.
انسان نجات مییابد:
از "تکبر"با سلام کردن
از "مصیبت"با صدقه دادن
از "بیماری"با دعا کردن
از "حرص" با شکر کردن
از "غصه"با صبر کردن
امیدوارم زندگی تون
خالی از تمام بدیها باشه
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
مشکل ما از اونجایی شروع شد که
ظاهر زندگی دیگران نذاشت
خوشگلیای زندگی خودمونو ببینیم . . .
و امان از روزی که مرغ همسایه را غاز دیدییم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_چهار
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خاله ی سودامدام زنگ میزدمتوجه ی نگاهای سنگین خواهربزرگم میشدم اماحرفی نمیزد..خلاصه باهربدبختی بودمادرم روراضی کردم راه افتادم سمت شهروقتی رسیدم کارهای سوداروانجام داده بودن منم برگه هاروامضاکردم سوداروبردن اتاق عمل داشتم دیونه میشدم مرگ پدرم باعث شدبودهرلحظه منتظریه خبربدباشم بدون خجالت کشیدن ازکسی پشت دراتاق عمل اشک میریختم دعامیکردم.از خدا میخواستم هردو تاشون روسالم بهم برگردونه...نمیدونم دقیقا چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد شماره ی خواهر بزرگم بود..با صدای گرفته گفتم جانم گفت عباس،کجای گفتم داروخونه،داشتم با خواهرم حرف میزدم که یه دکتر رو پیچ کردن خواهرم گفت تو داروخونه نیستی چرا رو راست نمیگی چی شده گفتم چیزی نیست یکی ازهمکارهام حالش بدشده .اوردیمش...بیمارستان...انقدر حرفهام ضدنقیض بودکه شک نداشتم باورش نشده اماحرفی هم نزد..پرستار از اتاق عمل امدبیرون گفت همراه فلانی سریع رفتم پیشش گفت صاحب یه دختر ناز شدید حال مادروبچه ام خوبه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
با پول میتونی مَسکن بخری اما خونه نه!
تختخواب بخری اما خواب نه
ساعت بخری اما زمان نه
کتاب بخری اما دانش نه
غذا بخری اما اشتها نه
دوست بخری حتی اما عشق نه...
"پول همه چیز نیست"
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زیبایی ها را چشم میبیند
و مهربانی ها را دل !
چشم فراموش میکند
اما دل هرگز !
پس بدان که تا زمانی
دل زنده است
فراموش نخواهی شد …
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
گاهی دلم هیچ چیز نمیخواهد
جز گپ ریز ریز با مادرم
هی من حرف بزنم
هی او چای تازه دم بریزد،
هی چای ام سرد بشود
هی دلم گرم.
آنجا که چای ات سرد میشود
و دلت گرم "خانه مادر است.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_پنج
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
شاید براتون عجیب باشه امادرعین ناراحتی خوشحال بودم امدن دخترم باعث شدغم ازدست دادن پدرم روراحتترتحمل کنم.اون شب من کناردخترم وسوداموندم صبح کارهای ترخیصشون روانجام دادم نزدیک ظهربردمشون خونه ی خالش،چون سرمزارمراسم داشتیم بایدبرمیگشتم روستابه سوداگفتم ممکنه تاسوم پدرم نتونم بیام مراقب خودت باش وهرچی که لازم داشتن براشون خریدم رفتم،وقتی رسیدم روستامراسم شروع شده بودهمه سرخاک بودن نگم براتون که بخاطردیررسیدنم چقدربهم زنگ زده بودن میگفتن کجای ابرومون رفت چرانمیای..خلاصه مراسم تموم شداخرشب باخانوادم تنهابودیم که مادرم شروع کردبه گله کردن که نبایدول میکردی میرفتی توروستابرامون حرف درمیارن..هرکس یه چیزی میگفت به غیرازخواهربزرگم که سکوت کرده بودحرفی نمیزد...من بعد از سوم پدرم برگشتم شهررفتم پیش سودادخترم وقرارشدبرای هفتم دوباره برگردم روستا،اسم دخترم روگذاشتیم ساریناکه به سودابیاد...سارینا تمام زندگیم شده بودانقدرازداشتنش خوشحال بودم که هیچی دیگه برام مهم نبود...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
برای آسان نمودن دشواريهاي زندگی سه راه وجوددارد
خواب
خنده
وامید...
پس خوب بخواب
همیشه بخند
امیدوارباش...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
سرنوشت دروغی بیش نیست.
انسان خود کتاب
زندگی اش را مینويسد .
هیچ چیز بر پیشانی تو ننوشته اند.
پیشانی تو لوحی سپيد است.
خواه بدبختی رسم کنی
خواه خوشبختی رسم کنی.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌸ســــــــــــلام
💗صبح زیبـاتون بخیر و نیکی
🌸صبحتون شاد و پرانرژی
💗روزتون معطر به نور الهی
🌸سر آغاز روزتـون
💗سرشـار ازعشق و امید
❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نیایش صبحگاهی 🌻
🌻خـدایا🙏
✨در این روز سه شنبه مهر ماه
🌻بهترین اتفاقات را
✨سر راه دوستانم قرارده
🌻وجودشان سلامت
✨دلشان پرمحبت
🌻زندگیشان زیبا و
✨آرزوهایشان را برآورده فرما
🌻آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_صد_بیست_چهارم🎬:
با حالتی که استرس سراسر وجودم را گرفته بود گفتم: تو رو خدا حرف بزن ببینم چی شده؟! قلبم داره میاد تو دهنم...
محبوبه که متوجه شد حال من از اون بدتره گفت: ببین آروم باش، الان برات تعریف می کنم.
حقیقتش اینه که مرجان هفته قبل طی یه تماس پنهانی که با مامان داشت گفته بود حالش بد هست و مدام بالا میاره، من حدس زدم باردار باشه، برای همین چند روز پیش یه تست گرفتم و بابا اینا را به راه انداختم و گفتم بریم به مرجان سر بزنیم، اینا هم درسته دل خوشی از دایی و خانواده اش نداشتند اما دوست داشتن مرجان را ببینند، دیگه با بابا و مامان و مارال راه افتادیم رفتیم، بابا حال خودش هم خوب نبود اما به هر طریقی بود خودش را پشت رول نگه داشت و ما را رسوند خونه دایی...
با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم: خوب اونجا چی شد؟! کی بود؟
محبوبه نفسی تازه کرد و ادامه داد: خبرمرگشون، غیر از دختراش دیگه همه شون بودن، اول که ما را دیدن تعجب کردن، بعد بابا با التماس و خواهش خواست مرجان را ببینیم، من واینستادم ببینم اونا چی میگن، زن دایی را که جلو در بود کنار زدم و رفتم داخل خونه...
مرجان روی حیاط داشت برای این شکم گنده ها، مشک میزد تا دوغ درست کنه، رنگش زرد و لاغرتر از همیشه بود، تا منو دید بدوو خودش را بهم رسوند.
من نگاه کردم دم در دیدم اونا هنوز مشغول بحث هستن، تست را توی مشت مرجان چپوندم و طرز استفاده اش هم گفتم و بعد تاکید کردم همین الان بره دسشویی تست را انجام بده.
مرجان هاج و واج مونده بود، ولی با این حال قبول کرد و پنج دقیقه بعد که اومد پیشم دیدم تستش مثبت شده، توی این فاصله بابا و مامان هم اومده بودن روی حیاط.
نظام هم بالای پله ها وایستاده بود، با دیدن تست توی گوش مرجان گفتم: ببین تو بارداری، کاری هست که شده، بزار به همین بهانه که می خوایم ببریمت دکتر از نظام و دایی اینا اجازه بگیریم و چند روزی ببریمت روستا خونه بابا...
مرجان که انگار هر حرف من براش یه شوک بزرگ بود تو اوج بی پناهی تا شنید می خوایم ببریمش خنده بلندی کرد و گفت: باشه...کاش بشه
در همین حین نظام که از اون بالا ما را نگاه می کرد گفت: چی شده هرهر کرکر راه انداختی؟! برای ما که برج زهر ماری برای دیگران قند و عسل...
مرجان مثل دخترکی ذوق زده همانطور که از پله ها بالا می رفت تست دستش را تکون داد و گفت: من...من...
زن دایی خودش را نزدیک نظام کشید و گفت: تو چی؟!
مرجان که حالا خودش را کنار نظام رسونده بود سرش را پایین انداخت و همانطور که گونه های لاغرش گل می انداخت گفت: من حامله ام...
نظام که انگار برق سه فاز بهش وصل کرده بودند گفت: چی؟! چه غلطی کردی؟!
مرجان با لکنت گفت:ب...ب...بخدا من کاری نکردم...این...این تست را محبوبه...
یکدفعه نظام با دو تا دست محکم مرجان را عقب هول داد، بطوریکه مرجان تعادلش را از دست داد و یکدفعه از بالای پله ها پرت شد پایین و نظام همانطور که فریاد میزد گفت: خاک بر سرت! پدر این بچه کیه هااا...
زن دایی که انگار تازه متوجه قضیه شده بود به طرف مرجان هجوم آورد و همانطور که به جان مرجان بدبخت لگد میزد هزار تا فحش هم بهش میداد
من و مامان و مارال که اوضاع را اینطور دیدیم، خودمون را به مرجان رساندیم، مرجان که هیچ وقت صداش در نمییومد با گریه می گفت: وای مُردم، آخ دلم داره پاره میشه و...
با هزار زحمت مرجان را از زیر دستشون کشیدیم بیرون...
اوضاع خیلی خراب بود، بابا هم با دایی درگیر شده بود و مادر هم با نظام و زن دایی...
این ما بین من و مارال سریع زیر بغل مرجان را گرفتم و کشان کشان بردیم و عقب ماشین سوارش کردیم، در ماشین هم باز کردم و ماشین را روشن کردم و صدا زدم: بابا مامان بیاین...
من اصلا حواسم نبود اما مارال از تک تک حرکاتشون با گوشیش فیلم می گرفت.
دیدم خانواده داییم دست بردار نیستن، چند تا سنگ برداشتم و فریاد زدم، اگر نزارین بابام این بیان، شیشه های خونه تان را خورد می کنم.
بالاخره به هر زحمتی بود بابا و مامان اومدن و سوار ماشین شدن، گرچه خانواده دایی تا یه مسافت پشت ماشین می دویدن
ماشین حرکت کرد و منم خودم را انداختم بالای ماشین کنار مرجان، مارال هم کنار مرجان کز کرده بود انگار از چیزی شوکه شده بود.
اومدم مرجان را بغل کنم، یک دفعه متوجه لباسش شدم که غرق خون بود.
زدم توی سرم می خواستم چیزی بگم که مارال ماشین دایی را نشان داد، ماشین پشت سرمون هو کشان میامد و نظام فریاد میزد و چیزی داشت میگفت
ادامه پارت بعدی👇
📝به قلم:ط_حسینی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از خوبی آدم ها
برای خودت دیواری بساز
هر وقت در حقت بدی ڪردند
فقط یڪ آجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را
خراب ڪنی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بعضی از آدمـا
تو سن هجده سالگی پیرن
و بعضی هـا
تو سن نود سالگی جوون
سن فقط یـه مفهومه کـه
انسان هـا درستش کـردن...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هیچ کس از آخرین خداحافظی
با خبر نیست!
با هم مهربان باشیم.
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
خوب بودن خود را منوط به خوب بودن ديگران نكن .
بد بودن خود رابه علت بد بودن ديگران توجيه نكن.
ما آيينه نيستيم،
انسانيم...
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_شش
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خلاصه برای مراسم هفتم پدرم صبح رفتم بعد از شامم برگشتم هرچی مادرم اصرار کرد بمون قبول نکردم..ده روزازبه دنیا امدن سارینا گذشته بودکه سودا و دخترم روبردم خونه ی خودم،،خالش روزهامیومدکمک سوداتاشب پیشش میموند.خیلی شرمنده محبتش شده بودم میخواستم یه جوری براش جبران کنم تصمیم گرفتم یه انگشتر طلا براش بخرم رفتم طلافروشی چندتاعکس گرفتم برای سودافرستادم تا یکیش روبرای خالش انتخاب کنه...اما موقع فاکتور کردن برای سوداهم یه انگشترخریدم..روزهامیگذشت چهلم پدرم شد بازم سوداودخترم روبردم خونه ی خالش خودم رفتم روستامراسم چهلم که تموم شداخرشب به سوداپیام دادم چندتاعکس ازسارینابرام بفرسته دلم براش تنگ شده انقدرخسته بودم که نمیدونم چه جوری خوابم میبره ونزدیک صبح که بیدارشدم دیدم یه پتوروم گوشیم روی طاقچه وقتی پیامهام روچک کردم دیدم سودابرام چندتاعکس فرستاده نمیدونم چراحس میکردم کسی گوشیم روچک کرده
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
همیشه فرصت انتخاب نداری
خیلی از شانس های زندگیت
یکبار اتفاق میفته
و دقیقا زمانی از دستش میدی که
انجامش رو به روز بعد موکول میکنی...
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
بيست سال ديگه بيشتر براى كارهايى كه نكردى ناراحت ميشى تا كارهايى كه كردى بگرد، روياپردازى كن.
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
اگر کسی گرهای دارد
و تو راهش را میدانی سکوت نکن!
اگر دستت به جایی میرسد کاری کن.
معجزهی زندگی دیگران باش
بیشک فرد دیگری معجزه زندگی تو خواهد بود ...
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
شاید خدا خواسته است ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را.
به این ترتیب وقتی او رایافتی بهتر می توانی شکر گذار باشی !
🕴 گابریل گارسیا مارکز
ورود 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_نود_هفت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
فرداش برگشتم رفتم سرکار،،نزدیک ظهرگوشیم زنگ خوردسودافقط جیغ میزدمیگفت خودت روبرسون..وقتی رسیدم خونه دیدم تمام صورتش زخمیه حالش خوب نبود گفتم چی شده،ساریناکو؟گفت خواهرت بردش..سوداگفت خواهرت بچه رو برد و هرچی التماسش کردم فایده نداشت.هنگ بودم گفتم کدوم خواهرم گفت خواهربزرگت ،وای داشتم دیونه میشدم سودا حالش خیلی بد بود گفتم نگران نباش جای نمیتونه ببرش اون بامن درافتاده الان میرم دنبالش...سودا گفت منم میخوام بیام تحمل انتظارکشیدن روندارم..کمک کردم سودازخمهاش روشست بالای ابروش کامل کنده شده بودبخیه لازم داشت هرچی گفتم اول بریم دکتربخیه کن بعدبریم قبول نکرد.طول مسیر چندباری شماره ی خواهرم روگرفتم اماخاموش بوددلشوره ی بدی داشتم میگفت یه وقت خرنشه بلای سردخترم بیاره اماسعی میکردم جلوی سوداخوددارباشم که حال بدش بدترنشه وقتی رسیدیم روستامستقیم رفتیم درخونه ی خواهرم هرچی زنگ زدم کسی درروبازنکردبه ناچاررفتیم سمت خونه ی مادرم درحیاط نیمه بازبودبدون درزدن داخل شدیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir