.
💠 آیه موعظه
امام حجت بن الحسن علیهماالسّلام در صورت مردی که شیخ او را میشناخت، بر شیخ قطیفی وارد شد.
حضرت از شیخ قطیفی پرسید: کدام آیه قرآن از نظر جنبه موعظه ای از همه با عظمت تر است؟
شیخ گفت: آیه «إِنَّ الَّذینَ یُلْحِدُونَ فی آیاتِنا لا یَخْفَوْنَ عَلَیْنا أَ فَمَنْ یُلْقی فِی النَّارِ خَیْرٌ أَمْ مَنْ یَأْتی آمِناً یَوْمَ الْقِیامَةِ اعْمَلُوا ما شِئْتُمْ إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیرٌ»،
{کسانی که در (فهم و ارائه) آیات ما کج میروند بر ما پوشیده نیستند. آیا کسی که در آتش افکنده میشود بهتر است یا کسی که روز قیامت آسوده خاطر میآید؟ هر چه میخواهید بکنید که او به آنچه انجام میدهید بیناست.} (فصلت، ۴۰)
حضرت فرمود: راست گفتی ای شیخ! سپس حضرت بیرون آمد. شیخ از اهل خانه پرسید: فلانی از خانه بیرون رفت؟ گفتند: ما احدی را ندیده ایم که داخل خانه شود یا از آن خارج شود!
📔 بحارالانوار: ج۵۳، ص۲۵۵
#امام_زمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🍃 سپاه ملائکه
روایت شده که متوکل یا واثق یا غیر این دو، به سپاهیانی که تعداد آنها نود هزار سواره از ترکهای ساکن سامرا بودند دستور داد، هر کدام توبره اسب خود را از خاک قرمز پر کنند و بیاورند در وسط بیابانی روی هم بریزند؛ این کار را کردند.
وقتی مثل یک تپه بلند شد، نام آن را تل المخالی نامید. بالای تپه رفت و حضرت هادی علیه السلام را نیز خواست.
به آن جناب گفت: شما را خواستم تا تعداد سپاه مرا مشاهده کنی. او دستور داده بود، سپاهیان غرق در اسلحه، با کلاهخود و زره، به عالی ترین صورت و با کمال هیبت و اهمیت از کنار تپه عبور کنند و منظورش ترسانیدن کسانی بود که احتمال میداد بر او بشورند.
از همه بیشتر از امام هادی علیه السّلام ترس داشت که مبادا یکی از خویشاوندان را امر کند که بر او قیام نمایند.
امام ابو الحسن هادی علیه السّلام فرمود: میل داری من هم سپاه خود را به تو نشان دهم؟ گفت: آری.
امام علیه السّلام دعا کرد؛ ناگهان متوکل دید، در میان آسمان و زمین، از مشرق تا مغرب، فوجهایی از ملائکه غرق در سلاح پر کرده اند. بر روی زمین افتاد و بیهوش شد!
وقتی به هوش آمد، امام علیه السّلام فرمود: ما در دنیا با تو سر ستیز نداریم. ما مشغول به امر آخرت هستیم. از گمانی که برایت پیدا شده نترس.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۴۱۳
#امام_هادی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 قضاوت حضرت قائم (ع)
حسن بن ظریف میگوید: دو مسأله برایم پیش آمد کرد و با خود فکر کردم آن را برای حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام بنویسم.
نامه ای نوشتم و در آن پرسیدم: حضرت قائم علیه السّلام چگونه قضاوت میکند و مجلس او کجا است؟
خیال داشتم سؤالی نیز در باره کسی که مبتلا به تب شده بکنم ولی فراموش نمودم.
در جواب نامهام نوشت: راجع به قائم پرسیده بودی که پس از قیام چگونه بین مردم قضاوت میکند؛ او با علم خود مانند داود قضاوت خواهد کرد و احتیاجی به شاهد نخواهد داشت.
میخواستی راجع به تب سؤال کنی، روی یک کاغذ بنویس: «یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً عَلی إِبْراهِیمَ» (انبیاء / ۶۹)، {«ای آتش، برای ابراهیم سرد و بی آسیب باش.} و به گردن شخص تب دار آویزان کن. همین کار را کردم، تب دار شفا یافت.
📔 مناقب آل ابی طالب: ج۴، ص۴۳۱
#امام_حسن_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🐎 استر چموش
احمد بن حارث قزوینی میگوید: من با پدرم در سامرا بودیم. پدرم در اصطبل حضرت امام حسن عسکری علیه السلام به نعل بندی چهار پایان اشتغال داشت.
خلیفه عباسی مستعین استری داشت که از حسن و زیبایی بی نظیر بود ولی قاطری چموش بود که کسی نمی توانست بر آن زین و برگ بگذارد.
هیچ کدام از تربیت کنندگان اسب نیز نتوانستند بر او زین بگذارند و سوار شوند.
یکی از ندیمان مستعین گفت: خوب است از پی امام حسن عسکری علیه السلام بفرستی تا اینجا بیاید؛ یا او سوار میشود و یا این قاطر او را میکشد.
خلیفه از پی حضرت ابو محمّد علیه السلام فرستاد. پدرم نیز به همراه آن جناب رفت.
وقتی امام وارد حیاط شد، دید قاطر در صحن حیاط ایستاده است. دست خود را بر شانه او گذاشت، آن حیوان عرق کرد.
سپس امام به طرف مستعین رفت؛ او احترام شایانی از امام نمود و تقاضا کرد که افسار به دهان این قاطر بگذارد؛ امام علیه السّلام به پدر من گفت: افسار به دهان او بگذار.
ولی مستعین گفت: من مایلم شما این کار را بکنید. امام عبای خویش را کنار گذاشت و از جای حرکت کرده، قاطر را لجام نمود و به جای خود برگشت.
باز مستعین گفت: زین بر او بگذارید! امام علیه السّلام به پدرم فرمود: زین قاطر را بگذار. مستعین درخواست کرد که خودتان این کار را بکنید. امام زین بر قاطر گذاشت و به جای خود برگشت.
مستعین عرض کرد: ممکن است سوار این مرکب شوید؟ فرمود: اشکالی ندارد؛ از جای حرکت کرد و بدون مشکلی سوار بر قاطر شد.
سپس رکاب کشید و قاطر را بر دویدن وادار کرد. و بعد او را به آرامی به راه رفتن واداشت. حیوان بسیار خوب حرکت میکرد. آنگاه پیاده شد.
مستعین گفت: این قاطر را در اختیار شما گذاشتم. امام علیه السّلام به پدرم گفت: قاطر را بگیر و ببر. پدرم افسارش را گرفته و برد.
📔 مناقب آل ابی طالب: ج۴، ص۴۳۸
#امام_حسن_عسکری #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💠 عرض حاجت
ابو هاشم جعفری میگوید: به امام حسن عسکری علیه السّلام از سختی زندان و ناراحتی غل و زنجیر شکایت کردم!
در جواب من نوشت: تو نماز ظهر را امروز در منزل خود خواهی خواند! موقع ظهر مرا از زندان خارج نمودند و نماز ظهر را در منزل خود خواندم.
وضع مالی من خوب نبود و تصمیم داشتم در نامه ای که نوشته بودم تقاضای کمکی بکنم ولی خجالت کشیدم.
وقتی به منزل رسیدم، امام علیه السّلام برایم صد دینار فرستاد و نوشت: هر گاه احتیاجی داشتی خجالت نکش و درخواست خود را بنویس! آنچه مایلی به تو داده خواهد شد.
📔 مناقب آل ابی طالب: ج۴، ص۴۳۲
#امام_حسن_عسکری #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 دعوت به امامت
حسن بن علی وشاء میگوید: در مرو پیش مردی بودم و به همراه ما مردی واقفی مذهب نیز بود.
به او گفتم: از خدا بترس! من هم مثل تو بودم، بعد خداوند دلم را به نور ولایت روشن کرد.
روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه را روزه بگیر و غسل کن و دو رکعت نماز بخوان و از خدا بخواه که در خواب تو را راهنمایی کند که امام را بشناسی.
وقتی به خانه آمدم، نامه حضرت رضا علیه السّلام جلوتر رسیده بود که در آن مرا امر میکرد که آن مرد را دعوت به امامت ایشان نمایم.
من پیش او رفتم و گفتم: خدا را ستایش کن و از او بخواه که راهنمایی ات کند. جریان نامه حضرت رضا علیه السّلام را برایش توضیح داده و گفتم: همان کاری که توصیه کردم راجع به روزه و دعا فراموش نکن.
آن مرد روز شنبه سحرگاه پیش من آمد و گفت: گواهی میدهم که او امامی است که اطاعتش واجب است.
پرسیدم: از کجا فهمیدی؟ گفت: دیشب حضرت رضا علیه السّلام در خوابم آمد و فرمود: ابراهیم! به خدا قسم تو به حقیقت (امامت من) بر میگردی!
📔 بحارالانوار: ج۴۹، ص۵۴
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 حال احتضار
حسین بن قاسم میگوید: یکی از فرزندان حضرت صادق علیه السّلام به حالت احتضار رسید و حضرت رضا به دیدن او نیامد.
من از تأخیر حضرت غمگین شدم که دیر بر بالین عمویش آمد. بعد تشریف آورد، ولی مختصری نشست و سپس از جای حرکت کرد.
حسین گفت: من هم حرکت کردم و به آن جناب گفتم: فدایت شوم! عمویت در حالی است که مشاهده میکنی؛ او را میگذاری و میروی؟
فرمود: عمویم فلان کس (یکی از همان کسانی که در بالینش بود) را دفن خواهد کرد. گفت: به خدا چیزی نگذشت که بیمار خوب شد و برادرش را دفن کرد که آن وقت سالم بود.
حسن خشاب گفت: حسین بن قاسم بعد از این جریان عارف به حق شد و به مقام امام آشنا گردید.
📔 رجال کشی: ص۵۱۰
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 جلال و جبروت حضرت فاطمه معصومه (س)
مرحوم آیت اللّه مرعشی نجفی (ره) بارها می فرمودند: علّت آمدن من به قم این بود که پدرم، آقا سیدمحمود مرعشی نجفی - که از زهّاد و عبّاد معروف نجف بود - چهل شب در حرم امیر المؤمنین علیه السلام، بیتوته نمود که آن حضرت را ببیند.
پس شبی در حالت مکاشفه، حضرت علی علیه السلام را مشاهده کرد که به ایشان فرمود: سید محمود چه می خواهی؟
عرض می کند: می خواهم بدانم قبر فاطمه زهرا سلام اللّه علیها کجاست؟ تا آن را زیارت کنم.
حضرت فرموده بودند: من که نمی توانم برخلاف وصیت آن حضرت قبر او را معلوم کنم.
عرض می کند: پس من هنگام زیارت چه کنم؟
حضرت فرموده بودند: خداوند متعال، جلال و جبروت حضرت فاطمه را به فاطمه معصومه سلام اللّه علیها عنایت فرموده اند؛
پس هر کس که بخواهد به زیارت حضرت فاطمه زهرا نایل شود، به زیارت حضرت فاطمه معصومه سلام اللّه علیها برود.
📔 فروغ کوثر: ص۵۸
#حضرت_معصومه #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌹 شفای خادم
یکی از خدام حضرت معصومه سلام الله علیها بنام (میرزا اسدالله) به سبب ابتلای به مرضی انگشتان پایش سیاه شده بود.
جراحان اتفاق نظر داشتند که باید پای او بریده شود تا مرض به بالاتر از آن سرایت نکند. قرار شد که فردای آن روز پای او را جراحی نمایند.
میرزا اسد الله گفت: حال که چنین است امشب مرا ببرید حرم مطهر دختر موسی بن جعفر علیه السلام.
او را به حرم بردند. شب هنگام خدام در حرم را بستند و او پای ضریح از درد پا می نالید تا نزدیک صبح.
ناگهان خدام صدای میرزا را شنیدند که می گوید: در حرم را باز کنید حضرت مرا شفا داده. در را باز کردند دیدند او خوشحال و خندان است.
او گفت: در عالم خواب دیدم خانمی مجلله آمد به نزد من و گفت چه می شود ترا؟ عرض کردم که این مرض مرا عاجز نموده و از خدای شفای دردم یا مرگ را می خواهم.
آن مجلله فرمود: شفا دادیم ترا. عرض کردم شما کیستید؟ فرمودند: مرا نمی شناسی؟! من فاطمه دختر موسی بن جعفرم.
بعد از بیدار شدن، قدری پنبه در آنجا دیده بود آن را برداشته و به هر مریضی ذره ای از آن را می دادند و به محل درد می کشید، شفا پیدا می کرد.
او می گوید: آن پنبه در خانه ما بود تا آن وقتی که سیلابی آمد و آن خانه را خراب کرد و آن پنبه از بین رفت و دیگر پیدا نشد.
📔 انوارالمشعشعین: ص۲۱۶
#حضرت_معصومه #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 شفای چشم
حضرت آیت الله مکارم شیرازی نقل نموده است: «بعد از فروپاشی شوروی و آزاد شدن جمهوری های مسلمان نشین، مردم شیعه نخجوان تقاضا کردند که عده ای از جوانان خود را به حوزه علمیه قم بفرستند تا برای تبلیغ در آن منطقه تربیت شوند.
مقدمات کار فراهم شد و استقبال عجیبی از این امر به عمل آمد. از بین سیصد نفر داوطلب، پنجاه نفری که معدل بالایی داشتند و جامع ترین آن ها بودند برای اعزام به حوزه علمیه انتخاب شدند.
در این میان جوانی که با داشتن معدل بالا، به سبب اشکالی که در یکی از چشمانش وجود داشت، انتخاب نشده بود، با اصرار فراوان پدر ایشان، مسؤول مربوطه ناچار از قبول ایشان شد.
ولی هنگام فیلمبرداری از مراسم بدرقه از کاروان علمی، مسؤول فیلمبرداری دوربین را روی چشم معیوب این جوان متمرکز کرده و تصویر برجسته ای از آن را به نمایش می گذارد.
جوان با دیدن این منظره بسیار ناراحت و دل شکسته می شود. وقتی کاروان به قم رسید و در مدرسه مربوطه ساکن شدند، این جوان به حرم مشرف شده و با اخلاص تمام متوسل به حضرت می شود و در همان حال خوابش می برد.
در خواب عوالمی را مشاهده کرده و بعد از بیداری می بیند چشمش سالم و بی عیب است. او بعد از شفا گرفتن به مدرسه بر می گردد.
دوستان او با مشاهده این کرامت و امر معجزه آسا، دسته جمعی به حرم حضرت معصومه علیها السلام مشرف شده و ساعت ها مشغول دعا و توسل می شوند.
وقتی این خبر به نخجوان می رسد، آن ها مصرانه خواهان این می شوند که این جوان بعد از شفا یافتن و سلامتی چشمش به آن جا برگردد که باعث بیداری و هدایت دیگران و استحکام عقیده مسلمین گردد.»
📔 فروغی از کوثر: ص۵۷
#حضرت_معصومه #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🟢 نجات گمشده و عنایت به زائرین
خادم و کلیددار حرم که مکبر مرحوم آقای روحانی که از علمای قم و امام جماعت مسجد امام حسن عسکری علیه السلام بود می گوید:
شبی از شبهای سرد زمستان در خواب حضرت معصومه علیها السلام را دیدم که فرمود: بلند شو و بر سر مناره ها چراغ روشن کن.
من از خواب بیدار شدم ولی توجهی نکردم. مرتبه دوم همان خواب تکرار شد و من بی توجهی کردم.
در مرتبه سوم حضرت فرمود: مگر نمی گویم بلند شو و بر سر مناره چراغ روشن کن!
من هم از خواب بلند شده بدون آنکه علت آن را بدانم در نیمه شب بالای مناره رفته و چراغ را روشن کردم و بر گشته خوابیدم.
صبح بلند شدم و درهای حرم را باز کردم و بعد از طلوع آفتاب از حرم بیرون آمدم با دوستانم کنار دیوار و زیر آفتاب زمستانی نشسته، صحبت می کردیم که متوجه صحبت چند نفر زائر شدم که به یکدیگر می گویند:
معجزه و کرامت این خانم را دیدید! اگر دیشب در این هوای سرد و با این برف زیاد، چراغ مناره حرم این خانم روشن نمی شد ما هرگز راه را نمی یافتیم و در بیابان هلاک می شدیم.
خادم می گوید: من نزد خود متوجه کرامت و معجزه حضرت و نهایت محبت و لطف او به زائرینش شدم.
📔 ودیعه آل محمد، ص۱۴
#حضرت_معصومه #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💧گریه امام حسن (ع)
هنگامی که وفات امام حسن علیهالسلام فرا رسید، دیدند گریه میکند.
گفتند: یابن رسول الله! گریه میکنی؟ با اینکه فرزند پیامبر خدا هستی و آن حضرت در شأن مقام تو سخن بسیار فرموده است، و بیست و پنج بار پیاده از مدینه تا مکه به زیارت خانه خدا رفتهای و سه مرتبه مال خود را در راه خدا بین فقرا تقسیم نمودهای، حتی کفشهای خود را به مستمندان دادهای در عین حال گریه میکنی. (تو باید خوشحال باشی که با آن همه مقام از دنیا میروی. )
فرمود: (إنما أبکی لخصلتین: لهول المطلع و فراق الأحبه)
من برای دو موضوع؛ از ترس مطلع و جدایی از دوستان، گریه میکنم.
علامه مجلسی (رحمة الله علیه) میفرماید:
منظور حضرت از هول مطلع، گرفتاریهای گوناگون پس از مرگ و ایستادن انسان، روز قیامت، در پیشگاه عدل الهی است.
📔 بحار الأنوار: ج۴۴، ص١۶٠
#امام_حسن #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔵 حجت خدا
حسن بن علی وشاء میگوید: در حالی که با خود مقداری جنس برای فروش داشتم، به طرف خراسان رفتم و شب وارد مرو شدم. آن زمان هنوز واقفی مذهب بودم.
غلام سیاهی که شباهت به اهل مدینه داشت، پیش من آمد و گفت: مولایم میفرماید: آن پارچه سیاهی که همراه داری برایم بفرست. میخواهم به وسیله آن، غلام خود را که از دنیا رفته کفن کنم.
گفتم آقای تو کیست؟ گفت: حضرت رضا علیه السّلام. گفتم: با من پارچه و لباسی نیست، هر چه داشتم در راه فروختم.
رفت و دو مرتبه برگشت و گفت: آن پارچه پیش تو مانده است، هنوز آن را نفروخته ای. گفتم: من خبر ندارم.
رفت و برای مرتبه سوم آمد و گفت: آن پارچه در فلان بسته است. با خود گفتم اگر حرفش درست باشد، دلیلی است بر امامت او.
دخترم یک پارچه سیاه به من داده بود که آن را بفروشم و با پولش انگشتری فیروزه و چادری خط خطی برایش از خراسان بخرم، ولی من آن را فراموش کرده بودم.
به غلام خود گفتم تا فلان بسته را بیاورد. وقتی آورد گشودم، داخل آن همان پارچه را یافتم و به غلام تسلیم کردم و گفتم: بهایش را نمی خواهم.
برگشت و گفت: حضرت فرموده است: چیزی را که از تو نیست میبخشی؟ این پارچه را فلان دخترت به تو داده که از بهایش برای او فیروزه و چادر خط خطی به وسیله پول آن بخری. آنچه را که او خواسته خریداری کن.
ایشان بهای پارچه را که در خراسان به آن قیمت خرید و فروش میشد، توسط غلام فرستاده بود.
از آنچه که دیدم خیلی تعجب کردم. با خود گفتم: به خدا قسم مسائلی را که درآن مشکوک هستم برایش مینویسم و او را به وسیله همان مسائلی که از پدرش میپرسیدم، آزمایش خواهم کرد.
پس آن مسائل را در کاغذی نوشتم و آن را در آستین خود نهادم و به درب خانه امام رفتم. دوستی داشتم که به همراه من بود، ولی از نظر مذهب با من مخالف بود او از این جریان اطلاعی نداشت.
به درب خانه که رسیدم، دیدم مردم و سپاهیان و سربازان خدمتش میرسند. در یک طرف حیاط نشستم و با خود گفتم: یعنی چه وقت من میتوانم خدمتش برسم؟ در اندیشه بودم و مدتی طول کشید.
تصمیم گرفتم برگردم که در همان موقع غلامی خارج شده و در حالی که در چهره مردم دقیق میشد میپرسید: پسر دختر الیاس کیست؟ گفتم: من هستم.
از داخل آستین نامه ای خارج کرد و گفت: این جواب سؤالها و تفسیر آنها است. گفتم: خدا و پیامبرش را گواه میگیرم بر خود که تو حجت خدایی و استغفار و توبه مینمایم!
در این موقع از جای حرکت کردم. رفیقم گفت: با این عجله کجا میروی؟ گفتم: حاجت من برآورده شده؛ برای دیدن امام بعد خواهم آمد.
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۷۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 طلاهای حرم
حاج آقا تاج الدین دزفولی از یکی اجدادش بنام سید محمدعلی نقل کرده که سفری به کربلا رفتم پولم تمام شد و ماندم بی خرجی،
به واسطه عفت نفس و مناعت طبعی که داشتم خجالت میکشیدم به کسی اظهار حاجت کنم،
از طرفی گرسنگی و ضعف بر من فشار میآورد تا آنکه به حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام مشرف شدم،
به حضرت عرض کردم: اگر از ناحیه شما کمکی به من نشود ناچار مقداری از طلاهائی که متعلق به شما است بر میدارم!
جملاتی از این قبیل حرفها گفتم و زیارت مختصری کردم و از حرم خارج شدم.
در میان صحن دیدم شیخ رحمت الله خادم شیخ مرتضی انصاری آمد نزد من گفت: شیخ به من امر فرمودهاند که تو را خدمت ایشان ببرم.
پس با هم رفتیم منزل شیخ، سی تومان پول به من داد فرمود این را جدت برای خرجی تو نزد من گذاشته است.
من پول را گرفته مراجعت کردم. در چند قدمی دیدم صدایم کرد فرمود: ولی دیگر طلاهای حضرت را نبری!
📔 مردان علم در میدان عمل: ص٢٢٩
#امام_حسین #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⁉️ شیخ دخنیّ
سید ثقه مرتضی نجفی رحمه الله که نزد علمای عراق به صلاح و سداد معروف بود نقل نموده است:
با جماعتی که یکی از علمای معروف و مبرز نجف نیز بین آنها بود، در مسجد کوفه بودیم و من بارها نامش را پرسیده بودم، ولی به خاطر شهرت گریزی و عدم فاش شدن سرّ، به من چیزی نمی گفت.
هنگامی که وقت نماز مغرب رسید، آن عالم نزدیک محراب نماز نشست و مردم در حال مهیا شدن برای نماز بودند. گروهی نشسته بودند، گروهی اذان میدادند و گروهی وضو میساختند.
در آن ایام داخل موضع معروف به تنّور، آب کمی از قنات خراب شده ای جمع شده بود و ما مجرای آن را نزدیک قبر هانی بن عروه دیده بودیم و پلکانی که به سمت قنات مخروبه نزول میکرد، گنجایش بیش از یک نفر را نداشت.
من به آن سمت رفتم و خواستم پایین بروم که دیدم شخص مجلّلی به هیأت اعراب، در کمال سکینه و وقار و طمأنینه نزدیک آب نشسته و وضو میسازد.
من از ترس از دست دادن نماز جماعت عجله داشتم و کمی ایستادم، اما دیدم مانند کوه است و تکان نمی خورد!
گفتم: نماز جماعت برپا شده، گویی شما نمی خواهی با شیخ نماز بخوانی! خواستم کمی عجله کند، اما گفت: نه! گفتم: چرا؟ فرمود: زیرا او شیخی دخنیّ است.
من منظورش را نفهمیدم و ایستادم تا وضویش را تمام کرد و بالا رفت. من پایین رفتم، وضو گرفتم و نماز خواندم. وقتی نماز تمام شد و مردم پراکنده شدند، دل و دیدهام از وقار و سکون و کلامش پر شد.
ماجرا را به شیخ گفتم، حالش دگرگون شد، رنگش پرید و با اندوه به فکر فرو رفت و گفت: حضرت حجت علیه السّلام را درک نموده ای و او را نشناخته ای و او به تو خبری داده که جز خدای تعالی کسی از آن اطلاع نداشته است!
بدان که من امسال در رحبه که موضعی است در جانب غرب حیره کوفه، دُخنه (دانه ای خوراکی که سرد و خشک است) کشت میکردم و آنجا محل خوف و خطر بود، زیرا اعراب بادیه نشین به آنجا تردد میکردند.
وقتی من به نماز برخاستم، فکرم به کشت و کار دخنه افتاد و امرش برایم مهم جلوه کرد و مدتی به آن و آفاتش اندیشیدم.
📔 بحار الأنوار: ج۵۳، ص٢۵۹
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia