عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت730 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمانش را ریز و دلخور تماشایم میکند:
-تو منو اینجوری دیدی پریا؟ آدمی ام که از عشقم دست بکشم؟ هوم؟ منو همچین مردی دیدی؟
بینی ام را بالا میکشم:
-ازم ناراحت نشو شهاب، بهم حق بده که این مزخرفاتو تو ذهنم بیارم... بهم حق بده به همه چی فکر کنم... حق بده...
-حق میدم... حق میدم قربونت برم... ولی میگی چکار کنم؟ به دست و پاشون بیفتم؟ که الانم کمتر از این نشده روزگارم، تهدیدشون کنم؟ که اصلا در خور و شان ما نیست این کارا... چکار کنم پریای من؟ هان؟ تو بگو... میدونی واسه اینکه بیتاب تر نشم نیومدم ببینمت؟ میدونی واسه اینکه دلتنگ تر نشم و دست به خریتی نزنم نخواستم این مدت صداتو حتی بشنوم؟ میدونی وقتی عشقت اینطور جلوت اشک میریزه و تو دست از پا درازتر روبروش ایستادی و هیچ کاری ازت برنمیاد چه حالی داره؟
بینی ام را بالا میکشم و دستی زیر چشمانم میکشم، باید کاری کنم... باید این بار خودم قدمی بردارم... سر تکان میدهم و زمزمه میکنم:
-این بار منم تلاش میکنم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت731 📝
༊────────୨୧────────༊
با کنجکاوی نگاهم میکند:
-میخوای چکار کنی؟
دستم دور پرده چنگ میشود و مسمم میگویم:
-تلاشمو میکنم!
-پریا... عزیزم... گوش بده به من... بهم بگو چی تو فکرته... ببین من تا الان نخواستم بی احترامی کنم... نخواستم از راه کج بیام جلو... تو هم نکن... اصلا هیچکار نکن... فقط یکم دیگه دووم بیار خودم راضی شون میکنم، باشه نفس من؟
-نگران نباش... برو خونه، این بارو بسپار به من! یا موفق میشم... یا نمیشم دیگه! ما که به این نشدنا عادت کردیم...
قبل از اینکه حرفی بزند پرده را میکشم و از پنجره فاصله میگیرم، به پذیرایی میروم و مقابل شان می ایستم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
امشب گونه هایم نوازشی عاشقانه میخواهد...
از جنس زبری ته ریش مردانه ات...!
امشب اغوشت را ویار کرده ام!!
👇😍❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچی مربوط به چشاته
قشنگه دلبرم...❤️
👇😍❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت732 📝
༊────────୨୧────────༊
به هر دو نگاه میکنم و میپرسم:
-کی بود زنگ میزد؟
مادر تکه ای سیب به سمت دهانش میبرد:
-کی میخواستی باشه؟ همون مزاحم همیشگی!
به چشمانش زل میزنم:
-شهاب؟
پدر خصمانه نگاهم میکند:
-تو کاری به اینا نداشته باش، به زندگی خودت برس!
نیشخندی میزنم:
-زندگی؟ منظورتون اینه همچنان گوشه اتاقم بچپم؟ منظورتون اینه بدون موبایل و ارتباط با کسی تو این اتاق کز کنم؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت733 📝
༊────────୨୧────────༊
نفس عمیقی میکشم و بی توجه به نگاه عجیبشان ادامه میدهم:
-من حتی زمانی که اون بلا سرم اومد، زمانی که از هلند برگشتم هم اینقدر گوشه گیر و تنها نبودم که الان هستم! میدونی مامان... من فقط چند روز تونستم تو رو نبخشم... فقط چند روز تونستم قهر باشم باهاتون... اونم بخاطر نابود شدن زندگی و آینده ام! چیز کمی نبود، خیلی هم بزرگ و فاجعه بود... اما بخشیدم... تونستم برگردم به زندگی سابقم... اما حالا شماها به خاطر خواستگاری شهاب چنان منو تو منگنه گذاشتین، حتی اجازه رفتن به خونه خانجون و آقاجونو هم بهم نمیدین! گوشی موبایلمو ازم گرفتین و یک بار نگفتین تو این عصر جدید دختر جوونمون چطور روزاشو سر کنه؟ حتی یک اولتیماتوم بهم ندادید! فقط به خاطر شهاب؟ آره بابا؟ چرا زمانی که سهراب ازم خواستگاری کرد اینقدر سخت نگرفتید؟ چرا اونجا به راحتی منو دادید دستش تا ببره اون سر دنیا؟ چرا یکی تون همراهم نیومدید؟ نگفتید این دختر کدوم جهنمی قراره زندگی کنه؟ چرا الان دارید غرور و قدرت تونو خرجم میکنید؟
مادر اخمی میکند:
-جریان سهراب فرق داشت پریا... من که کف دستمو بو نکرده بودم که قراره اون از خدا بی خبر بره پیش پدرش! هنوز که هنوزه من و خاله ات واسه اون موضوع عذاب میکشیم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت734 📝
༊────────୨୧────────༊
غمگین نگاهش میکنم و سر تکان میدهم:
-چرا یبار ازم نپرسیدین دردت چیه؟ تو چرا نپرسیدی مامان؟ تو که خبر داشتی از سهراب بیزارم... چرا وقتی یهویی موافقت کردم برات عجیب نبود؟ میدونی چرا؟ چون تو فقط دلت موافقت منو میخواست حالا به هر قیمتی که بود! ازم نپرسیدین اما الان میخوام جوابتونو بدم! چون من شهابو میخواستم و اون بخاطر همین رفتارای شما ترسید احساسشو عیان کنه... ترسید و رفت سمت هاله تا فراموشش کنم... منم لجبازی کردم... با سهراب عقد کردم و رفتم، تا بلکه با ندیدن شهاب بتونم فراموشش کنم... اما فراموشش نکردم بابا... فراموشش نکردم مامان... بدتر دوری از اون عذابم میداد!
پدر با عصبانیت بلند میشود و فریاد میکشد:
-دهنتو ببند پریا... حرف اون بی غیرتو جلوی من نزن! بار آخرت باشه این خزعبلاتو میگی فهمیدی چی گفتم؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت735 📝
༊────────୨୧────────༊
مادر با ترس بلند میشود و بازوی پدر را میگیرد، قلبم تند میکوبد، من هم از این واکنش تند پدر ترسیده ام، قدمی به عقب برمیدارم و با لکنت میگویم:
-من میخوام بابا... شهابو میخوام... بیشتر از هرکسی میخوامش... بسه دیگه بابا... خواهش میکنم کوتاه بیا... مگه ما جرم کردیم؟ به قول شهاب ما فقط عاشقیم همین!
سمتم قدم تند میکند، دستش بالا میرود تا روی گونه ام فرود آید، با حیرت به دستش که در هوا خشک مانده نگاه میکنم و اشکم میچکد، مادر دست پدر را میگیرد:
-نکن شهریار، نکن... تو هم برو تو اتاقت پریا... یالا!
با پشت دست اشکم را میگیرم و سمت اتاقم میروم اما نه... اگر باز سکوت کنم یعنی کوتاه آمده ام! دستانم مشت میشود و سمت شان میچرخم:
-من میخوام با شهاب ازدواج کنم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت736 📝
༊────────୨୧────────༊
اشک هایم میچکند و نگاه هر دو حیرت زده و عصبیست که لرزان میگویم:
-تا سالهای سال هم بگید نه... من کوتاه نمیام بابا، میخوام که همه چیز با رضایت شما باشه...
تنها چیزی که دم دستش است کنترل تلوزیون است، بی اینکه فکر کند سمتم پرتاب میکند، به اتاقم میدوم و در را به هم میکوبم و صدای بلند برخورد کنترل با در اتاقم در فضای خانه می پیچد، هق میزنم، این پدر است که دست روی من دست بلند کرده و خشمگین است؟ پدر است که به خونم تشنه شده؟ با گریه از پشت در فریاد میزنم:
-اگه اجازه ندید با شهاب ازدواج کنم از اینجا میرم بابا... میرم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت737 📝
༊────────୨୧────────༊
پشت در اتاقم زانو میزنم و اشک میریزم، بغضم اندازه یک گردوی بزرگ شده، صدای پدر که به در اتاقم مشت میکوبد را میشنوم و وحشت زده از در فاصله میگیرم:
-دیگه اسم من و مادرتو نمیاری، فهمیدی چی گفتم؟ من دیگه برای تو مردم! مردم پریا!
صدای مادر می آید که قصد آرام کردنش را دارد:
-آروم باش شهریار این دختره زده به سرش داره چرت و پرت میگه، تو خونسرد باش!
با گریه داد میکشم:
-من حرفامو زدم مامان... من یه زن مستقلم، فقط خواستم با رضایت شما پیش برم اما حالا دیگه منتظر چیزی نمیمونم!
در اتاقم را قفل کرده ام به همین خاطر مادر چند ضربه به در اتاقم میکوبد و فریاد میکشد:
-خفه شو پریا... خفه شو دخترهی احمق! فکر کردی با اون یه لاقبا خوشبخت میشی؟ نه نمیشی... نمیشی... وقتی رفت سمت هاله بازم میره... سراغ اون نره سراغ یه زن دیگه میره... خریتو بذار کنار... چشم و گوشتو باز کن، فراموش کردی چطور با آبروت بازی کردن؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
هر لحظه سوي خود
بِکش مرا!
بِکش تا بدانم سهم توام!🏃🧍♀️
تا بداني سهم مني!❤️
اين گونه محکم ، اين گونه گرم
سمتِ خود بِکش مرا ...🫂
#صبح_بخیر_نفسم
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت81
ناخودآگاه به عماد لبخند کمرنگی زدم، با اخم نگاهی به سرتاپام انداخت و رو گرفت.
بادم خالی شد وقتی اینطور بهم بی محلی کرد، آراد فوری سمتم اومد:
-بیا عزیزم، به موقع اومدی!
وقتی نزدیکم رسید آهسته زیرلب زمزمه کرد:
-خیلی جیگر شدی!
لبمو از داخل گاز گرفتم و چشم غره ای نثارش کردم که با شیطنت خندید، کنار آراد قدم برداشتم سعی کردم زیر نگاه خودخواهانه و مغرور خاندان پاشا با اعتماد به نفس به نظر بیام؛ اول از همه دستمو سمت عمه شون که (سمیه) نام داشت دراز کردم که با بی توجهی سمت مبلمان رفت، صورتم از خجالت سرخ شد و به آراد نگاه کردم که لبشو کج کرد یعنی بیخیال... منم واقعا بیخیال شدم و فقط به یه نگاه و لبخند کوتاه به بقیه بسنده کردم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت82
همه روی مبلمان سلطنتی سالن نشستیم و خدمه کارشونو برای پذیرایی شروع کردن، عموشون که اسمش (ساسان) بود گلویی صاف کرد و گفت:
-شب تولد عماد نتونستیم با نامزدت آشنا بشیم آراد جان، معرفی نمیکنی؟
آراد دستی پشت موهاش کشید:
-الناز جان دانشجوئه و کسی رو ایران نداره، خانواده اش خارج از کشورن.
نگاهم روی چشمای حیرت زدهی عماد نشست، هر کی ندونه عماد خوب میدونه که جز (عزیز) کسی رو ندارم و تموم تعاریف آراد یه مشت دروغه!
شوهرعمه اش که (منوچهر خان) صداش میزدن پرسید:
-چه عجیب! چرا تو نرفتی دختر؟
تا خواستم لب باز کنم آراد جواب داد:
-الناز جان علاقه ای به رفتن نداره، خصوصا حالا که نامزد کردیم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت83
عمه سمیه بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بندازه پا روی پا انداخت و با ترش رویی گفت:
-اصلا میدونی کس و کارش کیان؟ میدونی حرفاش درسته یا غلط؟ فقط دستشو گرفتی آوردی تو این عمارت، با کسی مشورت کردی؟ تو به همه ما توهین کردی و پشت پا زدی به قول و قرار خاندانمون، به خصوص به ماریای بیچاره که قرار بود به عقد هم دربیاین!
نگاهم روی چهره ناراحت ماریا نشست، راستش دلم سوخت و حس بدی بهم دست داد، برای چندمین بار از خودم پرسیدم واقعا من اینجا چکار دارم؟
ماریا درحالی که با ناخونای کاشت شدهاش بازی میکرد لب باز کرد:
-عمه جون شما جوش نیارید، من خواستگار کم ندارم، فقط رو حساب حرف پدربزرگ میخواستم با آراد ازدواج کنم وگرنه خودمم چندان تمایلی نداشتم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت84
از اینکه مدام حین صحبت آب دهانشو قورت میداد و موهاشو از صورتش کنار میزد حدس زدم فقط حفظ ظاهر میکنه، برعکس مشخصه عمیقا به آراد علاقهمنده!
این بار زنعمو شون یعنی مادر ماریا که اسمش (کتایون) بود به حرف اومد:
-خواستگارای دخترم قشون قشون میان و میرن سمیه جون، ولی ما به احترام حرف پدربزرگ تا الان منتظر موندیم، وگرنه همین روزا با بهترینش نامزدی راه میندازیم! حالا امیدوارم عماد در حق دختر تو این بی وفایی رو نکنه! دلم نمیخواد مهلقا هم رکب بخوره!
نگاهم روی عماد چرخید، یعنی چی؟ یعنی مهلقا هم شیرینی خوردهی عماده؟ به مهلقا که لبخند کمرنگی داشت نگاه کردم؛ چقدر با اعتماد به نفس و برازنده به نظر میرسید، حتما که عماد هم حالا که از من ناامید شده به این ازدواج تن میده، تموم تنم یخ بست و حس کردم خون تو تنم نیست.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت85
عماد صاف نشست و گفت:
-لطفا از موضوع اصلی دور نشید زنعمو، فعلا بحث آراد و ماریاست!
کاش یه چیزی میگفت تا متوجه بشم علاقه ای به مهلقا داره یا نه...
این بار منیژه خانم با جدیت گفت:
-پسرای من خاطرخواه زیاد دارن، اونقدر از این دخترا و رابطه ها از سر گذروندیم که این یکی اولیش نیست! آرادم دو روز دیگه پشیمون میشه... خواهیم دید!
احساس کردم تو این جمع دارم بین حرفا و کنایه هاشون له میشم، اصلا دلم نمیخواست تو این جمع سنگین و حوصله سر بر بمونم، نگاهمو به نیم رخ آراد دوختم تا شاید چیزی بگه، شاید از من حمایت کنه اما با لبخند بیخیالی روی مبل لم داده بود، انگار که پردهی سینما مقابلش بود نه خانواده اش! خسته و کلافه تو سکوت نگاهمو زیر انداختم و چشم بستم، کاش هر چه زودتر این مهمونی عجیب و غریب تموم میشد!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت738 📝
༊────────୨୧────────༊
دستی زیر چشمانم میکشم:
-همه اونا کار هاله بود مامان، برام پاپوش درست کرد و حرف الکی زد، شهاب که تقصیری نداشت، من حرفامو زدم... من با این ازدواج موافقم؛ لطفا اجازه بدید شهاب با خانوادهاش بیاد خواستگاری... اجازه بدید طعم خوشبختی رو بچشم... اجازه بدید همه چیز به خیر بگذره و بدون کدورت پیش بره... شهاب میخواد همه راضی باشن خصوصا شما! منم میخوام مامان... آرزومه این دردسرا تموم بشه!
صدای پدر رعشه به اندامم می اندازد:
-همین حالا از خونه من برو پیش همونایی که سنگشونو به سینه میزنی... من دیگه دختری مثل تو ندارم، آره تو راست میگی اختیار تو دست خودته، اگه تا الانم اینجا موندی کار بزرگی کردی! اما دیگه نیازی نیست جایی باشی که بهت سخت میگذره، برو پیش همونی که فکر میکنی خوشبختت میکنه... آفرین سیلی محکمی به من و مادرت زدی، دست مون نمک نداره، تا الان ازت حمایت کردیم تا آبروت حفظ بشه و مثل ازدواج اولت ضربه نخوری، اما حالا دیگه کاری به کارت ندارم، برو هر غلطی که دلت میخواد بکن!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت739 📝
༊────────୨୧────────༊
دست لرزانم را روی دهانم میگذارم، پدر با بی رحمی حرفهایش را زده و بعد خطاب به مادر میگوید:
-بیا کنار از جلوی در اتاقش ناهید، آزادش بذار تا بره سراغ خوشبختیش! انگار اینجا داره ذره ذره بیچاره میشه کنار ما!
صدایش دور و دورتر میشود که مادر با گریه مینالد:
-همینو میخواستی؟ آره برو... برو تا رنگ خوشی رو بچشی... انگار ما اسیرش کرده بودیم! پدرت درست میگه دست مون نمک نداشته! برو پیش همون خانجونت تا برای شهابش خواستگاریت کنه!
صدای قدم هایش می آید، ناامید و لرزان روی تختم مینشینم، اشک هایم آرام میچکند، نمیخواستم اینطور شود، دلم نمیخواست به اینجا بکشد، اما مجبور شدم... امیدوار بودم بعد از شنیدن حرفهایم کوتاه بیایند، به خاطر من... به خاطر تنها دخترشان!
زانوهایم را بغل میگیرم، هیچوقت تا این حد احساس تنهایی نداشته ام، سرم را روی زانوهایم میگذارم و هق میزنم، شاید برای تمام شدن زندگی در این خانه... و شاید برای پدر و مادرم... شاید هم برای بیچارگیام!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح که میشود🌤
خورشید از سمت چشمانِ تــو
به تاریکی پایان می دهد😍😘
و آغازی میشود؛
برایِ تولد هــر روز من❤️
#صبحت_بخیر_مهربونم💋
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0