کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هشتاد_و_پنج ولی کاری از دستش بر
هر چه بیشتر فکر می کرد باز هم بیشتر به این نتیجه می رسید که چیزهای که در این یک سال بدست آورده بود بیشتر از چیزهای بود که از دست داده بود. البته اگر احساسات خدشه دار، شده اش را در نظر نمی گرفت.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هشتاد_و_پنج ولی کاری از دستش بر
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_هفت
نهال با اخمی روی پیشانی که با لبهای خندانش مغایر بود، گفت:
- بیا بریم دیگه.
شروین با حسرت به سهایی که توسط نهال کشیده می شد، نگاه کرد. خط کشیدن روی علاقه اش به سها کار ساده ای نبود ولی مجبور بود این کار را بکند. نفس عمیقی کشید و پشت میزش برگشت.
نهال سها را روی صندلیش نشاند و خودش رو به رویش نشست و گفت:
- تعریف کن؟
سها که خنده اش گرفته بود، گفت:
- چی رو؟
- چرا همون روز که از مشهد برگشتی نیومدی آتلیه؟ این چند روز کجا بودی؟
سها نفس عمیقی کشید و گفت:
- احتیاج به یه ذره تنهایی داشتم تا بتونم درست، فکر کنم. اونجا که بودم اونقدر شلوغ بود که نمی توانستم فکر کنم. اصلاً وقت فکر کردن نداشتم.
- فکر چی؟
- همه چی. نهال کم اوردم. نمی دونم باید چیکار کنم؟ اگه بدونی تو مشهد چطوری دورم می چرخیدن و بهم احترام می ذاشتن. الان نمی دونم چطور باید برم بگم من با پسرتون اختلاف دارم و می خوام جدا بشم. فاطمه خانم داغون می شه. اصلاً نمی دونم چطور می خوام تو چشم های پریناز نگاه کنم یا جواب حاج صادق و بدم.
- پرهام چی؟ نظر پرهام چیه؟
سها به رفتار عجیب پرهام در این مدت اخیر فکر کرد. هنوز نمی دانست این تغییر رفتار پرهام را چطور باید معنی کند. آب دهانش را قورت داد و گفت:
- نمی دونم. اصلاً وقت نشد، باهاش حرف بزنم.
- یعنی نمی خوای ازش جدا بشی؟
- چرت نگو، معلومه که می خوام جدا بشم. فقط حس می کنم کارم سخت تر شده. می دونی نهال تازه تو این سفر فهمیدم کاری که من و پرهام کردیم چقدر به اطرافیانمون آسیب می رسونه.
- کاری که پرهام کرد، نه تو
- خوب منم ادامه دادم. اگر همون موقع برمی گشتم این قدر جریان پیچیده نمی شد.
- یعنی الان پشیمونی؟
- نمی دونم. هر چی فکر می کنم تصمیم که اون موقع گرفتم، بهترین تصمیمی بود که می تونستم بگیرم. یعنی انتخاب بد، بین بد و بدتر. اگه اون موقع بر می گشتم انگ بی آبروی روم می چسبید. تو اون شرایط هیچ کس قبول نمی کرد اشکال از من نبوده. حتی اگر پرهام می اومد و مستقیم هم می گفت تقصیر اون بوده، باز هم هیچ کس باور نمی کرد. همه می گفتن پرهام، داره آبرو خری می کنه. من فامیلمو می شناسم نهال مثل گرگ تو کمین نشستن تا یه آتوی از من بگیرن
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_هشت
بعد آهی کشید و ادامه داد:
- تازه بدبختیام بعد از اون شروع می شد. خونه نشینی و تو سری خوری و توهین و تمسخر. همه ی اینا یه طرف وضع جسمی بابام هم یه طرف. نمی تونستم ریسک کنم. اگه بلای سرش می اومد نمی تونستم خودم و ببخشم. الان هر چقدر هم که اذیت بشم می دونم دیگه انگ بی آبروی بهم نمی چسبه. نهایتش بهم می گن لیاقت زندگی خوب و نداشت. بعدش هم هیچ کس نمی تونه استقلالی رو که الان دارم ازم بگیره. پس اگه بازهم به او زمان بر گردم همین کار رو می کنم. ولی می دونم با جدا شدنم به خیلیا آسیب می زنم و این من و اذیت می کنه.
نهال ابرویی بالا انداخت و با لحن نیمه شوخی گفت:
- بهش می گن تلفات جانبی.
سها با خنده سرش را تکان داد. نهال دوباره جدی شد و پرسید:
- حالا برنامه ات چیه؟
سها نفس عمیقی کشید و گفت:
- همون کاری رو که از اول قرار بود انجام بدم و می کنم. اول خونه می گیرم. بعد با پرهام حرف می زنم که بعد از چهلم مادر جون قضیه رو با خونواده ها مطرح کنیم.
نهال با نگرانی به چهره درهم رفته، سها نگاه کرد. می دانست چه فشار روحی را تحمل می کند. خودش را به سمت سها کشید و آرام گفت:- سها، هر وقت احتیاج به کمک داشتی، می تونی روی من و علیرضا حساب کنی. این و بدون ما همه جوره پشتت هستیم.
سها با چشم های که به اشک نشسته بود به نهال نگاه کرد و گفت:
- ممنون. شما بهترین دوستای من هستید و من تا ابد مدیونتونم. هر چی فکر می کنم نمی دونم چطور می تونم محبتاتون و جبران کنم.
- این حرف و نزن. مگه تو کم بهمون لطف کردی. هیچ وقت یادمون نمی ره اون موقع که چکای علیرضا برگشت خورد، فقط تو بودی که به دادمون رسیدی.
سها با چشم های پر از حق شناسی به نهال نگاه کرد و گفت:
- در مقابل کارای که شما برام کردید این کمترین کاری بود که می توانستم براتون بکنم.
نهال لبخندی زد و برای تغییر بحث با لحنی که شادتر می نمود، گفت:
- حالا چرا اینقدر دیر اومدی؟ این شروین بدبخت از صبح چشمش به در خشک شد.
سها چشم غره ای به نهال رفت و گفت:
- باید به چند تا کار رسیدگی می کردم.
و به دیدارش با آقای کرامتی، ترانه و فربد فکر کرد. حالا که توانسته بود آن جوری که دوست داشت از کسانی که کمکش کرده بودند، تشکر کند. احساس راحتی بیشتر می کرد.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هشتاد_و_هفت نهال با اخمی روی پیش
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_نه
(59)
آزیتا در حالی که از خنده ریسه رفته بود رو به سیا گفت:
- وای خدا ذلیلت نکنه. یعنی واقعاً مرده رو از بالکن آویزون کردی.
سیا تک خنده ای کرد و سرش را به علامت بله تکان داد. آزیتا با دست اشکی را که از شدت خنده توی چشمش جمع شده بود، پس زد و گفت:
- حتی تصورش هم خنده دار. یعنی نترسیدی یه دفعه از دستت لیز بخوره، بیفته.
سیا چپ، چپی به آزیتا نگاه کرد و گفت:
- ما رو چی فرض کردی، آزی خانم.
آزیتا نفس عمیقی کشید و به پشتی سرخ رنگ پشت سرش تکیه زد. پیشنهاد سیا بود که برای خوردن صبحانه به جاده جالوس بیایند. آزیتا هیچ وقت این موقع سال به جاده چالوس نیامده بود. درختان بدون برگ و محوطه خلوت باغ حس و حال عجیبی داشت. آزیتا دو طرف کاپشنش را به سمت هم نزدیک کرد و کمرش را صاف کرد. نفس عمیق کشید و گفت:
- ولی خیلی سرد نیستا، من فکر می کردم این موقع سال سرد تر از اینا باشه.
سیا که خودش کاپشنش را در آورده بود و کنار دستش گذاشته بود، سری بالا انداخت و گفت:
- هوا خوبه.
و بعد رو به پسر جوانی که کمی دورتر ایستاده بود داد زد:
- پس چی شد این قلیون ما.
پسر شتابزده جواب داد:
- الان آماده می شه.
- حالا بیا اینا رو جمع کن.
پسر به سمت تخت دوید و سفره صبحانه ی خورده شده ای را که نیم ساعت پیش خودش چیده بود. جمع کرد و داخل سینی روحی بزرگی که با خودش آورده بود، گذاشت و رفت. فضای تخت که خالی شد، آزیتا پاهایش را دراز کرد و بی تکلف به اطراف نگاه کرد. مانتو و شلوار ساده ای پوشیده بود با کاپشن کوتاه قدیمی ای. آرایشش فقط یک رژ ساده بود. وقتی با سیا بیرون می رفت راحت و بی خیال بود، مجبور نبود به مد روز بودن لباسهایش فکر کند. مجبور نبود برای تحت تاثیر قرار دادن سیا مدام ناز و عشوه بیاید. می توانست راحت بخندد هر جایی که می خواست بنشیند. هر حرفی دلش می خواست بزند. با سیا بودن راحت ترین و لذت بخش ترین کار دنیا بود. با سیا به جاهای می رفت و یا کارهای می کرد که حتی تصورش هم غیر ممکن بود. کی فکر می کرد روزی آزیتا از خوردن یک فلافل در کثیف ترین فلافلی شهر لذت ببرد. یا حاضر شود از خواب صبح جمعه اش بگذرد تا صبحانه اش را در سرمای زمستان در یک باغ بی آب و علف بخورد.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نود
تا قبل از سیا، پسرها برای آزیتا به دو دسته تقسیم می شدند، آنهایی که به درد می خوردند و آنهای که به درد نمی خوردند. پسرهای بدرد بخور پولدار بودند و جذاب. می شد به عنوان یک کیس خوب به دیگران نشانشان داد و برای یک ازدواج دهن پر کن رویشان حساب باز کرد. ولی پسرهای به درد نخور، پسرهای معمولی بودن که هیچ مشخصه خاصی برای پز دادن در وجودشان نداشتند. آزیتا هیچ وقت به سمت آنهای که به درد نمی خوردند، نمی رفت ولی برای نگه داشتن آنهایی که به درد می خوردند، هزار ترفند می زد.
ولی سیا فرق می کرد. هیچ کدام از ملاکهای دسته اول را نداشت ولی به درد بخورترین آدمی بود که تا به حال دیده بود.پسر قلیان را جلوی سیا گذاشت و رو به آزیتا گفت:
- الان چایی شما رو هم میارم.
آزیتا باشه ای گفت و به فضای باز رو به رویش خیره شد. خیلی وقت بود از جمع دوستانش کناره گرفته بود و کمتر در میهمانی ها و پارتیها شرکت می کرد. اتفاقات اخیر زندگیش را دگرگون کرده بود. هر کاری می کرد نمی توانست خاطره بچه ای که از دست داده بود را از ذهنش پاک کند. حس تحقیر و شکست، روح و روانش را به هم ریخته بود. آزیتا آدم باختن نبود. ولی این بار بدجوری باخته بود. آرام زمزمه کرد:
- می دونی سیا، هر وقت یادم می افته سهیل چطوری گولم زد. آتیش می گیرم.
سیامک پوخندی زد و گفت:
- والا من هنوز نفهمیدم چطوری گولش و خوردی. زن و بچه داشتنش که تابلو بود. اصلاً با همین بهونه ما رو فرستاد دنبال تو. گفت گولش زدی خودت و بهش چسبوندی بعدش هم تهدیدش کردی که به زنش می گی و زندگیش و خراب می کنی.
آزیتا با حرص گفت:
- آشغال کثافت.
سیا کامی از قلیانش گرفت و دودش را توی هوا رها کرد و همانطور که به آسمان روشن و صاف بالای سرش چشم دوخته بود، گفت:
- ول کن آزی هر چی بود، تموم شد.
- برای من نه. دلم می خواد یه جوری زهرم و بهش بریزم. به نظرت برم به زنش بگم.
سیامک چپ، چپی به آزیتا نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
- مگه قول ندادی دیگه کاری به سهیل نداشته باشی.
آزیتا لب برچید و گفت:
- باشه بابا کاریش ندارم. دیگه اصلاً طرف سهیل نمی رم. خوبه. ولی یکی دیگه هست که حتماً باید حالش و بگیرم.
- کی؟
- شوهر خواهرم. یعنی شوهر، خواهر ناتنیم.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هشتاد_و_هفت نهال با اخمی روی پیش
- چیکارت کرده؟ بی ناموسی کرده؟
- به من نه. ولی داره به خواهرم. یعنی خواهر ناتنیم خیانت می کنه.
- خب، برو به خواهر ناتنیت بگو، خودش حساب شوهرش و می رسه.
- گفتم. باور نمی کنه.پسر قلیان را جلوی سیا گذاشت و رو به آزیتا گفت:
- الان چایی شما رو هم میارم.
آزیتا باشه ای گفت و به فضای باز رو به رویش خیره شد. خیلی وقت بود از جمع دوستانش کناره گرفته بود و کمتر در میهمانی ها و پارتیها شرکت می کرد. اتفاقات اخیر زندگیش را دگرگون کرده بود. هر کاری می کرد نمی توانست خاطره بچه ای که از دست داده بود را از ذهنش پاک کند. حس تحقیر و شکست، روح و روانش را به هم ریخته بود. آزیتا آدم باختن نبود. ولی این بار بدجوری باخته بود. آرام زمزمه کرد:
- می دونی سیا، هر وقت یادم می افته سهیل چطوری گولم زد. آتیش می گیرم.
سیامک پوخندی زد و گفت:
- والا من هنوز نفهمیدم چطوری گولش و خوردی. زن و بچه داشتنش که تابلو بود. اصلاً با همین بهونه ما رو فرستاد دنبال تو. گفت گولش زدی خودت و بهش چسبوندی بعدش هم تهدیدش کردی که به زنش می گی و زندگیش و خراب می کنی.
آزیتا با حرص گفت:
- آشغال کثافت.
سیا کامی از قلیانش گرفت و دودش را توی هوا رها کرد و همانطور که به آسمان روشن و صاف بالای سرش چشم دوخته بود، گفت:
- ول کن آزی هر چی بود، تموم شد.
- برای من نه. دلم می خواد یه جوری زهرم و بهش بریزم. به نظرت برم به زنش بگم.
سیامک چپ، چپی به آزیتا نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
- مگه قول ندادی دیگه کاری به سهیل نداشته باشی.
آزیتا لب برچید و گفت:
- باشه بابا کاریش ندارم. دیگه اصلاً طرف سهیل نمی رم. خوبه. ولی یکی دیگه هست که حتماً باید حالش و بگیرم.
- کی؟
- شوهر خواهرم. یعنی شوهر، خواهر ناتنیم.
- چیکارت کرده؟ بی ناموسی کرده؟
- به من نه. ولی داره به خواهرم. یعنی خواهر ناتنیم خیانت می کنه.
- خب، برو به خواهر ناتنیت بگو، خودش حساب شوهرش و می رسه.
- گفتم. باور نمی کنه.پسر قلیان را جلوی سیا گذاشت و رو به آزیتا گفت:
- الان چایی شما رو هم میارم.
آزیتا باشه ای گفت و به فضای باز رو به رویش خیره شد. خیلی وقت بود از جمع دوستانش کناره گرفته بود و کمتر در میهمانی ها و پارتیها شرکت می کرد. اتفاقات اخیر زندگیش را دگرگون کرده بود. هر کاری می کرد نمی توانست خاطره بچه ای که از دست داده بود را از ذهنش پاک کند. حس تحقیر و شکست، روح و روانش را به هم ریخته بود. آزیتا آدم باختن نبود. ولی این بار بدجوری باخته بود. آرام زمزمه کرد:
- می دونی سیا، هر وقت یادم می افته سهیل چطوری گولم زد. آتیش می گیرم.
سیامک پوخندی زد و گفت:
- والا من هنوز نفهمیدم چطوری گولش و خوردی. زن و بچه داشتنش که تابلو بود. اصلاً با همین بهونه ما رو فرستاد دنبال تو. گفت گولش زدی خودت و بهش چسبوندی بعدش هم تهدیدش کردی که به زنش می گی و زندگیش و خراب می کنی.
آزیتا با حرص گفت:
- آشغال کثافت.
سیا کامی از قلیانش گرفت و دودش را توی هوا رها کرد و همانطور که به آسمان روشن و صاف بالای سرش چشم دوخته بود، گفت:
- ول کن آزی هر چی بود، تموم شد.
- برای من نه. دلم می خواد یه جوری زهرم و بهش بریزم. به نظرت برم به زنش بگم.
سیامک چپ، چپی به آزیتا نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
- مگه قول ندادی دیگه کاری به سهیل نداشته باشی.
آزیتا لب برچید و گفت:
- باشه بابا کاریش ندارم. دیگه اصلاً طرف سهیل نمی رم. خوبه. ولی یکی دیگه هست که حتماً باید حالش و بگیرم.
- کی؟
- شوهر خواهرم. یعنی شوهر، خواهر ناتنیم.
- چیکارت کرده؟ بی ناموسی کرده؟
- به من نه. ولی داره به خواهرم. یعنی خواهر ناتنیم خیانت می کنه.
- خب، برو به خواهر ناتنیت بگو، خودش حساب شوهرش و می رسه.
- گفتم. باور نمی کنه
پسر قلیان را جلوی سیا گذاشت و رو به آزیتا گفت:
- الان چایی شما رو هم میارم.
آزیتا باشه ای گفت و به فضای باز رو به رویش خیره شد. خیلی وقت بود از جمع دوستانش کناره گرفته بود و کمتر در میهمانی ها و پارتیها شرکت می کرد. اتفاقات اخیر زندگیش را دگرگون کرده بود. هر کاری می کرد نمی توانست خاطره بچه ای که از دست داده بود را از ذهنش پاک کند. حس تحقیر و شکست، روح و روانش را به هم ریخته بود. آزیتا آدم باختن نبود. ولی این بار بدجوری باخته بود. آرام زمزمه کرد:
- می دونی سیا، هر وقت یادم می افته سهیل چطوری گولم زد. آتیش می گیرم.
سیامک پوخندی زد و گفت:
- والا من هنوز نفهمیدم چطوری گولش و خوردی. زن و بچه داشتنش که تابلو بود. اصلاً با همین بهونه ما رو فرستاد دنبال تو. گفت گولش زدی خودت و بهش چسبوندی بعدش هم تهدیدش کردی که به زنش می گی و زندگیش و خراب می کنی.
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_هشتاد_و_هفت نهال با اخمی روی پیش
آزیتا با حرص گفت:
- آشغال کثافت.
سیا کامی از قلیانش گرفت و دودش را توی هوا رها کرد و همانطور که به آسمان روشن و صاف بالای سرش چشم دوخته بود، گفت:
- ول کن آزی هر چی بود، تموم شد.
- برای من نه. دلم می خواد یه جوری زهرم و بهش بریزم. به نظرت برم به زنش بگم.
سیامک چپ، چپی به آزیتا نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
- مگه قول ندادی دیگه کاری به سهیل نداشته باشی.
آزیتا لب برچید و گفت:
- باشه بابا کاریش ندارم. دیگه اصلاً طرف سهیل نمی رم. خوبه. ولی یکی دیگه هست که حتماً باید حالش و بگیرم.
- کی؟
- شوهر خواهرم. یعنی شوهر، خواهر ناتنیم.
- چیکارت کرده؟ بی ناموسی کرده؟
- به من نه. ولی داره به خواهرم. یعنی خواهر ناتنیم خیانت می کنه.
- خب، برو به خواهر ناتنیت بگو، خودش حساب شوهرش و می رسه.
- گفتم. باور نمی کنه.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
آزیتا با حرص گفت: - آشغال کثافت. سیا کامی از قلیانش گرفت و دودش را توی هوا رها کرد و همانطور که به
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نود_و_یک
سیا پوزخند صدا داری زد و رو به آزیتا که با لبهای بهم فشرده نگاهش می کرد، گفت:
- وقتی بهت گفته باور نمی کنم. دو حالت داره یا می دونه ولی براش مهم نیست. یا شک داره ولی می ترسه شکش به یقین تبدیل بشه و زندگیش از هم بپاشه. این یعنی به هر قیمیتی می خواد با همین شوهر خیانت کار زندگی کنه. پس دیگه به تو مربوط نیست. آزی بکش بیرون از این حال گیریا.
بعد چشم های درشتش را به سمت درختان باغ چرخاند و گفت:
-عههه، خوشش آومده، هر روز می خواد حال یه نفر و بگیره.
آزیتا باز لب برچید و با صدای بچه گانه ای گفت:
- ولی من دلم می خواد حالش و بگیرم.
سیا پاهای جمع شده زیر بدنش را دراز کرد و دوباره کامی از قلیونش گرفت. آزیتا رویش را به سمت سیا چرخاند و با ناز گفت:
- بگیر بزنش. نمی خواد دست و پاش بشکونی. فقط یه گوشمالی بهش بده. به خاطر من.
سیا چشم بست و نفسش را با صدا بیرون داد. شیلنگ قلیونش را دور دسته قلیان انداخت به طرف آزیتا چرخید و گفت:
- اون روز که تو رو رسوندم بیمارستان قسم خوردم اگه زنده بمونی دیگه پی کار خلاف نرم. اگه دیدی سهیل رو هم زدم فقط و فقط به خاطر اون بچه ی تو شیکمت بود که به ناحق مرد. من به خاطر تو دور کار خلاف خط کشیدم آزی، نخوا به خاطر تو زیر قسمم بزنم و دوباره برم دنبال خلاف.
پسر سینی چای را روی تخت ما بین سیا و آزیتا گذاشت و رفت. آزیتا هر دو دستش را دور لیوان چای حلقه کرد و لیوان را به صورتش نزدیک کرد. بخار چای که توی صورتش پخش شد، چشم هایش را بست. در این مدت فهمیده بود، سیا اگر نخواهد کاری را بکند، نمی کند. ولی نمی توانست بی خیال پرهام شود. رفتارهای پرهام بدجوری روی مخش بود. همین هفته گذشته بود که همراه مامان شیرین و بابا مصطفی برای عرض تسلیت به خانه حاج صادق رفته بودند. در تمام مدتی که آنجا بودند، پرهام به سها چسبیده بود و ادای آدمهای عاشق را در می آورد و هر وقت هم چشم در چشم آزیتا می شد، نیشخند می زد. آزیتا لیوان را پایین آورد و گفت:- حالا که نمی خوای خلاف کنی می خوای چیکار کنی؟ چطوری می خوای پول در بیاری؟
- دوستم تو یه تعمیرگاه برام کار درست کرده. پولش زیاد نیست، ولی حلاله. می دونی آزی من خیلی از راه خلاف پول در اوردم. ولی یک قرونش برام نموند. پول حروم برکت نداره.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نود_و_دو
آزیتا با شنیدن اسم تعمیرگاه یاد علی افتاد. اولین دوست پسرش که توی یه تعمیرگاه نزدیک مدرسه کار می کرد. علی از آن پسرهای خوش قیافه و تو دل برو بود. از آنهایی که دخترای مدرسه برایشان سر و دست می شکاندن البته به پای بهزاد نمی رسید. ولی برای آزیتا خوب بود، هم خوب برایش خرج می کرد هم می توانست کلی پزش را به بچه های مدرسه بدهد. آن موقع ها فکر می کرد حتماً با علی عروسی می کند ولی بعد از جریان بهزاد رابطشان بدجوری به هم خورد. گاهی دلش برای علی تنگ می شد. هیچ وقت فکر نمی کرد دوباره با کسی دوست شود که در تعمیر گاه کار کند. هر چند او با سیا دوست نبود. اصلاً نمی توانست سیا را به چشم دوست پسرش ببیند. سیا فقط یک سرگرمی بود. سیا پرسید:
- تو چی؟ اون شرکته جوابت و داد
- نه.
- می دن
آزیتا آه بلندی کشید. انگار طلسم شده بود. هنوز نتوانسته بود کاری پیدا کند. پولی را هم که سیا برایش آورده بود، داشت تمام می شد. رابطه اش با مامان شیرین هم هنوز شکر آب بود. در بدترین وضعیت خودش بود. اگر سیا نبود حتماً دست به کار احمقانه ای می زد. درد دل کردن با سیا را دوست داشت. خوب گوش می کرد. قضاوت نمی کرد. توهین نمی کرد و بی خودی هم چاپلوسی نمی کرد. اگر حرفی می زد از ته دلش بود.
- می دونی سیا، همیشه دوست داشتم هنرپیشه بشم ولی هیچ وقت جرات نکردم در موردش حرف بزنم. انگار هنرپیشه شدن یه گناه کبیرس . مامانم همیشه تو گوشمون می خوند. دخترای خوب و خونواده دار هیچ وقت هنرپیشه نمی شن. برای همین هیچ وقت جرات نکردم به کسی بگم دوست دارم هنرپیشه بشم. درسم خوب بود برای همین مامانم انتظار داشت حتما دکتر و مهندس بشم ولی آخرش یه لیسانس مدیریت گرفتم که به هیچ دردی نمی خورد. اولین جای که کار پیدا کردم تو یه شرکت تولیدی بود. کارش بد نبود حقوقشم خوب بود ولی وقتی خواستن تعدیل نیرو کنن اول از همه من و بیرون کردن. بعد اون دو سه جا دیگه کار پیدا کردم ولی هیچ کدوم به خوبی اولی نبود. بعد رفتم تو شرکت سهیل اونجا چسبیدم به کار به خودم قول دادم یه جوری کار کنم که بشم مدیر بخش. خوبم کار کردم از یه منشی معمولی شدم منشی مدیر عامل حتی این اواخر حرفش بود برم تو قسمت بازرگانی ولی خریت کردم. افتادم تو دام سهیل از این جا مونده و از اونجا رونده شدم. ولی می دونی هنوزم بعضی وقتها خواب هنرپیشه شدن و می بینم.
کانال 📚داستان یا پند📚
آزیتا با حرص گفت: - آشغال کثافت. سیا کامی از قلیانش گرفت و دودش را توی هوا رها کرد و همانطور که به
سیا لبخند مهربانی به آزیتا زد و گفت. اگر هنرپیشه می شدی از اون هنرپیشه ها می شدی که پسرا برات خودکشی می کردنا. یکیش من.
آزیتا با صدای بلند خندید. هر چقدر سیا دوست داشت از دید بقیه پنهان بماند، آزیتا عاشق دیده شدن بود.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_نود_و_یک سیا پوزخند صدا داری زد
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نود_و_سه
(60)
پرهام با عصبانیت فریاد زد:
- یعنی چی جنسا هنوز نرسیده؟ من تعهد دارم باید تا ده روز دیگه جنسا رو تحویل بدم.
مرد میان سالی که موهای جو گندمی داشت و رو به روی پرهام نشسته بود. پا روی پا، انداخت و گفت:
- به خاطر تحریم ها بهمون جنس نمی فروشن. می گن اقلام درخواستی ما جزو داروهای اساسی نیست و اجازه ندارن با شرکت های ایرانی معامله کنن.
پرهام مستاصل نگاهی به مرد کرد و گفت:
- این داروها که جزو تحرمیا نبود.
- تو یه ماه اخیر رفته تو لیست داروهای تحریمی.
- حالا باید چیکار کنیم؟
- می تونیم با یکی از شرکت های دارویی ترکیه وارد معامله بشیم. اونا به جای ما دارو ها رو از آلمان می خرن. بعدش ما قاچاقی داروها رو از مرز ترکیه وارد ایران کنیم.
- چقدر ضرر می کنیم؟
- تقریباً صد درصد افزایش هزینه داریم. می تونیم هفتاد درصدش رو، روی قیمتی که به خریدار دادیم بکشیم. ولی سی درصد و باید از جیب بدیم. یعنی سی درصد ضرر. البته اگه داروها لب مرز لو نرن. که اون یعنی ضرر مطلق.
پرهام دستی توی صورتش کشید و گفت:
- چاره ای نداریم. باید همین کار رو بکنیم. اگه به تعهدمون عمل نکنیم. هم مجبوریم جریمه بدیم. هم اعتبارمون رو از دست می دیم.
مرد با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- تو بستن این قرار داد عجله کردید جناب طاهباز. باید روی جوانب کار بیشتر دقت می کردید. ولی حالا دیگه کار از کار گذشته. بهتر قدم های بعدیتون رو با دقت بیشتری بردارید.
پرهام سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. انقدر عجله داشت هر چه زودتر خودش را به همه ثابت کند که به مشکلات پیش رویش فکر نکرده بود. بارها امیر و دیگران به او هشدار داده بودند ولی هر بار بی توجه به بقیه کاری را که دلش می خواست انجام داده بود. مرد کمی من و من کرد و در آخر گفت:
- یه کار دیگه هم می شه کرد.
پرهام امیدوارانه پرسید:
- چی؟
- داروها رو به جای آلمان از چین تهیه کنید و همراه با محموله ی پارچه ای که پدرتون خریداری کرده. وارد ایران کنید.
- یعنی داروی چینی بیارم.
- نه، همون داروی آلمانی ولی تو چین تولید می شه. البته کیفیتش پایین تره.
- ارزون تر در میاد؟
- بله، هم ارزون تر درمیاد هم احتمال لو رفتن محموله کمتره. هر چی باشه پدرتون تو بالاها نفوذ داره. راحت تر می تونه جنس قاچاق وارد ایران کنه.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نود_و_چهار
پرهام پوزخندی زد. هر کاری می کرد. بازهم باید از پدرش کمک می خواست. دادن ضمانت کم بود حالا باید جنس ها را هم با کمک پدرش وارد ایران می کرد. انگار بدون کمک پدرش حتی نمی توانست یک لیوان آب بخورد. رو به مرد کرد و با صدای آرامی گفت:
- باشه روش فکر می کنم. بعد بهت خبر می دم.
- باید زودتر تصمیم بگیرید. وقت زیادی نداریم.
پرهام بی حوصله سری تکان داد و باشه ای زیر لب گفت. مرد از جایش بلند شد و بعد از تاکید مجدد، برای زودتر تصمیم گرفتن از دفتر پرهام بیرون رفت.
پرهام خسته و مستاصل دستهایش را روی میز حلقه کرد و پیشونیش را روی دستش گذاشت و چشم بست.
از وقتی از مشهد برگشته بود یک روز را بدون تنش و ناراحتی نگذرانده بود. یا در شرکت به مشکل می خورد و یا توی خانه با شیدا سر و کله می زد. فکر و خیال سها هم دست از سرش بر نمی داشت. هر از گاهی صورت رنگ پریده و مظلوم سها جلوی چشمش ظاهر می شد و او را از کار و زندگی می انداخت.
آهی کشید و صاف نشست. مغزش دیگر گنجایش این همه فکر و خیال را نداشت. شاید بهتر بود امروز را بیخیال کار و تصمیمات سخت می شد. باید کمی به خودش و ذهنش استراحت می داد.
تلفن را برداشت و با فربد تماس گرفت. فربد که روی مبل خانه اش لمیده بود و کتاب می خواند با دیدن اسم پرهام روی صفحه گوشیش ابرویی بالا انداخت و پوزخند زد. خیلی وقت بود از حال هم خبر نداشتند.
- به، پرهام خان. چی شده یاد ما فقیر فقرا افتادی؟
- سلام.
- علیک سلام. چیه؟ مثل این که میزون نیستی؟
- نه، نیستم.
- چرا؟
- ولش کن. می شه آدرس آتلیه سها رو بهم بدی؟
- چیزی شده؟ آدرس آتلیه سها رو می خوای چیکار؟
پرهام از سوال فربد عصبی شد و با لحن تندی گفت:
- یعنی اگه بخوام برم محل کار زنم. باید به تو حساب پس بدم؟- زنت؟ چه شوهری هستی که آدرس محل کار زنت و از من می پرسی؟
پرهام مستاصل تر از قبل گفت:
- فربد مسخره بازی در نیار. همینطوری روزم گُهی هست. تو دیگه نرین توش.
- باشه، برات می فرستم ولی خدا شاهد بفهمم رفتی اونجا دختره رو اذیت کردی، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی؟
پرهام برو بابایی گفت و تلفن را بدون خداحافظی قطع کرد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_نود_و_سه (60) پرهام با عصبانیت
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نو_و_پنج
از این که همه طرفدار سها بودند حرصش می گرفت. اصلاً چرا فربد باید این قدر هوای سها را داشته باشد. به فربد چه ربط داشت او با زنش چطور رفتار می کند. از جایش بلند شد و با حرص کت بلند زمستانی اش را برداشت و از اتاق خارج شد. از شرکت که بیرون آمد، برای لحظه ای ایستاد و ریه هایش را از هوای سرد آخرین روزهای دی ماه پر کرد. به نظر می آمد امسال زمستان خشک و بدون برفی را پیش رو دارند.
پرهام ماشین را جلوی آتلیه نگه داشت و قبل از پیاده شدن، نگاهی به تابلوی آتلیه انداخت. آتلیه نیمرخ. خودش هم دقیقا نمی دانست در بین این همه مشغله کاری برای چه به اینجا آمده بود. شاید یک کنجکاوی ساده و یا شاید هم دلتنگی برای سها. نمی دانست، تنها چیزی که می دانست این بود که در آن لحظه دلش می خواست پیش سها باشد. شاید آرامش ذاتی سها او را هم آرام می کرد.
دستی به موهایش کشید و داخل شد. شروین و نهال رو به روی در ایستاده بودند و با مرد جوانی صحبت می کردند. فکر این که سها از صبح تا غروب کنار این پسره دراز بی خاصیت بود، عصبیش می کرد. نگاهی به دور تا دور آتلیه انداخت. در تمام زندگیش به تعداد انگشتان یک دست هم پا داخل یک آتلیه نگذاشته بود ولی به نظرش آتلیه خیلی چشم گیری نمی آمد. همه چیزش ساده و معمولی بود. فکر کرد باید پول بیشتری برای ظاهر آتلیه خرج می کردند. خودش کلی پول صرف ظاهر شرکتش کرده بود و از این مسئله کاملاً راضی بود.
نهال زودتر از بقیه متوجه پرهام شد. چشم هایش از دیدن پرهام گرد شد. از این دیدار بوهای خوبی به مشام نمی رسید. نفس عمیقی کشید و با یک لبخند مصنوعی به سمت پرهام رفت. پرهام با دیدن نهال لبخندی زد و منتظر ایستاد. می دانست نهال از او خوشش نمی آید. فکر کرد، حتما سها همه چیز را به نهال گفته است. دیگر به چه کسی در مورد زندگیشان گفته؟ آیا شروین هم می دانست، ازدواجشان صوری است؟ با شناختی که از سها داشت بعید می دانست این طور بی پروا زندگیش را در بوق و کرنا کند. ولی باز هم نمی توانست مطمئن باشد. نهال با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- خوش اومدید آقای طاهباز.
پرهام نگاهی به دور تا دور سالن انداخت و پرسید:
- سها نیست؟
نهال با دست به دری که در انتهای سالن بود، اشاره کرد و گفت:
- داره عکاسی می کنه.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نود_و_شش
- می شه برم پیشش؟
- خواهش می کنم. بفرمائید.
پرهام رو برگرداند و با شروین چشم در چشم شد. هر دو سری برای هم تکان دادند. پرهام نیشخندی زد و با قدمهایی محکم به سمت دری که نهال نشان داده بود، رفت.
کنار در ایستاد و به داخل حیاط خلوت سرسبز و فانتزی رو به رویش نگاه کرد. محوطه جمع و جور و بامزه ای بود و نسبت به سالن اصلی جالب تر بود. می توانست سلیقه سها را در آن ببیند. معلوم بود برای این قسمت از آتلیه خرج بیشتری کرده بودند.
سها رو به روی دختر کوچولویی که روی تاب کوچک زرد رنگی نشسته بود، زانو زده بود و با دوربین بزرگی که بند سیاهش را دور گردنش انداخته بود از دختر عکس می گرفت. دختر دستهایش را از هم باز کرده بود و می خندید. سها از جایش بلند شد و به سمت دختر رفت و دستی به موهای کم پشت دختر که با کش کوچکی بالای سرش بسته شده بود، کشید و دامن پوف دار صورتی رنگ دختر را روی پاهای سفید و تپلش مرتب کرد و قبل از این که دوباره به جای قبلیش برگردد. با انگشت ضربه ملایمی به نوک بینی دختر زد و گفت:
- موش بخوره تو رو خوشگله.
دختر دستهایش را در هوا تکان داد و با خوشحالی سر و صدا کرد. سها دوباره عقب رفت و چند عکس دیگر انداخت و بعد دوربین را از دور گردنش برداشت و روی نیمکت کوچکی که کنار دستش بود گذاشت و باز به سراغ دختر کوچولو رفت. حفاظ تاب را برداشت و دختر را در آغوش گرفت و گفت:
- حالا، بریم رو چمنا توب بازی کنیم.
پرهام به سها که دختر را با مهربانی در آغوش گرفته بود و قربان صدقه اش می رفت، خیره شد. دیدن این صحنه لبخند بر لبانش آورد. به نظرش مادر بودن به سها می آمد. چقدر حرکاتش با ملاطفت و آرامش دهنده، بود. چقدر بچه در آغوش سها احساس شادی و امنیت می کرد. خودش هیچ وقت به بچه دار شدن فکر نکرده بود. اصلاً بچه دار شدن در برنامه زندگیش نبود.هر چند، بلاخره مجبور بود به خاطر خانواده اش تن به بچه دار شدن بدهد ولی مطمئناً به این زودی این اتفاق نمی افتاد. سعی کرد شیدا را در کنار یک بچه تصور کند ولی نتوانست. شیدا خودش بچه بود. هنوز آنقدر بالغ نشده بود که بتواند مسئولیت یک بچه را بر عهده بگیرد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_نو_و_پنج از این که همه طرفدار سه
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نود_و_هفت
ولی سها فرق می کرد، انگار ساخته شده بود برای هر نقشی. حتی نقش مادری. فکر کرد اگر روزی بخواهد بچه دار شود دوست دارد مادر بچه هایش مثل سها باشد. آیا تا آن موقع، شیدا آنقدر عاقل می شد که بتواند مادر خوبی برای بچه هایش شود؟ فکر کرد اگر پای عشقش به شیدا نبود سها بهترین گزینه برای یک ازدواج موفق بود. باید قبول می کرد در این مورد حق با پدرش بود.
سها دختر را روی چمن های مصنوعی گذاشت و توپ کوچکی به دست دختر داد و رو به مادرش که کمی آن طرف تر ایستاده بود، گفت:
- لطفا باهاش حرف بزنید تا به سمت شما بیاد.
زن چشمی گفت و شروع به حرف زدن با دختر کرد. سها برگشت تا دوربینش را بردارد که با پرهام چشم در چشم شد. برای لحظه ای خشکش زد. پرهام لبخند مهربانی به سها زد. سها سری برای پرهان تکان داد و به سمت بچه برگشت. سعی کرد به علت آمدن پرهام به آتلیه فکر نکند ولی نتوانست. مزاحمتهای گاه به گاه شبانه اش کم بود حالا پایش به آتلیه هم باز شده بود. کار عکاسی را سریعتر تمام کرد و دختر و مادر را پیش نهال فرستاد و خودش از پرهام خواست تا همراهش به انتهای سالن بیاید.
به میز کارش که رسید از پرهام دعوت کرد تا روی تنها صندلی کنار میز بنشیند و خودش پشت میز نشست و با لحن خشکی پرسید:
- اینجا چیکار می کنی؟
پرهام ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
- اومدم زنم و ببینم. عیبی داره؟
سها کمی خودش را جلو کشید و با صورتی جدی و نگاهی سرد به چشم های پرهام خیره شد. پرهام که معنی نگاه خیره سها را متوجه شده بود، کمی در جای خودش جا به جا شد. حرفش را تصحیح کرد و گفت:
- کنجکاو بودم محل کارت و ببینم.
سها نفس عمیقی کشید. بدنش را صاف کرد، به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
- تو این همه مدت برات مهم نبود من کجا کار می کنم، چطور شد یه دفعه ای اینقدر کنجکاو شدی؟
- شاید چون تا حالا همکارات و ندیده بودم.
و بعد خودش را مثل سها جلو کشید و با لحن سردی گفت:
- از این که تمام روز کنار این پسره هستی اصلاً خوشم نمیاد.
سها پوزخندی زد و گفت:
- ولی برای من اصلاً اهمیتی نداره که تو تمام شب و پیش اون دختره هستی.
پرهام خشکش زد این اولین باری بود که سها مستقیم به شیدا اشاره می کرد. خودش را کمی عقب کشید و آب دهانش را قورت داد. سها نفس صدا دارش را بیرون فرستاد و با لحن صلح طلبانه ای گفت:
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نود_و_هشت
- پرهام نمی دونم چی تو سرت می گذره ولی خواهش می کنم بذار این یه مدتم بی دردسر بگذره و هر دوتامون بریم پی زندگی خودمون. من دیگه از این وضعیت خسته شدم.
اخم های پرهام در هم رفت. از حرف سها خوشش نیامد. منظورش از رفتن پی زندگی چه بود؟ یعنی منتظر بود تا از او جدا شود و با کسی دیگری ازدواج کند؟ با کی؟ خودش گفته بود از همه ی مردها بدش می آید و دیگر نمی خواهد ازدواج کند، وقتی نمی خواهد دوباره ازدواج کند چه اهمیتی دارد از او جدا بشود یا نه. با این که نمی خواست به این زودی از تصمیمش به سها حرفی بزند ولی آنقدر از عجله سها برای تمام کردن این زندگی عصبانی شده بود که نتوانست بیشتر از این خود دار باشد.
- فکر کنم مجبوری یه کم بیشتر من و تحمل کنی.
سها اخمی کرد و با صدایی که سعی می کرد بلند نشود، پرسید:
- یعنی چی؟
پرهام ابرویی بالا انداخت و گفت:
- یه قرار داد بستم که بابام ضامنش شده. تا پایان قرار داد نمی تونیم جدا بشیم. یعنی حدوداً ده ماه دیگه.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- تا ده ماه دیگه نمی تونی بری دنبال زندگیت.
- اینا به من مربوط نیست پرهام. من فقط تا چهلم مادر جون صبر می کنم. یعنی پانزده روز یا نهایت بیست روز دیگه.
پرهام شانه ای بالا انداخت و گفت:
- بعدش می خوای چیکار کنی. بری به همه بگی پرهام و نمی خوای. خب، برو به همه بگو نمی خوام با پرهام زندگی کنم، من هم به همه می گم زنم و دوست دارم طلاقش نمی دم.سها برای چند لحظه گیج و منگ به پرهام نگاه کرد. انتظار این را نداشت. قرار بود هر دو از اختلاف و عدم تفاهمشان بگویند. قرار نبود طلاق را گردن یکی بیندازند. این بی انصافی بود که پرهام می خواست او را جلو بیندازد و خودش را خوبه نشان دهد. حالا باید چه کار می کرد؟ تمام برنامه هایش را ردیف کرده بود. حتی خانه خوبی هم پیدا کرده بود و قرار بود هفته آینده قرار دادش را امضا کند. می خواست بلافاصله بعد از اعلام طلاق به آنجا نقل مکان کند. با عصبانیت گفت:
- به همه می گم چه بلایی سرم اوردی. همه چیز و می گم. می گم این مدته زندگیمون چطوری بوده.
- دودش تو چشم خودت می ره. وقتی همه ازت پرسیدن چرا نشستی زندگی کردی می خوای چی جواب بدی؟ سها اونی که می بازه تویی نه من.
- خیلی پستی پرهام.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
کانال 📚داستان یا پند📚
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂ بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا #بیراه_عشق #پارت_دویست_و_نود_و_هفت ولی سها فرق می کرد، ان
꧁❤️🔥بیراه عشق❤️🔥꧂
بـنـــ﷽ـــام خــ💖ــدا
#بیراه_عشق
#پارت_دویست_و_نود_و_نه
پرهام سرش را کج کرد و با لحن دلجویانه ای گفت:
- حالا چه فرقی برای تو داره. تو که زندگی و کارت و داری. قرارم نیست بعد از طلاق برگردی پیش پدر و مادرت. پس چه عجله ای داری. مگر این که فکرای دیگه ای تو سرت باشه؟
و نیم نگاهی به جایی که شروین نشسته بود، انداخت و پوزخند زد. سها از حرص لبهایش را به هم فشار داد ولی پرهام دست بردار نبود.
- اگه طلاق می خوای. برو همه چیز و به خونواده ها بگو. می دونم از این که همه بفهمن این یه سال چطور زندگی کردی خوشت نمیاد. ولی فکر نکن حتی با این کارت هم من طلاقت می دم. منم می رم به همه می گم یه غلطی اوایل ازدواجم کردم ولی الان زنم و دوست دارم می خوام براش جبران کنم. می دونم در نهایت همه طرف من و می گیرن.
بدجنس شده بود. فکر این که سها به ازدواج با شروین فکر کند، بدجنسش کرده بود. نقطه ضعف سها را می دانست. سها از بی آبروی می ترسید از این که مسخره اش کنند واهمه داشت و چه چیزی تحقیر کننده تر از این که شوهرت تو را به خاطر زن دیگری رها کرده باشد. مطمئن بود سها هیچ وقت جرات نمی کرد برود و واقعیت را به همه بگوید.
اشک در چشم های سها جمع شد. انتظار این همه خباثت را از پرهام نداشت. پرهام با دیدن اشک جمع شده در چشم های سها عصبی شد. نیامده بود سها را اذیت کند، آمده بود با دیدن سها آرامش بگیرد. ولی دیدن آن پسره شروین و تاکید سها بر طلاق، اعصابش را به هم ریخته بود. سها سر پایین انداخت تا پرهام متوجه حال خرابش نشود. از این که از خودش ضعف نشان داده بود، حالش به هم می خورد وقتی دوباره سر بالا آورد نقاب سنگیش را بر چهره زده بود. پرهام از جایش بلند شد و گفت:
- معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتت کنم. یه مدته خیلی تحت فشارم. بعداً بیشتر در موردش با هم حرف می زنیم.
سها بدون این که نگاه از صورت پرهام بردارد گفت:
- من کوتاه نمیام پرهام. باید جدا بشیم.
پرهام نمی خواست در حضور شروین با سها دعوا کند برای همین با لبخندی روی لب گفت:
- نمی شی عزیزم. نمی تونی بشی.
سها با عصبانیت چشم بست. پرهام که از سکوت و خود داری سها شجاع تر شده بود. با صدای بلندی که به گوش شروین برسد، گفت:
- شب زودتر میام خونه عشقم.
و از میز سها فاصله گرفت.
.
#ادامه_دارد...
@Dastanyapand
༺~🍃🌺🍃~༻
#بیراه_عشق
#پارت_سیصد
(61)
غروب نشده پرهام جلوی آپارتمان سها بود. سها که منتظر آمدن پرهام بود. با اخم های درهم رفته در را باز کرد. پرهام با دیدن چهره عصبانی سها ابرویی بالا انداخت و در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت:
- چه عصبانی
اخم های سها بیشتر در هم رفت و لبخند پرهام عمیق تر شد. سها چشم بست و از پرهام رو برگردند. دست پرهام را خوانده بود. می خواست با لودگی بحث را به بیراه بکشاند. نباید عصبانی می شد. عصبانیت باعث می شد، نتواند درست فکر کند. آن وقت پرهام همه چیز را به نفع خودش عوض می کرد. نفس عمیقی کشید و تا ده شمرد. این یکی از راهکارهای کنترل خشم بود که دکتر نخعی یادش داده بود. مدتها بود این قدر عصبانی نشده بود که بخواهد از این راهکارها استفاده کند. وقتی آرام تر شد به سمت پرهام که حالا روی یکی از مبلهای سالن نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و با سری کج شده و لبخندی پیروزمندانه نگاهش می کرد، برگشت. پرهام گفت:
- نمی فهمم از چی اینقدر عصبانی. من که چیز بدی نگفتم. حالا شش ماه این ور و اون ور چه فرقی برای تو داره. داری زندگیت و می کنی دیگه.
حالا که پرهام سعی داشت با آرامش حرفش را به کرسی بنشاند او هم باید با همان آرامش ادامه می داد. روی مبلی رو به روی پرهام نشست و دستهایش را در هم قلاب کرد و همانطور که به انگشتان دستش خیره شده بود، گفت:- خسته ام پرهام. از این همه موش و گربه بازی خسته ام. از این همه دروغ و دغل خستم. نمی تونم بیشتر از این تو این زندگی نکبت بمونم. بیا تمومش کنیم. این جوری برای همه بهتره.
پرهام آب دهانش را قورت داد. هر چه فکر می کرد نمی توانست، بفهمد چه چیزی باعث شده سها این قدر برای طلاق گرفتن عجله داشته باشد. تنها فکری که به ذهنش می رسید این بود که سها قول و قراری با شروین گذاشته باشد و همین فکر او را برای طلاق ندادن سها مصرتر می کرد. سها زن او بود و هیچ خری اجازه نزدیک شدن به او را نداشت. پوزخندی زد و گفت:
- صبح که حرف خسته شدن نبود. حرف رفتن دنبال زندگی بود.
سها پوزخند پرهام را با پوزخندی جواب داد. می دانست کنایه پرهام به شروین است. اگر شروین را ندیده بود چه چیزی را می خواست بهانه کند؟ نمی توانست اجازه دهد پرهام با تهمت زدن به او بار گناهش را سبک کند و حق را به خودش بدهد.
#ادامه_دارد...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃
@Dastanyapand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اخوندباحال باخانمهاواقایون حرف داره😂😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام مهربانم✋🌸
آب از سرم گذشتہ صدا میکنے مرا؟
در یڪ قنوٺِ سبز، دعا میکنے مرا؟
این شوقِ پر زدن ڪه بہ جایے نمیرسد
بال و پرم شڪستہ، هوا میکنے مرا؟
#امام_زمان
#در_ثواب_نشر_سهیم_باشیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╮
╰┅ঊঈ🌹🍃🌸🍃🌹ঊঈ┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
√ مذهبیهای خطرناک !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 حکایت گرگهایی که آرزوی تکهتکه کردن ایران را در سر میپرورانند
🟥 گذشت اون زمانی که شما هر کاری دلتون خواست توی این سرزمین انجام دادید.
❤️🔥 من حاضرم همینجا بمیرم ولی با جنازهام یک متر از خاک این جزیره رو حفظ کنم.
امام رضا(علیهالسلام) فرمودند: در روزهای پایانی ماه شعبان زیاد بگویید:
اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَكُنْ غَفَرْتَ لَنا فيما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فيما بَقِىَ مِنْهُ.
#ماه_شعبان
💠عروج با حضرت زهرا سلام الله علیها
✍مرحوم آیت الله شاه آبادی:
🔹در نوافل شب به مقام شامخ حضرت زهرا سلام الله علیها توجه کنید و بدانید که استمداد گرفتن از آن حضرت، موجب ترقی و قرب معنوی میشود و خداشناسی انسان را زیاد میکند.
🔸همچنین قبل از اذان صبح، صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها را بفرستید.
📚عارف کامل. | ص ۴
امام زمانت را یاری کن
و خودت را به گونه ای آماده کن
که یاری کننده امام زمانت باشی
#شهیدجهادمغنیه
ازش پرسیدم که شما رزمندهٔ اسلامید؟!
گفت:نه عزیزم! ما شرمندهٔ اسلامیـم.
از اون روز فکر میکردم که شرمنده اسلام یک رده بالاتر از
رزمنده اسلامه تا اینکه شهید شد..!
#شهیدکلهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تا حالا دیده بودین یه شیر پشت ایران وایسه😂
⭕️ پیرمرد هندی، میگه ما ایرانیها را مثل این شیر رام کردهایم😏
😂 پاسخ دندانشکن شیر
اگر زبان این پیرمرد رو ترجمه کنید خواهید دید به محض اینکه برای ایران و ایرانی اراجیف می بافد. این شیر باغیرت هندی. او رو به زمین میزند. تا بفهمد هیچ کس حق ندارد در مورد اقتدار ایران و ایرانی چیزی بگوید. وگرنه کسی خواسته باشد ایران رو زمین بزند خودش زمین خواهد خورد
معنی آیه کالانعام هم اضل،، قرآن یعنی همین
یعنی نه تنها کافر و مشرک و ضد اسلام و دشمن اسلام از یک چهارپا کمتر است بلکه امثال رائفی پور که به این مجلس انقلابی ضربه زد هم از یک چهارپا ارزشش کمتر است.
و اگر بگوییم چهارپا هستند به حق این حیوانات زبون بسته و صد البته غیرتمند تر از این افراد. به این حیوانات ظلم کردیم.
پس به گفته قران، امثال رسایی و رائفی پور، بدتر از چهارپایان هستند.
🔴گفت مگر میشود ندیده عاشق شد ؟!
گفتم بله...
ما ندیده عاشقش شدیم (:💔
#امام_زمانی ها
#امام _زمانم
#مذهبی_ها
#حسینی _ها
https://eitaa.com/alizademahdi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچها ازحتی درون شکم مادر،درک و فهم دارند اما این خوردوخوراک ها و تربیت ها ذات پاکشان رو خراب میکند
طبق آیات قرآن
حیوانات هم حساب وکتاب وحشر دارن
البته به این معنا نیست که دقیقا مثل انسان بهشون رسیدگی بشه
اون چیزی که از قرآن معلومه اینه که حیوانات حدی ازشعور رو دارن
ازکجا معلوم
صبرکن تا بگم
1⃣مورچه تا لشکر سلیمان را دیدبه بقیه هشدارداد(نمل 18)
2⃣هدهد رفت و ازجامعه ای و دینشون خبر آورد(نمل 20)
3⃣حضرت سلیمان و داودزبان پرنده ها رو بلد بودن پس حیوانات،حرف زدن بلدن (نمل 16)
4⃣حضرت سلیمان پرنده ها رو به صف میکردتا سان ببینه، پس معلومه دستورات رو میفهمن(نمل 16)
5⃣نهنگ طبق دستور خدا حضرت یونس رو بلعید و طبق دستور کنار ساحلی زمین گذاشتش(صافات 141،145)
6⃣ناقه ی صالح فقط همون روز خاص سر نهر میرفت معلومه دستوری بهش داده شده بود واطاعت میکرد(شعرا۱۵۵)
7⃣پرنده های ابابیل دستور خدا رو اجرا کردن(فیل۳)
8⃣کلاغ به دستور خدا دفن کردن رو به قابیل یاد داد(مائده 31)
ختم کلام با این آیه حاصل میشه
✴️وَمَا مِن دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا طَائِرٍ يَطِيرُ بِجَنَاحَيْهِ إِلَّا أُمَمٌ أَمْثَالُكُم... ثُمَّ إِلَىٰ رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ📜(انعام38)
هیچ جنبنده ای وهیچ پرنده ای نیست مگر اینکه امتهایی مثل شما هستن.. و سپس نزد خدا محشور خواهند شد
اما اینکه
حیوانات پیغمبر دارن یا به فطرت مؤاخذه میشن
وسوالات دیگه رو هیچی ازش نمیدونیم
🔴گفت مگر میشود ندیده عاشق شد ؟!
گفتم بله...
ما ندیده عاشقش شدیم (:💔
#امام_زمانی ها
#امام _زمانم
#مذهبی_ها
#حسینی _ها
https://eitaa.com/alizademahdi
21.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من برام یه موضوع خیلی جالبه
اینکه چرا همه ی مردم بی حجابی و بی عفتی رو از چشم مسولین میبینن؟
مگه مسولین ،پدر اینها هستند ؟
همین خانم مجری،تا زمانیکه توی محیط کارش هست داره به قوانین احترام می گذاره
خارج ازمحیط کار اون اداره،مسئول بی عفتی ایشونه ؟
یاهمسرش ؟یا پدرش ؟یا برادرش ؟یاخودش؟
من نمی فهمم آقایون ایرانی تا کی می خان بی مسولیتی خودشون و درباره ی همسر و دختر و مادر وخواهرشون بندازن گردن مردم و ادارات ونهادها؟
آقایون اگرکمتر سرشون توی آخور زن همسایه باشه فرصت رسیدگی به بی حجابی زن ودختر خودشونو دارن.
به رئیس فلان اداره وفلان سازمان چه ارتباطی داره که شما خواهرت بی حجابه ؟
خیلی برام این حجم از بی مسولیتی آقایون جالبه !!!!
ما در رادیو و تلویزیون وتئاترو انواع هنر میلیونی افرادداریم که هرکدام درجایی مشغول بکارهستند.
پس نمیشود آنها روبکلی ازبدنه صدا و سیماجدا کرد
البته درخود صداوسیما جلوی دوربین چنین نیستند
ومیلیونی ورزشکار ازهر نوع ورزشی و بانک و ادارات وکارمندو..... داریم که خانواده های بعضی آنهاهمینطورهستند.
پس نمیشودهمه این افراد رو از کار بیکارکرد یا براشون گشت ارشاد گذاشت
پس امربه معروف ونهی از منکر رو باورکنیم که امر و قانون وواحب خداست وباید اجرایی شود آنهم توسط تک تک افرادجامعه.
آن وقت این اوضاع جمع میشود
و مامسئول هستیم نه تنها فقط مسئولین که هرکار کردندمنافقان از آن سوء استفاده کردند
پس از ماست که بر ماست.
🔴گفت مگر میشود ندیده عاشق شد ؟!
گفتم بله...
ما ندیده عاشقش شدیم (:💔
#امام_زمانی ها
#امام _زمانم
#مذهبی_ها
#حسینی _ها
https://eitaa.com/alizademahdi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
❌️مساله حجاب با ورود کامل تمام ارگان ها و التزام همه به اجرای قانون حجاب به راحتی قابل حل است !
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
🎥تصاویری از وضعیت عجیب کوچه پس کوچه های شهر مکه عربستان سعودی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
❌️ اینو ببینید که دیگه امارات و دبی رو نزنن تو سرتون !
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
مداحی_آنلاین_تاثیر_دعای_پدر_و_مادر.mp3
1.82M
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
♨️عذرخواهی از پدر و مادر
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
#ملیڪہ_شهر_دمشق💗🌿
همچو زهرا عاشق وشیداے باباے خود اسٺ
اے بنازم آل پیغمبر همہ زهرایےاند
او شده اُم ابیها،این شده جانِ پدر
مرحبا بر آنڪہ گفتہ: دختران بابایےاند
#یاحضرٺ_رقیہ_س💙
#میلاد_حضرت_رقیه(س)💝
#مبارڪ_باد🎊🎈
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e