🌸گُلی بر شانهٔ اَحمد
یه روز پیامبرِ عزیزِ اسلام
وقتِ نماز و لحظهٔ عبادت
به مسجد آمد و نمازِ خود را
اِقامه کرد به عشق و با جماعت
ولی یه اِتفاقِ جالب اُفتاد
که میکُنم بَرایِتان روایت
که با شنیدنش تعجُب کُنید
زِ بَس قشنگ و نازِ این حکایت
اون روز امامْ حسین کنارِ آقا
مشغولِ بازی بود و استراحت
تا حضرتِ نَبی میرَفت به سجده
میرَفت رو دوشِ آقا بی خجالت
میگُفت بُرو بُرو بُرو سَریع تَر
حالا که اَسبِ من شُدی تو راحت
نماز که شُد تَموم یه عِده گُفتن
حالا چه کار کُنیم با این اهانت ؟
خوبه بِریم بِپُرسیم اَز پیامبر
چه پاسُخیست برایِ این جسارت
اومَد به سمتِ حضرتِ محمّد
یه آدمِ یهودی با عداوت
بِگُفت به حضرتِ نَبی که منْ هَم
بِدیدَم آنچه شُد دَر این یه ساعت
برای من سوالِ یا محمّد
بِگو دلیلِ این همه لطافت ؟
چرا شُما نَکردی کودَکت را
نَه سَرزَنِش نَه تَنبیه و ملامت !
به رویِ خوش بِگُفت به آن یهودی
که دینِ ما بُوَد پُر از طراوت
مَسیرِ دینِ ما به سَمتِ عشقِ
خوبی به کودکان شُده رسالت
بابا باید با بچه هاش تو خونه
بَرخورد کُنه با مِهر و با رفاقت
یهودی تا شنید از او این کلام
بِشُد درونِ قلبِ او قیامت
بِگُفت به حضرتِ نَبی که گَشتم
با این کلام و مِهرتان هدایت
علاقه مَند شُدم به دینِ اسلام
دَهَم به این که حَق توئی شهادت
🌸شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_کودک_و_نوجوان
#شعر_امام_حسین
#داستان_امام_حسین_و_پیامبر
#شعر_گلی_بر_شانه_احمد
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس #قسمت_دوم ارزش پرستیدن ندارد. حضرت یونس داشت حرف میزد که مردی به طر
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
#قسمت_سوم
مال و پولهای خودتون رو برای سنگ هدر ندین و از پولهایتان برای مشکلات و زندگی خودتون استفاده کنین. اینها سنگ هستن و ارزش پرستیدن ندارن. همین که حضرت یونس حرف میزد. یکی از بت پرستها عصبانی شد و سنگی برداشت و محکم به سر حضرت یونس کوبید و خون از سرش پایین ریخت. حضرت یونس خیلی ناراحت شد و از آن جا رفت و گوشه ای نشست، روبین با دیدن حضرت یونس ناراحت شد و کنارش نشست و گفت:
-حالت خوبه؟
حضرت یونس گفت:
-ای کاش از خدا میخواستم تا این مردم را عذاب کند.
روبین گفت:
-کاش اونا رو نفرین نمی کردی.
روبین دوست نداشت حضرت یونس مردم را نفرین کند اما دوست دیگرش تنوخا معتقد بود که آنها باید نفرین بشوند.
حضرت یونس بدون این که حرفی بزند با ناراحتی به خانه اش برگشت و با خدای خودش درد و دل کرد:
-خدای بزرگم سالهاست که دارم برای این مردم، از تو حرف میزنم اما آنها گوش نمی کنند و من را اذیت میکنن.
در همین لحظه بود که جبریل آمد و گفت:
-سلام بر تو ای پیامبر خدا.
حضرت یونس گفت:
-سلام بر تو جبرئیل.
جبرئیل گفت:
-ای یونس خدا میگوید که بندههای خودم را دوست دارم و با آنها با مهربانی کن که پاداش بزرگی در انتظارت است.
فردای همان روز حضرت یونس به عبادت گاه بت پرستها رفت و گفت:
-ای مردم بت پرست، گناه عاقبت خوبی نداره و عذاب سختی داره، خدای بزرگ را بپرستین و بت پرست نباشین.
مردم عصبانی شدند. فحشهای بدی به حضرت یونس دادند و گفتند:
-ما حرفهای تو را باور نمی کنیم. دست از سر ما بردار و از این جا برو.
باز هم حضرت یونس با خدا درد و دل کرد و از خدا خواست مردم را عذاب کند و قرار شد عذاب سختی بیاید.
حضرت یونس که خیلی ناراحت شده بود نا امید از شهر نینوا رفت و به کنار دریا رفت و سوار کشتی بزرگی شد و از مردم شهر نینوا فرار کرد.
عصر وقتی مردم داشتند با بتهایشان حرف میزدند چند نفر داشتند با هم پچ پچ میکردند.
یکی گفت:
-یونس از این جا رفته من خودم دیدم که داشت از این جا میرفت.
مرد دیگری گفت:
-من فکر میکنم، که همه ی ما دچار عذاب میشیم.
آن مرد گفت:
-به آسمان نگاه کردین چه وحشتناک شده؟
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر
﴿سورهیِ کافِرون﴾
✨🔸✨🔸✨
🌸 ای آنکه پیغمبری
🌱 بربندگان رهبری
🌸 بگو به قومِ کافِر
🌱 ای کافِرانِ حاضِر
🌸 خدایِ چوب وسنگی
🌱 سیاه سفید و رنگی
🌸 که کارِ دستِشماست
🌱 چهجوریه کهخداست
🌸 نمیپرستم این را
🌱 که میپرستید شما
🌸 نمیپرستید شما
🌱 زیبا خدایِ ما را
🌸 نبیِ خاتم هستم
🌱 که بت نمیپرستم
🌸 حالا کهنیستدرشما
🌱 یه ذره نورِ خدا
🌸 باشد برایِ شما
🌱 اینسنگوچوبو بتها
🌸 اسلام و دینِ من هم
🌱 باشد برایِ عالَم
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر :سلمان آتشی
#سوره_کافرون
#شعر_کودک
#ترجمه_قرآن
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سفر آلوچه _صدای اصلی_437128-mc.mp3
8.17M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸سفر آلوچه
🌼در یک جنگل سبز یک درخت پر از آلوچه بود.
از بین همه ی آلوچه ها یه آلوچه بود که دوست داشت به سفر بره...
👆بهتره ادامه ی داستان رو بشنوید.
🌼قصه های کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک
میکند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس #قسمت_سوم مال و پولهای خودتون رو برای سنگ هدر ندین و از پولهایتان
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس علیه السلام
#قسمت_چهارم
دوستش گفت:
-من هم همین را خواستم بگم، حتما عذاب مییاد.
آنها ترسیده بودند و از کارهایشان پشیمان شده بودند مرد دیگری گفت:
-ای کاش یونس این جا بود و به خدای یونس ایمان آورده بودیم.
در همین لحظه روبین که مثل حضرت یونس مهربان و دلش میسوخت گفت:
-خدا برای شما پیامبری فرستاد تا ایمان بیارین و دست از بت پرستی و گناه بردارین اما هیچ کدامتان گوش نکردین و یونس پیامبر را اذیت کردین و با سنگ زخمی اش کردین و کاری کردین که آن قدر ناراحت و دلش شکست که از شهر نینوا رفت.
یکی از همان مردها گفت:
روبین درست میگه، ما یونس پیامبر را که پیامبر خدا بود خیلی اذیت کردیم و نمی خوام عذاب بشیم.
روبین به آسمان که پر شده بود از ابرهای سیاه و وحشتناک اشاره داد و گفت:
-من فکر میکنم که این ابرهای سیاه نشانه ی شروع شدن یه عذاب وحشتناک است. همه ترسیده بودند و نمی دانستند چه کنند و به کجا بروند، ابرهای سیاه و سرخ بیشتر و بیشتر میشدند و باد بدی میآمد.
روبین گفت:
-یونس پیامبر، همیشه به من میگفت، که خدا همه جا هست و صدای ما را میشنوه و بسیار مهربان است. بیاین خدای بزرگ رو عبادت کنیم و ازش بخوایم ما رو ببخشه. مردم نینوا به خدا ایمان آوردند و از خدا میخواستند که همه را ببخشد.
روبین مردم عاد میخواند و بقیه تکرار میکردند: -خدای مهربان، خدای یکتا، ای خدای یونس و خدای همه ی ما، ما نباید پیامبرت را اذیت میکردیم، ما دیگر بت نمی پرستیم. در این لحظه بود که خدای مهربان دعای آنها را بر آورده کرد و به ابرها و باد دستور داد که بازگردند.
حضرت یونس توی کشتی خوابیده بود که ناگهان با ترس از خواب پرید. طوفان بدی راه افتاده بود و کشتی تکان میخورد و میخواستند غرق شوند.
نا خدای کشتی فریاد میزد:
-چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا میانداختند نا خدا فریاد میزد:
-اگه این کار رو نکنین کشتی غرق میشه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین...
یکی از مسافرها با ترس گفت:
-ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم.
یکی از مسافرها گفت:
- بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب.
مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت:
-باشه، الان قرعه میاندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو میاندازیم توی آب.
همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند.
-چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا میانداختند نا خدا فریاد میزد:
-اگه این کار رو نکنین کشتی غرق میشه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین...
یکی از مسافرها با ترس گفت:
-ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم.
یکی از مسافرها گفت:
- بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب.
مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت:
-باشه، الان قرعه میاندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو میاندازیم توی آب.
همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اسباب بازی ها_صدای اصلی_437142-mc.mp3
9.7M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸اسباب بازی ها
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر
﴿یاد دادن وضو ﴾
توسط امام حسنع و
امامحسینع در کودکی
به پیرمرد مسلمان
🔸✨🔸✨🔸
پسرهایِ امام علی (ع)
رد میشدن از لبِ رود
یه پیرِمرد نزدیکشان
کنارِ آب نشسته بود
آنها دیدن که پیرِ مرد
آب میپاشه به دست و رو
آب میریزه به رویِ پا
انگار بلد نبود وضو
هردو تا گفتن (بابا جان)
وضو میگیریم ما دو تا
ببین کدام درستتره
شما بشو داورِ ما
وضویشان را دیدوگفت
چه عالی بود کار شما!
چهقدرقشنگیادمدادین
هزار ماشالله بچهها
#وضو
#روش_تربیتی_صحیح
#امر_به_معروف
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
🔶شعر ﴿یاد دادن وضو ﴾ توسط امام حسنع و امامحسینع در کودکی به پیرمرد مسلمان 🔸✨🔸✨🔸
#قصه_کودکانه
﴿یاد دادن وضو ﴾
توسط امام حسنع و
امامحسینع در کودک به پیرمرد مسلمان
پروانهی سفید روی دوش برادر بزرگتر نشست. بعد پر زد و روی دوش برادر کوچکتر نشست.
دو برادر نوجوان پا به پای هم میرفتند و با هم گفت و گو میکردند. پروانه ی سفید دوباره دور آنها پرخید. باز روی دوش برادر بزرگتر نشست. کمی بعد روی شانهی برادر کوچکتر آرام گرفت. انگار آنها دو تا گل خوشبو بودند.
آنها در حال راه رفتن پیرمردی را دیدند. پیرمرد لب ایوان خانهاش نشسته بود و داشت وضو میگرفت.
برادر کوچکتر ایستاد و به پیرمرد چشم دوخت. برادر بزرگتر نیز ایستاد و به پیرمرد نگاه کرد. بعد با تعجّب به یکدیگر نگاه کردند.
- میبینی برادر چگونه وضو میگیرد!
- بله، دارم میبینم.
- کارش اشتباه است، مگر نه؟
- بله همین طور است؛ امّا چگونه او را آگاه کنیم؟
- اگر مستقیم اشتباهش را بگوییم، از ما ناراحت میشود.
- بله ... ما هم سن نوههایش هستیم. اگر اشباهش را بگوییم، قبول نمیکند. شاید هم حرف ما را توهین به خودش بداند.
برادر کوچکتر گفت: «برادر جان! فکری به ذهنم رسیده. گمان میکنم این گونه بهتر باشد.» بعد فکرش را به برادر گفت.
دو برادر جلو رفتند و سلام کردند. پیرمرد به دو برادر نوجوان نگاه کرد و جواب سلامشان را داد
دو برادر وانمود کردند با هم در وضو گرفتن اختلاف دارند. این گفت: «وضوی من بهتر و درستتر است.»
آن گفت: «نه ... وضوی من بهتر و کاملتر است.»
سرانجام تصمیم گرفتند در حضور پیرمرد وضو بگیرند و او داوری کند.
اول برادر بزرگتر وضو گرفت و بعد برادر گوچکتر.
پیرمرد هر چه دقّت کرد، اشتباهی در وضوی آنها ندید. تازه فهمید وضوی خودش اشکال دارد. منظور بچّه ها را فهمید.
نگاهی به چهرهی هر دو نوجوان انداخت. سرش را با شرم و افسوس تکان داد. آه بلندی کشید و گفت: «وضوی هر دوی شما درست است. این من بودم که اشتباه وضو میگرفتم. شما با این کارتان، مرا به اشتباهم آگاه کردید.»
همسر پیرمرد از خانه بیرون آمد و نگاهی به دو نوجوان کرد. آنها را شناخت. خندید و رو به شوهرش گفت: «چطور این دو تا گل را نمیشناسی؟ اینها فرزندان علی (علیه السّلام) و فاطمه (سلام اللّه علیها) هستند، نوههای پیامبر(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم)!»
پیرمرد از جا بلند شد:
- راست میگویی! این دو نوجوان با ادب، فرزندان علی (علیه السّلام) هستند.
اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد. جلو رفت و دست حسن و حسین را گرفت. آنها را بوسید و گفت: «فدایتان شوم! از شما ممنونم که وضوی صحیح را به من آموختید!»
پروانهی سفید هنوز دور حسن و حسین میگشت. گاه بر این گل مینشست. گاه بر آن گل.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس علیه السلام #قسمت_چهارم دوستش گفت: -من هم همین را خواستم بگم، حتما
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس علیه السلام
#قسمت_پایانی
اسمهای همه را روی یک تکه چوب
نوشتند و کف کشتی انداختند و ناخدا یکی از آن را برداشت و اسم حضرت یونس قرعه افتاد هر سه بار که این کار را تکرار کردند اسم حضرت یونس آمد و آنها حضرت یونس را به آب دریا انداختند.
حضرت یونس خیلی ترسیده بود و داشت توی آب خفه میشد و به اعماق دریا افتاده بود.
حضرت یونس دیگر میدانست که میمیرد. چشمان خود را بست و آماده ی مرگ شده بود.
در همین لحظه یک ماهی بزرگ آمد و حضرت یونس را خورد.
خدا به ماهی بزرگ دستور داده بود که بدن حضرت یونس را زخمی نکند و استخوانهایش را نشکند. فقط او را در شکم خود نگه دارد.
حضرت یونس ترسیده بود و از این که هیچ آسیبی ندیده بود تعجب میکرد.
شکم ماهی تاریک بود و حضرت یونس هیچ جا را نمی دید و از ترس میلرزید.
آن قدر ناراحت شده بود که با گریه گفت:
-خدای بزرگم، من نباید بدون اجازه ی تو از شهر نینوا میرفتم و مردمم را تنها میذاشتم، من نبایداین کار را میکردم.
من به وظیفه ی خودم عمل نکردم و همه چی رو ول کردم باید تا آخرین لحظه ی عذاب در کنار مردمم آنها را نصیحت و راهنمایی میکردم. خدایا من رو ببخش. من کار خوبی نکردم. خدایا من را پیامبر خود انتخاب کردی و من صبر نداشتم و وظیفه ام رو ول کردم.
توبه میکنم... من را ببخش.
حضرت یونس سجده کرد و با صدای بلند گریه کرد و از خدا میخواست تا او را ببخشد.
خدای مهربان حضرت یونس را بخشید و به ماهی دستور داد تا حضرت را به ساحل ببرد و او را از شکم خود بیرون بیندازد.
همین که ماهی دستور خدا را شنید با عجله و تند تند به طرف ساحل ببرد و با یک فشار حضرت یونس را به ساحل انداخت.
حضرت یونس با خوشحالی به اطراف نگاه کرد و وقتی دید خدای مهربان به دعاهایش گوش کرده خدا را شکر کرد.
حضرت یونس با دیدن یک درخت کدو خوشحال شد و از کدوهایش خورد و زیر سایه ی درخت، خوابید.
ساعتی بعد، وقتی از خواب بیدار شد درخت کدو خشک شده بود و دیگر کدو و سایه نداشت.
حضرت یونس عصبانی و ناراحت شد.
در همین لحظه بود که خدا به حضرت یونس گفت:
-یونس به خاطر خشک شدن یک درخت، این قدر عصبانی و ناراحت شدی، پس من چه طور مردم یک شهر را نابود کنم.
به شهر نینوا برگرد و مردم نینوا را به خدای یگانه دعوت کن.
خدا به او دستور داد تا بار دیگر به شهر نینوا برود و مردم را راهنمایی کند.
مردم شهر نینوا با دیدن حضرت یونس بسیار خوشحال شدند و فهمیدند خدای یگانه مهربان تر از همه است.
#پایان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ماه و شکلات_صدای اصلی_437141-mc.mp3
9.62M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌙 ماه و شکلات 🍫
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
مناسب ۳ تا ۸ سال🤩
👀دقت توجه و تمرکز
🙌هماهنگی چشم و دست
🦵تقویت مهارت حرکتی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#تربیتی
🌼تو، نه! 🌼
مادر سینی شربت را به خاله تعارف کرد، امین گفت:«من هم شربت .... من هم شربت...»
مادر خواست یک لیوان شربت را توی پیش دستی امین بگذارد اما امین دوست داشت خودش شربت را از توی سینی بردارد. مادر لبخندی زد و گفت:«ارام بردار که نریزد»
امین شربت را به آرامی از توی سینی برداشت اما موقع گذاشتن شربت توی پیش دستی، لیوان از دستش سرخورد و شربت روی شلوارش ریخت.
چشمان امین پر از اشک شد. مادر سینی را روی میز گذاشت گفت:«اشکالی ندارد پسرم الان شلوارت را عوض می کنم»
دست امین را گرفت. باهم به اتاق رفتند، مادر به امین کمک کرد شلوارش را عوض کند.
وقتی از اتاق بیرون آمدند مادر یک لیوان شربت توی پیش دستی امین گذاشت.
پوریا کنار امین نشست گفت:«امین می آیی باهم توپ بازی کنیم؟»
امین بلند شد گفت:«توپ بازی....توپ بازی»
پوریا و امین به حیاط رفتند. پدرِ امین و پوریا توی آلاچیق نشسته بودند و با هم صحبت می کردند.
پوریا توپ را آرام برای امین می انداخت، امین با پاهای کوچکش توپ را برای پوریا شوت می کرد.
موقع بازی توپ توی باغچه افتاد. پدر تازه به گل های باغچه آب داده بود، امین دنبال توپ دوید. پایش به سنگ توی باغچه گیر کرد، افتاد توی گِل ها و لباس هایش گِلی و خیس شد.
چشمان امین پر از اشک شد. پدر او را بلند کرد گفت:«اشکالی ندارد الان لباست را عوض میکنم»
دست امین را گرفت و به خانه برد، پدر توی اتاق لباس های امین را عوض کرد.
ان ها دوباره به حیاط برگشتند.
دایی سعید با چندتا بستنی از راه رسید. امین جلو دوید گفت:«اخ جان... بستنی....بستنی»
دایی سعید امین را بغل کرد و همراه پوریا به اتاق رفتند. بچه ها مشغول خوردن بستنی بودند. امین لیس محکمی به بستنی اش زد بستنی از وسط نصف شد و روی شلوارش افتاد. چشمان امین پر از اشک شد. دایی سعید گفت:«اشکالی ندارد الان شلوارت را عوض میکنم»
امین ابروهایش را در هم کرد، بالپ های پرباد گفت:«تو نه، تو نه»
دایی سعید خندید گفت:«مادر دستش بند است بیا جلو تا خودم کمکت کنم»
پوریا بلند شد گفت:«امین راست می گوید خاله باید بیاید» و به دنبال مادر امین رفت. مادر به اتاق آمد و از دایی سعید و پوریا خواست از اتاق بیرون بروند صورت امین را بوسید گفت:«افرین پسرم هیچ کسی جز من و پدر نباید تو را بدون لباس ببینند»
#قصه_متنی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کمک به پیرزن مهربان_صدای اصلی_437152-mc.mp3
9.55M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼کمک به پیرزن مهربان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼ســـــلام
🌸روزتون
🌼پُـر از عطر خــدا
🌸پنجشنبـه تـون معطر بـه بـوی مهربانی
الـهی
🌼دلتـون شـاد لبتـون خندان
🌸قلب تـون مـملو از آرامـش
🌼روز تـون بخیر
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
کاردستی مورچه 🐜🐜
عالیه! لطفا سیو کنید 😘
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦜خوشگل است و بی آزار🦜
دیده ایم و می بینیم
این پرنده را بسیار
شادمان و محبوب است
خوشگل است و بی آزار
در کتاب درسی هست
قصه ای به نام آن
نام قصّه ی زیبا
طوطی و بازرگان
من شنیدم از او
یا رحیم و یا الله
یعنی آن که ای مردم
بوده خالقم آگاه
هرچه را که می گویی
این پرنده می گوید
تخمه های سر بسته
خورده است و می جوید
می پرد به هر جایی
خورده روزی خود را
در قفس ببين باشد
زار و خسته و تنها
🦜
🌸🦜
🦜🌼🦜
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#بازی
🥳بازی تمرکزی
نگه داشتن سیب🍎🍏 بین دو پیشانی و در مرحله پیشرفته حرکت به همین صورت و جابجای سیب🍎🍏
👀دقت توجه و تمرکز
هماهنگی عصب و عضله
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌼مرد دهن بین
در زمانهای قدیم مرد مهربان و مردم دوستی بود که همیشه به فکر کمک به مردم بود ولی زود باوری و دهن بینی عیب بزرگ این مرد بود، هرچه دیگران می گفتند خیلی زود و بدون فکر قبول می کرد.
روزی از چوپانی گوسفند چاق و بزرگی خرید که با آن غذای نذری بپزد در راه عده ای از دزدان او را با گوسفند دیدند، آنها اخلاق او را می دانستند پس تصمیم گرفتند که او را گول زده گوسفند را از او بگیرند..
وقتی مرد زود باور به آنها نزدیک شد، یکی از دزدان جلو رفت وگفت: چه سگ قشنگی خریده ای؟ مرد جواب داد: این سگ نیست گوسفند است.
دزد به او گفت: گوسفند نیست اشتباه می کنی سگ است اگر حرفم را قبول نداری از کس دیگری بپرس درهمین حال دو دزد دیگر از کنار آنها رد شدند، دزد اولی از آنها پرسید این چه حیوانی است؟آن ها گفتند: معلوم است سگ.
بعد رو به مرد کردند و گفتند: می خواهی سگ را به خانه ببری یا برای محافظت از گله خریده ای؟
قبل از این که مرد چیزی بگوید دزد سوم گفت: من او را می شناسم او می داند که سگ نجس است و آن را به خانه نمی برد؛ این سگ را برای کسی خریده است و.....
خلاصه دزد ها اینقدر از این حرفها زدند که مرد باورش شدو با خود گفت: شاید چوپان به من کلک زده است اصلا چرا یک حیوان نجس را به خانه ببرم و همان جا گوسفند را رها کرد و رفت، دزدان هم با خوشحالی گوسفند را برداشتند و بردند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آشنایی با «حروف یرملون » درس 17_صدای اصلی_427494-mc.mp3
13.4M
#زنگ_قرآن
#درس_هفدهم
🌼آشنایی با حروف یرملون
🌸با آقاجون و نورا کوچولو همراه بشید و قصه به قصه، روخوانی قرآن رو با برنامه ی زنگ قرآن یاد بگیرید.
😍آموزش روخوانی قرآن برای اولین بار در قالب قصه ی صوتی.
🌸شما که دوست داری قرآن خوندن رو یاد بگیری، باید این برنامه رو گوش کنی و با آقاجون و نورا کوچولو درسها رو بشنوی و تکرار کنی در این برنامه نورا با حروف یرملون آشنا میشود.
🌼این برنامه دو بخش دارد:
بخش (اول نمایش موضوعی و مرتبط؛
بخش دوم) آموزش
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ماهیگیر و ماهی عجیب_صدای اصلی_234811-mc.mp3
12.52M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐟ماهیگیر و ماهی عجیب
🌼ماهیگیر و همسرش در کلبه ای کنار دریا زندگی میکردند یک روز قلاب ماهیگیر به یک ماهی عجیب و غریب گیر کرد. ماهی به ماهیگیر گفت که من یک ماهی معمولی نیستم مرا رها کن بروم ...
☝️بهتره ادامه قصه را خودتون بشنوید
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐭موش دانا🐭
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
یه جنگلی بود که درختان آن روز به روز افسرده می شد آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد . در این جنگل موشی بود که خیلی جاها سفرکرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد .
به همین دلیل دایره اطلاعات او از همه حیوانات آن جنگل بیشتر بود . این موش بین حیوانات به موش دانا ملقب شده بود و همه آنرا موش دانا صدا می زدند .
موش دانا به دوستان خود گفت بهتر است بفکر ترک این جنگل باشیم و به جنگل دیگری برویم . دوستان او چون می دانستند موش دانا حرف بی ربطی نمی زند . حرف او را قبول کردند و به دستور موش خود را آماده ترک آن جنگل کردند .
آنها رفتند تا جایی حدید برای زندگی پیداکنند . چون هدفشان معلوم بود اتفاقا به جایی رسیدند که خیلی جای خوبی بود . موش از انها خواست که در این جا برای خود لانه ای بسازند .
دوستان موش دانا که خاله سوسکه - عنکبوت سیاه - هزار پا و مارمولک بودند به حرف موش دانا زیاد اهمیت ندادند و مشغول بازی و تفریح شدند ولی موش بلافاصله شروع به کندن زمین کرد و یکی دو روزی را بازحمت فراوان این کار طاقت فرسا را ادامه داد و بلاخره توانست لانه خود را آماده کند دوستان بازی گوش او همیشه در حال تفریح بودند و صدای قهقهه آنها هر روز شنیده می شد .
موش دانا بعد از اتمام کار ساخت لانه بفکر جمع کردن آذوقه افتاد و رفت دنبال آذوقه و یکی دو روزی هر چقدر که می توانست آذوقه فراهم کرد و دوستان خود را به میهمانی دعوت کرد در ان روز آنها دور هم خیلی خوشگذراندند و در آخر موش دانا به آنها توصیه کرد دوستان من بفکر فردا هم باشید وضعیت هوا همیشه همینجوری نخواهد بود سعی کنید لانه ای محکم برای خود تهیه کنید .
آنها از هم خداحافظی کردند و رفتند چند روزی به همین روال گذشت اما هنوز هیچ یک از دوستان موش لانه ای نساخته بود چند روزی گذشت هوا بطور ناگهانی سرد شد .
دوستان موش دانا بفکر لانه ساختن افتادند . آنها بدلیل سردی هوا خیلی سریع لانه ای درست کردند که خیلی هم محکم نبود . بعد از ساعتی هوا طوفانی شد و در اولین ساعات شروع طوفان همه دوستان موش دانا لانه نچندان محکم خود را از دست دادند و همگی بی پناه شدند.
تحمل این وضعیت برای همه آنها خیلی سخت بود و همه آنها در صحبتهای خود متوجه این نکته شدند که باید برای راه علاج بسراغ موش دانا بروند و از او کمک بگیرند . آنها باهم بسراغ موش دانا آمده و مشکل خود را با او در میان گذاشتند . موش دانا از آنها دعوت کرد که به لانه او بیایند و چند روزی را با او زندگی کنند و بعداز پایان طوفان و خوب شدن هوا بفکر سرپناهی محکم و دائمی برای خود باشند . آنها قبول کردند و چند روزی را با هم در کنار هم به خوبی و خوشی سپری کردند و از خاطرات شیرین گذشته خودشان تعریف کردند . خیلی به همه آنها خوش گذشت و بعد از اینکه طوفان فروکش کرد آنها همگی با همفکری همدیگر و کمک به همدیگر برای ساخت لانه ای محکم برای هم کار را آغاز کردند .
آنها سالهای زیادی را در کنار هم با شادی و خوشی زندگی کردند .
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر
﴿راستگویی﴾
🌸حرفِ درست و راست رو
🌱خدا زیاد دوست داره
🌸حرفای راست عزیزجون
🌱صلح و صفا میاره
🔸✨🔸
🌸خدا میگه توو قرآن
🌱راستگو باشن آدمها
🌸که حرفِ راست وزیبا
🌱میمونه تویِ دنیا
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر سلمان آتشی
#شعر_نوجوان
#تربیتی
#راستگویی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐜🐸کشتی کوچولو🐸🐜
یکی بود یکی نبود. در یکی از روز های گرم تابستان بچه ی قوربارغه ای با یک جوجه و یک بچه موش و یک مورچه و یک سوسک قرمز به گردش رفتند.
آن ها آنقدر رفتند تا به کنار رود خانه ای رسیدند . برای رد شدن از رود خانه بچه قورباغه پیشنهاد کرد بیایید شنا کنیم و پرید توی آب
جوجه و بچه موش و مورچه و سوسک قرمز گفتند:
ما که شنا بلد نیستیم
بچه قور باغه قور قور قور خندید و آن قدر خندید که چیزی نمانده بود نفسش بند بیاید.
جوجه و بچه موش و مورچه و سوسک قرمز ناراحت شدند و با هم فکر کردند تا راه چاره را یافتند.
جوجه رفت و یک برگ آورد
بچه موش رفت و یک پوست گردوی بزرگ آورد
مورچه هم یک تکه ساقه ی گندم آورد
سوسک قرمز هم نخ آورد
آن ها شروع کردند به کار کردن.
تکه ی ساقه ی گندم را توی پوست گردو فرو کردند و با نخ برگ به آن بستند و یک کشتی کوچو لو ساختند.
کشتی را به آب انداختند و برآن سوار شدند
کشتی کوچو لو در رود خانه به راه افتاد
بچه قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و می خواست باز به آن ها بخندد
ولی کشتی کوچولو از او خیلی جلو افتاده بود و دیگر قورباغه نمی توانست خودش را به آن برساند.
#قصه
🐜
🐸🐜
🐜🐸🐜
🐸🐜🐸🐜
🐜🐸🐜🐸🐜
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃🍂چهارفصل🍂🍃
من می دونم که هرسال
چهارتافصل داره
اول اون چهارتا
فصل خوب بهاره
بهار میاد با شادی
سبزه و گل میاره
رو شاخه ی درختا
برگ تازه میذاره
بعد از بهار،تابستون
هوای گرمی داره
تعطیلات تابستون
حال و هوایی داره
بعد از تابستون،پاییز
میاد با رنگای شاد
برگ درخت می ریزه
وقتی که می وزه باد
اما زمستون سرد
بعد از فصل پاییزه
آسمون ابری میشه
گوله گوله برف می ریزه
چهارتا فصل خدا
جالب و رنگارنگه
هر کدومش یه جوری
خوشگله و قشنگه
#شعر
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من امام سجاد (ع) را دوست دارم_صدای کل کتاب_376287-mc.mp3
9.62M
#قصه_کودکانه
🖤من امام سجاد (ع) را دوست دارم
🍃قالب کتاب: گویا روایی
🍂راوی: عذرا وکیلی
🔹نویسنده اثر مرجع:
غلامرضا حیدری ابهری
🖤امام سجاد (ع) مهربان و دلسوز بود.
امام سجاد (ع) پس از حادثه عاشورا با زنان و بچه های خانواده همراه شد و از آنان حمایت کرد.
ایشان به هرجا که میرسیدند حادثه عاشورا را حکایت میکردند و از مردانگی پدر گرامیشان امام حسین (ع)، سخن
می گفتند.
👆بهتره ادامه داستان را خودتان بشنوید
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#تربیتی
🌸قصه حرف زشت
یک روز بعد از ظهر خواهر خرسو به خرسک زنگ زد و از او دعوت کرد تا با هم بازی کنند خرسو گفت : « عروسک هایت را هم با خودت بیاور تا بازی کنیم. بعد هم با هم فیلم تماشا می کنیم. » خرسک از مامانش اجازه گرفت و عروسک هایش را در کالسکه بچه گذاشت و با عجله به سمت خاله خرسو راه افتاد. خرسو دم در منتظر او بود. آخرین باری که خرسک به خانه خرسو آمد ، با هم مامان بازی کردند. این دفعه هم دنباله همان بازی را ادامه دادند. بعد از کلی مامان بازی و سر و صدا از مامان خرسو اجازه گرفتند که تا فیلم تماشا کنند. خرسو گفت: « نگاه کن این فیلم را برادرم کرایه کرده. بیا تماشا کنیم. » خرسک گفت : « باشه. » اسم فیلم مشکلات در مدرسه خرس ها بود و برای آدم بزرگ ها ساخته شده بود. فیلم درباره نوجوانان و مدرسه بود. خرسک چیزی از فیلم نفهمید. بچه هایی که در فیلم بازی می کردند ، از دست هم عصبانی و ناراحت می شدند ولی خرسک نمی دانست چرا ! آن ها سر به سر هم می گذاشتند و لباس های همدیگر را مسخره می کردند. آن ها حرف هایی می زدند که خرسک نمی فهمید. وقتی عصبانی یا ناراحت می شدند چیزهایی می گفتند که خرسک تا حالا نشنیده بود.
او فکر کرد این حرف ها چیزی شبیه « مزخرف ! » یا « لعنتی ! » اما به زبان آدم بزرگ هاست. یکی ، دو تای آن ها را با خودش تکرار کرد. به نظرش خیلی جالب بودند. بعد از فیلم خرسک و خرسو کمی دیگر با هم بازی کردند و بعد خرسک به خانه آمد. سر میز شام خرسک فیلم را برای بابا ، خرسه ، مامان و برادر خرسی تعریف کرد و گفت که چطور بچه ها در مدرسه عصبانی یا ناراحت می شدند و سر به سر هم می گذاشتند و لباس های هم دیگر را مسخره می کردند. برادر خرسی گفت : « من این فیلم رو با برادرم خرسو دیدم. از فیلم خوشت آمد ؟ فکر می کنی برای سن تو مناسب است ؟ » به خرسک برخورد و گفت : « نخیر ! خیلی هم خوشم آمد. او دستش را بلند کرد تا نشان دهد که فیلم چقدر برایش جالب بوده که دستش به لیوان خورد و لیوان افتاد و شیر روی میز ریخت. خرسک خواست بگوید « اه » ولی یکی از حرف های توی فیلم یادش افتاد و آن را تکرار کرد. مامان ، بابا خرسه و برادر خرسی ساکت شدند و با دهان باز به خواهر خرسک خیره شدند.
خرسک به فکر فرو رفت. مامان نفس زنان گفت : « چی گفتی ؟ » خرسک من منکنان گفت : « یادم رفت. » زبان بابا بند آمد و دستش با چنگال خشک شد و توی هوا ماند. مامان پرسید : « این را از کجا یاد گرفتی ؟ » خرسک گفت که این ها را در فیلم شنیده است. مامان خرسه گفت : « حرف هایی که توی فیلم شنیدی حرف های بدی هستند ، حرف هایی که هیچ خرسی نباید به زبان بیاورد. زبان ما همیشه باید زبانی دوستانه باشد. آدم های خوب هیچ وقت از این حرف ها نمی زنند و تو هم اگر می خوای آدم خوبی باشی نباید از این حرف ها بزنی. » خرسک موقع خواب از مامان خرسه عذرخواهی کرد و به او گفت که دوست دارد خرس خوبی باشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️ شعر
﴿ترکیب رنگها﴾
_________________________
🌸قرمز و زرد و آبی
🔴 🟡 🔵
🌱هستن سه رنگِ اصلی
_________________________
🌸باهم که ترکیب بشن
🌱داریم سه رنگِ فرعی
🟠 🟢 🟣
__________________________
🌸قرمز با زرد چی میشه؟
🔴 🟡
🌱رنگِ نارنجی میشه
🟠
🟧
__________________________
🌸زرد با آبی چی میشه؟
🟡 🔵
🌱 سبزِ قشنگی میشه
🟢
🟩
__________________________
🌸قرمز با رنگِ آبی
🔴 🔵
🌱بنفش میشه حسابی
🟣
🟪
__________________________
🌸ترکیبایِ این سه رنگ
🍃بلد شدیم ما قشنگ
🔴🟡 🔴🔵 🟡🔵
🟠 🟣 🟢
__________________________
#ترکیب_رنگها
#رنگ_های_اصلی_فرعی
#نقاشی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از قصه های کودکانه
رهایی كبوتر.MP3
21.05M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🖤 رهایی کبوتر🕊
ماجرای آرتین کوچولو در حرم شاهچراغ
🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4