عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت597 📝
༊────────୨୧────────༊
گوشه لبم را زیر دندان میبرم:
-خانجون دیگه اجازه نداد موهامو ببینی، یه روسری برام خرید و گفت دیگه بزرگ شدی باید پیش عمو شهابتم حجاب داشته باشی!
آرام میخندد:
-آره خانجون خودشم از روز اول پیش من روسری سر میذاشت... همیشه وقتی دستشو میبوسیدم میزد رو شونم میگفت عیبه نکن پسر؛ منم دستش مینداختم که خودت چرا الان زدی رو شونم... اونم میخندید و بهم بد و بیراه میگفت...
آرام میخندم و به چشمانش که زیر نور مهتاب برق میزند نگاه میکنم:
-خودت از کی عاشقم شدی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت598 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمانش را ریز میکند:
-من؟ کی گفته من عاشقت بودم دختر؟
ابروهایم بالا میپرد:
-یعنی نبودی؟
-معلومه که نه... من فقط یه عالمه دیوونت بودم همین!
چشمان حیرت زده ام نمه نمه کشیده میشود و با اشتیاق میخندم، با پشت دست گونه ام را نوازش میدهد:
-قربون خنده هات پریای نازم!
با خجالت نگاهش میکنم، دیدن بر و بازو و سینه گرمش مرا به آغوشی دیگر وسوسه میکند، اما سعی میکنم خوددار باشم... به هرحال آخر شب است و تنهاییم... به اتاقم اشاره میکنم:
-بهتره بریم بخوابیم دیر وقته!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
زندگیتو جوری بساز که...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت599 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمانش را به نشانه تایید روی هم میگذارد:
-برو بخواب عزیزدلم!
-پس تو چی؟
-من یکم دیگه اینجا میمونم!
مردد نگاهش میکنم و عقب عقب سمت در اتاقم میروم:
-باشه ولی زیاد نمون، زودتر بخواب!
با لبخند خاصی نگاهم میکنم:
-چشم پریای من!
اینکه من و نامم را متعلق به خودش میداند و هر بار اینگونه خطابم میکند قلبم را حسابی به بازی میگیرد، هیچ دلم نمیخواهد تنهایش بگذارم، اما اینطوری بهتر است.
دست تکان میدهم:
-شب بخیر!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت600 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمکی میزند که دلم قنج میرود:
-خوب بخوابی قشنگ من!
لبخندی تحویل میدهم و وارد اتاقم میشوم، در را روی هم میگذارم، هنوز نگاهش از پشت در شیشه ای به من است، قلبم تند میکوبد و برخلاف میلم همانطور که زوم چشمانش هستم پرده را میکشم و دستم را روی قلبم میگذارم... زانوهایم ضعف میرود و روی زمین مینشینم... نفس عمیقی میکشم تا ضربان قلبم را نظم ببخشم، نمیدانم چقدر گذشته که صدای پیامک موبایلم غافلگیرم میکند.
دست میبرم و موبایلم را از روی تخت برمیدارم، با دیدن نام شهاب هیجان زده پیامش را باز میکنم:
-از هیجان زیاد خوابم نمیبره... چکار کردی با دلم؟ میدونم خودتم هنوز بیداری... چراغ اتاقت روشنه...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
هیچی از هیچکس بعید نیست!
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
از نبودنت حالم خوب نیست...!
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
نمیدونم دوست داشتن برای شما چه تعریفی داره
اما برای من...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت19
با اون پاشنه های بلند با زحمت خودمو به حیاط بزرگ رسوندم که چیزی از یه باغ کم نداشت.
تماس عزیز قطع شده بود تا خواستم باهاش تماس بگیرم، مجدد گوشی تو دستام لرزید که فوری جواب دادم:
-سلام عزیز جون...
نگاهی به اطراف انداختم، اینجا صدای موزیک خیلی ضعیف به گوش میرسید، اینطوری حتی اگه عزیز صدارو میشنید میتونستم بگم صدا از جای دیگه اس و پنجره اتاقمون بازه...
عزیز فوری جوابمو داد:
-سلام دور سرت بگردم؛ دلم داشت شور می افتاد دیر جواب دادی!
-الهی قربونت برم ببخشید دستم بند بود، خوبی؟
-تو خوب باشی منم خوبم مادر، درساتو خوب میخونی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت20
لبخندی زدم:
-آره عشق من، آره... تو نگران نباش، تو مشکلی نداری؟ همه چی خوبه؟ داروهاتو سر وقت استفاده میکنی؟
-نگران نباش؛ من خوب خوبم، عصری مریم و دخترش اینجا بودن باهم شام خوردیم و رفتن.
-عه پس جای من حسابی خالی بود!
عزیز مادر منه، اما هر کسی ما دو نفرو کنار هم ببینه خیال میکنه مادربزرگمه، آخه عزیز تو سن چهل سالگی منو باردار شده، اونم بعد از کلی نذر و نیاز و دعا و ثنا... بابامو پنج سال پیش از دست دادیم و من و عزیز با هم زندگی میکردیم، تو یکی از شهرای کوچیک خراسان؛ خاله مریم و خانواده اش همیشه هوای مارو داشتن، بعد از قبول شدن تو دانشگاه مشهد، عزیزو به خاله مریم سپردم و اومدم مشهد تا درس بخونم و واسه آینده خودم و عزیز حسابی تلاش کنم...
یهو همین موقع صدای بلندی از جلوی در ورودی عمارت پاشا به گوشم رسید...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
سلام سلام
عید سعید فطرو به همه شما عزیزان تبریک میگم😍😍
طاعاتتون قبول درگاه حق❤️😍
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت21
با وحشت دستمو روی گوشی گذاشتم تا عزیز متوجه صداها نشه...
-این مسخره بازیا چیه؟ مگه من بچه پنج سالم برام تولد گرفتی؟...
-عماد جان عزیزدلم خواهش میکنم آروم باش، این همه مهمون فقط واسه خاطر تو اومدن!
نگاهم با ترس روی قامت عماد نشست که از عمارت بیرون اومده بود و مادرش هم سعی داشت با حرفاش آرومش کنه، هنوز متوجه حضور من داخل باغ نشده بودن که عماد داد زد:
-واسه خاطر من؟ نه مادر من اینا واسه قر دادن و بریز بپاش و خوشگذرونی اومدن... این تولد منه یا نامزدی پسرت؟ هان؟ تولد من فقط بهونه اس که پز این دیزاین جدید عمارتتو به فک و فامیل و دوست و آشنا بدی مامان... بس کن این مسخره بازی رو...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت22
با قدمایی بلند داشت این سمت می اومد که بی خدافظی تماس عزیزو قطع کردم و با اضطراب عقب رفتم تا تو سایه و تاریکی درختا پنهون بشم بلکه منو نبینه... با وحشت قدمی به عقب برداشتم، اما همین که نزدیکم رسید... پاشنه کفشم فرو رفت تو خاک پای درختا و نتونستم تعادلمو حفظ کنم و نقش زمین شدم...
درد شدیدی تو تنم پیچید و آخ بلندی گفتم، همین صدا باعث شد قدمهاشو آهسته تر برداره و نگاهش سمت من کج بشه...
نور ضعیفی از بین شاخ و برگهای درخت روی صورتم افتاده بود، با همون صدای دو رگه و عصبی پرسید:
-چی شده؟ کی هستی؟
دستشو سمتم دراز کرد تا کمک کنه، اما همین که خم شد و صورتمو دید فکش منقبض شد و نگاهش به خون نشست...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت601 📝
༊────────୨୧────────༊
لبخند میزنم و برای چند ثانیه گوشی را به س,ینه میفشارم و بعد تایپ میکنم:
-منم شوکه ام... میترسم بخوابم و متوجه بشم تمامش خواب بوده!
پیام را ارسال میکنم و آهسته خم میشوم و پرده را کنار میزنم تا ببینم هنوز داخل تراس است یا نه، از سیاهی ای که میبینم متعجب میشوم و پرده را بیشتر کنار میزنم، خدای من این شهاب است که نشسته و به در اتاقم تکیه زده!... دلم غنج میرود و دیگر تپش دیوانه وارش آرام شدنی نیست... صدای پیامک موبایل می آید:
-شاید منم از همین میترسم!
-چرا پشت در اتاقم نشستی؟ سرما میخوریا، برو تو اتاقت...
پیام را ارسال میکنم و خودم را سمت در میکشانم، درست مثل شهاب مینشینم و به در تکیه میزنم، فقط شیشه دوجداره این در مابین ماست...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت602 📝
༊────────୨୧────────༊
با ذوق لبخند میزنم که پیام میدهد:
-جام خوبه، حست میکنم، آروم میشم...
فوری تایپ میکنم:
-منم درست مثل خودت این طرف در نشستم!
بعد پرده را کنار میزنم و سر کج میکنم تا تماشایش کنم، به محض خواندن پیامم سر او هم سمت در میچرخد و از دیدن هم لبخند میزنیم، کامل سمت در میچرخد، من هم به تبعیت از او به همین شکل مینشینم، دستش را روی شیشه میگذارد، من هم دستم را بالا میبرم و جای دستش میگذارم، با لبخند لب میزند و من با دقت لب خوانی میکنم:
-خیلی دوستت دارم!...
با شوق دستم را زیر چانه میبرم و به چشمانش زل میزنم، در سکوت فقط یکدیگر را تماشا میکنیم... نگاه و نگاه و بازهم نگاه... در واقع این نگاهمان است که باهم حرف میزند...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال دلم باا تووو خوبه
تووو شااه قلبم👌♥️
#یوسف_زمانی
🎶تقدیم به قلب مهربونتون🎶
_❤️______
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
زندگی پر از آدمای دروغگوئه...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت23
بی توجه به خراب شدن لباسم از چین های روی یقه ام گرفت و با یه حرکت منو از جا بلند کرد، با درد و وحشت به چشای وحشیش نگاه میکردم که تو صورت غرید:
-تو کی هستی؟ هان؟ کی هستی که جرات کردی با من... با عماد پاشا... چنین کاری کنی؟ با من تیک میزنی و با داداشم حلقه رد و بدل میکنین؟
بی اراده انگشت شصتم روی حلقه صوری ای که آراد بهم داده بود تا تو انگشتم بندازم نشست، بغضم هر لحظه بزرگتر میشد اما زمزمه کردم:
-داری اشتباه میکنی عما...
نذاشت حرفم تموم بشه و با صداش رعشه به تنم انداخت:
-حق نداری اسم منو به زبونت بیاری! حق نداری!
دلم شور افتاد و ضعف و تهوع همزمان به معدم فشار آورد، با حال افتضاحی مچ دستشو چسبیدم:
-حالم بده عماد... تروخدا ولم کن بهت توضیح میدم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت24
تو صورتم فریاد کشید:
-فکر میکنی مثل دو ساعت پیش برام اهمیت داری؟ فکر کردی هنوزم برام مهمی؟
نیشخندی زد که دلم بدجوری به حال و روز خودم سوخت:
-پشیزی برام ارزش نداری حتی اگه همین حالا جلو روم بمیری هم برام مهم نیست!
بعد هم چنان هلم داد که پشتم با تنه ی درخت برخورد کرد و از زور درد و اضطراب خم شدم و پای درخت عوق زدم... بی توجه از کنارم گذشت و سمت ماشینش رفت... به سرفه افتادم و زانوهام سست شد، ماشینشو روشن کرد و طلی نکشید که صدای جیغ لاستیکاش به هوا رفت...
اشک پشت سر هم روی صورتم سرازیر شد، موبایل برای بار هزارم تو دستام لرزید، اما من جونی نداشتم تا جواب عزیزو بدم... جونی نداشتم تا بگم نگران دخترت نباش...
آخ عزیز کجایی تا بین دستای چروکت تا خود صبح زار بزنم، کجایی تا کنار گوشم قربون صدقه النازت بری... کجایی عزیز...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع