.
✨ بوی مُشک
ثقه امین، آقا محمد که مجاور حرم عسکریّین علیهماالسّلام است و بیش از چهل سال متولی امر شمعها و روشنایی حرم مطهر است، از قول مادر خود میگوید که آن بانو گفت:
روزی با اهل بیت عالم ربانی مولی زین العابدین سلماسی در سرداب شریف بودم و مرحوم سلماسی برای ساختن دیوارهای شهر، به سامرّاء آمده بود.
آن بانو میگوید: روز جمعه بود و جناب سلماسی دعای ندبه میخواند و ما نیز با او میخواندیم. او به شدت میگریست و مانند بیچارگان ضجه میزد و ما نیز از گریه او میگریستیم و کسی در آنجا جز ما حضور نداشت.
در همین حال بودیم که ناگهان بوی مشکی سرداب را گرفت و فضا را معطر ساخت و تمام آن را خوشبو کرد، به گونه ای که آن حالت حزن و بکاء از همه ما زایل شد و ما نتوانستیم تکان بخوریم.
همین طور متحیر بودیم که اندکی گذشت و آن بوی خوش و طیب رفت و ما مشغول به ادامه دعا شدیم. وقتی به خانه برگشتیم، از مولی سلماسی علت آن بوی خوش را پرسیدم. گفت: تو را به این سؤال چه کار؟ و جوابم را نداد!
همچنین آقا علی رضا اصفهانی میگوید: روزی از مولی سلماسی پرسیدم: آیا میتوان حجت خدا علیه السّلام را دید؟ (زیرا من در حق او نیز مانند استادش سید بحرالعلوم، احتمال تشرف را میدادم). او این واقعه را واو به واو تعریف کرد.
📔 بحار الأنوار: ج۵۳، ص۲۷۰
#امام_زمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 حجت خدا
محمّد بن ابی العلا میگوید: از یحیی بن اکثم، قاضی سامرا (بعد از اینکه او را آزمایش کردم و چندین مرتبه با او به بحث و گفتگو در باره علوم آل محمّد صلی الله علیه و آله پرداختم و نامهها رد و بدل کردیم) شنیدم که گفت:
روزی من مشغول طواف به دور قبر پیغمبر صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم بودم و حضرت محمّد بن علی جواد الائمه علیهم السلام را دیدم که مشغول طواف است، با او به بحث در مورد مسائلی که داشتم پرداختم. تمام آنها را جواب داد.
بعد گفتم: به خدا من یک سؤال دیگر دارم اما از پرسیدن آن خجالت میکشم. فرمود: من قبل از اینکه بپرسی برایت توضیح میدهم. میخواهی بپرسی امام کیست؟! گفتم: به خدا همین سؤال را داشتم!
فرمود: من هستم. گفتم: علامت آن چیست. در دست آن جناب عصایی بود، به زبان آمده گفت: این آقا سرور من و امام زمان و حجت خدا است.
📔 کافی: ج۱، ص۳۵۳
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 ادعای پیغمبری
بوعلى در حواس و در فكر انسان فوقالعادهاى بوده و شعاع چشمش از ديگران بيشتر و شنوايى گوشش تيز تيز بود. به طورى كه مردم درباره او افسانهها ساختهاند.
مثلا مىگويند هنگامى كه در اصفهان بود، صداى چكش مسگرهاى كاشان را مىشنيد.
شاگردش بهمنيار به او گفت: شما از افرادى هستيد كه اگر ادعاى پيغمبرى بكنيد، مردم مى پذيرند و واقعا از خلوص نيت ايمان مى آورند.
بوعلى گفت: اين حرفها چيست؟ تو نمىفهمى؟
بهمنيار گفت: نه. مطلب حتما از همين قرار است.
بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد كه مطلب چنين نيست، در يك زمستان كه با يكديگر در مسافرت بودند و برف زيادى هم آمده بود، مقارن طلوع صبح كه مؤذن اذان مىگفت، بوعلى بيدار بود و بهمنيار را صدا كرد.
بهمينيار گفت: بله.
بوعلى گفت: برخيز.
بهمنيار گفت: چه كار داريد؟
بوعلى گفت: خيلى تشنه ام. يك ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى كنم.
بهمنيار شروع كرد استدلال كردن كه استاد، خودتان طبيب هستيد. بهتر مىدانيد معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مىشود و ايجاد مريضى مىكند.
بوعلى گفت: من طبيبم و شما شاگرد هستيد. من تشنهام شما براى من آب بياوريد، چكار داريد.
باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه آوردن كه درست است كه شما استاد هستيد و لكن من خير شما را مىخواهم من اگر خير شما را رعايت كنم، بهتر از اين است كه امر شما را اطاعت كنم.
پس از آنكه بوعلى براى او اثبات كرد كه برخاستن براى او سخت است، گفت: من تشنه نيستم. خواستم شما را امتحان كنم. آيا يادت هست به من مى گفتى: چرا ادعاى پيغمبرى نمىكنى؟ اگر ادعاى پيغمبرى بكنى مردم مىپذيرند.
شما كه شاگرد من هستى و چندين سال است پيش من درس خواندهاى، مى گويم، آب بياور، نمىآورى و دليل براى من مىآورى،
در حالى كه اين شخص مؤذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پيغمبر اكرم (صلی الله علیه وآله) بستر گرم خودش را رها كرده و بالاى مأذنه به آن بلندى رفته است تا آن كه نداى (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله) را به عالم برساند. او پيغمبر است، نه من كه بوعلى سينا هستم.
📔 چهل داستان (زاهری): ص٣
#پيامبر #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
📜 نامهٔ امام جواد (ع)
احمد بن زکریا صیدلانی از شخصی اهل سیستان که از بنی حنیفه به شمار میرفت نقل کرد: در ابتدای خلافت معتصم، من با حضرت جواد علیه السلام در آن سالی که به حج رفته بود، هم سفر بودم. سر سفره نشسته بودیم، گروهی از مأمورین سلطان هم بودند.
عرض کردم: آقا، فدایت شوم! فرماندار شهر ما ارادتمند خانواده شماست. من در دفتر مالیاتی او مقداری مقروضم، اگر صلاح بدانی نامه ای بنویسی که به من کمک کند.
فرمود: او را نمی شناسم. عرض کردم: همان طوری که توضیح دادم، او از ارادتمندان به شما خانواده است! نامه شما برای من سودمند است.
کاغذی به دست گرفته، چنین نوشت:
بسم اللَّه الرحمن الرحیم. آورنده نامه به من گفت که دارای مذهبی پسندیده هستی، بدان! آنقدر از این مأموریت برای تو بهره خواهد بود که به مردم نیکی کنی. نسبت به برادران خود نیکوکار باش. بدان که خدای عزیز از تو (در مورد) حتی یک ذره کوچک بازخواست خواهد کرد.
گفت: وارد سیستان که شدم، حسین بن عبد اللَّه نیشابوری که والی و فرماندار بود، قبلا از جریان نامه اطلاع حاصل کرده بود. دو فرسخ به استقبال من آمد.
نامه را به او دادم؛ بوسید و روی چشم گذاشت و گفت: چه حاجتی داری؟ گفتم: مالیاتی دارم که در دفتر تو مبلغ آن یادداشت شده! دستور داد آن را از بین ببرند و گفت: تا وقتی من فرماندار باشم، از تو مالیات نخواهم گرفت!
بعد پرسید: چه تعداد زن و فرزند داری؟ تعداد آنها را گفتم. مقداری که مخارج من و آنها را تأمین مینمود به اضافه مبالغ دیگری به من بخشید و تا وقتی او زنده بود از من خراج نگرفت و از لطف و عنایت و بخشش او بی بهره نبودم تا از دنیا رفت.
📔 کافی: ج۵، ص۱۱۱
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 ریزه نانها
محمّد بن ولید کرمانی میگوید: خدمت حضرت جواد علیه السّلام رفتم، دیدم عده زیادی جلوی درب پشتی منتظرند. کنار یکی از مسافرین نشستم تا اذان ظهر شد.
برای نماز حرکت کردیم، پس از انجام نماز ظهر احساس کردم از پشت سرم صدایی میآید. رو به عقب نموده دیدم حضرت جواد علیه السّلام است. از جای جستم و دست مبارکش را بوسیدم.
بعد امام علیه السّلام نشست و از حال و کیفیت آمدنم پرسید و پس از آن فرمود: تسلیم باش و سه مرتبه این سخن را تکرار کرد: «سلِّم!»
در هر سه مرتبه عرض کردم: تسلیم شدم و راضی و خشنودم. خداوند آن ناراحتی و تردیدی را که در دلم بود از بین برد. حالا اگر سعی هم بکنم که شک و تردیدی در دلم پیدا شود امکان پذیر نیست.
فردا صبح زود آمدم. قبل از دیگران آمده بودم و هیچ کس پشت سر من نبود. مایل بودم که راهی بیابم و خود را به امام علیه السّلام برسانم ولی احدی را نیافتم که از او جویا شوم!
گرمای زیاد و گرسنگی مرا ناراحت کرد به طوری که شروع به آشامیدن آب کردم تا حرارت هوا و حرارتی که از شدت علاقهام به ملاقات امام به وجود آمده تخفیف یابد.
در همین بین غلامی به طرف من آمد و سفره ای با غذاهای رنگارنگ در دست داشت. غلام دیگری آفتابه و لگن همراه آورده بود. گفتند: امام علیه السّلام دستور داده غذا میل کنی!
من شروع به غذا خوردن کردم. غذایم را که خوردم، مولا حضرت جواد علیه السلام تشریف آورد. از جای حرکت کردم. فرمود: بنشین و بخور.
باز شروع به خوردن کردم! نگاهی به غلام خود نموده و فرمود: با او غذا بخور تا گوارایش شود. بالاخره دست از خوردن کشیدم و سفره برداشته شد.
غلام شروع کرد به جمع کردن ریزه نانها و خوراکیهایی که روی زمین ریخته بود. فرمود نه، بگذار و جمع نکن. هر موقع که در بیابان غذا خوردید، آنهایی را که ریخته جمع نکنید اگر چه یک ران گوسفند باشد اما داخل خانه هر چه افتاده جمع کن.
📔 بحار الأنوار: ج۵۰، ص۸۹
#امام_جواد #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔵 غلام امام صادق (ع)
حضرت صادق علیه السّلام غلامی داشت که وقتی حضرت داخل مسجد میشد افسار قاطرش را میگرفت و آن را نگه میداشت تا آن جناب برگردد. یک روز نشسته بود و زمام قاطر را در دست داشت.
قافله ای از خراسان آمده بودند، مردی از کاروانیان به او گفت، ممکن است بروی از امام علیه السّلام تقاضا کنی مرا به جای تو بگمارد تا غلام آن جناب باشم؟
(اگر این کار را کنی) تمام ثروت خود را به تو میبخشم. من از هر نوع دارایی، ثروت زیادی دارم، برو و مالک تمام اندوخته من باش! من هم مهار و افسار قاطر امام را میگیرم.
گفت: الان میروم و اجازه میخواهم.
غلام خدمت حضرت صادق علیه السّلام رسیده و گفت: فدایت شوم! شما که سابقه خدمت کاری و ارادت مرا میدانید. اگر خداوند ثروتی را حواله من کند، شما جلوگیری میکنید؟
فرمود: من از مال خود به تو میبخشم، چطور از مال دیگری جلوگیری میکنم؟! غلام جریان مرد خراسانی را نقل کرد. امام فرمود: اگر تو نسبت به خدمت کاری ما بی علاقه شده ای و آن مرد علاقمند است، پیشنهاد او را میپذیریم و تو را میفرستیم.
همین که غلام رو برگردانید که خارج شود، امام علیه السّلام او را صدا زد و فرمود: تو را به واسطه سابقه خدمتکاری که نسبت به ما داشته ای یک نصیحت میکنم آنگاه اختیار با تو است، خواستی برو و خواستی بمان.
روز قیامت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به نور خدا چنگ میزند و امیر المؤمنین علیه السلام به دامن پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله چنگ میزند و امامان نیز به دامن امیر المؤمنین علیه السّلام چنگ میزنند و شیعیان ما هم دامن ما را دارند و به هر جا که وارد شویم آنها نیز وارد میشوند و با ما خواهند بود.
غلام عرض کرد: نه آقا! پس من نمی روم و آخرت را بر دنیا مقدم میدارم. غلام به جانب خراسانی رفت. آن مرد گفت: با قیافه دیگری برگشتی! آن طوری که رفتی، حالا چنان نیستی.
جریان را برای خراسانی نقل کرد و او را خدمت حضرت صادق علیه السّلام برد. امام صادق علیه السّلام محبت و علاقه اش را پذیرفت و دستور داد به غلام هزار دینار بدهند.
مرد خراسانی از جای حرکت کرده خداحافظی نمود و تقاضا کرد امام علیه السّلام برایش دعا کند. حضرت صادق علیه السّلام برای او دعا کرد.
📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۳۸۸
#امام_صادق #داستان_بلند
🔰 @DastanShia