فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(وقتی چترت خداست)
بگذار ابر سرنوشت هر چقدر می خواهد ببارد!
(وقتی دلت با خداست)
بگذار هر کس می خواهد دلت را بشکند !
(وقتی توکّلت با خداست)
بگذار هر چقدر می خواهند با تو بی انصافی کنند!
(وقتی امیدت با خداست)
بگذار هر چقدر می خواهند نا امیدت کنند!
(وقتی یارت خداست)
بگذار هر چقدر می خواهند نا رفیق شوند!
(همیشه با خدا بمان )
چتر پروردگار، بزرگترین چتر دنیاست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا صاحب العصر والزمان❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکرگزاری امروز...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا عزیزانم را
از چشم بد،
محافظت بفرما...
دلشان خوش
تنشان سالم
تقدیرشان زیبا بفرما...
الهی آمین🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به تو که بهترینی
در پناه خدا باشی عزیزم🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃زنـــــدگے
💞ڪوچۂ سبزیست
🍃میانِ دل و دشت
🌸ڪه در آن عشـــق
💞مهم است و گـذشـت
🍃زنــــدگے زمزمه خوبـے هاست
🌸زنـــدگے راه رسیدن به خــداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فتبارک الله احسن الخالقین...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچوقت دلخوشی ڪسی رو ازش نگیرین...
این دلخوشی میتونه:
یه سلام
یه احوالپرسی
یه حواسم بهت هست …
یه صدای گرم و دوستانه...
و یه حس خوب باشه …
دوستی ها رو دست ڪم نگیرین …
همین …
بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ میزنن …
ولی گنجشک ها جدی جدی میمیرن … !
آدما شوخی شوخی به هم زخم زبون میزنن …
ولی دلها جدی جدی می شڪنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجراهای زن وشوهری 🤣🤣🙈🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« زندگی » و « زمان » معلم های
شگفت انگیزی هستند.
« زندگی » به ما می آموزد از
« زمان» درست استفاده کنیم.
و « زمان » به ما ارزش
« زندگی » را می آموزد.
آرامش نپرداختن به مسائلی است
که حل کردنش سهم خداست....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وهابیت، خانه کعبه رو میخوان خراب کنن
😂شتر در خواب بيند پنبه دانه گهی لف لف خورد گه دانه دانه
بزودی از رو زمین محو میشید
خونه خدا صاحب داره، ابابیل داره
عاشق داره
مسلمین با پرنده های آهنین همچو ابابیل بر سرتان خراب میشن
یاوه گویی لقلقه زبانتون شده
ببندید تا دندان واجب نشدید
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_ده (113) شروین ماشین را جلوی ت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_یازده
روز عروسی سها حس می کرد خوشبخت ترین زن دنیاست. برعکس عروسیش با پرهام که در تمام مدت مراسم پرهام هیچ توجه ای به او نداشت. شروین یک لحظه از سها غافل نمی شد و تمام سعی اش را می کرد تا خاطره خوبی در ذهن سها به جا بگذارد.
همان شب وقتی از تالار خارج می شدند، حاج صادق که جلوی تالار به انتظارش ایستاده بود را دید. بعد از دادگاه طلاقش، حاج صادق را دیگر ندیده بود و هیچ خبری از خانواده پرهام نداشت. حاج صادق عصا زنان جلو آمده بود و پیشانیش را بوسیده بود و زیر گوشش گفته بود که از امشب می تواند سرش را با خیال راحت روی بالش بگذارد و بخوابد و از او خواسته بود از ته قلب او و پرهام را ببخشد شاید که پرهام هم بلاخره به آرامش برسد.
بعد از آن شب هم سها دیگر نه حاج صادق را دید و نه خبری از پرهام و خانواده اش گرفت. با این که می دانست پدرش با حاج صادق در ارتباط است ولی حتی برای ذره ای کنجکاو نبود تا از زندگی پرهام خبر دار شود. ولی ته دلش امیدوار بود او هم زندگیش سروسامان گرفته باشد. این را نه به خاطر خود پرهام بلکه به خاطر دل حاج صادق و مامان فاطمه و پریناز می خواست که در طول آن یک سال چیزی جز خوبی از آنها ندیده بود.
سها همراه آزیتا سوار آسانسور شد. آزیتا صبا را بغل سها داد و گفت:
- بگیرش خیلی سنگین شده. خسته ام کرد.
سها با تعجب به آزیتا نگاه کرد. رنگ آزیتا پریده بود و کمی نفس نفس می زد. صبا آنقدرها هم سنگین نبود که آزیتا را این طور خسته کند. حس کرد اتفاقی افتاده ولی چیزی نگفت.
وارد سالن که شدند مامان شیرین با توپ پر به سمتشان آمد و گفت:
- معلومه کجایید شما؟ چرا اینقدر دیر کردید؟ الانه که عروس و داماد برسن.
آزیتا بی حوصله گفت:
- اومدیم دیگه. حالا مگه چی شده؟
مامان شیرین اخمی کرد و رو به آزیتا گفت:
- یعنی چی، چی شده؟ همه دارن می گن خواهرای عروس چرا نیومدن. می خوای مردم فکر کنن حسودی کردی.
آزیتا به سمت مادرش براق شد. سها میان داری کرد و گفت:
- شروین کارش طول کشیده بود تا بیاد آرایشگاه دنبالمون دیر شد. تقصیر آزیتا نبود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_یازده روز عروسی سها حس می کرد خوش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_دوازده
سها چیزی نگفت. حق را به آزیتا می داد. رفتار مامان شیرین اصلاً خوب نبود. برای مامان شیرینی که همیشه آزیتا برایش یک سروگردن از بقیه بچه هایش بالاتر بود، دیدن زندگی بی سر وسامانش، قابل هضم نبود. نمی توانست بپذیرد که بعد از سها، آناهیتا هم به سر خانه و زندگیش می رود ولی آزیتا هنوز نتوانسته زندگی مناسبی برای خودش بسازد.
آزیتا پشت میز نشست و لیوان آبی برای خودش ریخت و یک نفس سرکشید. سها کنار آزیتا نشست و صبا را روی پایش نشاند و گفت:
- چته آزیتا؟
- چیزی نیست.
- چرا هست. حالت خوش نیست. تو آرایشگام متوجه شدم که دو، سه بار رفتی دستشویی.
آزیتا آب دهانش را قورت داد و سعی کرد مانع ریزش اشکی که در چشم هایش حلقه زده بود، شود. سها نگران نگاهش کرد. می دانست قرار نیست چیزهای خوبی بشنود. آزیتا بلاخره دهان باز کرد و گفت:
- من حامله ام.
سها با ناراحتی چشم بست. آزیتا به سمت سها برگشت و گفت:
- تو بگو چه غلطی کنم؟ اگه بندازمش سیامک من و می کشه.
- حق داره، منم بود می کشتمت.
- آخه من باید چیکار کنم.
- وقتی اومدی گفتی می خوای یواشکی با سیامک عقد کنی. گفتم نکن. گفتم به سیامک بگو دست مامانش و بگیره بیاد خواستگاریت. ولی گوش نکردی. گفتی مامان شیرین قبول نمی کنه. گفتی عقد می کنیم که مامان شیرین تو عمل انجام شده قرار بگیره. سه ساله خودت و اون سیامک بدبخت و الاف کردی که یه زمان مناسب پیدا کنی و همه چیز و به مامان شیرین بگی. ولی هیچی به هیچی.
- به خدا می خواستم بیام به مامان شیرین بگم ولی زد و مامان سیامک مرد.
- مامان سیامک که یه سال بعد از عقدتون مرد. بهونه نیار بگو تکلیفم با خودم معلوم نبود. بگو خودم هم خجالت می کشیدم سیامک و به عنوان شوهرم معرفی کنم.
- به خدا اینطور نیست. تو که می دونی من جونم و برای سیامک می دم. فقط می دونستم مامان شیرین به هم می ریزه. بعد ازدواج تو با شروین همش بهم سرکوفت می زند که سها با این که مطلقه بود ولی تونست شروین و تور کنه ولی تو عرضه نداری یه شوهر خوب پیدا کنی. می دونستم قبول نمی کرد با سیامک عروسی کنم اونم اون موقع که سیا تازه از اون تعمیرگاه اومده بود بیرون و هنوزکار درست و حسابی نداشت.
- خب، حالا می خوای چیکار کنی؟
- نمی دونم. تنها راهی که به ذهنم می رسه اینه که بچه رو بندازم تا بعد ببینم چی می شه.مامان شیرین پشت چشمی برای آزیتا نازک کرد و به سمت مهمانهای که تازه وارد سالن شده بودند، رفت تا به آنها خوش آمد بگوید. آزیتا با حرص گفت:
- ببینش چه جوری حرف می زنه. از وقتی آناهیتا نامزد کرده انگار من شدم دشمن خونیش. یه روز خوش برام نذاشته.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_دوازده سها چیزی نگفت. حق را به آز
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_سیزده
- تو غلط می کنی بچه رو بندازی. اولاً اون بچه آدمه و جون داره. دوماً اون بچه فقط مال تو تنها نیست. سیامک هم این وسط حق داره. این همه مدت به پات مونده و همه ی گند کاریاتو تحمل کرد که حالا بزنی بچه اش و بکشی. اونم وقتی می دونی چقدر بچه دوست داره. نمی بینی با چه عشقی به سینا و صبا نگاه می کنه. چطور دلت میاد از کشتن یه بچه حرف بزنی. اونم بچه خودت و سیامک.
آزیتا که بغض توی گلویش بیشتر شده بود، با صدای خش داری گفت:
- تو بگو چیکار کنم؟
سها نفسی گرفت و گفت:
- بهت می گم. امشب تو می ری پیش سیامک. من و شروین هم می ریم و همه چیز و به مامان شیرین و بابا مصطفی می گیم. بعدش وقتی اوضاع آروم شد بهت خبر می دیم تا دست سیامک و بگیری و بیاریش خونه و به مامان و بابا معرفیش کنی.
- مامان شیرین من و می کشه.
- بذار یه دفعه بکشتت همه از دستت خلاص بشن.
آزیتا با زاری گفت:
- سهااااا.
سها نفسی گرفت و دستش را روی دستهای سرد آزیتا گذاشت و گفت:
- به من اعتماد کن چیزی نمی شه. من و شروین پشت تو و سیامکیم. می دونی که بابا چقدر شروین و قبول داره. اگه شروین سیامک و تائید کنه بابا هم راضی می شه. بابا که راضی بشه خودش مامان شیرین و راضی می کنه.
- مامان شیرین راضی نمی شه اونم حالا که دوماد دار شده. می گه جلوی خونواده شوهر آناهیتا آبرومون می ره.
- یه ذره بد قلقی می کنه ولی بعد مجبور می شه کنار بیاد. پای یه بچه در میونه. مطمئنا اگه خونواده شوهر آناهیتا فکر کنن تو بدون ازدواج بچه دار شدی آبروریزیش بیشتره. نگران مامان شیرین هم نباش خودش بلده چطوری یه دروغی جور کنه و به خورد فامیل بده. مهم اینه که تو و سیامک از این بلاتکلیفی در بیاین و برید سر خونه زندگیتون.
- وای سها دارم می میرم.
- نترس. تو تا هممون و به کشتن ندی نمی میری. الانم خواهش می کنم یه چند روزی هیچ کار احمقانه ای نکن تا من و شروین درستش کنیم.
آزیتا لب برچید و شیرینی بزرگی را از توی بشقاب برداشت و توی دهانش چپاند. سها سری از تاسف تکان داد. آزیتا هیچ وقت نمی خواست دست از این تصمیمات عجولانه و یک دفعه ایش بردارد. حتی جلسات روان درمانی هم که در این چند سال رفته بود، کمک چندانی در این رابطه به او نکرده بود. چرا که هیچ وقت این جلسات را جدی نگرفته بود و با تراپیستش همکاری نکرده بود. باز خوب بود که سیامک کنارش بود و تا حدود زیادی رفتارهای او را تعدیل می کرد. با صدای آرمیتا که فریاد می زد:
- اومدن. عروس و دوماد اومدن.
از فکر بیرون آمد و همرا آزیتا به استقبال خواهر کوچکترش که زودتر از آن چه او تصور می کرد، بزرگ شده بود، رفت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_سیزده - تو غلط می کنی بچه رو بند
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_چهارده
(114)
مجید نفسش را حبس کرد و با قدرت نوزده شمع روشنی که کیک تولدش را پوشانده بودند را فوت کرد. هومن و هوتن پنج ساله که به انتظار این لحظه در دو طرف دایی مجیدشان ایستاده بودند. با خوشحالی بالا پریدند و فریاد زدند:
- تولدت مبارک. تولدت مبارک.
نازنین یک سال و نیمه که از فریادهای برادهای بزرگترش به وجد آمده بود با آن پاهای تپل و کوتاهش به سمت کیک دوید و اگر ساسان به موقع دستش را دور آن شکم گرد و قلمبه حلقه نمی کرد و نازنین را به عقب نمی کشید، حتماً با سر داخل کیک فرو رفته بود.
نازلی با عشق به پسر بزرگش که حالا برای خودش مردی شده بود، نگاه کرد. مجید مثل پدر بیولوژیکیش قد بلند و خوش قیافه بود ولی مثل مردی که تمام نوجوانیش را در کنارش گذرانده بود، خوش اخلاق و با مرام شده بود.
کادوها داده شد و کیک در بین شلوغی و فریاد بچه ها خورده شد. ساسان آهنگی پلی کرد و اول از همه شروع به قر دادن کرد. هومن و هوتن که از حرکات پدرشان به خنده افتاده بودند، خودشان را وسط انداختند و همراه پدرشان شروع به رقصیدن کردند.
نازلی بغض نهفته در گلویش را قورت داد. از خدا به خاطر داشتن چنین خانواده خوشبختی متشکر بود. سختی های زیادی در همین شش سال زندگی مشترکش با ساسان کشیده بود. بی کار شدن ساسان و حامگی سخت خودش. بزرگ کردن دو پسر دوقلو آن هم دست تنها و در زمانی که مجبور بود دو شیفت توی بیمارستان کار کند. ولی حتی یک لحظه هم از این که زن ساسان شده بود پشیمان نبود. ساسان بهترین مرد دنیا بود. شاید پولدار نبود. شاید آنقدرها که بقیه فکر می کردند خوش تیپ وخوش قیافه نبود. هر چند از نظر نازلی خوش تیپ ترین و خوش قیافه ترین مرد دنیا بود. ولی ساسان در یک کلام مرد بود. مرد. یک مرد واقعی که نظیرش کمتر پیدا می شد.
نازلی چشم از جماعت بی خیال وسط هال برداشت و بشقاب ها را از روی میز جمع کرد و به آشپزخانه رفت دیگر تحمل نداشت. هر لحظه ممکن بود بغضش بترکد و شب زیبایشان را خراب کند.
بشقابها را داخل سینک گذاشت و به لبه سینک تکیه زد. حتی حوصله شستن ظرفها را هم نداشت کاش می توانست فرار کند و برود. وقتی برگشت ساسان را دید که به چهار چوب در آشپزخانه تکیه داده بود و نگاهش می کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_چهارده (114) مجید نفسش را حبس ک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_پانزده
نازلی دماغش را بالا کشید و گفت:
- نمی تونم.
نگاه ساسان رنگ سرزنش گرفت. نازلی بهانه آورد:
- بذاریم سال دیگه بهش بگیم. وقتی 20 سالش شد. الان هنوز بچه اس.
ساسان تکیه اش را از چهار چوب در برداشت و قدمی جلو گذاشت و گفت:
- پارسال هم بهونه اوردی. گفتی تازه دانشگاه قبول شده. گفتی می خواد بره شهرستان. می خواد تو خوابگاه زندگی کنه. گفتی این همه تغییر براش سنگینه باید اول بذاریم به اون تغییر عادت کنه بعد این یکی رو بهش بگیم. اون موقع گفتم باشه. چون روان شناست هم باهات موافق بود ولی الان دیگه باید بهش بگی نازلی. توصیه روان شناست هم همینه. بیستر از این صلاح نیست مخفی کنی.
نازلی لب برچید حق با ساسان بود بیشتر از این نمی شد این راز را از مجید مخفی کند. باید همه چیز را می گفت.
ساسان که دلش از غم چشم های نازلی به درد آمده بود، دستهایش را از هم باز کرد. نازلی از خدا خواسته خودش را در آغوش ساسان انداخت و سر روی سینه اش گذاشت و با صدای بغض داری گفت:
- می ترسم. می ترسم بهم بریزه و اذیت بشه. من برای خودش نگرانم. اگه درسش و ول کنه چی؟ اگه بخواد بره دنبال باباش چی؟ اگه اونقدر بهم بریز که ما رو ول کنه بره دنبال دوستای ناباب چی؟ اگه معتاد بشه چی؟
ساسان نوچی کرد و گفت:
- چه داستانی برای خودت ساختی. فیلمه مگه.
بعد دلجویانه ادامه داد:
- هیچ اتفاقی نمی افته عزیزم. مجید پسر توه. به اندازه تو، قوی و فهمیده اس. مطمئن باش درک می کنه چرا این اتفاق افتاده. تازه قرار نیست که ما تنهاش بذاریم که بره دنبال دوست ناباب. خودم اون قدر کنارش می مونم تا حالش خوب شه.
نازلی صورتش را بیشتر توی سینه ی ساسان فرو کرد و به سر و صدای پسرها که داشتند با مجید کشتی می گرفتند گوش داد.
از وقتی مجید برای ادامه تحصیل به اصفهان رفته بود. زمانهای کمی را در خانه می گذراند و به همین خاطر وقتی به خانه بر می گشت. پسرها که عاشق مجید بودند لحظه ای از این برادری که دایی صدایش می کردند، جدا نمی شدند.
ساسان دستش را زیر چانه ی نازلی گذاشت. سرش را بالا آورد و توی چشمهای عسلیش خیره شد و گفت:
- نترس من مواظب هر دوتاتون هستم. به من اعتماد کن.
نازلی به هیچ کس در دنیا به اندازه ساسان اعتماد نداشت. اگر ساسان می گفت همه چیز را درست می کند پس حتماً درستش می کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_پانزده نازلی دماغش را بالا کشید و
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_شانزده
دستی زیر چشم های پر از اشکش کشید و گفت:
- بذار اول بچه ها را بخوابونیم.
ساسان سری به نشانه موافقت تکان داد و زودتر از نازلی از آشپزخانه بیرون رفت.
مجید وسط اتاق نشسته بود و با هر دست یکی از پسرها را مهار کرده بود ولی نمی توانست خودش را از دست نازنین که پشت سرش ایستاده بود و با هیجان موهای سرش را می کشید خلاص کند. ساسان با دیدن این صحنه خنده ای کرد و گفت:
- ببین پدرسوخته رو از صد تا پسر شرتره. معلوم نیست به کی رفته.
و دستش را دور شکم نازنین حلقه کرد و او را که هنوز برای برگشتن به میدان جنگ دست و پا می زد با خودش به سمت اتاق خواب برد و گفت:
- من رفتم این پدرسوخته رو بخوابونم.
نازلی با شیشه شیر نازنین از آشپزخانه بیرون آمد و شیشه رو به دست ساسان داد و خودش به سراغ پسرها رفت و با صدای بلندی گفت:
- داییتون و ول کنید. وقت خوابه.
پسرها غرغر کنان همراه نازلی به سمت دستشویی رفتند تا مسواک بزنند و به رختخواب بروند.
یک ساعت بعد وقتی سکوت خانه را پر کرده بود. نازلی جلوی کمد لباسهایش زانو زده بود تا از زیر لباسهای زمستانیش پوشه دکمه داری را بیرون بکشد که امشب قرار بود به دست صاحبش برسد.
بعد از آن روزی که با نیما در مورد مجید صحبت کرده بود. نیما گاه گداری به او زنگ می زد و احوالی از مجید می گرفت ولی یک دفعه تماسهایش قطع شد. هیچ آهنگ جدیدی از نیما بیرون نیامد. سایتش بسته شد و خودش آب شد و در زمین فرو رفت. آلبومهایش از بازار جمع شد و به سختی می شد آهنگی از او را در اینترنت پیدا کرد. چند شایعه در موردش در شبکه های اجتماعی پخش شد. از این که مرده. توی کماست. به خارج رفته. به زندان افتاده و .......
ولی شایعات هم زیاد دوام نیاورد و بعد از چندی نیما چنان به بوته فراموشی سپرده شد که دیگر کسی یادش نمی آمد، چنین خواننده ای هم وجود داشته. نازلی که نگران شده بود. چند باری سعی کرد با نیما تماس بگیرد ولی تلفن نیما مسدود بود. نگرانیش برای این نبود که به نیما علاقه ای داشته باشد. نه. ولی به هر حال نیما پدر پسرش بود و دوست نداشت اتفاقی برایش بیفتد.
چند وقت بعد مردی از یک شماره ناشناس با نازلی تماس گرفت و خودش را فرامرزی وکیل نیما معرفی کرد و از او خواست تا به دفتر کارش برود. نازلی آن روز به همراه ساسان به دفتر فرامرزی رفت.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_شانزده دستی زیر چشم های پر از اشک
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_هفده
فرامرزی با روی خوش از آنها استقبال کرده بود و بعد از آن که آنها را به نشستن دعوت کرده بود، گفته بود:
- شاید ندونید ولی آقای نیکنام ازدواج کردند و چون همسرشون از یک خانواده سرشناس و با نفوذ حکومتی هستند. مجبور شدند از تمام فعالیت های هنریشون چشم پوشی کنن و با تمام کسانی که یک زمانی ایشون را به عنوان یک خواننده می شناختند قطع رابطه کنن که قاعدتاً شما هم یکی از اونها هستید.
و بعد از آن پوشه دکمه داری را به دست نازلی داده بود و گفته بود:
- ولی از من خواستند این امانتی رو به شما تحویل بدم و ازتون بخوام که هر طور که صلاح می دونید اون رو به دست صاحبش برسونید و البته تاکید زیادی کردند که به شما بگم به هیچ وجه سعی نکنید با ایشون تماس بگیرید.
نازلی پوشه را از دست فرامرزی گرفته بود و با تعجب پرسیده بود:
- این چیه؟
- سند یک آپارتمان به نام آقای مجید ارجویی و یک حساب پس انداز که در سن هجده سالگی می تونن به طور قانونی ازش استفاده کنند.
نازلی سری تکان داده بود و چیزی نگفته بود. ولی وقتی می خواستند از در اتاق بیرون بروند. فرامرزی گفته بود:
- فکر نکنم لزومی داشته باشه بگم که آقای نیکنام هر نوع ادعایی در مورد نسبت ایشون و آقای مجید ارجویی رو رد می کنن.
ساسان پوزخندی زده بود و گفته بود:
- خیالتون راحت. مجید هیچ احتیاجی نداره که با این آقا نسبتی داشته باشه. خودش یه پدر خوب داره
و در حالی که به خودش اشاره می کرد ادامه داد:
_ و یه برادر بزرگتر که مثل کوه پشت سرش وایساده.
نازلی پوشه را توی بغلش گرفت. همان روز هم دلش برای نیما سوخته بود. می دانست چقدر کارش را دوست داشت و از این روابط و سیاست بازیهایی که پدرش در آن گرفتار بود، بدش می آمد. پدر و مادرش از یک خانواده معمولی بودند ولی وقتی پدرش وارد سیاست شد. چنان غرق در باتلاق سیاست شده بود که به طور کلی زن و بچه اش را فراموش کرد. یادش می آمد آن وقتها یک بار نیما به او می گفته بود، کار پدرش مادرش را مریض کرد و به کشتن داد و حالا خودش در گیر همان کار شده بود و در تارهای آن عنکبوت بزرگ گرفتار شده بود. شاید این مجازاتی بود که خدا برای نیما در نظر گرفته بود. همیشه که نباید با مریضی و مرگ و ورشکستگی تاوان داد گاهی آدمها با اسیر شدن در قدرت و ثروت تاوان می دهند و یا با دور شدن از چیزی که دوستش دارند.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_هفده فرامرزی با روی خوش از آنها ا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_هجده
با باز شدن در، سر بالا آورد. ساسان در چهار چوب در به انتظارش ایستاده بود. نفسی گرفت و از جایش بلند شد. دستی به موهایش کشید و همراه با ساسان از اتاق خواب بیرون آمد. مجید گوشه مبل نشسته بود و پا روی پا انداخته کتاب می خواند. قرار بود چند روزی را در تهران پیش آنها بگذراند و دوباره به اصفهان برود. نازلی امیدوار بود، مجید بعد از شنیدن واقعیت آنقدرها به هم نریزد که همان شب بخواهد اسبابش را جمع کند و از خانه برود.
هر دو رو به روی مجید نشستند. مجید با تعجب سر بالا آورد و به نازلی که ترسیده و مضطرب رو به رویش نشسته بود، نگاه کرد. نازلی آب دهانش را قورت داد. ساسان دست روی پای نازلی گذاشت و با حرکت سر به او اطمینان داد. نازلی دوباره آب دهانش را قورت داد و با صدای که به سختی شنیده می شد، گفت:
- مجید، ما، یعنی من باید یه چیزی رو بهت بگم.
مجید کتابش را بست. کمی خودش را به جلو کشید و گفت:
- خودتو اذیت نکن آبجی. من می دونم.
چشمهای نازلی از تعجب گشاد شد و نفسش بند آمد. ساسان اخمی کرد و گفت:
- چی می دونی؟
مجید نگاهش را از روی نازلی به سمت ساسان چرخاند و گفت:
- می دونم آبجی نازلی در واقع مادرمه.
بدن نازلی شل شد. ساسان پرسید:
- کی بهت گفته؟
مجید شانه ای بالا انداخت و گفت:
- هیچ کس. تقریبا دو سالی پیش اون موقع که برای کنکورم درس می خوندم. یه شب که خیلی خوابم می اومد رفتم تو بالکن که خواب از سرم بپره. پنجره اتاق خوابتون باز بود، داشتید در مورد من حرف می زنید. شما به آبجی نازلی گفتید بعد کنکور باید همه چیز و بهم بگه ولی آبجی زیر بار نمی رفت. اونجا یه چیزای فهمیدم ولی نه دقیق. اگه یادتون باشه اصرار کردم که می خوام چند روز برم کوخک ولی شما به خاطر درسم موافقت نمی کردید. بلاخره هم مجبور شدم تلفنی همه چیز و از مامانی بپرسم.
نازلی صورتش را در بین دستهایش پنهان کرد. پس چرا مادرش چیزی به او نگفته بود. پسرش چطور این بار را به تنهایی بر دوش کشیده بود. مجید که انگار متوجه سوال های نازلی شده بود ادامه داد:
_من از مامانی خواستم به شما چیزی نگه اولش خیلی برام سخت بود. دوست نداشتم با هیچ کدومتون حرف بزنم. دوست نداشتم ببینمتون. دوست نداشتم باهاتون غذا بخورم و یا تو یه اتاق بشینم. حتی نمی خواستم برم پیش بابام از اونم بدم می اومد که من و ول کرده بود.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_هجده با باز شدن در، سر بالا آورد.
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_نوزده
نازلی آن روزها را به یاد داشت ولی فکر می کرد مجید به خاطر فشار کنکور این طور گوشه گیر و پرخاشگر شده. هیچ وقت تصور نمی کرد مجید همه چیز را فهمیده باشد. از فکر عذابی که مجید در آن روزها کشیده بود قلبش به درد آمد. مجید نفسی گرفت و ادامه داد:
- دیگه درس نمی خوندم. نمره هام خیلی افت کرده بود. یه مشاور تو مدرسه داشتیم اونقدر پا پیچم شد که همه چیز و بهش گفتم. خیلی باهام حرف زد. از گول خوردن دخترا. از قتل های ناموسی. از این که مادرت بهترین کار رو در حقت کرده و نذاشت اسم بدی روت بمونه. ولی اونقدری از دستتون عصبانی بودم که می خواستم برای همیشه برم.ولی جایی رو نداشتم که برم چون به همون اندازه که از شما ناراحت بودم از مامانی و بابای هم ناراحت بودم که واقعیت رو بهم نگفته بودم. مشاورم گفت درس بخون و برو دانشگاه. گفت این جوری می تونی مستقل بشی. منم زوم کردم رو درسام ولی از وقتی رفتم دانشگاه دیدم عوض شده. دیگه اون خشم و ندارم. حالا واقعا می دونم شما چاره ای جز اون کار نداشتید. ولی هنوزم از دست پدرم عصبانیم که پای کارش واینساد.
نازلی نفسی گرفت و گفت:
- خب، بابات نمی دونست تو وجود داری یعنی تا شش سال پیش نمی دونست. ولی وقتی هم که فهمید تو موقعیتی نبود که بتونه تو رو قبول کنه. بلاخره شهرتش و موقعیت خانوادگیش اجازه نمی داد........
نیما شانه ای بالا انداخت و گفت:
- اینا همه بهونه اس. بابام مرد واقعی نبود وگرنه نباید اصلاً به یه دختر شونزده ساله دست درازی می کرد.
- نمی خوام از پدرت پشتیبانی کنم ولی همه چیزم تقصیر اون نبود. اگه دوست داشته باشی یه روز همه چیز و برات تعریف می کنم ولی امشب می خواستم این و بهت بدم.
و پوشه رو به سمت مجید گرفت. مجید پوشه را از دست نازلی گرفت و گفت:
- این چیه؟
- سند یک آپارتمان و یک دفترچه حساب پس انداز که هر دوتاش به نام توه. سه سال پیش وکیل پدرت اینا رو به ما داد تا وقتی هجده سالت شد بهت بدیم. ما تو این سه سال آپارتمانت و کرایه دادیم و تمام پول کرایه رو ریختیم تو همین حساب. حالا اینا مال توه. هر کاری که می خوای می تونی باهاش بکنی.
مجید پوشه رو روی پاهایش گذاشت و گفت:
- خب باید مثل فیلم هندیا بگم من هیچی از اون پدر نمی خوام. ولی باز دمش گرم. حالا که خونه و پول دارم می تونم با دوست دخترم عروسی کنم.
نازلی فریاد زد:
- دوست دختر داری؟
صدای خنده مجید و ساسان فضای خانه را پر کرد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_نوزده نازلی آن روزها را به یاد دا
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_ششصد_و_بیست
(115)
پرهام در کنار سمیرا که کالسکه امیر علی را هل می داد وارد باغ رستورانی در اطراف جاجرود شد. پیشنهاد سمیرا بود که به این باغ رستوران که به تازگی افتتاح شده بود، بیایند. خودش هم تعریف این جا را خیلی شنیده بود و بدش نمی آمد بعد از یک هفته پر کار و سخت، یک روز را در کنار خانواده اش به گردش و تفریح بگذراند. پا درون باغ که گذاشتند، سمیرا با دست به میزی در گوشه ی باغ اشاره کرد و گفت:
- بریم اونجا. دنجه.
دوسال از ازدواجشان می گذشت. درست همان موقعی که پرهام به همه قبولانده بود که دیگر تا آخر عمرش قصد ازدواج ندارد و محال است دیگر از دختری خوشش بیاد. سمیرا جلوی راهش سبز شد.
یک روز که خسته و درمانده با بیست نفر مصاحبه کرده بود تا بتواند یک نیروی خوب و متخصص برای قسمت بازگانی استخدام کند. سمیرا آمده بود تا تمام معادلاتش را برهم بزند و زندگیش را که در چهار سال گذشته فقط در کار خلاصه می شد را عوض کند.
یادش می آمد. گوشی را برداشته بود و از منشی خواسته بود که دیگری کسی را برای مصاحبه نپذیرد. قصد داشت یکی را از میان همان بیست نفر انتخاب کند. ولی وقتی منشی با خواهش از او خواسته بود دختری را که چند روز پشت سرهم برای مصاحبه آمده بود و هر دفعه به در بسته خورده بود، قبول کند. دلش نیامد با دختر مصاحبه نکند. هر چند اطمینان داشت آن دختر شرایط لازم برای آن شغل را ندارد.
چند دقیقه بعد دختر جوان ریزه میزه ای با چشم های سیاه براق و موهای فرفری که از زیر شالش روی صورت ظریف و سفیدش ریخته بود وارد اتاق شد. پرهام با دیدن دختر خشکش زد. قلبش برای ثانیه ای از تپش افتاد و بعد با سرعت بالایی شروع به تپیدن کرد. دیگر لزومی به بررسی آن بیست پرونده نبود. پرهام همان موقع می دانست چه کسی را قرار است استخدام کند.
شش ماه بعد پرهام و سمیرا در حالی که حاج صادق مهر تائید بر سمیرا زده بود و فاطمه خانم از خوشحالی روی ابرها راه می رفت. با هم ازدواج کردند. سمیرا برعکس ظاهرش، هیچ شباهتی به شیدا نداشت. نه شبیه آن شیدای مظلوم و حرف گوش کن قبل از ازدواج بود و نه شبیه شیدای بی پروا و طلبکار بعد از ازدواج.
سمیرا دختر شاد و سر زنده ای از یک خانواده فرهنگی بود که خط قرمزهای زندگی را می شناخت و معنی خوب و بد را به خوبی می فهمید و برعکس جثه ی ظریفش اراده ی قوی داشت و به خوبی توانسته بود در این دوسالی که از ازدواجش با پرهام گذشته بود افسار زندگیش را در دست بگیرد و نه تنها برای پرهام زن خوبی باشد بلکه برای حاج صادق و فاطمه خانم هم عروس خوبی باشد.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
- من که تنها فرد نظامی خانواده مون ، عموعماد یا همون آقای پیکارجوئه ، خواستم بدونید دیدن بابای شما که انقدر محترم بودن دید منو کاملاً نسبت به نظامی ها عوض کردن ....
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم :
- باید دعا کنیم که هر چه زودتر بازنشسته بشن تا به همراه پدرتون خیلی کارهای دیگه انجام ندادن و به این کشور ضرر نزدن ...
ای کاش میفهمیدیم عاقبت اون دو تا عتیقه چی شد؟
خانم مقدم صداش رو آرومتر کرد و جواب داد :
- میدونم خیلی از اینکه به این سفر با شما اومدم باعث شد تعجب کنید و معذب باشین ، اما حقیقت اینه لازم بود کمی از خونه دور باشم تا بتونم با تمرکز بیشتری تموم مدارک جسته و گریخته ای که از بابا و کاراش دارم ، سر هم بندی کنم!
یه بخشی از ماجرا هم جریان همون عتیقه هاست ...
با بی تفاوتی جواب دادم :
- چه کاری ازمون برمیاد وقتی آقای مقدم ما رو توی منگنه گذاشتن که باهاشون همکاری کنیم ...؟
خدا میدونه هر روز چقدر توی فکر این ماجرا و اتفاقاتی هستم که پیش اومده و عذاب وجدان حتی یک ثانیه هم منو راحت نزاشته ...
خانم مقدم کنار و روبروی اتوبان قم ایستاد.
دست هاش رو با لرز روی فرمون ماشین گذاشت و رو به من گفت :
- اون عتیقه ها جاشون امنه ..
یعنی ... وقتی داشتم کل خونه رو زیر و رو میکردم یه جای مخفی پیداشون کردم ...
با تعجب و وحشت به خانم مقدم زل زدم و گفتم :
- وای خدا من! آقای مقدم هم چیزی فهمیده یا نه؟
مطمئنم اگه بدونه برش داشتین اصلاً مماشات نمیکنه ... مخصوصاً که پای آقای پیکارجوی منفعت طلب هم وسطه!!
حالا کجا قایمش کردین؟!
خانم مقدم زل زد به تابلوی راهنمایی رانندگی که مسیر قم رو نشون میداد و گفت :
- همینجاست ... توی چمدونم!
ادامه دارد ...
#م_علیپور
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود در ماشین را باز کرد ولی قبل
دعــــ🤲🏻ــــا بخش سوم
دعـــ🤲🏻ــــا حلال مشکلات است
با
دعا و تقرب به خدا به حاجات دلـــ❤️ــتان برسید.3⃣