.
✨ حضرت عیسی (ع) در جستجوی گنج
عیسی علیه السلام با یارانش به سیاحت میرفتند، گذرشان به شهری افتاد.
هنگامی که نزدیک شهر رسیدند گنجی را پیدا کردند. یاران حضرت عیسی گفتند:
یا عیسی! اجازه فرمایید این را جمع آوری کنیم تا از بین نرود.
عیسی فرمود:
شما اینجا بمانید من گنجی را در این شهر سراغ دارم در پی اش میروم.
هنگامی که وارد شهر شد قدم زنان به خانه خرابی رسید، وارد آن خانه شد. پیرزنی در آن زندگی میکرد.
فرمود:
من امشب میهمان شما هستم، سپس از پیرزن پرسید:
غیر از شما کسی در این خانه هست.
پیرزن پاسخ داد:
آری، پسری دارم که روزها از صحرا خار میکند و در بازار میفروشد و با پول آن زندگی میکنیم.
شب شد. پسر آمد، پیرزن گفت:
امشب میهمان نورانی داریم که آثار بزرگواری از سیمایش نمایان است، اینک وقت را غنیمت دان و در خدمت او باش و از صحبتهای او استفاده کن!
جوان نزد عیسی آمد، در خدمت حضرت تا پاسی از شب بود. عیسی از وضع زندگی او پرسید. جوان چگونگی زندگی خویش را به حضرت توضیح داد.
عیسی علیه السلام احساس کرد او جوانی عاقل، هوشیار و دانا است، میتواند مراحل تکامل را طی کند و به درجه عالی کمال برسد. اما پیداست فکر او به چیز مهمی مشغول است.
حضرت فرمود:
جوان! من میبینم فکر تو به چیزی مشغول است که تو را همواره پریشان ساخته است، اگر مشکلی داری به من بگو! شاید علاجش کنم.
جوان گفت: آری مشکلی دارم که تنها خداوند میتواند حلش نماید. عیسی اصرار کرد که او گرفتاریش را توضیح دهد.
جوان گفت:
مشکلم این است، روزی از صحرا خار به شهر میآوردم از کنار کاخ دختر پادشاه رد میشدم ناگاه چشمم بر دختر شاه افتاد. چنان عاشق او شدم که میدانم چارهای جز مرگ ندارم.
عیسی فرمود:
جوان! میل داری من وسایل ازدواج تو را تهیه کنم.
جوان نزد مادرش آمد و سخنان مهمان را برایش نقل کرد.
پیرزن گفت:
فرزندم! ظاهر این مرد نشان میدهد آدم دروغگو نیست وعده بدهد و عمل نکند. برو به دستورش عمل کن حضرت برگشت.
چون صبح شد حضرت فرمود:
برو پیش پادشاه و دخترش را خواستگاری کن هر مطلبی شد به من اطلاع بده!
جوان پیش وزرا و نزدیکان شاه آمد و گفت:
من برای خواستگاری دختر شاه آمده ام، تقاضا دارم عرایض مرا به پیشگاه پادشاه برسانید.
اطرافیان شاه از سخنان جوان خندیدند و از این پیش آمد تعجب کردند ولی برای این که تفریح بیشتری داشته باشند او را به حضور شاه بردند.
جوان در محضر شاه از دخترش خواستگاری کرد، پادشاه با تمسخر گفت:
من دخترم را هنگامی به ازدواج تو در میآورم که برایم فلان مقدار یاقوت و جواهرات بیاوری! اوصافی را بیان کرد که در خزانه هیچ پادشاهی پیدا نمیشد ...
🔰 @DastanShia
.
جوان برگشت و ماجرا را برای حضرت عیسی نقل کرد. عیسی علیه السلام او را به خرابهای برد که سنگ ریزه و ریگهای فراوان داشت.
دعا نمود و نیایش به درگاه خداوندی کرد، ریزه سنگها به صورت جواهراتی در آمدند که شاه از جوان خواسته بود.
جوان مقداری از آن را برای پادشاه برد، هنگامی که شاه و اطرافیان دیدند، همه از قضیه جوان در حیرت فرو رفتند و گفتند:
جوان خار کن از کجا این جواهر را به دست آورده است و سپس گفتند: این اندازه کافی نیست.
جوان بار دیگر خدمت عیسی رسید و آنچه را در مجلس شاه گذشته بود خبر داد، حضرت فرمود:
برو خرابه به مقدار لازم از آن جواهرات بردار، ببر.
جوان وقتی جواهرات را نزد پادشاه برد، شاه متوجه شد این قضیه عادی نیست. جوان را به خلوت خواست و حقیقت ماجرا را از او پرسید.
جوان هم از آغاز ماجرای عشق تا ورود میهمان و گفتگوی او را به شاه عرضه داشت.
شاه فهمید میهمان حضرت عیسی است، گفت:
برو به میهمانت بگو بیاید و دخترم را به ازدواج تو در آورد.
حضرت عیسی تشریف آورد و مراسم ازدواج را انجام داد.
شاه صبحگاه داماد را به حضور خواست و با او به گفتگو پرداخت متوجه شد او جوان فهمیده و هوشیار و لایقی است و چون شاه جز دختر فرزند دیگری نداشت، از این رو جوان را ولیعهد خود نمود از قضا در شب دوم شاه ناگهان از دنیا رفت و جوان وارث تخت و تاج شاه شد.
روز سوم حضرت عیسی برای خداحافظی پیش جوان رفت. شاه تازه، از او پذیرایی نمود و گفت:
ای حکیم تو حقی بر گردن من داری که هرگز قابل جبران نیست ولی برایم پرسشی پیش آمده که اگر جوابم را ندهی این همه نعمت برایم لذت بخش نخواهد بود.
عیسی گفت:
هر چه میخواهی بپرس!
جوان گفت:
شب گذشته این فکر در من شکل گرفت که تو چنین قدرتی را داری که خارکنی را در مدت دو روز به پادشاهی برسانی. چرا نسبت به خود کاری را انجام نمی دهی و با این وضع محدود روزگار را میگذرانی؟
فرمود:
کسی که عارف به خدا و نعمت جاوید او است و آگاه به فنا و پستی دنیا است، هرگز میل به این گونه امورات پست و فانی نخواهد داشت.
و ما را در نزد خداوند و در شناخت و محبت او، لذتهای روحی
است که لذتهای دنیا با آن قابل مقایسه نیست.
سپس عیسی علیه السلام از فنا دنیا و مشکلات آن و همین طور از نعمتهای آخرت و زندگی جاویدان آن دنیا برای جوان شرح داد.
جوان گفت:
اکنون پرسش دیگری برایم مطرح شد. چرا آنچه را که ارزشمند است برای خود خواستی و مرا به این گرفتاری بزرگ مبتلا نمودی؟
فرمود:
خواستم میزان عقل و فهم تو را آزمایش کنم، گذشته از این، مقام برای تو مهیا است اگر آن را واگذاری به درجات بزرگتری نایل خواهی شد و برای دیگران مایه عبرت و پند خواهی شد.
جوان همان لحظه از تخت به زیر آمد، لباس شاهان را از تن کند و لباس خارکنی خود را پوشید و با حضرت عیسی از شهر بیرون آمد.
هنگامی که نزد حواریون آمدند، حضرت فرمود:
این همان گنجی است که در این شهر سراغ داشتم که به خواست خداوند پیدایش کردم.
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠
#حضرت_عیسی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ وسعت علم پيامبر اسلام (ص)
هنگامى كه موسى عليه السلام از خضر عليه السلام جدا شد (بعد از ملاقاتی که باهم داشتند و ماجرایش مشهور است)، به خانه اش بازگشت.
برادرش هارون از موسى (ع) پرسيد: «چه خاطره اى از ملاقات با خضر (ع) دارى برايم بيان كن.»
موسى (ع) فرمود: با خضر (ع) كنار دريا نشسته بوديم، ناگاه پرندهای به پيش ما فرود آمد و قطره آبى را از دريا به منقارش گرفت و سپس به طرف مشرق افكند، بار ديگر قطره آبى به منقار گرفت و آن را به سوى مغرب افكند، سپس قطره ديگرى آب به منقار گرفت و آن را به سوى آسمان افكند، بار چهارم قطره آبى از دريا به منقار گرفت و به سوى زمين افكند، براى بار پنجم با منقارش قطره آبى گرفت و سپس به دريا انداخت.
ما از اين حادثه شگفت زده شديم، خضر از آن پرنده پرسيد: اين كارها چيست كه انجام دادى؟ آن پرنده جواب نداد.
در اين هنگام شخصى به صورت صياد به نزديك ما آمد و به ما نگاه كرد و گفت: «براى چه شما را در مورد كارهاى آن پرنده متحير مى نگرم؟»
موسى و خضر گفتند: آرى حيرت ما در مورد راز اين حركاتى است كه آن پرنده انجام داد.
صياد گفت: من مردى صياد هستم و راز آن را مى دانم، ولى شما هر دو پيامبر هستيد و راز آن را نمى دانيد.
موسى و خضر گفتند: ماچيزى جز آن چه را كه خداوند به ما بياموزد نمىدانيم.
صياد گفت: اين پرنده دريايى است و نامش مسلم است، زيرا وقتى آواز مىخواند در آواز خود مى گويد: مسلم.
اما اين كه: قطره آب دريا را به منقار گرفت و به آسمان و زمين و مشرق و مغرب و بالا و پايين ريخت مىخواست بگويد:
بعد از شما در آخر الزّمان پيامبرى (پيامبر اسلام) مبعوث مى شود كه امّت او مشرق و مغرب را مى گيرند، (در شب معراج) به آسمان مى رود و سپس (پس از رحلت) در زمين دفن مى گردد.
و اما اين كه آب در منقارش را به دريا ريخت خواست بگويد: «علم اين عالِم (خضر) در نزد علم او (پيامبر اسلام) مانند قطره نسبت به دريا است، سپس وصى و پسر عمويش (حضرت على عليهالسلام) وارث علم او مىشود.»
گفتار آن صياد ما را از حيرت بيرون آورد و آرام گرفتيم، سپس آن صياد پنهان شد، فهميديم او فرشتهاى بود كه خداوند او را نزد ما كه ادعاى كمال مى كرديم فرستاده بود.
📔 بحار الأنوار: ج١٣، ص٣١٢
#حضرت_موسی #حضرت_خضر
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ راز گوئی جنیان با امام رضا (ع)
حکیمه دختر امام کاظم علیهالسلام میگوید: برادرم حضرت رضا عليهالسلام را دیدم در انبار هیزم ایستاده و آهسته سخن میگوید،
من کسی را در آنجا غیر از حضرت رضا (ع) نمی دیدم،
تا اینکه به آن حضرت عرض کردم: با چه کسی گفتگو میکردی؟
امام رضا: این شخص عامر زهرانی (از بزرگان جن) است، نزد من آمده و سؤال میکند و از بعضی شکایت مینماید.
حکیمه: ای مولای من، دوست دارم سخن او را بشنوم.
امام رضا: اگر تو سخن او را بشنوی تا یک سال (بر اثر ترس و هراس) تب میکنی.
حکیمه: در عین حال دوست دارم صدای او را بشنوم.
امام رضا: بشنو.
حکیمه: من گوش دادم، صدائی مانند سوت شنیدم و تا یکسال به تب مبتلا گشتم.
📔 الکافي: ج١، ص٣٩۵
#امام_رضا #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌱 امامت در کودکی
شخصی به امام جواد عليهالسلام گفت: مردم درباره خردسالی شما سخن (اعتراض آمیز) میگویند.
امام جواد: خداوند به داوود (ع) وحی کرد تا پسرش سلیمان را که در آن وقت کودک بود و گوسفند چرانی میکرد جانشین خود سازد.
حضرت داوود (ع) طبق فرمان خدا، سلیمان را به عنوان جانشین خود معرفی نمود، دانشمندان و عابدان بنی اسرائیل، آن را نپذیرفتند (و گفتند سلیمان کودک است).
خداوند به حضرت داوود وحی کرد: عصاهای اعتراض کنندگان را بگیر و عصای سلیمان (ع) را نیز بگیر و در درون اطاقی بگذار و در آن اطاق را ببند و مهر و موم کن، روز بعد، (با بنی اسرائیل به آن خانه بیا و در را باز کن) عصای هر کدام که مانند درخت، سبز و دارای برگ و میوه شده بود، صاحب آن عصا جانشین تو است.
داوود همین دستور را اجرا نمود، فردای آن روز عابدان و عالمان بنی اسرائیل به دعوت داوود (ع) به اطاق آمدند،
وقتی که دیدند عصای سلیمان سبز و دارای برگ و میوه شده است، جانشینی حضرت سلیمان را (با اینکه کودک بود) پذیرفتند و گفتند: به او راضی شدیم و او را پذیرفتیم.
📔 الکافي: ج١، ص٣٨٣
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 شفای بیماری لاعلاج
سعيد بن ابى الفتح قمى گوید:
من مرض عظيم و بدى گرفتم، و خيلى هم طبيب و دكتر رفتم و دوا خوردم، فايدهاى نبخشيد. و تمام پزشكان از علاج من عاجز شدند.
پدرم مرا به دارالشفاء كه مجمع تمام پزشكان حاذق نصرانى و مسيحى و يهودى بودند، براى معالجهام برد.
آنها هم بعد از معاينه با هم جلسه گرفتند و بعد از آن در نتيجه ما را مأيوس كردند و گفتند: اين مرض علاجى ندارد مگر خداوند متعال نظر لطفى كند.
از اين سخن دلم شكست و غم تمام اعضاى مرا گرفت، تا اينكه منزل آمديم و كتابى از كتابهاى پدرم را برداشتم كه جهت رفع غم و غصه، خود را مشغول كنم.
تا جلد كتاب را باز كردم و صفحات آن را ورق زدم، پشت كتاب نوشته اى نظر مرا به خود جلب كرد.
وقتى كه مطالعه كردم، ديدم حديثى از حضرت امام صادق (ع) نوشته که از پيغمبر (ص) نقل فرموده است:
هر كسى كه مريض باشد، بعد از نماز صبح، چهل بار بگويد:
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، اَلْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ، حَسْبُنَااللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكيلُ، تَبارَكَ اللّهُ اَحْسَنُ الْخالِقينَ، و لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِّى الْعَظيمِ.
بعد دستش را بر آنجايى كه درد مىكند بمالد، از آن درد صحيح و سالم گردد و حضرت عزّت خداوند تبارك و تعالى او را شفا بخشد.
من شب را تا صبح صبر كردم، وقتى صبح شد و نمازم را بجا آوردم، اين دعا را چهل مرتبه با سوز و گداز و دل شكسته خواندم و دستم را بر موضع درد ماليدم.
خداوند تبارك و تعالى به بركت اين ذكر مرض را از من رفع نمود و شفايم داد.
ولى باز همينطورى كه نشسته بودم، مى ترسيدم برخيزم كه مبادا دوباره آن مرض برگردد، تا سه روز هينطور بودم، تا اينكه ديدم، نه، اصلا اثرى از مرض نيست.
پدرم را صدا زدم و ماجرا را براى او تعريف كردم، پدرم خيلى خوشحال شد، و خدا را شكر كرديم.
بعد آمديم براى بعضى از اطباء و پزشكان ذمى، ماجرا را نقل كردم، آنها بعد از معاينات و ملاحظات در همان آن مسلمان شدند و كلمه شهادت را به زبان جارى نمودند و از مسلمانان عالى و خوب شدند.
📔 مهج الدعوات، ص٧٧
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia