ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
ـ #type8 ای های هاگوارتز🪄 پارت اول: تیپ هشت میتونه یه نیروی خیلیخوب یا شرورترینشون باشه. اون تما
ـ #type8 ای های هاگوارتز🪄
پارت دوم: این توضیحات خیلیخوب با شخصیت گریفندوریها مطابقت داره. جایی که افراد شجاع و قوی برای رشد خودشون با رقیباشون، همراه میشن.
اما مراقب باشید که این تا کجا میتونه پیش بره! گریفیندور در طول مجموعههای هری پاتر گاهی شخصیتهای شیطانی هم داشته و رقابت زیاد میتونه منجر به تقویت نیروی شر هم بشه!🧡
@Eema_Ennea | #ادمین_لیلا
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
ـ #type9 ای های هاگوارتز🪄 پارت اول: تیپ نه تو موقعیتهای درگیری منفعله و آمادست تا به دنبال مصالحه
ـ #type9 ای های هاگوارتز🪄
پارت دوم: از تیپ نه تو گروه هافپاف میشه نمونههای زیادی پیدا کرد. طوری که افراد تیپ چهار رو کمکشون حساب باز می کنن و تو نبردهای اصلی از هافلپاف یار جمع میکنن. اما تیپ نهها، خودشون میتونن رهبر گروه باشن ولی ترجیح میدن که پیوندهای محکمی با یه رهبر داشته باشن تا اینکه خودشون مسئول باشن.💛
@Eema_Ennea | #ادمین_لیلا
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب نباشد اگر قُم شده دری ز بهشت؛
بهشتبوده چو در انحصار فاطمه ها..
|وفات غریبانهی اُخت الرضا؛ خواهر سلطان ایران تسلیت بآد🕯|
@Eema_Ennea | تیم شخصیت شناسی ایما
فراخوان همکاری با تیم ایما در زمینه هایِ😃:
🔸- برگزاری چالش
🔸- تبادل
🔸- گرافیک
🔸- ترجمه
🔸- پژوهش و تولید محتوا
🔸- جمع آوری و بارگذاری محتوا
🔸- تایپ شناسی
📌 ابتدا "دو شرط مهم" جهت ورود به تیم ایما رو مطالعه کنید^^👉🏻
📌 و بعد در صورت تمایل اینجا پیام بدین☺️👇🏻
@Eema_Admin @Eema_Admin
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
فراخوان همکاری با تیم ایما در زمینه هایِ😃: 🔸- برگزاری چالش 🔸- تبادل 🔸- گرافیک 🔸- ترجمه 🔸- پ
علاوه بر موارد بالا،
به تعداد "بسیار محدودی"❤️🔥
افراد دغدغه مند
نیازداریم که به صورت تخصصی
در زمینه انیاگرام آموزش ببینن😎
و بتونن تولیدمحتوای تخصصی داشته باشن✌️🏻
اگه مایلی و فکر میکنی تایمش رو داری
اینجا پیام بده☺️👇🏻
@Eema_Admin @Eema_Admin
#all_types #type9 #type8 #type7 #type6 #type5 #type4 #type3 #type2 #type1
درصد فراوانی تایپ های انیاگرام بین #ENFJ ها 🌿
@Eema_Ennea | #ادمین_هرماینی
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت 🔹اولیور: #type2 #2w1 پارت هجدهم: اولیور شانهاش را گرفت و محکم فشرد:«بیشتر هوای نا
• #داستان عاقبت
پارت نوزدهم: تام مردی لاغر با موهای مشکی و سی و شش ساله بود که هنوز با مادرش زندگی، یا به قولی از او مراقبت میکرد!
مایکل، مرد چهل و هشت سالهای با جوگندمیهای جذاب که استاد نیکولاس در دانشگاه و بیزینس من و ایدهپرداز معرکهای بود؛ بیشتر هم برای شرکتهای هرمی! و البته او بود که پای نیکولاس را به این جمع باز کرد.
باب هم بود، که البته گفت امشب نمیآید. او از وقتی یادش میآمد کارگر ساختمانی بود. قبلا با پدرش کار میکرد و بعد هم که پدرش را بخاطر برخورد بلوک سیمانی به سر از دست داد، خودش ادامه داد. او هم به تازگی چهل و دو ساله شده بود.
جکسون هم مردی پنجاه یا پنجاه و دو ساله، پیرترین عضو جمع و مردی متعهد اما بسیار حساس و شکاک بود!
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• #داستان عاقبت پارت نوزدهم: تام مردی لاغر با موهای مشکی و سی و شش ساله بود که هنوز با مادرش زندگی،
• داستان عاقبت
پارت بیستم: اما نیک... جوانترین و پولدارترین عضو اکیپشان بود. هنوز سی و پنج سال داشت و تابهحال هیچکار جدیای را آغاز نکرده، دستش توی جیب پدرش بود! چند وقتی میشد پدرش تصمیم گرفته بود او را وادار به ازدواج کند تا شاید کمی مسئولیتپذیرتر شود. نه فقط وادار به ازدواج، بلکه وادار به ازدواج با شخصی که مدنظر خودش بود. یعنی دخترعموی نیک، سارا!
نیکولاس اولین خواستگاری بود که سارا او را پذیرفت. در بیست و هفت سالگی... قبل از آن سرش گرم دریافت مدرک دکتری و پیانو بود. مدرکش را که گرفت، پروسه آشناییاش با نیکولاس آغاز شد. در همان اثنا آموزشگاه موسیقی افتتاح کرد.
نیکولاس سارا را اینطور توصیف میکرد:«دختری لوس و وابسته!»
اما سارا... از وقتی یادش میآمد عاشق نیک بود! همیشه دوست داشت با او صحبت کند، کنارش قدم بردارد، با او به خرید برود و...
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت بیستم: اما نیک... جوانترین و پولدارترین عضو اکیپشان بود. هنوز سی و پنج سال داش
• داستان عاقبت
پارت بیست و یکم: اصلا یادش نمیآمد دیگر چه زمانی در زندگیاش به اندازه زمانی که نیک همپای او برای گرفتن مجوز تاسیس آموزشگاه، خریدن مکان و دیزاین و تهیه لوازم میرفت و میآمد خوشحال بوده؟
با وجودی که نیکولاس از بچگی زیاد سر به سرش میگذاشت و در طول نامزدیشان هم هنوز، یک دوستت دارم به او نگفته بود، اما سارا او را هنوز بیشتر از هر کسی میخواست!
در واقع سارا لوس و وابسته نبود. نازپرورده و عاشق بود! چیزهایی که نیک هیچگاه درکشان نمیکرد...
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت بیست و یکم: اصلا یادش نمیآمد دیگر چه زمانی در زندگیاش به اندازه زمانی که نیک
• داستان عاقبت
پارت بیست و دوم: بعد از اتمام نمایش شورانگیز نیکولاس، تام دستش را دور شانه جکسون حلقه کرد و گفت:«این پیرمرد از اولم بدجور تو خودشه... نه حرفی زده و نه چیزی خورده!»
مایکل فورا پرسید:«اتفاقی افتاده جک؟»
جکسون حالت نشستنش را تغییر داد. آهی کشید و با صدای گرفته گفت:«امروز لِوِل جدیدی از بدبختیام آنلاک شد! از شرکت اخراج شدم... شرکتی که همه عمر و جوونیم رو به پاش ریخته بودم...»
همه ساکت او را نگاه کردند. تام ناگهان روی شانهاش کوبید و بلند گفت:«بــــیخیال مرد! تو هنوز ماشینت و تاکسی اینترنتی رو داری!»
اما جکسون که انگار هنوز در افکار خودش بود ناگهان گفت:«دخترهی عوضی... میره بالای سن و با افتخار میگه» صدایش را نازک کرد و ادامه داد:«من بعنوان دختری که در پرورشگاه تربیت یافته، عمیقا از خداوند سپاسگزارم که حالا توانستم روی پاهای خودم بیاستم و شرکتی دانشبنیان تاسیس و جوانان متخصص زیادی را وارد عرصه کار حرفهای کنم!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت بیست و دوم: بعد از اتمام نمایش شورانگیز نیکولاس، تام دستش را دور شانه جکسون حلق
• داستان عاقبت
پارت بیست و سوم: مشتی به زمین کوبید و قهقههای زد:«دخترهی بیاصالت! این من بودم که تو رو آدم حساب و کمکت کردم که به اینجا رسیدی! حالا سر من داد میکشی و اخراجم میکنی؟»
نیکولاس قهقههای زد:«بیخیال مرد... آروم باش!»
جکسون دستی به رگهای ورم کرده گردنش کشید:«آرومم ولی...»
نیکولاس کف دستهایش را به هم کوبید و او را نگاه کرد:«ولی باید حال این خانم افادهای رو بگیری! درسته؟»
نه. درست نبود. جکسون میخواست بگوید:«ولی نباید وقتی در این شرایط سخت بود ناگهان اینطور برخورد میکرد و کارش را میگرفت»... اما جمله نیکولاس باعث شد بیخیال ادامهای که خودش در سر داشت بشود. با چشمانی که برق میزد زمزمه کرد:«آره... آره! باید خــــــوب حالشو بگیرم!»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل
ایما | شخصیت شناسی انیاگرام
• داستان عاقبت پارت بیست و سوم: مشتی به زمین کوبید و قهقههای زد:«دخترهی بیاصالت! این من بودم که
• داستان عاقبت
پارت بیست و چهارم: نیکولاس دستانش را که همچنان به هم چسبیده بود، چند بار به هم مالید و با چشمان بسته مشغول فکر شد. ناگهان انگشتانش در هم قفل شد و چشمانش را به ضرب باز کرد:«یه شرکت صوری تأسیس میکنیم. میپیچیم به پر و پاش و میزنیمش زمین!»
جکسون قهقههای زد:«میخوای برای گرفتن انتقام من یه شرکت بزنی؟ بیخیال پسر دو روز دیگه که ازدواج کنی این پولا رو نیاز داری!»
نیکولاس با نگاهی به او، یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:«نه فقط برای اون... اما حالا که بابام داره وادارم میکنه یه شرکت تأسیس کنم و روی پاهای خودم وایسم، ترجیه میدم اقلا یه سناریوی هیجانانگیز پشتش باشه!»
مایکل با ابروهای بالا پریده، فورا گفت:«منطقی باش و خوب فکر کن نیک! برای شرکت زدن باید خیلی چیزا رو بدونی...»
@Eema_Ennea | #ادمین_تأویل