🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
#سنسربازی
✍افسر عراقی تعریف می کرد:
یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من، خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم :
مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟
🔹سرش رو به نشانه تایید تکان داد.
گفتم : تو که هنوز هجده سالت نشده !
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم:
شاید به خاطر جنگ امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟
🔸جوابش خیلی من رو اذیت کرد با لحن فیلسوفانه ای گفت :
سن سربازی پایین نیومده سن عاشقی و غیرت پایین اومده....
هدیه به ارواح طیبه شهدا و تعجیل در فرج صلوات
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🍃✨⚡🍃✨⚡🍃✨
✍هرصبح دلخوش سلامی هستیم که جوابش واجب است.
🤚✨اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
🤚✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ .
🤚✨ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ،
🤚✨ اَلسَّلامُ عَِلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔻 وقتی همسر نخست وزیر از غصه کشف حجاب دق کرد.
✍صدرالاشراف نخست وزیر رضاشاه در خاطراتش آورده :
شاه برای این که مردم به بی حجابی عادت کنند دستور داد وزراء هر کدام جشن بگیرند و با خانمهای خود در جشن حاضر شوند.
روزی شاه در هیأت دولت گفت مجلسی فراهم کنید که من خودم هم با دخترهایم (بی حجاب) حاضر شوم.
🔹قرار شد شاه در جشن دیپلم دختران دانش آموز حاضر شود و گفت وزراء و معاونین و مدیرها با خانمهای خود بی حجاب حاضر شوند.
این امر برای من مشکل زیادی داشت زیرا خانم من اصلا حاضر نمی شد بی حجاب شود.
به من گفت طلاقم بده و معافم بدار. به شاه پیغام دادم که خانمم مریض است و نمیتواند حرکت کند.
🔸جواب داد که شما حاضر شوید ولی عذرتان را به بقیه وزرا بگویید.
این گذشت ولی چند روز بعد شاه گفت: نوبت جشن در وزارت عدلیه چه وقت خواهد بود؟
بناچار مجلسی در کلوب ایران فراهم کردم اما در خانه من عزا بود. شب وقتی عده زیاد از مهمانها آمدند، خانم من با کراهت با دخترهایم حاضر شدند.
🔹بعد از برگشتن خانمم #مریض شد و دیگر از آن خانه بیرون نیامد تا یک سال بعد که جنازه او بیرون رفت!
📚منبع : خاطرات صدرالاشرف
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
27.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕌 #داستاننمازپیرمردکراواتی و #رضاشاه
🔸این داستان رو تا آخر گوش کنید و لذت ببرید و برای دیگران هم ارسال کنید.
📚#استادکامران_صاحبی
#نمازاول_وقت
بسیارزیباوشنیدنی👌👌
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📗#نمازاولوقتورضاشاه
📝داستانی بسیاااار زیبا و تاثیر گذار👌
✍به عیادت دوستی رفته بودم، پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعد از ورود ما #اذان مغرب گفتند
آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان ، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نماز شد.!!
برای من جالب بود که یک پیرمرد صورت تراشیده کراواتی اینطور مقید به نماز اول وقت باشد. از او دلیل نماز خواندن اول وقتش را پرسیدم؟
🔹در جوانی مدتی از طرف #رضا_شاه مسئول اجرای طرح تونل کندوان در جاده چالوس بودم.
ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد🕌 برویم و دست به دامن امام رضا(علیه السلام) بشویم.
🔸آن موقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادر بچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم.
رسیدیم مشهد و بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی گریه میکرد.
گفت برویم داخل حرم که من امتناع کردم بچه را گرفت و گریه کنان داخل #حرم آقا رفت.
🔹پیرمردی توجه ام را به خودش جلب کرد که رو زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خرد شده در آن بود.
هرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان میرفت!
به خود گفتم عجب مردم ساده ای داریم پیرمرد چطور همه را دل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات!
🔸پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید :
حاضری باهم شرطی بگذاریم؟⁉️
گفتم:چه شرطی و برای چی؟
شیخ گفت : قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه را #سر_وقت اذان بخوانی.!
متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟ كمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد...
🔹خلاصه گفتم : باشه قبوله و با اینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم و اصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.!
همین که گفتم قبوله آقا، دیدم سر و صدای مردم بلند شد و در ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم بدنبالش چون #شفاء گرفته وخوب شده بود.
من هم از آن موقع طبق قول و قرارم با مرحوم "شیخ حسنعلی نخودکی" نمازم را سر وقت میخوانم.
🔸روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند رضا شاه جهت بازدید آمده.
درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدید شاه نمازم را بخوانم.
چون به خودم قول داده بودم وضو گرفتم و ایستادم به نماز. رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم.
🔹نمازم که تمام شد بلند شدم دیدم درست پشت سرم ایستاده.
گفتم : قربان درخدمتگذاری حاضرم. رضاشاه هم پرسید :
مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟
گفتم : قربان از وقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون در حرم امام رضا(علیه السلام) شرط کردم.
رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم به یکی زد و گفت:
🔸مردیکه پدرسوخته، کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفا بده، و نماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.! اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد!
بعدها متوجه شدم، آن شخص زیر آب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند.
اما نمازخواندن من، نظرش را عوض کرده بود و جانم را خریده بود. از آن تاریخ دیگر هرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم
🔹و به روح مرحوم"شیخ حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم.
📚خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
❤️پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✍روزی شخصی خدمت حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) میرود و میگوید یا امیر
بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟
🔹#امام_علی (علیه السلام) فرمودند:
خلاصه تمام ادعیه را به تو میگویم،هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی.👇
🔸 الحمدلله عَلی کُلِّ نِعمَه
🔹 و اَسئَلُ لله مِن کُلِّ خَیر
🔸 و اَستَغفِرُ الله مِن کُلِّ ذَنب
🔹 وَ اَعوذُ بِاللهِ مِن کُلِّ شَرّ
❶ خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است.
❷ و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را
❸ و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم.
❹ و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔻#سرانجامبدبینینادرشاه
✍ نادرشاه افشار صاحب سه فرزند مذکر به نامهای رضاقلی میرزا، نصرالله و امام قلی بود.
و از روزی که در جنگلهای مازندران مورد سوقصد و تیراندازی قرار گرفت، اندیشه و دل خود را در گرو سوظنی گذاشت که میگفت فرزند ارشدش، رضاقلی میرزا سودای خودسری و استقلال دارد.
در این بین رضاقلی میرزا هم دست به اعمالی زد که گمانهای پدر را تقویت میکرد؛
🔻ضرب سکه به نام خود در دوران جنگهای نادر به هند، کشتن تهماسب صفوی و فرزندان او و برپایی سراپرده شاهی در هرات همه و همه به بدبینیهای شاه افشار دامن میزدند.
و نادر که بوی فتنه میشنوید، دستور داد، گارد شخصی شاهزاده منحل شود و گمانهای بد و نابهجا را تا به حدی ادامه داد که جگرگوشه فرزند خود، رضاقلی میرزا را نابینا کرد.
این اتفاق (کور شدن فرزند نادر) نقطه عطفی بود که نه تنها زندگی و روحیات نادر را یک شبه دگرگون کرد.
🔻بلکه توانست در نابسامانیهای داخلی نیز نقش بهسزایی ایفا کند و سالهای پایانی عمر نادر را چون زهر تلخ سازد.
نادر پس از آنکه چشمان نور چشم خود را کور کرد، گریه سر داد، به عجز افتاد،
و چون پشیمان شد پنجاه نفر از امرایی که هنگام واقعه حضور داشتند و شفاعت نکردند را، به قتل رساند.
پس از این اتفاق نادر آرام و قرار خود را از دست داد و هر روز بیشتر از دیروز پریشان میشد.
🔻تا به حدی که در سالهای پایانی بلایایی بر مردم آورد که مسلمان نشنود و کافر نبیند.
📚منبع : نامه های طبیب نادر شاه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚📚📚📚📚📚📚📚
🔻#حیلهروباهپیر
✍ آیت الله سیدشهابالدین مرعشی نجفی در جوانی، متوجه خطر غارت منابع مکتوب اسلامی توسط انگلیسیها شد.
ایشان روایت کردهاند: «روزی از بازار نجف عبور میکردم، دیدم طلبهها به یک مغازهای خیلی رفتوآمد میکنند،
🔻پرسیدم : چه خبر است؟
گفتند : علمایی که فوت میکنند، کتابهایشان را اینجا حراج میکنند.
رفتم داخل و دیدم که عدهای حلقه زدهاند
و آقایی کتابها را آورده و چوب حراج میزند و افراد پیشنهاد قیمت داده و هر کس که بالاترین قیمت را پیشنهاد میداد، کتاب را میخرید.
🔻یک عربی نشسته بود در کنارش، کیسه پولی بود و بیشترین قیمت را او داده و کتابها را میخرید و به دیگران فرصت نمیداد!
متوجه شدم که او فردی به نام کاظم دجیلی، دلال کنسولگری انگلیس در بغداد است. و در طول هفته، کتابها را خریده و جمعهها به بغداد برده و تحویل انگلیسیها میداد و پولشان را گرفته و بعد دوباره میآید و کتاب میخرد.
🔻از آن موقع تصمیم گرفتم که نگذارم انگلیسیها کتابها را به یغما ببرند و ما را از درون تهی کنند.
بعد از آن، شبها بعد از درس و بحث، در یک کارگاه برنجکوبی مشغول کار شدم.
و با کم کردن وعدههای غذا و قبول نماز و روزه استیجاری، پول جمع کرده و به خرید و جمعآوری کتابهای خطی مبادرت کردم...
📌ایشان بزرگترین کتابخانه خطی را تأسیس کردند
📚منبع: شهاب شریعت؛ علی رفیعی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌸 برکت نماز اول وقت به جماعت
✍حضرت حجة الاسلام و المسلمین هاشمی نژاد می فرمودند:
یک پیرمرد مسنّی ماه مبارک رمضان مسجد لاله زار می آمد خیلی آدم موفقی بود همیشه قبل از اذان توی مسجد بود.
به او گفتم حاج آقا شما خیلی موفّق هستید من هر روز که مسجد می آیم می بینم شما زودتر از ما آمده اید.
🔹گفت : آقا من هر چه دارم از نماز اول وقت دارم.
بعد گفت: من در نوجوانی به مشهد رفتم.
مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی باغچه ای در نخودک داشت به آنجا رفتم و ایشان را پیدا کردم و به ایشان گفتم:
من سه حاجت مهم دارم دلم می خواهد هر سه تا را خدا توی جوانی به من بدهد. یک چیزی یادم بدهید.
🔸فرمودند : چی می خواهی؟
❶گفتم : یکی دلم می خواهد در جوانی به حج مشرّف شوم. چون حج در جوانی یک لذّت دیگری دارد.
فرمودند : نماز اول وقت به جماعت بخوان.
❷ گفتم: دوّمین حاجتم این است که دلم می خواهد یک همسر خوب، خدا به من عنایت کند.
فرمودند : نماز اول وقت به جماعت بخوان.
❸ سوم اینکه خدا یک کسب آبرومندی به من عنایت فرماید.
فرمودند : نماز اول وقت به جماعت بخوان.
این عملی را که ایشان فرمودند من شروع کردم و توی فاصله ی سه سال هم
به حج مشرّف شدم هم زن مؤمنه و صالحه خدا به من داد و هم کسبِ با آبرو به من عنایت کرد.
📚 داستانهایی از مردان خدا ، ص ۵.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
📝#داستان_اخلاقی
📌رعایت حال خانواده
✍میرزا جواد آقا تهرانی در یکی از شبها، دیر وقت به منزل میآیند، در منزل که میرسند، متوجه میشوند کلید منزل همراهشان نیست.
به خاطر رعایت حال خانوادهشان که در خواب هستند، از در زدن خودداری کرده و با توجه به این که هوا هم قدری سرد بوده است.
🔻در کوچه میمانند و تا اذان صبح همانجا قدم میزنند.
هنگام اذان که اهل خانه میباید برای نماز صبح بیدار شوند، آقا در میزنند و وارد خانه میشوند،
یکی از فرزندان ایشان که از این قضیه خبردار میشود، سؤال میکند چرا زنگ نزدید؟
🔻ایشان میگویند :
شما خواب بودید، زنگ من موجب اذیت و آزار شما میشد!
نقل دیگری را هم فرزند ایشان شنیده است که گویا در عالَم رؤیا به همسر ایشان گفته می شود برو در را باز کن ،
🔻لذا بیدار شده و هنگامی که در را باز میکنند میبینند که آقا آنجا منتظرند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند.
روزی روباهی، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند، پس از چند روز، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند.
طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید.
🔻روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه ی چادر نشین های اطراف، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان ، تنها آنها سالم مانده اند.
مرد دنیا دیده ای گفت :
🔻راز این اتفاق ، این است که چادرنشینانِ دیگر ، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند.
پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود :
🔻چه بسا چیزى را خوش نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است و یا چیزى را دوست داشته باشید،
حال آن که شرّ شما در آن است ، و خدا مى داند، و شما نمى دانید.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍یادت باشد
مشکلات هم مثل همه چیز
تاریخ انقضا دارند.
پس هر زمان
عرصه برايت تنگ شد،
این جمله را با خودت تکرار کن
این نیز بگذرد...👌🏻
📚« #سهرابسپهری »
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من در یک خانوادهی #یازده فرزندی بزرگ شدم!
➕ ده قانون طلایی پدر برای فرزند که روی سنگ قبر پدرم حک کردهاند!
🎙دکتر: محمود انوشه
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📝ادا کردن قرض پدر/ مناعت طبع را از پدرم یاد گرفتم
📚خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
✍پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم.
🔻احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم :
کارگر نمی خواهید؟
و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت :
🔻اسمت چیه؟ گفتم: قاسم
گفت : چند سالته؟ گفتم : سیزده سال
گفت: مگه درس نمی خونی!؟
گفتم: ول کردم. گفت: چرا؟!
گفتم: پدرم قرض دارد. وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد.
منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود.
🔻گفتم : آقا، تو رو خدا به من کار بدید. اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: می تونی آجر بیاری؟
گفتم: بله. گفت: روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی. خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام.
به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم.
🔻جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت: این هم مزد این هفته ات.
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم،
همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم.
🔻عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم.
سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم.
🔻نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم:
آقا، کارگر نمی خوای؟ همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند: نه.
🔻تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود.
هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم.
🔻رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم.
مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا.
آن مرد با قدری تندی گفت : چکار داری؟!
با صدای زار گفتم: آقا، کارگر نمی خوای؟ آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت.
🔻چهره مرد عوض شد و گفت : بیا بالا. بعد یکی را صدا زد و گفت : یک پرس غذا بیار.
چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند.
به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم : نه، ببخشید، من سیرم.
آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: پسرم، بخور. غذا را تا ته خوردم.
🔻حاج محمد گفت : از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.
برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد.
🔻از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍صلوات خاصه حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها...
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ
وَاُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ الَّتِى انْتَجَبْتَها
وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ
اَللّهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها
وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَکُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها
اَللّهُمَّ وَکَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى
وَحَلیلَةَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْکَریمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاَْعْلى
فَصَلِّ عَلَیْها وَعَلى اُمِّها صَلوةً تُکْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ
وَتُقِرُّ بِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🔻#ماجرایجوكهايیکهبرایشمالیها ساختن
✍ این موضوع تاريخچه طولاني ندارد و به دوره رضاشاه بر ميگردد. زماني كه رضاشاه در مقام سردار سپه بود و مقدمات به قدرت رسيدن خود را فراهم ميكرد.
جهت بهرهبرداري از احساسات مذهبي مردم در مراسم سينهزني تاسوعا و عاشورا شركت ميكرد.
در اين مراسم قزاقها و تعدادي از طرفداران سردار سپه شعار ميدادند:
🔺اگر در كربلا قزاق بودي
حسين بيياور و تنها نبودي،
اما مردم گیلان که سرکوب میرزا کوچک خان جنگلی را در یاد داشتند، فريب تبليغات دروغين قزاقها را نخورده و می گفتند:
اگر در كربلا قزاق بودي
عبا و كفش، از حسين ربودي،
🔺و در جريان كشف حجاب نیز می خواندند:
اگر در كربلا قزاق بودی
حجاب را از سر زينب ربودي
ميگويند رضا شاه از آن موقع كينه رشتيها را به دل گرفته و همه جا با توهين از آنها ياد ميكرد.
و زمينه ساز ساختن جوكهاي مستهجن، مبتذل و توهينآميز عليه آنها شد.
📚منبع: از قاجار به پهلوی، دكتر محمدقلي مجد
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#داستانکاپشن
✍ یکی از قهرمانان ملی ما، شهید مصطفی چمران است.
در یک شب تاریک مصطفی کوچولو،
داشت به خانه شان بر می گشت ،
هوا خیلی سرد بود و برف شدیدی می بارید .
🔺در بین راه ، یک دفعه چمشش ،
به یک فقیری افتاد . او در یک گوشه خیابان نشسته، و داشت از سرما می لرزید .
و هیچ خانه یا اتاق گرمی، برای خوابیدن نداشت.مصطفی خیلی ناراحت شد ،
دلش برای آن مرد فقیر سوخت.
دلش می خواست برای او، یک کاری بکند.
🔺ولی نه پولی داشت که به او بدهد ،
نه جایی می شناخت که آن را ببرد. خیلی فکر کرد…
ولی کاری که از خودش بر بیاید و بتواند انجام دهد به ذهنش نرسید.
خیلی غصه دار شد، با ناراحتی ، به سمت خانه راه افتاد، به خانه رسید.
🔺و آرام در رختخوابش خوابید، اما هر کاری کرد، خوابش نبرد .
نتوانست از فکر فقیر بیرون بیاید.
فردا ، صبح اول وقت، به مسجد محله رفت و دوستانش را جمع کرد.
و چیزی که دیروز دیده بود را ، برایشان تعریف کرد .
🔺مصطفی گفت :
ما پولمان نمی رسد که خودمان تنهایی برای آن نیازمند، لباس تهیه کنیم ،
بیاین هر کی هر چه قدر میتونه پول بذاره. پولامونو جمع کنیم و با هم دیگه براش لباس تهیه کنیم.
بچه ها ، قلک هایشان را شکاندند و پول هایشان را روی هم گذاشتند.
🔺به بازار رفتند. و یک کاپشن گرم خریدند .
آن را کادو کردند و همه با هم به آن نیازمند دادند .
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚خاطره جالب از حاج آقاقرائتی
✍یکروز در منزل دیدم خانم دستگیره های زیادی دوخته که با آن ظرف های داغ غذا را بر می دارند که دستشان نسوزد .
آنها را برداشته و به جلسه درس برای جایزه آوردم .
🔻وقتی خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم :
یکی از این سه مورد جایزه را انتخاب کن :
❶ یک دوره تفسیر المیزان که 20 جلد است و چندین هزار تومان قیمت دارد .
❷ مقداری پول .
❸ چیزی که به آتش و گرمای دنیا نسوزی .
گفت : مورد سوّم
🔻من هم دستگیره ها را بیرون آوردم
گفتم جایزه سوم دستگیره آشپزخونه هست و بهش دادم .
همه خندیدند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
📚#داستانقوزبالاقوز
✍مردی بود که قوز داشت و خیلی غصه میخورد چرا قوز دارد؟
یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد صبح شده و برای نظافت به حمام رفت.
از سر طون حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد.
اعتنا نكرد و رفت تو.
🔻در رختکن سرگرم درآوردن لباسهایش بود و توجهی نکرد که حمامی هست یا نه.
وارد گرمخانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند میزنند و میرقصند.
او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن.
🔻در حالی که میرقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند.
اگر چه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم كه داشتند میزدند و میرقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند.
🔻فردا رفیقش كه او هم قوز داشت، از او پرسید:
تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟
او هم ماجرای آن شب را تعریف كرد.
چند شب بعد رفیقش رفت حمام.
دید باز حضرات آنجا جمع شدهاند.
خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان میآید.
🔻وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند.
اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش.
آن وقت بود كه فهمید كار بیمورد كرده و گفت:
🔻ای وای، دیدی كه چه به روزم شد،
قوز بالا قوز شدم!
هنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و از روی ندانمكاری مصیبت تازهای هم برای خودش فراهم میكند این مثل را میگویند.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍صلوات خاصه حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها...
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ
وَاُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ الَّتِى انْتَجَبْتَها
وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ
اَللّهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها
وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَکُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها
اَللّهُمَّ وَکَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى
وَحَلیلَةَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْکَریمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاَْعْلى
فَصَلِّ عَلَیْها وَعَلى اُمِّها صَلوةً تُکْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ
وَتُقِرُّ بِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
✍حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت :
🔻آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
حكيم گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت :
🔻پنج چیز است :
❶تا راست تمام نشده دروغ نگویم
❷تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
❸تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم.
❹تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
❺تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
🔻حكيم گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
📝#علیامینیوبلواینان
✍جنگ بود و حضور قوای متفقین در ایران و قحطی!
محمدرضا شاه، جوان بود و قدرتی نداشت. روزی که در تهران کمبود نان بیداد میکرد و سر و صدای مردم و روزنامهها از قحطی و گرانی پیاز در آمده بود.
در آن وقت گندم و تره بار تهران در ورامین تهیه میشد. مهدی فرخ وزیر خواروبار بود، آدمی پر سر و صدا.
🔺شنیدم که خدا یارخان، مالک بزرگ دهات ورامین به پشتیبانی و دوستی که با وزیر خواروبار داشته،
مقدار قابل توجهی گندم و پیاز در انبارهای خود احتکار کرده است تا باز هم گرانتر شود و بعد بفروشد.
من هم بدون اطلاع وزیر دستور دادم فورا مامورین به همراه ژاندارم ها بروند و انبارهای خدا یارخان را بشکنند.
🔺صورت مجلس کنند و گندم و پیاز را به تهران بیاورند. عمل انجام شد و نتیجهاش مثبت بود.
فردا صبح فرخ به نخست وزیری آمد و برافروخته وارد دفتر من یعنی معاون نخست وزیر شد و پرسید :
شما دستور دادید که بدون اطلاع من انبارهای خدایارخان را بشکنند؟
🔺گفتم : بله
گفت : اقلاً به اطلاع آقای نخست وزیر رسانده بودید؟
گفتم: نه لازم ندانستم
گفت: میروم و تکلیفم را با شما معلوم میکنم!
گفتم : میتوانید بروید و استعفا بدهید!
فرخ از اتاق بیرون رفت؛
🔺نه استعفا داد و نه جرات کرد به قوام السلطنه شکایت کند اما بحران تهران فروکش کرد
📚 منبع: خاطرات علی امینی
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
🚨دنیا مانند گردویی است بی مغز!
✍ ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند...
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند...
🔻ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه کرد.
پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟!
گفت : از نادانی و حس کودکانه،
سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
🔻دنیا نیز چنین است.
مانند گردویی است بدون مغز!
که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم،
چنین رها کرده و برای همیشه میرویم...
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande
هدایت شده از داستانهای آموزنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍صلوات خاصه حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها...
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ
وَاُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ الَّتِى انْتَجَبْتَها
وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمینَ
اَللّهُمَّ کُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها
وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَکُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها
اَللّهُمَّ وَکَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى
وَحَلیلَةَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْکَریمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاَْعْلى
فَصَلِّ عَلَیْها وَعَلى اُمِّها صَلوةً تُکْرِمُ بِها وَجْهَ اَبیها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ
وَتُقِرُّ بِها اَعْیُنَ ذُرِّیَّتِها وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَالسَّلامِ.
به کانال داستانهای آموزنده بپیوندید
👇👇👇👇👇👇
@Dastanhaeamozande