eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
987 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
34.1هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــــ💖ـــدا #بیراه_عشق #پارت_نوزده بدون آن که چیزی به ترانه بگوید،
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - یا باید همون کاری را بکنی که سها می خواد بکنه و یا باید قید پرهام رو به طور کلی بزنی. قید پرهام را بزند، او قید بهترین دوستش، خواهرش، حامیش را زده بود ولی قید پرهام را نزده بود. چطور می خواست قید پرهام را بزند. می توانست قید زندگی خودش را بزند ولی نمی توانست قید پرهام را بزند. با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد پرسید: - مگه، سها می خواد چیکار کنه؟ - می خواد، برای نگه داشتن پرهام بجنگه. تو هم اگه می خوای پرهام رو داشته باشی باید بجنگی. - چه جوری؟ - با سلاح زنونگیت. این تنها راهشه. ببین شیدا اگه نمی تونی این کار رو بکنی، بهتره همین الان بساطت و جمع کنی و از زندگی پرهام برای همیشه بری بیرون. (6) جشن پا تختی خیلی بدتر از آن چیزی بود که فکر می کرد. از صدای بلند موسیقی سرش داشت می ترکید و آنقدر الکی لبخند زده بود که تمام عضلات صورتش درد می کرد. آرمیتا با آن لپهایی که از هیجان سرخ شده بود خودش را توی بغل سها انداخت و گفت: - آبجی ببین چقدر کادو برات اوردن. سها نگاهی به میز بزرگ کنار سالن انداخت که زیر و رویش پر بود از جعبه های کادو پیچ شده ی ریز و درشت. شاید اگر زندگیش طور دیگری رقم خورده بود از دیدن این همه هدیه خوشحال می شد، ولی دیگر این چیزهای کوچک و بی اهمیت خوشحالش نمی کرد. آرمیتا خنده کنان به سمت آزیتا که وسط سالن همراه با پریناز و آناهیتا می رقصید دوید. هر چقدر که از آزیتا بدش می آمد ولی آرمیتا و آناهیتا را دوست داشت. آرمیتا شبیه پدرش بود با همان بینی قلمی و چشمهای کوچک قهوه ای رنگ. برعکس آناهیتا که نسخه دوم آزیتا بود. با موهای روشن و چشمهای سبز کشیده، مثل چشم های مامان شیرین. ولی سها شبیه هیچ کدامشان نبود شبیه مادرش بود. مادری که اگر عکس هایش را ندیده بود، چیزی از صورتش به یاد نمی آورد. وقتی بلاخره مهمانها رفتند. مردهای فامیل که توی عمارت پشتی جمع شده بودند به سالن اصلی آمدند. پرهام با بی حالی کنار سها نشست. تمام حواسش به شیدا و بحث امروز صبحشان بود. نمی دانست چطور می تواند شیدا را راضی کند تا همراهش به ویلا بیاید. دیگر تحمل دور بودن از او را نداشت. با این که قرار بود این یک سال را کاملاً دور از هم بگذرانند ولی نمی توانست از موقعیت پیش آمده استفاده نکند، خودش هم نمی دانست چرا برای رسیدن به شیدا این قدر حریص شده بود ... 👇🏻👇🏻👇🏻 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 پریناز با سینی چای به سالن آمد، پشت سرش آزیتا با ظرف بزرگ شیرینی از آشپزخانه خارج شد. پریناز خنده کنان سینی چای را جلوی پرهام گرفت و گفت: - داداش، برای خانومت هم بردار. پرهام بی حوصله دو استکان چای از داخل سینی برداشت و روی میز گذاشت. آزیتا قبل از آن که ظرف شیرینی را جلوی پرهام بگیرد، با لوندی گردنش را چرخاند و موهای خوشرنگش را به عقب پرت کرد. پرهام شیرینی از داخل ظرف برداشت و تشکر کرد. آزیتا خنده ای کرد و گفت: - آقا پرهام خیلی تو فکری؟ نکنه خواهرم از همین روز اول، اذیتاش و شروع کرده؟ پرهام پوزخندی به آزیتا زد و به سها نزدیکتر شد، دستش را دور شانه سها حلقه کرد و گفت: - خانوم من، هیچ وقت اذیتم نمی کنه. و صورت شیدا در ذهنش مجسم شد. آزیتا ابرویی بالا انداخت و در حالی که نگاه پر کینه ای به سها می انداخت زیر لب گفت: - چه خوب. و بدون آن که ظرف شیرینی را جلوی سها بگیرد از جلویش رد شد. سها به پرهام که قوانین بازی را به خوبی رعایت می کرد لبخند زد. پرهام که متوجه نگاه خیره آزیتا شده بود، شیرینی را که در دست داشت داخل دهان سها گذاشت و دوباره به آزیتا پوزخند زد. وقتی آزیتا رو برگرداند، پرهام دستش را از پشت سها بر داشت. بیشتر از این نمی توانست این جا بنشیند. باید هر چه زودتر پیش شیدا می رفت و حرفهای نیمه کاره صبح را تمام می کرد. از جایش بلند شد و رو به سها با صدای بلندی که همه بشنوند گفت: - سها جان پاشو بریم. فاطمه خانم سرش را از توی آشپزخانه بیرون آورد و گفت: - وا، کجا می خواین برید؟ بمونید برای شام. - نه مامان جان هم من، هم سها خسته ایم زودتر بریم بهتره. فاطمه خانم دهانش را باز کرد تا دوباره اصرار کند که با دیدن اخمهای در هم رفته ی حاج صادق دهانش را بست. حاج صادق رو به پرهام کرد و با لحن محکمی گفت: - آره، بهتر زودتر برین. فردا مسافرین. هر چی زودتر برین خونه استراحت کنید بهتره. پریناز که پشت سر مادرش ایستاده بود رو به پرهام گفت: - داداش خیلی عکس بندازیدا، سها که به تبعیت از پرهام ایستاده بود. در جواب پریناز لبخندی زد و گفت: - من از عکس انداختن خوشم نمیاد. پریناز با تعجب پرسید: - وا، چه جور عکاسی هستی که از عکس انداختن خوشت نمی آد. - دوست دارم پشت دوربین باشم نه جلوی دوربین. ... 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا - اخه مسافرت بدون عکس که نمی شه. من وقتی می رم مسافرت هزار تا عکس از خودم میندازم. - وقتی تمام حواست به عکس انداختن از خودت باشه از مسافرت چیزی نمی فهمی. لذت مسافرت به دیدنه. پرهام دنباله ی حرف سها را گرفت و گفت: - من و سها تصمیم گرفتیم موبایلامون بزاریم تهران بمونه. می خوایم این چند روز تمام حواسمون به خودمون باشه. نمی خوایم هیچ کس مزاحممون بشه. فاطمه خانم ترسیده گفت: - وا مگه می شه موبایلتون نبرید. اگه یه مشکلی پیش بیاد چی؟ نه مادر من باید هر شب صداتو بشنوم وگرنه شب خوابم نمی بره. حاج صادق رو به پرهام گفت: - نمی خواد موبایلاتون بزارید تهران، کسی مزاحمتون نمی شه. الانم تا خانمت لباسش و عوض می کنه. با کمک جواد، این وسایلی رو که مردم زحمت کشیدن اوردن. بزار تو ماشینت، ببر خونتون. سها مانتویش را تنش کرده بود که فاطمه خانم وارد اتاق شد و در را بست. سها متعجب به او که از داخل کمد کیسه ی سفیدی را بیرون می آورد نگاه کرد. فاطمه خانم با لبخند کیسه را به دست سها داد و گفت: - مادر این پول و طلاهایی بود که دیروز سر عقد جمع شد. هر چی هم پول، امروز براتون اوردن گذاشتم روش. می خواستم بعد از مسافرت بهتون بدم ولی حاج آقا می گه، امانته هر چی زودتر برسه دست صاحبش بهتره سها کیسه را از فاطمه خانم گرفت و تشکر کرد فاطمه خانم کمی، این پا و آن پا کرد و بعد گفت: - سها جان، حواست به پرهام باشه. تو رو خدا مواظب باش تند رانندگی نکنه. بذار شب خوب بخوابه یه وقت خواب آلود رانندگی نکنه. این بچه یه ذره حواس پرته. سها آب دهانش را قورت داد و چشم آرامی زیر لب گفت. یک ساعت بعد، سها با همان بلوز و شلوار گشاد و تیره ای که دیشب به تن کرده بود، گوشه کاناپه خانه اش نشسته بود. آرایش صورتش را به طور کامل پاک کرده و موهای سرش را محکم از پشت سر بسته بود. پرهام آخرین جعبه کادو را وسط هال گذاشت. کمر راست کرد و به سها که دست به سینه نگاهش می کرد، گفت: - من دیگه می رم. دو سه روز نیستم. فقط حواست به موبایلت باشه. اگه مشکلی پیش اومد سریع تماس بگیر. اگه از خونه هم بیرون می ری مواظب باش کسی نبیندت. سها پوزخندی زد و گفت: - تو هم مواظب باش تو راه تصادف نکنی، آخه خیلی زشت می شه اگه این جوری همه چیز لو بره. پرهام عصبی پلک زد، رو برگرداند و بدون حرف دیگری از خانه خارج شد. ... 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نازلی با هیجان فریاد زد: - پیدا کردم، ببین این خیلی خوبه. شیدا به سمت نازلی که کنار کمد لباسهایش ایستاده بود، چرخید و به مانتوی شیری رنگی که در دست نازلی تاب می خورد نگاه کرد. نازلی نگاهی به چشمهای غمگین شیدا انداخت و گفت: - یه شال سفید هم داشتی؟ کجاست؟ شیدا از داخل دراور گوشه اتاق، شال سفید رنگی را که ترانه برای تولدش گرفته بود، بیرون کشید و گفت: - این خوبه. - آره خوبه، حالا پاشو تا پرهام نیومده یه کم آرایشت کنم. نمی شه که بدون آرایش عروس بشی. شیدا نگاهش را پایین انداخت. نازلی بدون توجه به غم دورن چشم های شیدا او را روی صندلی کوچکی که رو به روی میز آرایش بود، نشاند و با خنده دستی داخل موهای نمدارش، فرو کرد و گفت: - عجب موهایی داری دختر، دست توش نمی ره. برای این که وز نکنه، چی می زنی بهش. شیدا بدون حرف اسپری روغن بادام را از روی میز برداشت و به دست شیدا داد. شیدا همانطور که روغن را روی موهای شیدا اسپری می کرد، پرسید: - چمدونت و بستی؟ شیدا بی حال سر تکان داد، نازلی خوبه ای زیر لب زمزمه کرد و برای چند ثانیه از داخل آینه به چهره ی شیدا که انگار می خواست زیر گریه بزند خیره شد. نفس عمیقی کشید، اسپری را سر جایش برگرداند. دستش را روی شانه ی شیدا گذاشت و او را به سمت خودش چرخاند، روی به رویش روی زمین زانو زد و به او که مثل بچه ای خطا کار، سرش را پایین انداخته بود، نگاه کرد. شیدا زیر نگاه خیره نازلی سرش را بیشتر خم کرد. نازلی دستش را زیر چانه ی شیدا گذاشت و مجبورش کرد تا نگاهش کند. شیدا آب دهانش را قورت داد، نازلی با جدیت پرسید: - پشیمون شدی؟ شیدا به جای جواب دادن سرش را به دو طرف تکان داد. نازلی آرام و شمرده شروع به صحبت کرد: - ببین، اگه نمی خوای، همین الان باید بگی. یه ساعت دیگه راهی برای برگشت نداری. شیدا زیر لب زمزمه کرد: - می خوام. نازلی با ضرب بلند شد و داد زد: - پس پاشو این مسخره بازی رو تموم کن. الان پرهام میرسه، تو هنوز هیچ کاری نکردی. شیدا آب دهانش را قورت داد و به آینه نگاه کرد. نازلی بوسه ای بر روی گونه ی شیدا زد و گفت: - این بهترین تصمیمه. وگرنه باید قید پرهام و بزنی. ... 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_بیست_و_سه - اخه مسافرت بدون عکس که نمی ش
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا شیدا مستاصل چشم بست. کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند به زمانی که هیچ کدام از این اتفاقات نیفتاده بود. اگر همان اول با پرهام مخالفت می کرد او حتما بی خیال تاسیس شرکت خودش می شد. همانطور که دیشب به خاطر او همه چیز را به سها گفته بود. چرا هیچ وقت نتوانسته بود روی حرف پرهام حرف بزند؟ صدای زنگ تلفن که بلند شد. نازلی لبخند دندان نمایی زد و گفت: - سگرمه ها تو باز کن. پرهامه، حتماً تونسته محضر پیدا کنه. شیدا چشم بست و در خودش جمع شد. به کاری که می خواست انجام دهد اطمینان نداشت. ولی ترس از دست دادن پرهام او را به جلو هل می داد. نازلی تلفن را برداشت و با خنده پرسید: - شیری یا روباه، جناب پرهام خان؟ - ............. - عه، چه خوب، ما هم تا تو برسی آماده می شیم. نیم ساعت بعد وقتی صدای زنگ آپاتمان بلند شد، نازلی چمدان مسافرتی شیدا را از روی زمین برداشت و به شیدا که با صورت آرایش کرده و چشم هایی غمگین پشت سرش ایستاده بود، گفت: - شناسنامه و گواهی فوت پدرت و برداشتی؟ یادت نره اونجا لازمت می شه. - نه، یادم نرفته، برداشتم. - یه ذره بخند، دوماد این قیافه رو ببینه، پشیمون می شه، می ره دنبال اون یکی زنش. شیدا نفس پر حرصش را بیرون فرستاد و به دنبال نازلی از خانه خارج شد. پرهام جلوی در منتظر آمدن شیدا و نازلی ایستاده بود. با دیدن چمدانی که در دست نازلی بود به سرعت جلو دوید و چمدان را از دست نازلی گرفت و رو به شیدا با لبخند عریضی لب زد: - چه خوشگل شدی. شیدا لبخند محجوبانه ای زد و سرش را پایین انداخت. پرهام انگار روی ابرها سیر می کرد. داشت به آرزویش می رسید. داشت شیدا را برای همیشه برای خودش می کرد. با خوشحالی به سمت ماشین رفت و چمدان شیدا را کنار چمدان خودش که دیروز وقتی سها توی آرایشگاه بود، جمع کرده بود، گذاشت. در صندوق عقب را بست و به سرعت خودش را به جلوی ماشین رساند، تا در ماشین را برای شیدا باز کند. شیدا از این خود شیرینی پرهام به خنده افتاد. پرهام چشمکی به شیدا زد. در ماشین را با احتیاط بست و رو به نازلی که بلاتکلیف کنار ماشین ایستاده بود، گفت: - سوار شو دیگه، دیرمون شد. و خودش، ماشین را دور زد تا پشت فرمان بنشیند. نازلی با احتیاط دستش را به سمت در بزرگ ماشین برد. ... 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 با این که سالها از اولین باری که سوار یکی از این ماشینهای لوکس شده بود، می گذشت. ولی خاطره آن روز هرگز از ذهنش پاک نمی شد. خاطره ای که با هر بار سوار شدن در یکی از این ماشنها دوباره زنده می شد. صدای پرهام که داد زد: چرا سوار نمی شی؟ نازلی را از درون دنیای خاکستری خاطراتش بیرون کشید. آب دهانش را قورت داد و در یک حرکت سریع در ماشین را باز کرد و خودش را داخل ماشین انداخت. چشم بست تا نبیند تا به یاد نیاورد. ولی بوی چرم نو به همراه بوی تند عطر مردانه ای که پرهام زده بود او را به روزهای گذشته برد، یاد آوری هیجانی که از نشستن روی صندلیهای چرمی و بزرگ ماشین به او دست داده بود، پوزخند روی لبهایش نشاند. همیشه با یاد آوری آن دوران، احساس حماقت می کرد. وقتی برای اولین بار آن ماشین بزرگ و گران قیمت را در تنها خیابان شهر کوچکشان دیده بود، آرزو کرده بود فقط یک بار بتواند سوار آن شود. چقدر خوش خیال بود که فکر می کرد نشستن توی آن ماشین، بزرگترین شانس زندگیش است. هر چند برای دختر پانزده ساله ای که هیچ وقت ماشینی مدل بالاتر از پراید ندیده بود، نشستن داخل چنین ماشینی معجزه محسوب می شد. چه برسد به آن که راننده ماشین پسر خوش قیافه ای با لباسهای مارک دار، عطری تند و لبخندی مست کننده باشد. آنقدر در دریای خاطراتش فرو رفته بود که نفهمید کی به مقصد رسیدند، پرهام ماشین را کنار خیابان پارک کرد و با هیجان گفت: - پیاده شید، رسیدیم. نازلی زودتر از شیدا که از شدت استرس رنگش پریده بود، پیاده شد. ترس را توی نگاه شیدا می دید. دست شیدا را گرفت و سعی کرد آرامش کند. دستهای کوچک و ظریف شیدا توی دستهایش می لرزید. خنده اش گرفت خودش در سن پانزده سالگی شجاع تر از شیدای بیست و چهار ساله بود. شاید هم فقط احمق تر بود. همگی از پله های تنگ و تاریک ساختمان قدیمی بالا رفتند و وارد اتاق روشنی شدند که نور خورشید از پنجره ی چوبی و بزرگ اتاق، خودش را روی مزائیک های تازه تی کشیده شده، پهن کرده بود. روحانی چاقی که عمامه سفید و عبای قهوه ای رنگی به تن داشت از پشت میز فلزی که زیر پنجره قرار داشت بلند شد. اول با پرهام دست داد و بعد از آن که جواب سلام نازلی و شیدا را زیر لب داد، از همه خواست تا روی صندلی های فلزی زوار در رفته کنار دیوار بنشینند ... 👇🏻👇🏻👇🏻 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #پارت_بیست_و_پنج شیدا مستاصل چشم بست. کاش می توانست زمان
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نیم ساعت بعد شیدا با مهریه ی پنج سکه به نیت پنج تن به صیغه ی یک ساله ی پرهام در آمده بود. حاج آقا برگه ی مهر و امضا شده را به دست شیدا داد و پرهام انگشتر پر نگینی را در دست شیدا کرد. نازلی بی حس و حال به این منظره نگاه می کرد. با این که خودش به شیدا گفته بود تنها راه نگهداشتن پرهام این است که تمام و کمال کنار پرهام باشد، ولی باز هم بعید می دانست پرهام به پای شیدا بماند. اصلاً کدام بچه پولداری به پای دختری مثل او یا شیدا می ماند. مطمئن بود پرهام هیچ وقت سها را رها نمی کرد و با شیدا ازدواج نمی کرد. همیشه دلیلی برای ماندن کنار سها بود. پول تاسیس شرکت. پول خرید خانه. ارثی که اگر سها را طلاق می داد پدرش او را از آن محروم می کرد. عاق پدر، شیر مادر، بلاخره دلیلی برای کنار گذاشتن شیدا پیدا می شد. مهم نبود پرهام چقدر می توانست از آن شرکت کوفتی که می خواست تاسیس کند، پول در آورد. پرهام هیچ وقت قید ثروت پدرش را به خاطر یکی مثل شیدا نمی زد. ولی هیچ کدام از این حرفها را به شیدا نگفته بود. به او مربوط نبود، این زندگی شیدا بود و خودش باید تصمیم می گرفت. او ترانه نبود که دایه مهربان تر از مادر باشد. او باید به فکر خودش می بود. هر چه قدر شیدا بیشتر کنار پرهام می ماند به نفع او بود. وقتی از محضر بیرون آمدند، پرهام پرسید: - می خوای تا یه جایی برسونمت؟ نازلی لبخندی زد و نگاهی به ماشین سیاه پرهام انداخت و گفت: - نه، هوا خیلی خوبه، می خوام یه ذره پیاده روی کنم. شما هم بهتره زودتر راه بیفتید تا قبل از تاریک شدن هوا برسید. - پرهام سری به نشانه تائید تکان داد و به سمت ماشین رفت و پشت فرمان به انتظار شیدا نشست. نازلی به سمت شیدا که حالش به نظر بهتر می آمد، چرخید و لبخند زد. شیدا دستش را دور بدن نازلی حلقه کرد و محکم بغلش کرد و گفت: - ممنون ازت، هیچ وقت محبتات و فراموش نمی کنم. اگه تو نبودی من نمی تونستم این چند ماه و تحمل کنم. نازلی بوسه ای روی گونه ی شیدا زد و داخل گوشش زمزمه کرد: - امشب خرابکاری نکنی ها. حالا هم بهتره زودتر بری، شادوماد منتظرته. شیدا لبخند نصفه، نیمه ای زد و سوار ماشین شد. پرهام دستش را به نشانه خداحافظی برای نازلی تکان داد و ماشین را به حرکت در آورد. نازلی آنقدر ایستاد تا ماشین بزرگ و سیاه رنگ در پیچ خیابان گم شود. ... 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 هنوز چند قدم بر نداشته بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد، شماره خانه ی پدرش را که دید تماس را برقرار کرد. صدای تیز مجید داخل گوشی پیچید. - سلام آبجی. قلب نازلی سوخت. لبخند تلخی زد و گفت: - سلام داداش کوچیکه. چه عجب یاد ما کردی؟ - کی میای آبجی؟ - نمی دونم الان که یه کم کار دارم ولی برای تولدت حتماً میام. مجید، من و منی کرد و پرسید: - آبجی چی برای تولدم می خری؟ - دوست داری چی برای تولدت بخرم. - هیچی آبجی. فقط خودت بیا. - نه دیگه خوشگل پسر، بگو چی می خوای. حتی از پشت تلفن هم می توانست چهره خجالت زده مجید را ببیند که با دندان پوست لبهای همیشه خشکش را می کند. - آبجی این احمد هست، پسر اوس مراد، دایش از بندر براش یه دوچرخه خریده. همش جلوی ما پز می ده. - منم برات یه دوچرخه از تهران می خرم برو بهش پز بده. حالا گوشی رو بده به مامان. مجید بدون آن که گوشی را از خودش دور کند داد زد: - مامان، مامان، بیا آبجی نیره. نازلی روی نیمکت سنگی که رو به روی یک آبمیوه فروشی بود نشست و منتظر شد تا مادرش تلفن را بگیرد. صدای نفس، نفس زدن های مادرش که توی گوشی پیچید، اخمی کرد و با کمی عصبانیت گفت: - کجا بودی که داری نفس، نفس می زنی؟ مگه دکتر نگفت خودت و خسته نکن. - هیچ جا مادر. لوله ی آب ترکیده. صبح پا شدم دیدم کل آشپزخونه رو آب برداشته. - بابا کجاست؟ - رفته پیش عمو رحمت. - اونجا برای چی رفته؟ - صبح یکی رو اورد لوله ها رو دید، گفت، لوله ها پوسیدن، باید همشون و عوض کنیم. پولش زیاد می شه. رفت ببینه می تونه یه ذره پول از عمو رحمت قرض کنه. نازلی با حرص نفس صدا دارش را بیرون فرستاد و به مادرش توپید: - مگه نگفتم دیگه حق ندارید از اون پیر سگ، پول قرض کنید. به لوله کش بگید بیاد کارش و شروع کنه. خودم تا فردا براتون پول می فرستم. تلفن را که قطع کرد، برای چند لحظه بی حرکت به رو به رو خیره شد. چاره ای نداشت. شماره ی ساسان را گرفت و با صدایی که به وضوح مهربان تر شده بود، گفت: - سلام، آقا ساسان خوش تیپ، من اگه زنگ نزنم تو که یادی از ما نمی کنی؟ صدای خنده بلند ساسان توی گوشش پیچید، پلکهایش را روی هم فشار داد. ساسان گفت: .. ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_بیست_و_هفت نیم ساعت بعد شیدا با مهریه ی
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (8) سها با زحمت پتو را کنار زد و روی لبه تخت نشست. سرش درد می کرد، چشم هایش می سوخت و کمی گیج بود. دستی داخل موهای بهم ریخته اش کشید و خیره به آینه ی رو به روی تخت ماند. اصلاً به یاد نمی آورد، کی صورتش را شسته بود و لباسش را عوض کرده بود. به یاد نمی آورد چطور به اتاقش آمده بود و روی تخت خوابیده بود. آخرین چیزی که به خاطر داشت رفتن پرهام بود. دوباره نگاهی به قیافه ی گیج و پریشان خودش که داخل آینه به او دهن کجی می کرد، انداخت. باید جای آینه را عوض می کرد. کدام احمقی به او گفته بود، گذاشتن آینه رو به روی تخت کار خیلی رمانتیکی است. نفس صدا دارش را بیرون داد و سرش را بالا گرفت و به سقف نگاه کرد. هنوز چهل هشت ساعت از عروسیش نگذشته بود و شوهرش، رهایش کرده بود و با معشوقه اش به مسافرت رفته بود. باید این رکورد را در کتاب گینس ثبت می کرد. از فکر خودش خنده اش گرفت. لبخندی که روی لبهایش نشسته بود، اول به خنده ای صدا دار و بعد به قهقه ای بلند تبدیل شد. قهقه ای که رفته، رفته به هق، هق گریه بدل شد. شدت گریه آنقدر زیاد بود که نفس سها بند آمد. هر دو دستش را روی قفسه سینه اش فشار داد و نفس بلندی کشید. همیشه وقتی زیاد گریه می کرد، نفس کم می آورد. این یادگاری از دوران زشت زندگی اش بود. همان دورانی که به خاطر چاقیش حتی جرات نداشت بلند، بلند، گریه کند. صدایی درون سرش فریاد زد:" احمق، احمق. چطور بعد از بلایی که بهزاد سرت اورد، دوباره به یه پسر دیگه اعتماد کردی. حقته، حقته. هر چی سرت میاد حقته. فکر کردی چند کیلو لاغر شدی چی تغییر کرده، عزیزم تو همون دختره زشت و بد ترکیبی. همون که همیشه مایه خنده بقیه بود. هیچ پسری هیچ وقت از تو خوشش نمیاد. هیچ پسری تو رو نمی خوادت. تو زشتی، تو بد هیکلی، تو احمقی. پسرا فقط برای این که ازت سوء استفاده کنن بهت نزدیک می شن این و بفهم" خودش را روی تخت انداخت و سرش را داخل بالش فرو کرد. صدای توی سرش تغییر کرد. حالا صدای دکتر نخعی را می شنید که می گفت: "تو نه زشتی، نه بدترکیب. تو نه تنها زیبایی، دختر خوبی هم هستی. یه دختر باهوش که به هرچی می خواد می رسه. به شرطی که خودش رو قبول داشته باشه. نباید، نظر بقیه برات اهمیت داشته باشه. هر وقت خودت، خودت و قبول داشته باشی. بقیه هم قبولت دارن" ... 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 گفتنش راحت بود ولی چطور می توانست خودش را قبول داشته باشد. وقتی هیچ کس او را دوست نداشت. صدای دکتر دوباره از اعماق ذهنش بیرون آمد: "مهم نیست که بعضی ها دوست نداشته باشن. همه آدما که قرار نیست هم دیگه رو دوست داشته باشن. اگه دیدی کسی دوست نداره، رهاش کن بره. فقط کنار اونای که از صمیم قلب دوست دارن بمون. سعی کن اون قدر، خودت و قوی کنی که به محبت کسی محتاج نباشی. نذار عشق با احتیاج قاطی بشه. که اگه این اتفاق بیفته، چیزی که نصیبت می شه، دیگه عشق نیست. یه سَمه که ذره، ذره وجودت و می خوره. هیچ وقت هم نخواه تلافی کنی یا انتقام بگیری. فقط سعی کن توی زندگیت پیشرفت کنی و خوشبخت بشی. همین برای نا امید کردن دشمنات کافیه. از خودش و ضعفش بدش آمد. از اینهمه گریه کلافه بود. این راهی بود که خودش انتخاب کرده بود. اگر مانده بود تا صدمه ای به پدرش نرسد. اگر مانده بود تا خودش را سر و سامانی بدهد. باید دست از این مسخره بازی ها بر می داشت. دوباره نشست و کف دستش را محکم روی صورتش کشید و اشکهایی که تمام صورتش را خیس کرده، بود، پاک کرد. از جایش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. نگاهی به ساعت دیواری انداخت. ساعت از چهار گذشته بود. از این که تا آن موقع روز خوابیده بود، تعجب نکرد. دو شب بیخوابی کار خودش را کرده بود. شب قبل از عروسی از هیجان ازدواج با پرهام خوابش نبرده بود و شب بعدش از غم از دست دادن پرهام بی خواب شده بود. چطور زندگیش در عرض یک روز، زیر رو شده بود. پوزخندی زد و در دستشویی را باز کرد. شبی که به پرهام پیشنهاد معامله را داده بود، به سختی های که این زندگی صوری برایش داشت، فکر نمی کرد. ولی حالا می دانست روزهای سختی در انتظارش است. مهم نبود. او روزهای بدتر از این را هم گذرانده بود پس می توانست از پس این هم بر بیاید. فقط یک سال فرصت داشت تا به هدفش برسد. باید وقتی قضیه طلاق مطرح می شد آنقدر دستش پر می بود که کسی نتواند اذیتش کند. می دانست مامان شیرین و آزیتا منتظر ایستاده اند تا ضعف هایش را مثل چماق بر سرش بکوبند. البته پدرش هم بود. پدری که از شکست دختر عزیز دردانه اش می شکست. به خاطر پدرش هم شده بود، باید آنقدر در کارش موفق می شد که شکست خوردنش در این ازدواج، به چشم هیچ کس نیاید. ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
17.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بااین ترفند میتونین پیراهن یقه اسکی رو به یقه گرد تبدیلش کنین💯👍 ژورنال لباس مد روز👚👗
19.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساخت ابزار مقوایی خلاقانه برای دوخت آسونتر پیلی لباس 👍💯 (۲) ژورنال لباس مد روز👚👗
31.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درعرض چند دقیقه میتونی صاحب یه جامدادی خوشگل بشی 🥰💯👍 🧵🪡🧵🪡 ژورنال لباس مد روز👚👗
14.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه مدل آستین زیبا بادوخت بسیار آسون👍💯🥰 🧵🪡🧵🪡 ژورنال لباس مد روز👚👗
❤️ پیروزی پر افتخار تیم ملی ایران و راهیابی به نیمه نهایی را به ملت شریف ایران تبریک عرض میکنیم ⚽️ ایران ۲ - ۱ژاپن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹نمازی برای سعادت فرزندان! استادرفیعی ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
امام علی علیه السلام: ای مردم از دنیا دوستی بپرهیزید که ریشه هر خطا ،و باب هر بلا ،و همراه هر فتنه و فراخواننده هر مصیبتی است. تحف العقول صفحه ۲۱۵