eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
946 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
34هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
12_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir (1).mp3
36.94M
قسمت: 2⃣1⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔉تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * چگونگی سوال از شب اول قبر * همه حقایق بعد خارج شدن از ماده * لحظه شب اول قبر * ماجرای شب و برزخ و تنهایی * اصل عذاب، عذاب عقلی است. * میوه نفس ومیوه معرفت * کمک علم کامپیوتر به بحث فلسفه * داشتن روح و تن عالم برزخ * تفاوت شهید و مرده. * مراتب انسان به میزان بالا بودن محبت وعلم * علم یعنی یافته‌های حقیقی و وجدانی ⏰ مدت زمان: ۸۹:۲۳ 👈🏻با ارسال این پست برای دیگران، در ثواب آن شریک باشید... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
13_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir (1).mp3
35.57M
قسمت: 3⃣1⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔉تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * روایت امام علی علیه السلام در مورد ماندن در دنیا * عظمت آیت الله بهجت و دست نخوردن فطرت کودکی ایشان * اعمالی که باعث پاک ماندن انسان می‌شوند. * خواب دیدن بچه کوچک در خواب * یکی بودن پرونده مادر و کودک نزد خداوند * معامله امام خمینی با عروسش * پاداش نوشیدن شیر توسط نوزاد * گفتن یک لا اله الا الله * آیا آرزوی مرگ‌ کنیم؟! * توصیه‌های ناب آیت الله کوهستانی * پیش فروش شدن تمام وقت آیت الله بهجت * سخنان امام خمینی ره در مورد مشاهده پرونده اعمال توسط امام زمان ⏰ مدت زمان: ۸۶:۲۲ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
14_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir.mp3
33.24M
قسمت: 4⃣1⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔉تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * مظهر اسماء الله بودن عوالم بالاتر * محل زیست ملائکه * ملکوت علیا و ملکوت سفلی * نجاسات مظهر اسماء جلالیه وجمالیه خدا * امام رضا علیه السلام؛ مظهر اسم منتقم * منظور از باز کردن پروبال ملائکه پروبال * علم و عمل هربال ماست!! *ابزار کار ملائکه ⏰مدت زمان: ۸۰:۰۹ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
15_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir.mp3
38.15M
قسمت: 5⃣1⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔉تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * واسطه فیض بودن ملائکه در همه عوالم * آقای بهاءالدینی و نور ولایت در رهبری * دسته‌بندی فرشتگان از دیدگاه علامه طباطبایی رحمة الله علیه * ملائکه شیدا * تفاوت ملائکه و انسان * نظر علامه نسبت به فرشتگان عالین * معارف عجیب در دعای سمات * درخواست حضرت موسی از خدا * مقام قضا و قدر بودن عرش * زیارت امام حسین علیه السلام در شب جمعه و ملاقات خدا در عرش * مفاخره زمین مکه و زمین کربلا * فرشتگان عابد (عابدین) * زندگی دنیوی خود را چگونه آباد کنیم؟ * آیا جایی در عالم هست که ملائکه نباشند؟ * باخبر بودن ملائکه از کارهای انسان * فرصت دادن خداوند برای ظاهر شدن باطن خدا هر چیز ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 16.mp3
25.41M
قسمت: 6⃣1⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم *چرا قرآن در مورد ملائکه کار دارد؟ *بررسی دو دسته از ملائک ۱. ملائکه قبض روح ۲. ملائکه کتابت اعمال *نکاتی پیرامون ۴ مَلَک مقرب *استنساخ ملائکه به چه صورت است؟ *ساختار عالم، ساختار تنزلی است *اینکه گفته می‌شود ملائکه از یکدیگر بالاتر هستند و یا ملائکه پرونده ما را بالا بردند، به چه معناست؟ *ملائکه لوح محفوظ دارند *اختلاف مراتب موجودات عالم، به اختلاف توجه و ذکر آنهاست *پیامبر(ص)واسطه وجودی بین خدا و جبرئیل(ع) است *جبرئیل(ع)واسطه تنزل معارف است *چرا حضرت موسی(ع)نسبت به گوساله‌پرستی امتش عملکرد متفاوتی داشت؟ *ملائکه قبض، مظهر اسم قابض هستند *آیا خداوند در قرآن به گونه‌ای سخن گفته است که ما به شک بیافتیم؟ *ملائک قبض روح می‌کنند، به چه معناست؟ *تفاوت وفات و فوت چیست؟ *مراتب قبض روح، به مراتب انسان‌هاست *آیا پیامبر(ص)توسط حضرت عزرائیل(ع)قبض روح شد؟ *اگر اسمی در جای خود تجلی پیدا نکند، وارد عالم شیاطین می‌شود *جنس عالم ظهور، از جنس عالم مرگ است ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
سه دقيقه در قيامت ۱۷(1).mp3
15.2M
قسمت: 7⃣1⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم *ملائکه کتابت اعمال *هر انسانی مَلَک حافظین دارد *عالم ملائکه، عالم حقائق است نه اعتباریات *نوشتن خدا که در قرآن با عبارت "کُتِبَ علیکم..." یاد شده، از چه جنسی است؟ *فرشتگان مصوّر *ثبت تکوینی به چه معناست؟ *کتابت ملائک به چه صورت است؟ *مقصود از صورت فعل چیست؟ *آیا ملائکه علم به گناه دارند؟ *پنهان شدن ملائکه به چه معناست؟ *هر چه درجات انسان بالاتر برود، ملائکه ثبت اعمال او بالاتر می‌رود و لذا حسابرسی او هم سنگین‌تر است *شرح روایتی در باب نقش ملائک در دیدار دو برادر مومن *ملائکه حافظین، از چه چیزی محافظت می‌کنند؟ *پرونده اعمال انسان پس از مرگ بسته می‌شود به جز در سه مورد *ملائکه قبض روح تحت امر حضرت عزرائیل(ع) و ملائکه کتابت اعمال تحت امر حضرت اسرافیل(ع) هستند ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
سه دقيقه در قيامت 18.mp3
38.37M
قسمت: 8⃣1⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم *ملائکه کتابت اعمال در زمان مرگ انسان چه رفتاری دارند؟ *در عالم ملکوت مانند عالم ماده، ابعاد داریم *شیطان از چند طرف به انسان حمله می‌کند؟ *بیان ویژگی‌های عوالم فجار، ابرار و مقربین بر اساس سوره مبارکه مطففین *توضیحاتی پیرامون عالم یمین و شمال و اصحاب آن *مراحل پاک شدن افراد *سجده ملائکه به چه معناست؟ *هر انسان چند مَلَک دائمی به همراه خود دارد؟ *اظهار خوشحالی و نفرت ملائکه همراه انسان از او *عظمت زیارت عاشورا در نامه اعمال *مرتبه وجودی امیرالمومنین به چیست؟ *از امیرالمومنین چه طلب کنیم؟ *قبر هر شیعه‌ای متصل به نجف است ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 19.mp3
37.37M
قسمت: 9⃣1⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * شباهت و تفاوت مرگ و خواب * انسان در زمان مرگ چه تمثّلاتی می‌بیند؟ * حقیقت ولایت صورت‌های فراوانی دارد * همه انسان‌ها هنگام مرگ امیرالمومنین را می‌بینند، اما حضرت را با کدام اسم دیدن مهم است؟ * رابطه سنخیت و شاکله * انسان به کسی که با او هم سنخیت است، تعلق دارد * علاقه‌ها از جنس اعتباری نیست * توضیحاتی پیرامون جنسیت ملائکه و شیاطین * عُلقه و علاقه انسان با شیطان و ملائکه به چه صورت است؟ * با دروغگویی آدم آقا نمی‌شود * به فکر "خود واقعی" ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 20.mp3
42.32M
قسمت: 0⃣2⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * ملائکه قبض روح در قرآن * قرآن در مورد میزان چه می‌فرماید؟ * آیا حسابرسی بد است؟ * شاخص میزان چیست؟ * کلیاتی در مورد بلوغ * سیر تکاملی نفس در نگاه ملاصدرا * بلوغ، قدرت بر تزکیه * نماز ولایت بر اعمال است ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
سه دقيقه در قيامت 21.mp3
38.58M
قسمت: 1⃣2⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * عمل ما در ملکوت بازتاب دارد، چه شوخی باشد و یا جدی!! * در هر آسمان، چه مَلَکی جلوی عمل ما را میگیرد؟ دلیل این کار ملائکه چیست؟ * چگونه حاضر می‌شویم عمل ما از آسمان اول هم بالا نرود، چه برسد به آسمان هفتم!!!؟ * خودمان می‌توانیم مانع سوختن عمل خودمان شویم اگر..... * چه کار کنیم تا عمل ما از هفت آسمان بالا برود؟ * ناشطات، سگ جهنم * این همه عُجب و تکبر و حسادت و... در این دنیا داریم، ولی در عالم دیگر حسابی از خجالت خودمان و عمل خودمان در خواهند آمد!!! * ای بسا که دستوری عام باشد و عمل به دستور، آن را خاص کند ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 22.mp3
46.34M
قسمت: 2⃣2⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * شباهت بین پرونده اعمال و کارنامه تحصیلی * نظام بارم‌گذاری خدا بر اعمال ما * قبولی اعمال ما با چه چیزی سنجیده می‌شود؟ * اگر مرگ ترس ندارد، پس چرا اولیا خدا از مرگ می‌ترسیدند؟ * چه طور متوجه بشویم که نمازمان قبول شده است؟ * معصیت را ترک کنیم، هم به صورت اعتقادی و هم عملی * قربانی کردن اثری در دفع بلا دارد؟ * رابطه بین نماز و دیگر اعمال ما * چرا خدا فقط اعمال متقین را قبول می‌کند؟ * گاهی حاجت برآورده می‌شود اما دعا پذیرفته نمی‌شود ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
_سه دقیقه در قیامت 23.mp3
47.42M
قسمت: 3⃣2⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * کدام گناه هرگز بخشیده نمی‌شود؟ * چگونه صدقه، دفع بلا می‌کند؟ * اثر گناه در فرد گناهکار * معنا شناسی واژه "حبط" * تقوا، مراقبت در برابر آسیب * محبت امیرالمومنین، حسنه‌ای که هیچ سیئه‌ای بدان نمی‌رسد * جزا دادن خدا به پرونده اعمال، به چه نحو است؟ * چگونه با منت گذاشتن، اثر صدقه را از بین می‌بریم؟ * عمل کافر و کاه در طوفان * موانع اعتقادی و حبط اعمال * ولایت، نخ اسکناس است * موانع عملی و حبط اعمال * راهکار خوش اخلاقی * از توسل به ائمه غفلت نکنیم * هر آنچه موجب قبولی اعمال می‌شود از جنس ولایت است * چه کنیم که با نمازمان بهشتی شویم؟ * رد و بدل شدن سیئه و حسنه در پرونده اعمال ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 24.mp3
40.13M
قسمت: 4⃣2⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * تکبر، ریشه تمسخر * منطق حیوانی و اُمانیسم * پاداش ترک غیبت * خودمان را سرکار گذاشتیم یا دیگران را؟! * قاعده زندگی در سوره لیل * دوست داری خدا با تو چگونه برخورد کند؟ * پیام ما به خدا با مسخره کردن دیگران * ادخال سُرور در قلب مومن به چند طریق * معرفی کتاب: مومن کیست وظیفه‌‌اش چیست؟ * نزدیک‌ترین حالت بنده به کفر ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 25.mp3
42.64M
قسمت: 5⃣2⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * راوی کتاب، اختیاری نداشتم هر جای پرونده عمل خودم را ببینم * بررسی اعمال در محضر اهل‌بیت (علیهم‌السلام) * اگر ابدیت را باور کنیم، دل کندن از تعلقات راحت خواهد بود * ای کاش همانقدر که از ویروس کرونا می‌ترسیم، از مرگ هم بترسیم * وضعیت تنفس در وادی حق‌الناس * خانه تکانی مملکت قلب * نیت عمل قلبی است نه ذهنی * نیت از خود عمل سخت‌تر است * ثبت شدن نیت کار خوب، هر چند که کار انجام نشود * عدم ثبت نیت کار بد مگر... * نسبت علم و عمل * شاکله انسان را نیّتش می‌سازد * رابطه ارتقا روح و نیت خالص * ناقه حضرت صالح را یک نفر کشت، پس چرا خدا این عمل شر را به حساب یک قوم نوشت؟ * خلود در جهنم هم به نیت است * اول چیزی که در برزخ می‌بینیم، نیت خودمان است * مرتبه وجودی انسان با اعمال جوانحی است ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 26_.mp3
20.74M
قسمت: 6⃣2⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * سرنوشت ما به نیت ما بستگی دارد * نیت یعنی هسته مرکزی * خدا با جناب آسیه (س) اتمام حجت می‌کند * دلت پاک باشه؛ اما دلِ پاک، نیت پاک دارد * عمل لطیف موجب ارتقا نیت می‌شود * عمل میوه نیت است * بهترین زمان برای اصلاح نیت در کلام امیرالمومنین علی علیه السلام * چرا در بهشت و جهنم خلود داریم؟ *چقدر نیت خیر داریم؟ * تفاوت بین قانون جذب و قانون نیت * رابطه بین نیت و تقدیرات الهی * رزق رحمانی و رزق رحیمی * نیت فی سبیل الشیطان * در نیت، ریا نداریم * بی قرار زمان عج، هستیم؟ * مومن مورد کُفران است * علامت شقاوت و عاقبت به شری * نیت بد بوی بد دارد * با نیت گناه از رزق محروم می‌شویم ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 27.mp3
38.15M
قسمت: 7⃣2⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * عمل و نیت تمام شدنی نیست * زبان استعداد * خدایی شویم که اگر نشدیم کارمان زار است * از فضل خداست که از طریق انبیا قواعد زندگی را به ما گفت * عمل خاص ببریم، بقیه‌اش با خدا * واکنش متقین در مقابل کسانی که از آنها تعریف می‌کنند * بعضی نَفس‌ها زود اشباع می‌شوند * اخلاص را همه دارند، مراقب ماندگاری اخلاص باشیم * چگونه با انفاق علنی دچار ریا نشویم؟ * در دستگاه سیدالشهدا، برخی قواعد خدا تغییر می‌کند * نگاه ما به امام حسین (ع)، نگاه بیمه‌ای نباشد * ذات ما با اشک بر اباعبدالله پاک می‌شود * اینجا به نظر قطره، آنجا به نظر دریا * برداشته شدن عذاب از قبرستان به چه معناست؟ * فاصله ما با خدا یک قدم است * باطن زیارت و عبادت ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 28.mp3
37.19M
قسمت: 8⃣2⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * ماجرای ترساندن پیرمرد در قبرستان * برزخ‌ها متفاوت است * عذاب برزخ از چه جنسی است؟ * تعلقات و زمان در برزخ * تعلق به خدا و تعلقات خدایی * چرا برخی اموات به خواب افراد نمی‌آیند؟ * مصادیق آزار رساندن * پیشنهاد به روانشناسان * نگاه مومنانه و متکبرانه به ویروس کرونا ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 29.mp3
36.7M
قسمت: 9⃣2⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * ماجرای گرفتن ثواب حسینیه وقفی به دلیل تهمت زدن * ماجرای شنیدنی میرزای شیرازی و امین‌التجار * تقوا با تاریخ انقضا * آزار رساندن مجاهدان راه خدا * سفارش‌هایی از آیت‌الله حق‌شناس * آزار دادن شوهر و همسر ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
سه دقیقه در قیامت 30.mp3
34.26M
قسمت: 0⃣3⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب ⏰سه دقیقه در قیامت @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * ادامه بحث حق‌الناس * روایات و مصادیق آزار رساندن به همسایه * از بوی بهشت محروم می‌شود کسی که.... * استرس و ترس عاقلانه * معنای بهتان و اثم چیست؟ * توسعه وجودی امام کاظم علیه السلام * آینه، ماجرای ما و خدا * در حق‌الناس مراقب شیطان باشیم * بشارت به کسانی‌که در راه خدا آزارها را تحمل می‌کنند * جلوه‌های حقیقت جهنم در عالم * مباهات ملائکه به چه معناست؟ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
az-pemba-ta-mariana-41.mp3
9.28M
📚بخش 41 📗صوتی از پمبا تا ماریانا ⛔🔞⛔🔞⛔🔞 سحر و طلسم در خانه... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
az-pemba-ta-mariana-42.mp3
10.56M
📚بخش 42 📗صوتی از پمبا تا ماریانا ⛔🔞⛔🔞⛔🔞 اسناد ماورایی ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_نود_و_نه پرهام سرش را کج کرد و ب
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سرش را بالا گرفت و مستقیم در چشم های پرهام نگاه کرد و با نفرت گفت: - پرهام آدم باش و سر قراری که گذاشتیم بمون. نیش پرهام باز شد. حق با سها بود. باید سر قرارشان می ماندن. دستهایش را به هم کوبید و گفت: - قرار، راست می گی قرار. الان کی داره زیر قول و قرارش می زنه. من که زیر هیچ کدوم از شرطای اون معامله نزدم، زدم؟ مهریه ات و دادم و همیشه ام احترامت و نگه داشتم. تویی که داری زیر قول و قرارمون می زنی. قرارمون یه ساله بود. البته اگه یادت نرفته باشه. هنوز سه ماه از اون یه سال مونده. باید تا آخرین روز سر قراری که گذاشتیم بمونی. نمی تونی زودتر از یک سال طلاق بگیری. سها برای لحظه ای آچمز شد ولی خودش را نباخت. طلبکارانه گفت: - همین الانم پروسه طلاق رو شروع کنیم سه ماه طول می کشه. - نه، دِه، نشد دیگه. زرنگ بازی نداشتیم. قراره مون این بود بعد از یک سال حرف طلاق و بزنیم نه این که سر یه سال طلاق بگیریم. سها نفس پر حرصش را بیرون داد و گفت: - پرهام مسخره بازی در نیار بیا تمومش کنیم. - تمومش می کنیم ولی بعد از مراسم سالگرد ازدواجمون نه قبلش. و دوباره سرش را کج کرد و پیروزمندانه لبخند زد. سها خیره به پرهام نگاه کرد. حق با پرهام بود خودش این زندگی را خواسته بود خودش گفته بود که پرهام هر کاری دوست دارد انجام بدهد و هر جایی می خواهد برود. خودش قبول کرده بود نقش زن پرهام را تمام و کمال بازی کند. آن موقع که قرار داد را در ذهنش می نوشت به سختی های این راه فکر نمی کرد. فقط و فقط به این فکر می کرد خودش را از زیر بار بدنامی خلاص کند. حالا هم باید تحمل می کرد. چاره ی دیگری نداشت. نفسی گرفت و گفت: - از کجا بدونم بعد از تمام شدن این دوره زیرش نمی زنی. من بهت اعتماد ندارم. - چرا اعتماد نداری؟ تا حالا به کدوم یکی از مفاد قرار داد عمل نکردم؟ سها سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. پرهام خیره به سکوت سها، لبهایش را به فشار داد. باید قدم به قدم جلو می رفت سها دختر لجبازی بود. اگر زیادی به او فشار می آورد ممکن بود زیر همه چیز بزند و همه ی رشته هایش را پنبه کند. این زمان سه ماهه فرصت خوبی بود برای این که برنامه هایش را از نو بچیند شاید می توانست در این سه ماه کار شرکت را طوری درست کند که پدرش نتواند مالکیت شرکت را از او بگیرد و شاید سها را انقدر به خودش وابسته کند که سها خودش از خیر طلاق بگذرد. ولی حالا باید کمی با دل سها راه می آمد. ممکن بود سها به سیم آخر بزند و همه چیز را به هم بریزد. . ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ با لحن آرامی گفت: - می خوای برای اطمینانت یه سند امضا کنم یا یه چک سفید امضا بهت بدم. هر چی تو بگی همون کار رو می کنم. نه به سندی که پرهام می خواست به او بدهد، اعتماد داشت و نه حاضر بود پول دیگری از پرهام بگیرد. او فقط آرامش می خواست. یک آرامش واقعی. پرهام از در دلجویی در آمد. - می دونم سختته. ولی بیا این سه ماه و تحمل کن. خودت دلت میاد الان با شرایطی که مامان فاطمه داره بهش بگی می خوای ازم جدا بشی. بذار این چند ماه بگذره نه به خاطر من. به خاطر مامان فاطمه. بعدش قول می دم همون کاری رو بکنم که تو می خوایی. یه جور جدا می شیم که نه به تو آسیب برسه و نه به من. اگر با سه ماه تحمل کردن همه چیز درست می شد این سه ماه را هم تحمل می کرد. چشم در چشم پرهام شد و گفت: - باید قول بدی، یه قول مردونه که زیرش نمی زنه. همونجور که توافق کردیم بعد از سال می ریم به همه می گیم تفاهم نداریم و از هم جدا می شیم. بدون هیچ توضیح اضافه. باشه. - باشه. - فقط سه ماه پرهام. نه یک روز این ورتر نه یک روز اون ورتر. - باشه - قول دادی پرهام - قول دادم سها کمی خودش را عقب کشید و گفت: - یه چیز دیگه - چی؟ - نمی خوام هی دم به دقیقه تو محل کارم یا اینجا ببینمت. فقط وقتای حق داری بیای آپارتمان من که مجبوری. این یکی را نمی خواست. دوست داشت بعضی شبها به اسم پیاده روی به آپارتمان سها بیاید و حتی شده برای چند لحظه او را ببیند. اصلاً اگر نمی آمد چطور دل سها را می برد و او را به خودش وابسته می کرد. سها که سکوت پرهام را دید با لحن قاطعانه ای گفت: - فردا قفل آپارتمان و عوض می کنم. پرهام مجبور بود کوتاه بیاید الان وقت مشاجره نبود به وقتش همه چیز را درست می کرد. دست در جیبش کرد و کلیدهای آپارتمان سها را روی میز جلوی مبل گذاشت و گفت: - نمی خواد. من تا وقتی مجبور نباشم و یا تو نخوای نمیام. سها همانطور خیره به پرهام لب زد: - خوبه ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_یک سرش را بالا گرفت و مستقیم در
.꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا (62)نازلی رو به روی درب شیشه ای برجی که نیما در آن زندگی می کرد، ایستاده بود و به این فکر می کرد. چرا به این جا آمده است. باد سرد بهمن ماه مثل شلاقی توی صورتش می خورد. ده روز از آخرین تماسش با نیما می گذشت و هیچ خبری از نیما نبود. هر چقدر هم که سعی می کرد، خودش را گول بزند و شرایط را عادی تصور کند ولی بازهم حس خوبی به این همه دوری کردن های نیما نداشت. دوست داشت زودتر نیما را ببیند تا خیالش راحت شود. دستی توی صورتش کشید و دوباره به درب شیشه ای برج نگاه کرد. مگر یک تلفن و یا یک قرار ساده چقدر زمان می برد که نیما مدام آن را عقب می انداخت. حتی لازم نبود خودش وقت بگذارد، فقط کافی بود از نازلی بخواهد به استودیویش برود تا چند دقیقه ای مابین برنامه هایش همدیگر را ببینند. چرا باید اینقدر کار را بهانه کند. یعنی اصلاً دلش برای نازلی تنگ نمی شد. اصلاً مگر نباید در مورد برنامه های تور با او هم صحبت می کرد. هر چه بود او همیشه پای ثابت کنسرتها و مهمانیهایش بود. چند قدمی به برج نزدیک شد. تا حالا به خانه ی نیما نیامده بود. حتی نمی دانست نیما در کدام طبقه برج زندگی می کند. فقط یک بار نیما ماشینش را چند دقیقه جلوی برج پارک کرده بود تا برای برداشتن چیزی به آپارتمانش برود. آن موقع بود که تازه فهمیده بود نیما جدا از پدرش در یکی از آپاتمانهای این برج زندگی می کند. نیما هیچ وقت از او دعوت نکرده بود که به آپارتمانش برود. نازلی از این مسئله خوشحال بود. چرا که فکرمی کرد نیما می خواهد شروعی درست و اصولی و بر اساس احترام با او داشته باشد و نه یک رابطه ی پنهانی پر از هوس مثل گذشته. مطمئن بود نیما می خواهد عشقش را در کمال احترام به او تقدیم کند و منتظر فرصتی است تا برخلاف دفعه قبل او را با عزت و احترام به زندگی شخصیش وارد کند. نمی دانست، نیما خانه هست یا نه. اگر نیما در خانه بود، شاید می توانست به بهانه ی بودن در آن حوالی نیما را ببیند. موبایلش را بیرون آورد و شماره نیما را گرفت. وقتی صدای نفس های نیما که انگار داشت با سرعت در یک فضای خالی می دوید، در گوشی پیچید نازلی دست و پایش را گم کرد. نیما نفسی گرفت و گفت: - سلام. - سلام. خوبی؟ - خوبم، تو چطوری؟ صدای نیما تغییر کرد، انگار وارد محیط بسته و کوچکی شده بود. اخمی کرد و پرسید: - کجایی؟ - تو استودیو. ضبط دارم. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ باد نازلی خوابید. نیما خانه نبود. نمی توانست او را امشب ببیند. - ببخشید بد موقع مزاحم شدم. - مزاحم نیستی فقط من سرم خیلی شلوغه. - باشه، پس مزاحمت نمی شم. بعداً حرف می زنیم. - باشه خانمی. تا بعد. تلفن که قطع شد. نازلی عقب کشید و نگاهی دوباره به برج کرد. انتظار داشت نیما او را به استودیوش دعوت کند. یا لااقل کمی گرم تر و صمیمانه تر برخورد کند. چشم بست و زیر لب زمزمه کرد: - کارش خیلی زیاده. و با چند قدم بلند از برج فاصله گرفت. هنوز چند قدم از برج دور نشده بود که ماشین سفید رنگ نیما از پارکینگ برج خارج شد و به سرعت از کنار نازلی گذشت. نازلی شوک زده به ماشین خیره شد. حس کرد کسی روی صندلی جلو درکنار نیما نشسته بود. یک دختر، سایه ای از یک دختر، گیج وسط خیابان ایستاد و به ماشینی که حالا خیلی دور شده بود، نگاه کرد. آنقدر از چیزی که دیده بود. گیج شده بود که حتی توان راه رفتن نداشت. دستش را به نزدیک ترین درخت گرفت و روی لبه جوب نشست. قلبش در سینه اش می کوبید و مردمک چشمهایش بی قرار درون کاسه چشمش می چرخید. نیما بود؟ با یک دختر؟ نه دختری نبود. فقط یک سایه بود. شاید سایه مردی. نه، اصلاً کسی کنار نیما ننشسته بود. اشتباه دیده بود. حتماً سایه یک شاخه درخت روی صندلی جلو افتاده بود. یا شاید انعکاس نور خورشید روی شیشه های مات شده ی ماشین بود. اصلاً شیشه ماشین بالا بود یا پایین؟ فقط یک خطای دید بود. کسی کنار نیما نبود. اصلاً نیما که اینجا نبود. توی استودیوش بود. خودش گفته بود. چرا باید دروغ بگوید؟ نیما که نمی دانست نازلی جلوی برج ایستاده که بخواهد با دروغ او را دست به سر کند. شاید می خواست با این دروغ به نازلی بگوید آنقدر سرش شلوغ است که وقت دیدن او را ندارد؟ نه، نه اشتباه کرده بود. کسی کنار نیما ننشسته بود. اصلا این ماشین، ماشین نیما نبود. مگر فقط نیما یکی از این ماشین ها دارد؟ مطمئناً کسی که پشت فرمان نشسته بود نیما نبود. او که قیافه راننده را درست ندیده بود. هیچ دلیلی وجود نداشت که نیما بخواهد به او دروغ بگوید. نه! نیما به او دروغ نمی گفت. نیما فقط سرش شلوغ بود. کارهایش زیاد بود. برنامه ریزی برای یک تور دو هفته ای کار آسانی نیست. نیما فقط زمان می خواست تا کارهایش را در آرامش انجام دهد. توی مسافرت شمال وقت کافی برای با هم بودن دارشتند. نباید به نیما فشار می آورد
کانال 📚داستان یا پند📚
.꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_سه (62)نازلی رو به روی درب شیشه
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا نباید درمورد نیما فکرهای بدی بکند. نیما دوباره او را رها نمی کند. اگر می خواست او را رها کند چرا دوباره به زندگیش راه داده بود. نیما حتماً می خواهد برایش یک برنامه خاص بچیند. حتماً می خواهد سورپرایزش کند. مثل سورپرایز آن کنسرت خصوصی و اسم آلبومش. برای همین از او دوری می کند. حتماً همین است. می خواهد نازلی از برنامه هایش مطلع نشود تا بیشتر غافلگیر شود. نیما از این کارهای نمایشی خوشش می آید. حتماً می خواهد یک کار خیلی بزرگ بکند. مثلاً از او خواستگاری کند، توی یکی از کنسرتهایش جلوی همه. نه، شاید فقط می خواهد برای تولدش برنامه ریزی کند چیزی تا تولدش نمانده. حتما همین است. حتماً می خواهد یک تولد آنچنانی برایش بگیرد. می خواهد او را دلسرد کند تا شب تولدش خیلی خاص و هیجان انگیزتر شود. درست مثل فیلمهای عاشقانه. مطمئناً همین است. نیما عاشق این کارهای عجیب و غریب است. مگر در این مدت چند باری سورپرایزش نکرده بود. نیما عاشق این جور کارهاست. شاید فقط کمی افسردگی گرفته و می خواهد تنها باشد. نیما هنرمند است و هنرمندها بعضی از زمانها توی پیله ی تنهایی و افسردگی خودشان فرو می روند. بعد خودش درست می شود و به سراغش می آید. بلاخره که باید به سراغش بیاید. مگر چقدر تا سفر شمال مانده. بدون او که نمی تواند به آن تور برود. هر چه باشد او الهام بخش آلبوم دومش است. اسم او روی آلبومش است. عکس چشم های او روی آلبوم است. به خاطر او فروش آلبومش چند برابر شده است. نمی تواند او را کنار بگذارد. اصلاً چرا باید او را کنار بگذارد. خودش بارها گفته بود او شانس زندگیش است. هیچ کس شانس زندگیش را کنار نمی گذارد. اصلاً نفهمید چه مدت آنجا روی لبه ی جوب، کمی دورتر از برج محل سکونت نیما نشسته بود و برای خودش دلیل می آورد. فقط وقتی به خودش آمد که هوا تاریک شده بود. از جایش بلند شد. دلش نمی خواست فکر بدی در مورد نیما بکند. اجازه نمی داد افکار منفی در ذهنش رژه بروند و او را به نیما بدبین کنند. او هیچ چیز بدی از نیما ندیده بود. اگر چند هفته بود که نیما او را نادیده می گرفت، فقط و فقط به خاطر فشار کاری بود و بس. نفس عمیقی کشید و با قدمهایی استوار به سمت خانه راه افتاد. چیزی تا برگزاری تور باقی نمانده بود. همین روزها نیما با او تماس می گرفت و رسماً او را برای این تور دعوت می کرد. جای هیچ نگرانی نبود. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ (63) آزیتا نگاه دوباره ای به لوکیشنی که سیا برایش فرستاده بود، انداخت و ماشین را نگه داشت. آدرس جایی بیرون شهر بود. خیلی بالاتر از پارک سرخ حصار. محلی پرت که هیچ آدمیزادی در آن دیده نمی شد. آزیتا نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد و با تردید به اطراف نگاه کرد. بازهم سیا او را به یک جای عجیب و غریب دعوت کرده بود. جایی که آزیتا هیچ تصوری از آن نداشت. ضربه ای که به شیشه سمت شاگرد خورد باعث شد، آزیتا از ترس به هوا بپرد. وقتی چهره خندان سیا را پشت شیشه ماشین دید زیر لب بیشعوری گفت و شیشه را پایین کشید. - سیامک اینجا دیگه کجاست ؟ سیا بی توجه به سوال آزیتا، در ماشین را باز کرد و خودش را روی صندلی شاگرد انداخت و گفت: - مگه نمی خواستی محل کارم و ببینی؟ - اینجا؟ این جا که همش بیابونه. - یک کم برو جلو. حالا بپیچ سمت راست. آهان برو داخل. آزیتا با اخمهای درهم. ماشین را به سمتی که سیا گفته بود هدایت کرد ولی با دیدن ساختمان بزرگی درست رو به رویش دهانش از تعجب باز ماند. تعمیرگاه های زیادی در زندگیش دیده بود از تعمیرگاه های کوچک توی جاده ها و حاشیه شهرها. تا تعمیرگاه های مجاز و با کیفیت درون شهری ولی هیچ وقت چنین تعمیرگاه بزرگی در تمام زندگیش ندیده بود. یک ساختمان بسیار بزرگ و شیک به رنگ قرمز. بیشتر شبیه یک نمایشگاه ماشین بود تا یک تعمیرگاه. سیا از ماشین پیاده شد و گفت: - پیاده شو بریم. آزیتا پشت سر سیا پیاده شد و از پله های بلند جلوی ساختمان بالا رفت و از درب شیشه ای بزرگ تعمیرگاه عبور کرد و خودش را در بین ده ها ماشین لاکچری و عجیب و غریب که حتی اسم یکی از آنها را هم نمی دانست دید. با چشم های از حدقه در آمده به ماشینها خیره شد و پرسید: - اینجا تعمیرگاه - نه، این قسمت پارکینگ ماشینای مسابقه اس. تعمیرگاه پشت این ساختمونه. و به درب دیگری در آن سوی سالن اشاره کرد وگفت: - محل کار من اونطرفه. و بدون توجه به یکی، دو نفری که توی سالن به این طرف و آن طرف می رفتند، آزیتا را به سمت دیگر سالن هدایت کرد و از درب شیشه ای دیگری گذشت. پشت در حیاط نسبتا بزرگی بود و بعد از آن ساختمان دیگری به رنگ آبی که از ساختمان اول کوچکتر بود ... ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 @Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_پنج نباید درمورد نیما فکرهای بدی
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا سیا با سر به ساختمان آبی رنگ اشاره کرد و گفت: - من اونجا کار می کنم. - اونجا کجاست؟ - قسمت موتورسیکلت ها - موتورسیکلت؟ - آره، موتورسیکلتهای مسابقه. اینجا کلاً پارکینگ و تعمیرگاه ماشینا و موتورسیکلتهای مسابقه ایه. این اطراف چهار، پنج تا پیست مسابقه هم هست. هم پیست برای مسابقات سرعتی و رالی، هم پیست مسابقات اسلالوم و هیل کلایم. نفسی گرفت و ادامه داد: - هر هفته پنج شنبه و جمعه اینجا غلغله می شه. همه برای مسابقه میان. آزیتا با چشمهای که از هیجان گشاد شده بود پرسید: - مسابقه اتومبیل رانی؟ - آره - می شه ما هم بیایم. - ورودیش خیلی بالاس. بیشتر کسایی که میان برای شرط بندی میان. پولای خیلی، خیلی گنده ای این وسط رد و بدل می شه آزی، که به گروه خونی ما نمی خوره. پای آزیتا که به پارکینگ موتور سیکلتها رسید، نفسش بند آمد. تا حالا جایی به این قشنگی ندیده بود. موتورهای بزرگ و کوچک در رنگهای مختلف که نمونه اش را فقط توی فیلم های اکشن دیده بود. فکر نشستن روی یکی از این موتورها ضربان قلبش را بالا می برد. با هیجان دوری توی سالن زد و نگاهش را از روی موتورها به دیوار رو به رو که پر بود از کلاه کاسکتهایی در اندازه ها و رنگهای مختلف کشید. کنار کلاه ها چند قفسه بزرگ پر از وسایلی که آزیتا از آن سر در نمی آورد بود. همه چیز به طور عجیبی شیک و براق و لاکچری بود. پول از تک تک آجرهای پارکینگ می بارید. هیجان و ثروت در کنار هم چیزی که آزیتا را محصور خودش می کرد. نگاهش روی موتور سیکلت سفید رنگی خیره ماند. سیا که متوجه نگاه آزیتا شد به سمت موتور رفت دستی روی آن کشید و گفت: - این سوزوکیGsx_R1000 . قدرتش 202 اسب بخاره وزنش بالای 200 کیلو. قدرت خیلی بالای داره و جون می ده برای مسابقات سرعتی. ولی زیاد مناسب مسابقاتی صحرایی نیست. حالا آزیتا به جای نگاه کردن به موتور خیره به سیا بود. سیا با آن کاپشن چرم در کنار آن موتور سیکلت بزرگ هیبتی، عجیب مردانه و زیبا پیدا کرده بود. مثل یکی از خدایان رم باستان. سیا بی توجه به نگاه خیره آزیتا مثل یک کارشناس خبره صحبت می کرد. آزیتا می توانست لذتی را که سیا از توصیف موتورها می برد را در تک، تک اجزای صورتش ببیند. سیا عاشق موتورها بود. آزیتا دو قدم از سیا فاصله گرفت و از کمی دورتر به سیا نگاه کرد از چیزی که می دید حیرت زده شد. چرا تا به حال متوجه هیکل روی فرم و ورزشکارنه و نگاه عمیق و زیبای سیا نشده بود؟ چرا تا به حال متوجه صدای خش دار و گیرای سیا نشده بود؟ ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ سیا جون می داد برای یک برنامه تبلیغاتی. فکری مثل برق از ذهن آزیتا گذشت. می توانست از سیا یک بلاگر بسازد. هزاران نفر عاشقش می شدند. عاشق هیبت مردانه اش. عاشق صدایش. عاشق اطلاعاتش در مورد موتورها. اگر خودش هم در کنار سیا می ایستاد چطور؟ چهره زیبا و ظریف خودش در کنار چهره خشن و مردانه ی سیا تضادی را ایجاد می کرد که برای همه دیدنی بود. اگر وقتی سیا داشت در مورد یک موتورسیکلت حرف می زد او مثل یک مدل روی یکی از موتورها لم می داد و با لبخند به مخاطبانش نگاه می کرد، چقدر در جذب فالوور کمک می کرد؟ این اولین باری نبود که به بلاگر شدن فکر می کرد. ولی هیچ وقت جرئت انجام دادنش را نداشت در خانواده سنتی و محدود او چطور می خواست بلاگر شود. مامان شیرین حتما می کشتش. نه، نمی توانست خودش بلاگر شود. ولی می توانست مدیر برنامه های سیا شود. آن وقت هم می توانست در سود کار با سیا شریک شود و هم در کنار سیا چیزهای جالبی را تجربه کند. فقط فکر کارهای هیجان انگیزی که می توانست، انجام دهد ضربان قلبش را بالا می برد و نفسش را بند می آورد. باید سیا را راضی می کرد. می دانست راضی کردن سیا کار راحتی نیست. سیا برخلاف او از دیده شدن و مورد توجه قرار گرفته شدن، خوشش نمی آمد. ولی آزیتا امیدوار بود از علاقه سیا به خودش استفاده کند و او را به این سمت سوق دهد. اگر درست برنامه ریزی می کرد می توانست چندین هزار فالوور پیدا کند. شاید دویست، سیصد هزار فالوئر. اصلاً چرا به فالوئور های میلیونی فکر نکند؟ لبخندی زد و موبایلش را در آورد و از سیا که حالا کنار یک موتورسیکلت سیاه غول پیکر ایستاده بود و حرف می زد عکس گرفت. سیا اخمی کرد و گفت:- چیکار می کنی؟ آزیتا قدمی به جلو گذاشت و گفت: - تو هم مسابقه می دی؟ - من، با کدوم پول این موتورهای که اینجا می بینی هر کدوم خدا تومن قیمتشونه برای مسابقه دادن باید موتور داشته باشی. من حتی پول ورودی رو هم ندارم چه برسه به موتورش. - ولی بلدی سوارشون بشی. سیا چشم ریز کرد و گفت: - بلدم؟ من و دست کم گرفتی خانم؟ هیچ کس تو موتور سواری به پای من نمی رسه. - به منم یاد می دی؟ سیا اخمی کرد و گفت: - نشستن پشت این موتورا کار هر کسی نست.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_سیصد_و_هفت سیا با سر به ساختمان آبی رن
꧁❤️‍🔥بیراه عشق❤️‍🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا آزیتا عشوه کلامش را بیشتر کرد و گفت: - امتحانم کن. سیا چند لحظه به صورت زیبای آزیتا نگاه کرد و گفت: - بیا یه بار سوارت کنم اگه نترسیدی یادت می دم با اون موتور کوچیکا برونی. و دستش را به سمت موتورهای ظریفتر و کوچکتری که کمی آن طرفتر،کنار هم چیده شده بودند، دراز کرد. آزیتا با خوشحالی به طرف سیا دوید و در حالی که با چشم دور تا دور سالن را می گشت، گفت: - وایییی. حالا کدوم و باید سوار بشیم. - نمی تونیم سوار این موتورها بشیم. ولی می تونیم سوار موتورهای که برای تعمیر پیشمون گذاشتن بشیم. یه لحظه وایسا. بعد به سمت دیواری که پر بود از کلاه کاسکت رفت و با دو کلاه کاسکت یکی بزرگ به رنگ مشکی و دیگری کوچکتر به رنگ زرد برگشت. کلاه زرد را به سمت آزیتا گرفت و کلاه سیا را روی سر خودش گذاشت. آزیتا کلاه را از دست سیا گرفت و سرش گذاشت. سیا با دیدن چهره آزیتا لبخندی پهنی زد و گفت: - چه بهت میاد. آزیتا موبایلش را در آورد و چند سلفی از خودش گرفت. سیا گفت: - یه دقه کلات و در بیار وقتی آزیتا کلاه را از سرش در آورد، سیا شالگردنی را که دور گردنش پیچیده بود را باز کرد و دور صورت آزیتا بست و با لحن مهربانی گفت: - روی موتور خیلی سرد می شه. نمی خوام صورت خوشگلت یخ بزنه. آزیتا مسخ صداقتی که در این جمله ساده بود، شد. عشقی که در این کلمات موج می زد از جنسی بود که برای آزیتا تازه و عجیب بود. هیچ وقت یک عشق پاک و بدون هوس را تجربه نکرده بود. نه این که همه ی کسای با او دوست شده بودند آدمهای بدی بودند. نه ولی هیچ کدامشان نگاهی را که سیا به او داشت، نداشتند. چند دقیقه بعد آزیتا پشت سر سیا روی موتور بزرگی، در محوطه پشتی تعمیرگاه نشسته بود. سیا فریاد زد: - من و محکم بگیر. آزیتا دستهایش را دور کمر سیا حلقه کرد. موتور با غرشی از زمین کنده شد. آزیتا جیغ بلندی کشید و به کاپشن سیا چنگ زد. سرعت موتور بیشتر شد. آزیتا با صدای بلندی خندید و سرش را بین دو کتف سیا پنهان کرد. موتور از روی تپه کوچکی پرید و برای چند لحظه روی هوا معلق ماند. قلب آزیتا از حرکت ایستاد. وقتی چرخ های موتور دوباره روی زمین قرار گرفت تک، تک سلولهای بدن آزیتا از شدت هیجان می لرزیدند. هیچ وقت در زندگیش چنین هیجانی را تجربه نکرده بود. آنقدر آدرنالین درون خونش ترشح شده بود که قدرت جا به جا کردن دنیا را داشت. ... @Dastanyapand ༺~🍃🌺🍃~༻ سیا موتور را رو به روی ورودی تعمیرگاه، نگه داشت و اول پیاده شد. خواست به کمک آزیتا برود. ولی آزیتا که کلاه کاسکتش را از سرش برداشته بود. با یک حرکت از روی موتور پایین پرید و با فریادی از سر شادی، خودش را در آغوش سیا پرت کرد. سیا مسخ شده به سر زیبای آزیتا که روی سینه اش قرار گرفته بود، نگاه کرد. ضربان قلبش بالا رفت. بدنش گرم شد. احساسات مردانه اش به طغیان افتاد. دستهایش را دور آزیتا حلقه کرد و آزیتا را محکمتر در آغوش کشید. صدای خنده آزیتا بلندتر شد. سیا آرام از آزیتا فاصله گرفت و دستش را نرم زیر چانه ی آزیتا گذاشت و صورتش را بالا آورد و به چشم های سبز و کشیده اش خیره شد. آزیتا دست برد و شالگردن را که حالا کمی شل شده بود پایین کشید. نگاه سیا از چشم های آزیتا به لبهای خوش فرمش رسید. حتی خودش هم نفهمید چطور لبهای مردانه اش را روی آن لبهای زیبا و خوش طعم گذاشت و آزیتا را بوسید. کمی طول کشید تا آزیتا متوجه موقعیتش شد. خودش را از بغل سیا بیرون کشید و قبل از آن که سیا بتواند عکس العملی نشان دهد با تمام سرعت سمت ماشینش دوید. سیا که تازه متوجه شده بود. چه کار کرده، به دنبال آزیتا دوید و فریاد زد: - آزی وایسا. آزی تو رو خدا. آزی من منظوری نداشتم. آزی......آزی.....ولی آزیتا سوار ماشین شده بود و به سرعت از آنجا دور می شد. سیا با زانو روی زمین افتاد و به ماشینی که هر لحظه از او دورتر می شد، خیره ماند. ده دقیقه بعد آزیتا ماشین را در گوشه ای نگه داشت و به رو به رو خیره شد. تمام بدنش می لرزید و قلبش توی سینه اش می کوبید. گیج بود. منگ بود. نمی توانست اتفاقی را که افتاده بود، باورد کند. سیا او را بوسیده بود. او سیا را بوسیده بود. ولی این چیزی نبود که آزیتا را به هم ریخته بود. اولین بارش نبود که توسط مردی بوسیده شده بود. اولین بارش نبود که مردی را می بوسید. ولی اولین باری بود که از یک بوسه این طور لذت برده بود. هیچ وقت چنین حسی را تجربه نکرده بود. هیچ وقت دلش این طور نلرزیده بود. هیچ وقت دلش این طور تکرار یک بوسه را نخواسته بود.