عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت734 📝
༊────────୨୧────────༊
غمگین نگاهش میکنم و سر تکان میدهم:
-چرا یبار ازم نپرسیدین دردت چیه؟ تو چرا نپرسیدی مامان؟ تو که خبر داشتی از سهراب بیزارم... چرا وقتی یهویی موافقت کردم برات عجیب نبود؟ میدونی چرا؟ چون تو فقط دلت موافقت منو میخواست حالا به هر قیمتی که بود! ازم نپرسیدین اما الان میخوام جوابتونو بدم! چون من شهابو میخواستم و اون بخاطر همین رفتارای شما ترسید احساسشو عیان کنه... ترسید و رفت سمت هاله تا فراموشش کنم... منم لجبازی کردم... با سهراب عقد کردم و رفتم، تا بلکه با ندیدن شهاب بتونم فراموشش کنم... اما فراموشش نکردم بابا... فراموشش نکردم مامان... بدتر دوری از اون عذابم میداد!
پدر با عصبانیت بلند میشود و فریاد میکشد:
-دهنتو ببند پریا... حرف اون بی غیرتو جلوی من نزن! بار آخرت باشه این خزعبلاتو میگی فهمیدی چی گفتم؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت735 📝
༊────────୨୧────────༊
مادر با ترس بلند میشود و بازوی پدر را میگیرد، قلبم تند میکوبد، من هم از این واکنش تند پدر ترسیده ام، قدمی به عقب برمیدارم و با لکنت میگویم:
-من میخوام بابا... شهابو میخوام... بیشتر از هرکسی میخوامش... بسه دیگه بابا... خواهش میکنم کوتاه بیا... مگه ما جرم کردیم؟ به قول شهاب ما فقط عاشقیم همین!
سمتم قدم تند میکند، دستش بالا میرود تا روی گونه ام فرود آید، با حیرت به دستش که در هوا خشک مانده نگاه میکنم و اشکم میچکد، مادر دست پدر را میگیرد:
-نکن شهریار، نکن... تو هم برو تو اتاقت پریا... یالا!
با پشت دست اشکم را میگیرم و سمت اتاقم میروم اما نه... اگر باز سکوت کنم یعنی کوتاه آمده ام! دستانم مشت میشود و سمت شان میچرخم:
-من میخوام با شهاب ازدواج کنم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت736 📝
༊────────୨୧────────༊
اشک هایم میچکند و نگاه هر دو حیرت زده و عصبیست که لرزان میگویم:
-تا سالهای سال هم بگید نه... من کوتاه نمیام بابا، میخوام که همه چیز با رضایت شما باشه...
تنها چیزی که دم دستش است کنترل تلوزیون است، بی اینکه فکر کند سمتم پرتاب میکند، به اتاقم میدوم و در را به هم میکوبم و صدای بلند برخورد کنترل با در اتاقم در فضای خانه می پیچد، هق میزنم، این پدر است که دست روی من دست بلند کرده و خشمگین است؟ پدر است که به خونم تشنه شده؟ با گریه از پشت در فریاد میزنم:
-اگه اجازه ندید با شهاب ازدواج کنم از اینجا میرم بابا... میرم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت737 📝
༊────────୨୧────────༊
پشت در اتاقم زانو میزنم و اشک میریزم، بغضم اندازه یک گردوی بزرگ شده، صدای پدر که به در اتاقم مشت میکوبد را میشنوم و وحشت زده از در فاصله میگیرم:
-دیگه اسم من و مادرتو نمیاری، فهمیدی چی گفتم؟ من دیگه برای تو مردم! مردم پریا!
صدای مادر می آید که قصد آرام کردنش را دارد:
-آروم باش شهریار این دختره زده به سرش داره چرت و پرت میگه، تو خونسرد باش!
با گریه داد میکشم:
-من حرفامو زدم مامان... من یه زن مستقلم، فقط خواستم با رضایت شما پیش برم اما حالا دیگه منتظر چیزی نمیمونم!
در اتاقم را قفل کرده ام به همین خاطر مادر چند ضربه به در اتاقم میکوبد و فریاد میکشد:
-خفه شو پریا... خفه شو دخترهی احمق! فکر کردی با اون یه لاقبا خوشبخت میشی؟ نه نمیشی... نمیشی... وقتی رفت سمت هاله بازم میره... سراغ اون نره سراغ یه زن دیگه میره... خریتو بذار کنار... چشم و گوشتو باز کن، فراموش کردی چطور با آبروت بازی کردن؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
هر لحظه سوي خود
بِکش مرا!
بِکش تا بدانم سهم توام!🏃🧍♀️
تا بداني سهم مني!❤️
اين گونه محکم ، اين گونه گرم
سمتِ خود بِکش مرا ...🫂
#صبح_بخیر_نفسم
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت81
ناخودآگاه به عماد لبخند کمرنگی زدم، با اخم نگاهی به سرتاپام انداخت و رو گرفت.
بادم خالی شد وقتی اینطور بهم بی محلی کرد، آراد فوری سمتم اومد:
-بیا عزیزم، به موقع اومدی!
وقتی نزدیکم رسید آهسته زیرلب زمزمه کرد:
-خیلی جیگر شدی!
لبمو از داخل گاز گرفتم و چشم غره ای نثارش کردم که با شیطنت خندید، کنار آراد قدم برداشتم سعی کردم زیر نگاه خودخواهانه و مغرور خاندان پاشا با اعتماد به نفس به نظر بیام؛ اول از همه دستمو سمت عمه شون که (سمیه) نام داشت دراز کردم که با بی توجهی سمت مبلمان رفت، صورتم از خجالت سرخ شد و به آراد نگاه کردم که لبشو کج کرد یعنی بیخیال... منم واقعا بیخیال شدم و فقط به یه نگاه و لبخند کوتاه به بقیه بسنده کردم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت82
همه روی مبلمان سلطنتی سالن نشستیم و خدمه کارشونو برای پذیرایی شروع کردن، عموشون که اسمش (ساسان) بود گلویی صاف کرد و گفت:
-شب تولد عماد نتونستیم با نامزدت آشنا بشیم آراد جان، معرفی نمیکنی؟
آراد دستی پشت موهاش کشید:
-الناز جان دانشجوئه و کسی رو ایران نداره، خانواده اش خارج از کشورن.
نگاهم روی چشمای حیرت زدهی عماد نشست، هر کی ندونه عماد خوب میدونه که جز (عزیز) کسی رو ندارم و تموم تعاریف آراد یه مشت دروغه!
شوهرعمه اش که (منوچهر خان) صداش میزدن پرسید:
-چه عجیب! چرا تو نرفتی دختر؟
تا خواستم لب باز کنم آراد جواب داد:
-الناز جان علاقه ای به رفتن نداره، خصوصا حالا که نامزد کردیم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت83
عمه سمیه بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بندازه پا روی پا انداخت و با ترش رویی گفت:
-اصلا میدونی کس و کارش کیان؟ میدونی حرفاش درسته یا غلط؟ فقط دستشو گرفتی آوردی تو این عمارت، با کسی مشورت کردی؟ تو به همه ما توهین کردی و پشت پا زدی به قول و قرار خاندانمون، به خصوص به ماریای بیچاره که قرار بود به عقد هم دربیاین!
نگاهم روی چهره ناراحت ماریا نشست، راستش دلم سوخت و حس بدی بهم دست داد، برای چندمین بار از خودم پرسیدم واقعا من اینجا چکار دارم؟
ماریا درحالی که با ناخونای کاشت شدهاش بازی میکرد لب باز کرد:
-عمه جون شما جوش نیارید، من خواستگار کم ندارم، فقط رو حساب حرف پدربزرگ میخواستم با آراد ازدواج کنم وگرنه خودمم چندان تمایلی نداشتم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت84
از اینکه مدام حین صحبت آب دهانشو قورت میداد و موهاشو از صورتش کنار میزد حدس زدم فقط حفظ ظاهر میکنه، برعکس مشخصه عمیقا به آراد علاقهمنده!
این بار زنعمو شون یعنی مادر ماریا که اسمش (کتایون) بود به حرف اومد:
-خواستگارای دخترم قشون قشون میان و میرن سمیه جون، ولی ما به احترام حرف پدربزرگ تا الان منتظر موندیم، وگرنه همین روزا با بهترینش نامزدی راه میندازیم! حالا امیدوارم عماد در حق دختر تو این بی وفایی رو نکنه! دلم نمیخواد مهلقا هم رکب بخوره!
نگاهم روی عماد چرخید، یعنی چی؟ یعنی مهلقا هم شیرینی خوردهی عماده؟ به مهلقا که لبخند کمرنگی داشت نگاه کردم؛ چقدر با اعتماد به نفس و برازنده به نظر میرسید، حتما که عماد هم حالا که از من ناامید شده به این ازدواج تن میده، تموم تنم یخ بست و حس کردم خون تو تنم نیست.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت85
عماد صاف نشست و گفت:
-لطفا از موضوع اصلی دور نشید زنعمو، فعلا بحث آراد و ماریاست!
کاش یه چیزی میگفت تا متوجه بشم علاقه ای به مهلقا داره یا نه...
این بار منیژه خانم با جدیت گفت:
-پسرای من خاطرخواه زیاد دارن، اونقدر از این دخترا و رابطه ها از سر گذروندیم که این یکی اولیش نیست! آرادم دو روز دیگه پشیمون میشه... خواهیم دید!
احساس کردم تو این جمع دارم بین حرفا و کنایه هاشون له میشم، اصلا دلم نمیخواست تو این جمع سنگین و حوصله سر بر بمونم، نگاهمو به نیم رخ آراد دوختم تا شاید چیزی بگه، شاید از من حمایت کنه اما با لبخند بیخیالی روی مبل لم داده بود، انگار که پردهی سینما مقابلش بود نه خانواده اش! خسته و کلافه تو سکوت نگاهمو زیر انداختم و چشم بستم، کاش هر چه زودتر این مهمونی عجیب و غریب تموم میشد!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت738 📝
༊────────୨୧────────༊
دستی زیر چشمانم میکشم:
-همه اونا کار هاله بود مامان، برام پاپوش درست کرد و حرف الکی زد، شهاب که تقصیری نداشت، من حرفامو زدم... من با این ازدواج موافقم؛ لطفا اجازه بدید شهاب با خانوادهاش بیاد خواستگاری... اجازه بدید طعم خوشبختی رو بچشم... اجازه بدید همه چیز به خیر بگذره و بدون کدورت پیش بره... شهاب میخواد همه راضی باشن خصوصا شما! منم میخوام مامان... آرزومه این دردسرا تموم بشه!
صدای پدر رعشه به اندامم می اندازد:
-همین حالا از خونه من برو پیش همونایی که سنگشونو به سینه میزنی... من دیگه دختری مثل تو ندارم، آره تو راست میگی اختیار تو دست خودته، اگه تا الانم اینجا موندی کار بزرگی کردی! اما دیگه نیازی نیست جایی باشی که بهت سخت میگذره، برو پیش همونی که فکر میکنی خوشبختت میکنه... آفرین سیلی محکمی به من و مادرت زدی، دست مون نمک نداره، تا الان ازت حمایت کردیم تا آبروت حفظ بشه و مثل ازدواج اولت ضربه نخوری، اما حالا دیگه کاری به کارت ندارم، برو هر غلطی که دلت میخواد بکن!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت739 📝
༊────────୨୧────────༊
دست لرزانم را روی دهانم میگذارم، پدر با بی رحمی حرفهایش را زده و بعد خطاب به مادر میگوید:
-بیا کنار از جلوی در اتاقش ناهید، آزادش بذار تا بره سراغ خوشبختیش! انگار اینجا داره ذره ذره بیچاره میشه کنار ما!
صدایش دور و دورتر میشود که مادر با گریه مینالد:
-همینو میخواستی؟ آره برو... برو تا رنگ خوشی رو بچشی... انگار ما اسیرش کرده بودیم! پدرت درست میگه دست مون نمک نداشته! برو پیش همون خانجونت تا برای شهابش خواستگاریت کنه!
صدای قدم هایش می آید، ناامید و لرزان روی تختم مینشینم، اشک هایم آرام میچکند، نمیخواستم اینطور شود، دلم نمیخواست به اینجا بکشد، اما مجبور شدم... امیدوار بودم بعد از شنیدن حرفهایم کوتاه بیایند، به خاطر من... به خاطر تنها دخترشان!
زانوهایم را بغل میگیرم، هیچوقت تا این حد احساس تنهایی نداشته ام، سرم را روی زانوهایم میگذارم و هق میزنم، شاید برای تمام شدن زندگی در این خانه... و شاید برای پدر و مادرم... شاید هم برای بیچارگیام!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح که میشود🌤
خورشید از سمت چشمانِ تــو
به تاریکی پایان می دهد😍😘
و آغازی میشود؛
برایِ تولد هــر روز من❤️
#صبحت_بخیر_مهربونم💋
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاکم فقط خودت عشقم...❤️
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
اين تو ، اين هم "جانم"
كه ميشود ضميمه ى چند حرفىِ نامَت!
حالا با هر به زبان آوردنت
هزار بار جانم برايت ميرود حضرت جان♥️
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت740 📝
༊────────୨୧────────༊
به خودم که می آیم با یک چمدان کوچک مقابل منزل خانجون ایستاده ام، چشمه اشکم میجوشد و دست لرزانم به در میکوبد.
آقاجون در را باز میکند و نگاهش با حیرت روی صورتم میخ میشود، هق میزنم، دسته چمدان را رها میکنم و از گردنش آویزان میشوم، نمیدانم چقدر از آخرین باری که به این خانه آمده بودم گذشته است، فقط این را میدانم که دلم قدر دنیا شکسته...
وقتی ساعتی پیش را به یاد می آورم قلبم هزار تکه میشود، وقتی در اتاقم را باز کرده بودم تا به سرویس بروم؛ پدر با دیدنم گفته بود چرا هنور اینجا مانده ام و به مادر گفت چمدانم را ببندد و راهی ام کند، اشک ریخته بودم و التماس کرده بودم کوتاه بیایند... نیامدند... نمیدانم چه بلایی سر احساساتشان آمده که تا این حد بی رحم شده اند...
مادر با چشمان اشکی و عصبانی چمدانم را چیده بود و پدر مچ دستم را گرفت و تا مقابل در همراهی ام کرده بود، بعد که مرا به بیرون خانه هدایت کرد بی هیچ حرفی در را بسته بود و ...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت741 📝
༊────────୨୧────────༊
حالا من اینجا بی پناه تر از همیشه ایستاده ام... میان بازوهای لاغر آقاجون هق میزنم که خانجون سراسیمه و لنگ زنان جلو می آید:
-خدا منو مرگ بده، چه بلایی سر بچم اومده؟
سعی میکنم خودم را کنترل کنم، از آقاجون جدا میشوم و آهسته میگویم:
-تهدید کردم اگه کوتاه نیان از پیششون میرم، بابا و مامان هم از خونه بیرونم کردن!
شانه ای بالا میدهم و با بغض ادامه میدهم:
-به همین سادگی پشتمو خالی کردن!
آقاجون دست روی شانه ام میگذارد:
-مگه شهر هرته بابا؟ بیا تو... بیا تو فردا پشیمون میشن میان دنبالت!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت742 📝
༊────────୨୧────────༊
مرا به خانجون میسپارد و خودش چمدانم را داخل می آورد، خانجون قربان صدقه ام میرود و مرا روی مبلی مینشاند:
-مگه من مرده باشم که تو پشتت خالی شده باشه مادر!
کنارم مینشیند که مانند کودکی در آغوشش گم میشوم، میان گریه لب میزنم:
-دور از جونت.
کمی در آغوش مهربانش گریه میکنم و همینطور از دلتنگی ام کم میکنم، خانجون رو به آقاجون میکند:
-گوشی مو بیار به شهاب زنگ بزنم، باید خبردار بشه، خیلی نگران بود بچم!
نگاهم را بالا میبرم و اشکم را میگیرم:
-چرا خانجون؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت743 📝
༊────────୨୧────────༊
-آخه مادر نگرانت شده بود، میگفت برید ازش سر بزنید، خودش نتونست بمونه، مادرش زنگ زد که حال باباش خوش نیست اونم مجبور شد بره، اما گفت اگه خبری شد حتما در جریان بذاریمش.
سر تکان میدهم:
-آره لابد نگران شده، چون خودم بهش گفتم باید یه کاری کنم تا بابا کوتاه بیاد!
ناگهان خانجون انگار که چیزی یادش آمده باشد فوری رو به من میگوید:
-همین خود شهریار زمانی که میخواست مادرتو خواستگاری کنه، من اصلا دلم رضا نبود، پاشو کرد تو یه کفش الا و بلا فقط ناهید، وقتی دیدم اینقدر علاقه اش زیاده از خر شیطون پایین اومدم و رفتم براش خواستگاری... حالا انگار از اون روزا فراموش کرده که برای دخترش داره سختگیری میکنه! انگار شهاب من دور از جونش دزد و جانیه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت745 📝
༊────────୨୧────────༊
گوشه لبم را میجوم و بی حوصله میگویم:
-من سرم خیلی درد میکنه خانجون، میرم بخوابم، دیگه نمیدونم چه کاری درسته چه کاری غلط!
آقاجون گوشی خانجون را به دستش میدهد و میگوید:
-برو تو اتاق راحت بخواب بابا، راحت باش روی تخت بخواب.
تشکر میکنم و به اتاق میروم، روی تخت دراز میکشم و چشمان سوزناکم را روی هم میگذارم، صدای خانجون می آید، انگار با شهاب تماس گرفته است:
-الو مادر، چی شد؟ پدرت حالش چطوره؟... خب الحمدالله، نگران بنده خدا بودیم... میگم... شهاب جان، مادر، اگه تونستی یه توک پا تا اینجا بیا... نه نگران نشو مادر...
صدایش را آهسته میکند:
-پریا خونهی ماست!...
بالش را روی صورتم میگذارم و فشار میدهم، دلم نمیخواهد بیشتر بشنوم... از همه چیز خسته ام و احساس حقارت و خفت مرا تا مرز خفگی میرساند...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع