيب را به سوى ايشان فرستاد و به او دستور داد مردم را از بت پرستى و فساد انگيزى در جامعه و كم كردن پيمانه و ترازو نهى كند. حضرت شعيب قوم خود را به آنچه مأمور بود دعوت كرد و از طريق بيم و نويد دادن موعظه شان كرد و عذاب و بلايى را كه به سر قوم نوح و هود و صالح و لوط آمده بود، به آنان گوشزد فرمود. وى در ارشاد و نصيحت آنان كوشش فراوان به خرج داد. امّا جز بر طغيان و كفر و نافرمانى آنان نيفزود (اعراف و هود و ديگر سوره‌ها) و تنها شمارى اندك به او ايمان آوردند. امّا مردم شروع به آزار رسانى و تمسخر آنان كردند و تهديدشان مى كردند تا دست از پيروى شعيب بردارند. آنان بر سر هر گذرگاهى مى نشستند، تا كسانى را كه به خدا ايمان آورده بودند بترسانند و از راه خدا بازشان دارند و به انحرافشان كشانند (اعراف: ٨۶). آنان شعيب عليه السلام را متهم مى كردند كه افسون شده و دروغگوست (شعراء: ١٨۵ - ١٨۶) و او را از سنگسار شدن ترساندند و تهديد كردند كه وى و كسانى را كه به او ايمان آورده اند از شهرشان بيرون مى كنند، مگر اينكه به آيين آنها بازگردند (اعراف: ٨٨). آنها همچنان به مخالفت خود با شعيب ادامه دادند تا جايى كه آن بزرگوار از ايمان آوردن ايشان نوميد شد و آنها را به حال خودشان وا گذاشت (هود: ٩٣) و از خداوند طلب فتح و گشايش كرد و گفت: «بار پروردگارا! ميان ما و قوم ما به حق داورى كن كه تو بهترين داورانى». اين جا بود كه خداوند عذاب روز ابر آلود را بر آنان فرستاد (شعراء: ١٨٩) و در حالى كه شعيب را مسخره مى كردند كه اگر راست مى گويى تكّه ابرى از آسمان بر ما فرو افكن، صيحه (هود: ٩۴) و زمين لرزه (اعراف: ٩١؛ عنكبوت: ٣٧) آنان را فرو گرفت و در خانه هاى خود از پا در آمدند. خداوند شعيب و كسانى را كه به او ايمان آورده بودند، نجات داد (هود: ٩۴) و آن حضرت از آنان روى گرداند و فرمود : اى قوم من! هر آينه من پيام هاى پروردگارم را به شما ابلاغ كردم و شما را نصيحت نمودم. پس چگونه بر مردمى كافر تأسف خورم؟ (اعراف: ٩٣). 📔 میزان الحکمة، ج۱۱، ص۳٩٨ 🔰 @DastanShia