eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
930 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.9هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندڪَی♥️ بودڹ مي‌خواهد شادے، عشق مي‌خواهد♥️ عاشق انڪَیزه مي‌خواهد♥️ انڪَیزه سبب مي‌خواهد وچہ سببےبالاترازآنڪہ خالقي هست ڪہ سراسر امیداست سبڪ زندڪَیتوڹ به رنڪَ خدا ♥️ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی برایش ارزش قائل هستی چون زمانی که از دستش بدی مهم نیست چقدر بلند فریاد بزنی او دیگر صدایت را نخواهد شنید....... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
ترش کردن را چگونه کنترل کنیم؟ 🔹غذاهایی که خمیری هستند مانند ماکارونی، لازانیا، نودل، آش رشته و پیتزا را از رژیم غذاییتان حذف بفرمایید. 🔹همراه غذا آب و نوشیدنی مانند دوغ میل نفرمایید و تا جایی که امکان دارد به جز چند عدد زیتون و چند برگ ریحان چیز دیگری همراه غذا میل نکنید. 🔹از خوردن ماست، ترشی و سالاد شیرازی نیز با غذا خودداری کنید. 🔹پس از غذا تکه ای از میوه مربای به که شیرابه آن را گرفته اید بجوید. 🔹روزی دو بار به مدت دو هفته، زیر جناغ سینه، دایره ای به قطر 5 سانتیمتر را با روغن مصطکی به ملایمت ماساژ دهید. ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌هر وقت سردرد داشتی این کارو کن♡ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
18.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه حس خوب با حيوانات 😍 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 🔳 (س) 🌴روضه حضرت ابوالفضل(ع) 🌴با عروساش بین گذر نشسته ... 🎙 👌بسیار دلنشین ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 🔳 (س) 🌴روضه حضرت ابوالفضل(ع) 🌴با عروساش بین گذر نشسته ... 🎙 👌بسیار دلنشین ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 🔳 (س) 🌴سلام مادر ابالفضل 🌴سر سفرتون نشستم 🎙 👌بسیار دلنشین ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 🔳 (س) 🌴دیدن مشک دریدت 🌴می‌گیره جون منو آخر 🎤 👌بسیار دلنشین ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📲 | (سری 3) 🏴ویژه (س) 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📲 🏴ویژه (س) 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا 📲 🏴ویژه (س) 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️نقاشی شنی شهید شهسواری به روایت شهید سلیمانی ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_789 لبخند ارامش بخشی به رویش زدم. من این روز ها باید تنهایی به جا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ لب باز کردم تا باز هم تاکید کنم امیرعلی شوهرم نیست که صدایش از پشت سرم بلند شد. -سلام. مهدی نگاهش به بالا کشیده شد. ای کاش این طور به امیرعلی خیره نمی شد. تمام ما مهربانی های مهدی را دیده بودم و تحمل این تلخی اش برایمان خیلی سخت بود. این را چند باری به مهدی گفته بودم؟ -سلام. لحنش کش دار و پر از تمسخر بود. -اومدی دنبال زنت؟ -اومدم بهت سر بزنم. سرم را کمی کج کردم تا حالت چهره ی امیرعلی را ببینم. خنثی به مهدی خیره بود. انگار اصلا از این نوع رفتارش تعجب نکرده بود. -اومدی ببینی من کی ام که هر روز زنت میاد سراغم؟ -لازم به اومدن نبود، خوب می شناختمت. -اها، پس اومدی حرف های زنت رو تایید کنی. از این که در هر حرفش کلمه ی "زنت" را با تاکید می گفت عصابم خرد شده بود. دستمال را از روی لبم برداشتم و با حالت عصبی که با التماس هم قاطی شده بود گفتم: -می شه این قدر نگی زنت، من نامز تو ام مهدی. و من سرم را دیگر برنگرداندم. از واکنش امیرعلی می ترسیدم. از این که باز هم ان کلمات را به زبان بیاورد و به من بفهماند که با قبول ان صیغه چطور همه چیز را خراب کرده بودم. دستش را بالا اورد و اشاره ای به هردویمان کرد. -فعلا که شما دوتا کنار هم ایستادید و به هم محرم هستید. -مشکل تو اون صیغه است، ما همین الان می ریم فسخش می کنیم. به سمت امیرعلی برگشتم که متوجه ی نگاه خیره و عصبی اش به خودم شدم. اما باز هم توجهی به امیرعلی نکردم. -مگه نه؟ صدای ساییده شدن دندان هایش را می شنیدم کهه سعی می کرد خودش را کنترل کند. شیوا من را می بخشید که این قدر شوهرش را عذاب می دادم؟ -د نه د، شیرین خانم چرا دارید کاری می کنید که خودتون نمی خواین. دوباره به سمت مهدی برگشتم اما انگار قلبم این بار از نگرانی حال امیرعلی دیوانه وار می تپید. -مهدی اگه نمی خواستم این جا نبودم، لطفا این بحث رو تمومش کن، امیرعلی اومده خودت رو ببینه. سرش را به سمت پنجره بگررداند و صدای ارامش به گوش رسید. -خودت کم ازار می دی این پسر هم اوردی بیشتر عذاب بکشم. از این که جلوی امیرعلی این طور با من حرف می زد خجالت کشیدم. من ان همه از عشق مهدی برای امیرعلی خوانده بودم و او ازار کشیدنش با دیدن من می گفت؟ و برای او به جان چه کسی قسم می خوردم تا حداقل با دیدن امیرعلی کوتاه بیاید؟ -خودت یک روزی بهم گفتی شیرین یه هدیه از اسمون برای منه. صدای عصبی اش از پشت سرم بدجور در قلبم نشست. او هم حرف های مهدی را به یاد داشت. تمام ان حرف هایی که هر لحظه اش هم بوی عشق می داد. صدای پوزخند صدا دار مهدی بلند شد و حتی تلخی ان هم نتوانسته بود شیرینی حرف امیرعلی را از روی قلبم بردارد. -من یادم نمیاد، برای خودتون قصه نبافید. من حتی حاضر نیستم به این دختره نگاه کنم. -پس دیگه هم نگاهش نمی کنی. با تعجب به سمت امیرعلی برگشتم.خیال می کردم قصد دارد کمکم کند.چشم هایش دوباره شده بودند دریای خون. و او مرد زدن زیر قول نبود. مگرنه؟ -برو تو ماشین شیرین. -امیرعلی! از میان دندان هایی که حسابی روی هم سایده می شدند گفت: -برو. و من از حالت عصبی اش ترسیدم. نه برای خودم که یقین داشتم اسیبی به من نمی رساند، برای مهدی که می ترسیدم یک مرتبه بزند زیر قولش. -پس با هم بریم. عصبی سرش را تکان داد. دستگیره را ان قدر محکم پایین کشید که خیال کردم الان دیگر از جایش کنده می شود. و از اتاق بیرون رفت. من اکر الان نمی رفتم امیرعلی بر می گشت. نه او مرد ارام شدن بود و نه مهدی ان مرد نرم سابق. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_791 لب باز کردم تا باز هم تاکید کنم امیرعلی شوهرم نیست که صدایش
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ فقط لحظه ای نگاهی به مهدی کردم که نگاهش ارام به سمت من بود. یعنی می توانستم حس پشیمانی را از ان نگاه بخوانم؟ -حیلی نامردی مهدی، خیلی. جوابم را نداد و از اتاق بیرون رفتم که باز هم گونه هایم تر شد. خرد کردنش را به جان می خریدم اما نه این طور جلوی دیگران. او حق نداشت جلوی نفر سومی بگوید که من را دوست ندارد، که یادش نمی اید و من را نمی خواهد ببیند. دیگران چه می دانستند از فراموشی او و از ان دروغ هایی که اسمان و مادرش بدجور در ذهنش فرو کرده بودند. مهدی سوار ماشین شده بود و منتظر من بود که من هم در را باز کردم و هنوز کامل سوار نشده بودم که پایش را روی گاز گذاشت. در را با سرعت بستم و ترسیده به سمتش برگشتم. دستش را ان قدر محکم دور فرمان گرفته بود که انگشت هایش سفید شده بود. جرئت حررف زدن با او را نداشتم. با این که می خواستم الان سرش فریاد بزنم چرا کوتاه نیامده بود اما باز هم لب گزیدم. حال او انگار خراب تر از من بود. دستم را از ترس سرعت زیادش روی داشبورد فشردم و نگاهی به خیابان می کردم. هر لحظه امکان تصادف بود. -امیرعلی، می شه اروم تر بری. و گوش نکرد. نگاهم به سمت عقربه های کیلومتر شمار رفت که انگار هر بار سریع تر از قبل سرعت می گرفتند. و بر عکس همیشه این خیابان ان قدر خلوت بود که امیرعلی می توانست به راحتی ویراژ بدهد. از ترس بزاق دهانم را قورت دادم. -امیرعلی لطفا. سرش را به سمت من برگرداند که هل زده اشاره ای به رو به رو کردم. -امیرعلی جلوت رو نگاه کن. سرش را برگرداند. دنده را جابه جا کرد و کم کم سرعتش کم شد. توانستم نفس اسوده ای بکشم. چشمم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم که چطور خودش را به در و دیوار می کوبید. -دیوونه شدی مگه؟ -دیگه نمی ری بیمارستان. با صدای کوبنده و غصبی اش چشم هایم را باز کردم. نگاهی به نیم رخش کردم که باز هم کبود شده بود. خودم را گوشه ی صندلی جمع کردم و باا صدای ارامی لب زدم: -چرا؟ -حق نداری جایی بری که برات ارزش قائل نیستن. با تعجب نگاهش کردم. او مگر نگفته بود که مرد مجبور کردن نیست؟ پس چرا این قدر کوبنده و صریح حرف می زد؟ -حقم رو تو تعیین می کنی؟ -اره. با فریادش خودم را بیشتر در گوشه ای جمع کردم و دیگر حرفی نزدم. فقط با همان ترسی که در چشم هایم هم دو دو می زد به او خیره شدم. و باز هم او با تک تک کلماتش تمام حس ها را بر سرم اوار کرده بود. حس خوبی که کسی هست، ان هم زمانی که خودت هم حواست به خوذت و ارزش هایت نیست، او نگران باشد، حس این که یکی هست که برای توهین به تو عصبی شده است. کلمات کوبنده به گوش هایم می رسیدند و شیرین جایی میان قلبم جای می گرفتند. و نگرانی مگر جقدر قدرت داشت که تمام ان حس های بدی که از مهدی گرفته بودم را هم می توانست از بین ببرد؟ و گاهی هم حسی مانند بیزاری بر سرم اوار میشد، بیزاری از اجباری بر من تحمیل می شد و من نمی خواستم از امیرغلی یک غول برای خودم بسازم. نمی دانم چقدر راه رفت تا بالاخره ماشین ایستاد. حتی نتوانستم نگاهم را برگدانم و ببینم کجا ایستاده ایم. فقط به اویی خیره بودم که خوب بلد بود احساسات درونم را بیدار کند. شیشه ی ماشین را پایین داد و باز هم دستش به سمت ان موهایش کشیده شد. هر دویمان نیاز به ارام شدن داشتیم. ادمی هم که نیاز به ارام شدن دارد که نمی تواند دیگری را ارام کند. من که نه لب هایم باز می شد و نه دست هایم کار می کرد، او را نمی دانستم. من که اصلا احساسات و عواطف او را نمی دانستم. من اصلا امروز او را نمی فهمیدم. نه از ان همه سرعتش را و نه این همه خشمش را. به سمتم برگشت. هنوز صورتش کبود بود. من بیشتر از هر ادمی از امیرعلی می ترسیدم که وقت عصبانیت انگار همه چیزش را فراموش می کرد. -نمی ری، مگه نه؟ خواسته ای را از من داشت که یقین داشتم نمی توانستم تاب بیاورم. من نمی توانستم به این پسر رو به رویم دروغ بگویم چون باورش برایم مهم بود و نمی توانستم واقعیت را بگویم که او دوباره به هم بریزد و نابود شود. -تو اول اروم باش. -نمی شم. سرم را پایین انداختم. من که حرفی برای گفتن نداشتم. من نمی توانستم ان چه را که می خواست عملی کنم اما دلم می خواست که ارام باشد. میان دوراهی سختی گیر افتاده بودم که قلبم دنبال راه سومی بود تا هم او ارام شود و هم من... من به مهدی می رسیدم؟ نگاهش را از من گرفت و دوباره سرش را از شیشه بیرون برد اما صدای دورگه اش بلند شد: -می دونی چقدر درد داره دلبسته ی یکی باشی که وابسته ی یک نفر دیگه ست.
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_791 لب باز کردم تا باز هم تاکید کنم امیرعلی شوهرم نیست که صدایش
لب باز کردم تا بگویم حس من و مهدی کمی بیشتر از وابستگی است اما دوباره لب هایم را به هم دوختم. سکوت کردم برای گفتن واقعیتی که می دانستم حال امیرعلی را بدتر می کند. نفس کلافه ای کشید. انگار ناامید شده بود از این که من بفهممش. من هم نمی توانستم لب باز کنم و بگویم از حس های درونم که چطور منتظر برگشتن به ان روز های خوبم با مهدی هستم. ماشین را روشن کرد و به سمت خانه به راه افتاد. و من همین طور به نیم رخ او خیره بودم. منتظر بودم تا حداقل کمی از ان کبودی چهره اش کم شود، می خواستم ارام شدنش را ببینم و خیالم راحت شود. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
لب باز کردم تا بگویم حس من و مهدی کمی بیشتر از وابستگی است اما دوباره لب هایم را به هم دوختم. سکوت ک
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ جلوی خانه ی مادر ایستاد. بدون حرفی و بدون خاموش کردن ماشین از ان پیاده شد. دکمه ی ایفون را فشرد و منتظر ماند. پاهایش را عصبی تکان می داد. وقتی وارد خانه شد چشم هایم را بستم. توی فشار بدی بودم. نمی دانستم چطور حال امیرعلی را خوب کنم و چطور حافظه ی مهدی را برگدانم. با شانلی که در اغوشش بود سوار ماشین شد و باز هم بدون حرفی به سمت خانه به راه افتاد. -مامانی. -جانم. .-می دیم پاک؟ -امروز نه عزیزم. یه روز دیگه. انگشت اشاره اش را با حالت متفکری در دهانش فرو کرد و نگاهی به پدرش انداخت. انگار او هم مانند جو سنگین درون ماشین شده بود و خودش مشغول بازی کردن با عروسکی بود که در دستش بود. تمام راه باز هم به سکوت گذشت. چند باری لب باز کردم تا با او حرف بزنم اما نمی توانستم. می ترسیدم که باز هم عصبانیتش را نشان بدهد و ان هم جلوی شانلی اصلا خوب نبود. بالاخره به خانه ی خودمان رسیدیم. جلوی در ایستاد اما ماشین را خاموش نکرد. -نمیای بالا؟ -نه. دل نگرانی ام بیشتر شد. ای کاش حداقل با این حالش نمی خواست تنها باشد. دستم روی دستگیره نشست اما روحم کنارش ماند، کنار اویی که معلوم نبود با افکارش چه بلایی سر خودش می اورد. عاقبت که مشخص بود و او چطور می خواست از این واقعیت و اینده رهایی پیدا کند؟ -پس... پس می شه من رو از حالت بی خبر نذاری؟ سرش را تکان داد. یعنی می توانست از همین کلماتم بفهد که چقدر نگرانش هستم. که بداند من هنوز او را همان امیرعلی، همان شوهر خواهر سابق خودم می دانم و حرف هایش را نادیده گرفتم، ای کاش می فهمید هنوز برایمن مانند قبل با ارزش است چون خیال می کردم که می تواند با این اتفاقات کنار بیاید. -خداحافظ. -مراقب خودتون باشید. -بای بای. در جواب شانلی که با لبخند برایش دست تکان می داد با لبخند ساختگی دست تکان داد و همین که در ماشین را دوباره بستم پایش را روی گاز گذاشت و از مقابلم رد شد. به مسیر رفتنش نگاه کردم. ای کاش زود می امد خانه، مگر من چقدر تاب داشتم که هم درگیر مهدی باشم و هم دل نگران این پسر؟ باز هم افتاده بودم به جان لب های بیچاره ام، شاید این تنها کاری بود که حداقل کمی ارامم می کرد. -مامانی. سرم را به سمت شانلی که دستش را گرفتم برگرداندم. -نالاحتی؟ لبخندی به رویش زدم. وقتی با ان لب های غنچه ای حرف می زد و حالم را می پرسید مگر می توانستم باز هم ناراحت باشم؟ فقط خدا می دانست که او چقدر حال من را خوب می کرد. او می توانست به جای همه ی ان ها برای من همدم شود. زانو زدم. همین طور که سعی می کردم موهایش را صاف کنم با لبخندی لب زدم: -نه عزیزم. -بابا نالاحته؟ -نه دخترم، فقط بابا کار داشته رفته سرکارش. دستم را زیر بازوهایش گذاشتم و او را در اغوش کشیدم. نباید می گذاشتم حتی ذره ای از این اتفااقت بد دنیای بزرگ ها را حس کند. نگاهی به ساعت انداختم. از ده هم گذشته بود و هنوز هم نیامده بود خانه. ای کاش حداقل من و شانلی همان خانه ی مادر می ماندیم تا او می توانست در این خانه خلوت کند و دیگر این همه نگران نمی شدم. -ماما. به سمت شانلی برگشتم که اشاره ای به قاشق در دستم کرد. قاشق را به سمت دهانش بردم که اخری هم با اشتها خورد. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_796 جلوی خانه ی مادر ایستاد. بدون حرفی و بدون خاموش کردن ماشین ا
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ از صندلی اش پایین پرید و می خواست با سرعت به سمت تلویزیون برود که جدی صدایش زدم: -شانلی، برئ تو اتاقت بخواب. سرش را کج کرد و باز هم قیافه ی مظلومی به خودش گرفت که زنگ خانه به صدا در امد. مانند پرنده ای از جایم پریدم. ان قدر حرکتم سریع بود که صندلی با صدای بدی روی زمین افتاد. به سمت در رفتم. از چشمی نگاهی به راهرو انداختم و با دیدن امیرعلی فورا در را باز کردم. سرش را بلند کرد و با دیدن قیافه ی ارامش توانستم نفس اسوده ای بکشم. همین که او حالش خوب بود برایم اندازه ی دنیایی ارزش داشت. -سلام. -سلام، صدای چی بود؟ دستپاچه خنددیم. -هیچی، صندلی افتاد. شانلی با سرعت به سمت پدرش امد که او هم در اغوشش گرفت و او را از جایش بلند کرد. -چرا دیر کردی؟ -وحواسم به ساعت نبود. صدایش سرد بود و انگار اصلا مایل نبود که جوابم را بدهد. در را پشت سرش بستم و دوتایی به سمت اتاق خواب امیرعلی رفتند. همان جا به در تکیه دادم. مگر من کاری کرده بودم که او از دست من دلخور شده باشد؟ ماندنشان که در اتاق طول کشید دست از نگاه کردن به در اتاق برداشتم. با همان قیافه ای که در هم فرو رفته بود به سمت اشپزحانه رفتم. همین که خیالم راحت بود ارام هست برایم کافی بود. بقیه نامهربانی هایش را می گذاشتم به پای نگران شانلی بود. باید طوری خودم را گول می زدم یا نه؟ ظرف غذای شانلی را از روی میز برداشتم و روی سینک گذاشتم. بالاخره از اتاق بیرون امد اما خبری از شانلی نبود. حتی نگاهم هم نمی کرد. دیگر از ان چشم های خیره خبری نبود امشب. -شانلی کجاست؟ -گفت می خواد بخوابه. او وارد اشپزخانه شد. جواب هایش سریع بود. انگار هر چه زودتر می خواست از ان ها فرار بکند. -پس من می رم می خوابونمش توی اتاقش. -نه، امشب توی اتاق من می خوابه. با لیوان ابی که در دستش بود به سمت یخچال رفت. -چرا؟ -همین طوری. به اجبار سرم را تکان دادم. تا وقتی که حرکت محسوسی نمی کرد که نمی توانستم این سردی اش را به رویش بیاورم. 🥀 🌿🥀 🥀 برای هردویمان بشقاب برداشتم و روی میز گذاشتم. و در هر قدمم زیر چشمی نگاهی به او می انداختم تا حرکاتش را ببینم. می خواستک بدانم حال خودش خراب است یا فقط با من این طور رفتار می کند. ظرف عذا را روی میز گذاشتم. که او هم لیوان را روی سینک گذاشت و می خواست از اشپزخانه بیرون برود که صدایش زدم: -امیرعلی. سرجایش ایستاد اما به سمت من برنگشت. یعنی دلش نمی خواست من را ببیند؟ -بیا اول شامت رو بخور سرد می شه. -گرسنه نیستم. و بی توجه به منی که درونم از این سردی اش غوغا به پا شده بود می خواست به سمت خروجی برود که با سرعت قدم برداشتم. دلم نمی امد با همین حال برود و من را همین طور رها کند. جلویش ایستادم و مانعش شدم. -پس منم نمی خورم. -خب تو بخور. -نمی خورم. -شیرین. -تا تو نخوری من نمی خورم امیرعلی. ارام پیشانی اش را ماساژ داد. شاید او ظاهر سختی داشت اما می توانست خیلی راحت نرم شود. من او را می شناختم که چطور برای دوست داشتنی هایش کوتاه می امد. من دوست داشتنی اش بودم؟ چند دقیقه ای مکث کرد و من همین طور به او خیره شدم. او هم مانند من کلافه بود و شاید مانند من مانده بود بین دوراهی شک و تردید. بالاخره دستش را پایین اورد و دوباره چشم هایش غرق خون شده بود. -خوبی؟ -یکم سردرد دارم. سخت تر از داغون شدن خودم دیدن نابودی ادم هایی بود که برایم مهم بودند و من نمی توانستم برای خوب شدنشان کاری بکنم. -مسکن بدم. -نمی شه. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_798 از صندلی اش پایین پرید و می خواست با سرعت به سمت تلویزیون بر
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ ابروهایم را با تعجب بالا انداختم. -چرا؟ سرش را جلو اورد. پلک هایش خمار بودند و انگار می خواستند روی هم بیفتند. چرا من هم حس می کردم سرم درد می کرد؟ -مسکنم تویی که نمی خوای اروم شم. سرش را عقب برد. او هم می خواست من را با دنیای عذاب وجدان هایم تنها بگذارد؟ عقب گرد کرد و انگار من هم دیگر نمی توانستم بخندم. -امیرعلی اصلا متوجه ای داری چی می گی؟ تو شوهر خواهر منی، تو بابای خواهرزاده امی، چطور می تونی این حرف ها رو به من بزنی؟ مگر من الان نباید از او متنفر می شدم؟ پس چرا داشتم تمام تلاشم را می کردم تا حرف هایش را نشنوم، پس چرا او برایم همان امیرعلی بود که همیشه می توانستم به او تکیه کنم؟ سرش را برگرداند. -خواهر؟ کدوم شوهر خواهر؟ پوزخندی کنج لبش نشست. یک مرتبه تمام ان حرف های عاشقانه اش با شیوا به یادم امد، ان همه قول و قرار هایشان، ان همه هیجان شیوا برای برپایی جشنشان. -زندگی من و شیوا خیلی وقت بود تموم شده بود، قبل از شانلی من و شیوایی وجود نداشتیم. وضعیتمون رو یادت نمیاد؟ سکوت کردم. خوب می دانستم که شیوا بعد از جاری شدن صیغه ی عقد دیگر ان دختر عاشق نبود، می دانستم که تمام زندگی اش را وقف خرید و بیرون رفتن می کرد و خوب هم می دانستم امیرعلی برای سر به راه کردنش خودش را به در و دیوار زده بود. خوب همه ی این ها را می دانستم اما.... اما... اما من دنبال بهانه بودم. -اگه خبر حاملگی من و شیوا نبود ما خیلی وقت پیش طلاق گرفته بودیم. من نخواستم، من دوستش داشتم و خودت هم شاهد بودی و واسه زنذگیمون حاضر بودم هم جونم رو بدم اما شیوا نمی خواست، شیوا زن این خونه نبود، بود؟ از پس هر کلمه اش انگار دردی بلند می شد. انگار خستگی این مرد برای سال ها پیش است، برای همان روز هایی که دیگر زنی نداشت برای زندگی کردن. -شیرین تو بگو، زندگی ما زندگی بود؟... بهش گفتم من به درک، برای من زن نباش، حداقل برای شانلی مادر باش، ولی بود؟ اون حتی به بچه... قبل از این که بیشتر پشت خواهرکم حرف بزند دستم را روی دهانش گذاشتم. او واقعیت را می گفت اما مگر من قلب من طاقت می اورد که این طور بد خواهرم را بگوید؟ او راهش را اشتباه رفته بود اما او نباید به زبان بیاورد. شیوا باید همیشه برای همه ی ما یک دختر خوب باقی می ماند تا شانلی هم عاشقش می شد. -می دونم، نگو. جلوی دهانش را گرفته بودم اما می توانستم جلوی چشم هایش هم چشم بند بگذارم؟ چشم های او انگار خیلی بیشتر از زبانش حرف داشت که هر کلمه اش قلبم را به درد می اورد. او ناخواسته به قلبم زخم می زد. یک مرتبه بوسه ای کف دستم کاشت که با سرعت قدمی به عقب برداشتم و دستم را از روی دهانش برداشتم. نگاهم بی اختیار به سمت دستم کشیده شد، دقیقا همان جایی که لب هایش نقش بسته بودند. و او همان قدر هم خوب بلد بود ان زخم ها را مرهم بگذارد. خیال می کردم نفسم بالا نمی اید. سخت بود فهمیدن این امیرعلی که رو به رویم ایستاده بود. -می شه تمومش کنی؟ فقط نگاهم کرد. او که نمی فهمید چه حالی می شوم وقتی با بوسه اش تمام وجودم پر از حال خوش می شود اما باید خودم را برای همان خوشی هم سرزنش کنم. او نمی فهمید پس زدن حال خوب را. -اذیت می شم امیرعلی. سرش را پایین انداخت. نامردی بود اگر اسم تمام محبت هایش را اذیت شدن می گذاشتم؟ چقدر خوب بود که گاهی ادم ها بد می شدند، ان قدر بد که گذشتن از ان ها اسان شود. دستی به گوشه ی لبش کشید. نفس عمیقی کشیددم اما نتوانستم ان اکسیژن ها را به درستی به ریه هایم بدهم. انگار هوا هم با من سر لج باز کرده بود که این طور کم شده بود. سرش را بلند کرد. ارام لب زد: -شام بخوریم؟ سرم را تکان دادم. واقعا دلم فرار می خواست از این جوی که در ان دست و پا می زدم. با همان پاهایی که با بوسه اش سست شده بودند به سمت میز رفتم. خودش صندلی را برایم عقب کشید و من ممنونمی لب زدم و روی ان نشستم. و تمام شامی که هر دو با غذایمان بازی می کردیم را در سکوت گذراندیم تا دوباره در ان باطلاق دوراهی دست و پا نزنیم. دسته گل را با دست دیگرم گرفتم و دستی برای زهرا که کنار در اتاق ایستاده بود تکان دادم. -سلام. -س... سلام. قیافه اش در هم رفته بود. انگار ترسیده بود و اصلا از امدن من خوش حال نشد. نزدیک که شدم متوجه ی رنگ پریده اش هم شدم. بی اختیار لبخند از روی لب هایم من هم باز شد. -خوبی زهراجون؟ -اره عزیزم، فکر نمی کردم امروز بیای. -دلم طاقت نیورد. تازه براش گل نرگس گرفتم که دوست داشت. لبخندی زد که نزدنش بهتر بود.
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_798 از صندلی اش پایین پرید و می خواست با سرعت به سمت تلویزیون بر
-چقدر قشنگن. -مطمئنی خوبی زهراجون؟ -اره... یعنی نه. -چرا؟ -هیچی. و نگاهش به سمت اتاق مهدی کشیده شد. ان هم با چشم هایی که انگار ترس را فریاد می زدند. استرسش به رگ های من هم منتقل شد. نکند برای مهدی اتفاقی افتاده باشد. -زهرا چیزی شده برای مهدی؟ -نه. سرش را به سمت من برگرداند. دستم را برداشت و میان دو دستش محکم گرفت. -می بخشی من رو؟ قلب من هم انگار از این لحن پر از اندوه زهرا انگار باز هم به تپش افتاده بود. -برای چی؟ داری سکته ام می دی. -برای تموم این یک سالی که ازت خواستم کنار من و مهدی باشی. چند لحظه ای مات همین طور نگاهش کردم. هر چه فکر کردم یادم نمی امد حتی یک بار هم برای حرف زهرا به این بیمارستان امده باشم، تمام وقت برای خودم بود، برای خودم و مهدی. مسخره خندیدم و دستم را از میان دست هایش بیرون کشیدم. -ترسیدم بابا، این چه حرفیه. -من می رم هوا بخورم ولی بدون، تو همیشه برای من جای همون خواهر نداشتمی. و حتی نگذاشت جواب حرفش را بدهم و زود از کنارم گذشت. شاید هم من زیادی در شوک حرف هایش بودم که نتوانستم جوابش را بدهم. اصلا منظورش را نمی فهمیدم. شانه ای بالا انداختم. شاید او هم از فراموشی مهدی دلش گرفته بود و این طور توی فکر رفته بود. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
-چقدر قشنگن. -مطمئنی خوبی زهراجون؟ -اره... یعنی نه. -چرا؟ -هیچی. و نگاهش به سمت اتاق مهدی کشیده شد.
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ به سمت اتاق مهدی رفتم. بعدا حتما به سراغ زهرا می رفتم تا از حالش بپرسم، الان شاید برایش تنهایی بهتر بود. دستم روی دستگیره ی در نشست که صدای خنده هایی به گوشم رسید. و در میان ان خنده ها فقط گوشم به صدای خنده های مهدی اشنا بود. چقدر دلم برای این طور خنیددنش تنگ شده بود. لبخند روی لب هایم عمیق تر شد. پس حالش ان قدر خوب شده بود که حداقل خنده هایش را به یاد بیاورد. در را باز کردم و واردش شدم که همان لبخند روی لب هایم خشک شد. خشک، ماننده مجسمه ای سر جایم ایستادم و به صحنه ی رو به رویم خیره ماندم. چند باری پشت سر هم پلک زدم. چشم ها هم می توانستند اشتباه کنند گاهی، مگر نه؟ -تو این جا چی کار می کنی؟ و ان لبخند مهدی بود که به کسری از ثانیه به اخم های روی پیشانی اش تبدیل شده بودند. . موهای ابریشمی اش روی شلوار ابی رنگ مهدی پخش شده بود و مهدی موهایش را ارام نوازش می کرد. صدای خنده هایشان هم چقدر هم به می امدند. من با قفل نگاهشان چه می کردم که جان هم می توانستند بگیرند؟ با افتادن دسته گل از میان دست هایم اسمان سرش را از روی پای مهدی برداشت. نگاهش از پاهایم، از همان جایی که دسته گلی بود به سمت بالا امد. و من این پوزخند پیروزی را دیگر چطور تاب می اوردم؟ -عزیزم به شما در زدن یاد ندادن؟ و من هر چه کردم نتوانستم جواب اسمانی که با گستاخی رو به رویم ایستاده بود را بدهم. -خانم محترم دلیلی نداره باز هم اومدید و بی جهت خلوت من و دختر داییم رو بر هم زدید. چشمم به سمت دست های اسمان رفت. نزدیک دست مهدی شد و مهدی ان را محکم گرفت و میان دستش فشرد. ان هم دست دختری که می گفت هیچ از شخصیت و رفتارش خوشش نمی امد. 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 لب باز کردم تا حرف بزنم، اما هیچ کلمه ای به زبان جاری نشد. هیچ کلمه ای نمی توانست ان مهدی سابق را برایم زنده بکند. چشم هایم تار شدند، اشک پرده ای شدند میان چشم هایم و صجنه ی دونفره ی مهدی و اسمان. -مهدی جان، الکی واسه غریبه ها حرص نخور. انقدر با حرص کلمات را بیان می کرد که انگار می خواست انتقام تمام ان روز هایی که مهدی جلوی او با من عشقبازی می کرد را بگیرد. اما من که نیامده بودم جای او را بگیرم، اصلا او که کنار مهدی جایی نداشت. -اخه عزیزم اصلا دلیلی نداره ایشون هر روز بیاین این جا و اسایش من رو به هم بزنن، مگ... دستم را بالا اوردم و مانعش شدم. دیگر نگذاشتم بیشتر از این من را جلوی ان دختر خرد کند. من برای این عشق تمام پستی ها را قبول کرده بودم به جز این خاری در برابر اسمان را. و حالا فهمیده بودم تمام حسادت هایم به این دختر بیخودی نبود، او امده بود تا ویران کند تمام زندگی ام را و همه را به نام خودش بزند. -ب... ببخشید. و با قدم هایی که سست شدند از اتاق بیرون رفتم. دست هایم توان نداشتن دستگیره را پایین بکشند. در را همین طور باز گذاشت و قدم برداشتم. حرف هایش در سرم اکو می شد. تمام خاطرات از جلوی چشم هایم ممی گذشت. اولین قدم... من هستم، تو هستی، دنیا هم نمی تونه ما رو از هم جدا کنه دومین قدم.... خب من اسمان رو نمی شناسم، چیز زیادی ازش نمی دونم که بخوام بگم ولی قربون حسودی های تو هم می شم. سومین قدم.... شیرین تو یک روز اومدی توی زندگیم و این طوری دل بردی، اسمان سال هاست که فامیله امه و اگه می خواستم عاشقش بشم تا الان می شدم. پاهایم سست شدند، نتوانستم وزن خودم را تحمل کنم. به دیوار تکیه دادم. چشم هایم سیاهی رفتند. انگار تمام بیمارستان دور سرم می چرخیدند. صداهای مبهمی را از اطراف می شنیدم. صداهایی که با صدای مهدی و خاطراتش در هم رفته بودند. نفسم بالا نیامد. پلک هایم ارام روی هم افتادند و... ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_803 به سمت اتاق مهدی رفتم. بعدا حتما به سراغ زهرا می رفتم تا از
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ سعی کردم پلک هایم را باز کنم اما انگار به هم چسب شده بودند. ارام ارام میان یکی از چشم هایم را باز کردم، همه چیز تار بود و طولی نکشید که دوباره پلکم روی هم افتاد. و سوختن گلویم از فرط تشنگی را حس می کردم. دوباره سعی کردم و ارام پلکم را باز کردم اما انگار باز ماندنشان فقط ثانیه ای بود. -شیرین بانو. و زمزمه ی یک صدای اشنا که زیر گوش هایم حس می کردم. این بار بیشتر سعی کردم و توانستم هر دو پلکم را باز نگه دارم. از پشت پرده ی تار چشم هایم توانستم قیافه ی امیرعلی را در نزدیکی هم ببینم. بزاق دهانم را قورت دادم که سوزش گلویم بیشتر شد. ارام لب هایم را باز کردم: -آ... ب.. هر لحظه هم که می گذشت انگار دیدم بهتر می شد و واضح تر می توانستم ببینم. انگار توی اتاق بیمارستان بودم اما چرا؟ دستش را زیر گردنم گذاشت و ارام سرم را بلند کرد. لیوان را به لبم نزدیک کرد که جرعه از ان نوشیدم و توانستم نفس اسوده ای بکشم. گلویم مانند کویری بود که از بی ابی ترک برداشته باشد. سرم را دوباره روی بالش گذاشت. دستش را که از زیر سرم برداشت تازه متوجه باند سفید رنگی که روی ان پیچیده بود شدم. لب باز کردم تا ببینم این باند چیست که یک مرتبه تمام چیز ها یادم امد. ان صحنه ای که دیدم و یک مرتبه از هوش رفتم. ان موهای اسمان که روی پاهای مهدی پخش بود و دست های مهدی که روی ان ها نوازش می شد. سرم از هجوم ان صحنه ی لعنتی تیری کشید. دستم را روی سرم گذاشتم و چشم هایم را از درد بستم. -خوبی شیرین؟ سعی کردم نفس عمیقی بکشد. هیچ کس نباید از ان صحنه با خبر می شد. خجالت می کشیدم از پس زده شدن. می ترسیدم از سرکوفت هایی که بعدش بگویند برای ادمی خودکشی می کردم که خنده هایش را برای دختر دیگری به حراج گذاشته بود. 🥀 🌿🥀 🥀🌿 🥀 چشم هایم را ارام باز کردم. من سکوت می کردم به امید خواب بودن تمام ان چه را که دیده بودم. -ساعت... چنده؟ دستش را بالا اورد و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. -هفت هفت؟ اصلا من ساعت چند امده بودم بیمارستان؟ ان صحنه را ساعت چند دیده بودم؟ -چند ساعتی خوابیدم؟ کلمات را میان نفس های عمیقم بیان می کردم. انگار هنوز هم اکسیژن در این هوا کم شده بود و نمی توانستم درست نفس بکشم. -از ساعت نه روی این تختی. چشم هایم را دوباره روی هم انداختم. ده ساعتی بود که همین طور دراز به دراز نشسته بودم و هر دقیقه اش که می گذشت انگار بیشتر قلبم از دیدن ان صحنه به درد می امد. مگر داشتیم تلخ تر از خرد شدنم رو به روی اسمانی که ان همه از او می ترسیدم؟ ارام ملحه ی سفید رنگی که رویم بود را چنگ زدم تا بغضم نشکند. اصلا مگر دیگر اشکی هم باقی مانده بود؟ همه ی ان برای مهدی تباه شده بود. -شیرین، می شه خودت رو اذیت نکنی؟ صدایش نگران بود و من این بار همه ی این ها را به گردن مهدی انداخته بودم. چشم هایم را باز کردم که دوباره باندپیچی دست هایش جلوی چشمم امد. -دست... چی شد؟ دستش را بالا اورد و نگاهی به ان انداخت. -هیچی، ضربه دیده. و من لکه ی قرمز را روی ان پارچه ی سفید می دیدم. ضربه دیدن که خون ریزی نداشت! -من می رم برات یه چیزی بگیرم بخوری، دکتر گفته خیلی ضعف کردی. و قبل از این که دوباره ازش در مورد دستش بپرسم از اتاق بیرون رفت. ساعدم را روی چشم هایم گذاشتم و سعی کردم کمی به ذهنم استراحت بدهم. حس می کردم دست و پاهایم هنوز هم سست هستند و توان سرپا شدن ندارم. وگرنه همینن حالا از این بیمارستان بیرون می رفتم. الان دلم می خواست هر جایی که بوی اسمان را دارد دور شوم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_805 سعی کردم پلک هایم را باز کنم اما انگار به هم چسب شده بودند.
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ یعنی الان پیش مهدی ست؟ باز هم سرش را روی پاهای مهدی گذاشته است و مهدی برایش خندیده است؟ او هم مانند من مست شدن برای خندیدن های مهدی را بلد بود؟ -حال عزیز ما چطوره؟ با شنیدن صدای زنانه کمی دستم را بالا بردم. پرستار بود که وارد اتاق شد و به سمت سرمم امد. -می بینم که بیدار شدی. -کی می تونم برم خونه؟ -این سرمت که تموم بشه می ری خونه، خیلی دلتنگی. جوابش را ندادم. اصلا تنگ تر از دل من هم بود مگر؟ امپولی را درون سرمم اضافه کرد که آه از نهادم بلند شد. یعنی بیشتر باید در این بیمارستان می ماندم؟ همبن طور که نفس نفس می زدم دستم به سمت جای سرم روی ارنجم رفت و گفتم: -می شه درش بیارید، من حالم خوبه. -نه عزیزم، شوهرت الان گفت بهت تقویتی وصل کنیم که حالت بهتر بشه. حالا چه عجله ای هست؟ ارام لب زدم: -شوهرم؟ لبخندی زد. وقتی می خندید دو چال کوچک دو طرف گونه اش می افتد که قیافه اش را بامزه تر می کردند. انگار خیلی بچه بود و تازه به بیمارستان امده بود. -اره، چقدر دوستت داره واقعا. وقتی که اومد کل بیمارستان رو بهم ریخت. و نفسم بند امد. ترس بدی به دلم افتاد، ترس از اسیب دیدن امیرعلی. -چرا؟ شانه ای بالا انداخت. -این رو که تو باید بگی عزیزم. رفته بود توی اتاق همون اقایی که جلوی اتاقش از هوش رفتی داد و بیداد راه انداخت، تازه زد شیشه ی اتاق هم شکوند. اگه حراست نبودن حتما اون رو کشته بود. نتوانستم طاقت بیاورم. سعی کردم سر جایم بشینم که سرم تیر کشید. چشم هایم سیاهی رفت و مجبور شدم پلک هایم را محکم روی هم بفشرم و صورتم را از درد جمع کنم. -وا عزیزم، خوبی؟ دو طرف شانه ام را گرفت و من را مجبور به دراز کشیدن کرد. درد سرم که کمی بهتر شد دوباره با ترس چشم هایم را باز کردم. -امیرعلی با مهدی دعوا افتاده؟ حالت متفکری به خودش گرفت و من توی دهنم ان صحنه را تصور می کردم. باز هم امیرعلی کبود شده بود و باز هم رگ های گردنش بر امده شده بود، با ان دست هایی که وقت مشت کردنش می توانست سنگ را هم بکشند وارد اتاق مهدی شد. و قلبم برای لحظه ای ایستاد. مهدی که بلد نبود از خودش دفاع کند. یعنی حال او الان خوب است؟ -اسمشون رو نمی دونم والا. ولی شوهرت ازصبح همین طور توی اتاقت بهت زل زده. خیلی وقته ازدواج کردید؟ او برای خودش حرف می زد اما من حواسم جای دیگری بود. من که دلم نمی امد خراشی هم به دست امیرعلی بیاید برای خودم. -می شه دقیقا بگی چی شد؟ -والا من هم دقیقا نمی دونم. اما یهو دیدیدم صدای داد و بیداد میاد. من که رفتم اون جا فقط صدای داد شوهرت رو می شنیدم، بعد هم شکسته شدن شیشه. -اسیبی ندیدن؟ -اون پسره که نه، فقط دست شوهرت رو شیشه خیلی برید، این قدر خونریزی کرد که به زور بردیمش برای باند پیچی. و من انگار درد را در دست خودم حس می کردم. در دلم اشوبی به پا بود برای عصبانیت امیرعلی. من باز هم این پسر را نابود کرده بودم. و هیچ وقت نمی دانستم می شود وسط این همه نگرانی و اضطراب حس شیرینی مثل داشتن یک حامی مانند امیرعلی هم تجربه کنم. -گفتی امیرعلی داد می زد، چی می گفت؟ و حتی ملحفه ی رویم هم از ضربان شدید قلبم بالا و پایین می شد. -می گفت که.... نتونستم قشنگ بفهمم چون بیشتر حالت عربده داشت ولی... انگار می گفت اون دختر برای تو این طوری شد.... نه نه، گفته بود که اگه یه تار مو ازش کم بشه دنیات رو اتیش می کشم... یه چیزایی توی همین حوالی. و نگاهم کمی بالا کشیده شد. به جایی که دو تیله ی شب رنگ به من چشم دوخته بودند. دو مردمکی که نگران بودند و داشتنشان چقدر خوب بود. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574