eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
586 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ناهار ساده ای آماده میکنم و میخورم، عصر روی کاناپه مقابل تلوزیون دراز میکشم، دلم هوای مهتاب را میکند، تماس تصویری برقرار میکنم و امیدوارم که پاسخ دهد. طولی نمیکشد که تصویرش را میبینم، هر دو با چشمانی پر شده لبخند میزنیم. -وای پریا سلام! -سلام عزیزم چطوری؟ نمیدونی چقدر دلتنگتم! اشکش میچکد: -باور کن من دو برابر تو، لعنتی همه جا باهات خاطره دارم، دانشگاه، سلف، خونه... پارک، سینما، خیابون... هر جارو که نگاه کنم تو هستی. تلخ میخندم: -کم کم عادی میشه! اخم میکند: -نبودنت عادی نمیشه خره، اتفاقا آدم کم طاقت تر میشه! -بیخیال این حرفا، چخبر خوبی؟ -خوبم خودمو با درس و دانشگاه خفه میکنم تا سرم گرم باشه، دیشب مامانم اومد اینجا گوشه لبش زخم بود و میگفت با فرزاد ازدواج کن، نمیدونم با ازدواج من چی قراره به این منصور عوضی بماسه که دست بردار نیست، از اون فرزاد بی شعورم متنفرم، حتما یه قول و قراری با این منصور گذاشته که دست بردار من نیست! حس بدی دارم پریا، حس میکنم سرم شرط بندی شده!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -با فرزاد صحبت کردی؟ ازش پرسیدی ماجرای بینشون چیه؟ تقریبا داد میزند: -وای معلومه که نه... هر بار جلوی راهم سبز میشه ازش فرار میکنم، اصلا نمیتونم بهش اعتماد کنم، اصلا هر کس از سمت منصور باشه از نظر من قابل اعتماد نیست! لبی کج میکنم: -عجیبه، آخه چه شرط و شروطی؟ مثلا برای چی باید منصور سنگ فرزادو به سینه بزنه؟ -تو نمیدونی منصور چقدر پول پرسته؟ اصلا واسه دارایی مامانم باهاش ازدواج کرد، وگرنه بعید میدونم ذره ای مامانو دوست داشته باشه، که اگه داشت هیچوقت کتکش نمیزد و آزارش نمیداد. پوفی میکشم: -مامانتم با انتخابش زندگی رو برای خودش و تو جهنم کرد! شانه ای بالا میدهد: -اون منصور افعی با محبتای وقت و بی وقتش مامانو گول زد، مامانم خب تازه شوهرشو از دست داده بود و احساس تنهایی میکرد، از همون اول از منصور بیزار بودم، ولی وقتی دیدم مامان تصمیمش قطعیه گفتم پس با شما زندگی نمیکنم و‌ اومدم خوابگاه! سر تکان میدهم: -نمیدونم، امیدوارم منصور دست از این کاراش برداره، اما درمورد فرزاد هنوزم نظرم اینه که با خودش حرف بزن، ببین قصد و نیتش چیه، چون بهش نمیخوره آدم بدی باشه! -تو چقد خوش خیالی پریا، فرزاد پولداره، خب منصورم واسه همونه نمیخواد از دستش بده!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ سکوت میکنم که میپرسد: -تو چکار میکنی؟ از اونجا برام بگو، رابطت با سهراب چطوره؟ -راستش رابطه دوستانه ای نداریم، یبارم قصد داشت از روی هوا و هوس بهم نزدیک بشه که مانعش شدم، راستی مهتاب من متوجه یه موضوعی شدم! با کنجکاوی نگاهم میکند: -چی شده؟ -سهراب برای ادامه تحصیل نبوده که میخواست بیا هلند! چشمانش گرد میشود: -پس واسه خاطر چی بوده؟ -حمایت پدرش! من تازه دیشب متوجه شدم که پدرش بهش قول و قرار کار و موقعیت عالی داده و اونم رو حساب ثروت هنگفت پدرش تصمیم گرفته خاله رو دور بزنه و با دروغ بیاد اینجا، موندم من وسط این ماجرا چه غلطی میکنم! عصبی میتوپد: -خود خرت خواستی، یادته چقدر من و اون شهاب مادر مرده بهت گفتیم نکن؟ چشمانم برق میزند: -راستی گفتی شهاب... همین امروز صبح باهام تماس گرفت و ازم پرسید چرا درمورد اعترافش هیچی نمیگم! -عجب! پس آقا دلش هوایی شده...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -نه مهتاب اینطورام نیست، شهاب بیشتر نگران اوضاعمه، میخواد تو رفاه باشم، مدام میپرسه چیزی نیاز دارم یا نه... نگرانیش طبیعیه! -چی بگم والا، تحفه خان نکرد زودتر اعتراف کنه... البته من شک کرده بودم علاقه مند باشه ولی گاهی که نگاش میکردم میگفتم نه بابا اخماش زمینو جارو میزنه، نگاش کن چطور خصمانه به پریا نگاه میکنه... وای خصوصا روز عقدت! لبخند تلخی میزنم و آه میکشم، بعد توضیح میدهم: -پدر سهراب میخواد منو ببینه، امشب دعوتمون کرده، حس غریبی دارم، دلم نمیخواد ببینمش، اصلا دلم نمیخواد وارد این ماجراها بشم، کاش سهراب واقعا برای ادامه تحصیل اومده بود... من از باباش دل خوشی ندارم! ابرویی بالا میدهد و غرق فکر میگوید: -پس سهراب خان همه رو دور زده که بیاد پیش بابا جونش! منو بگو خیال کردم با دوس دخترش قول و قرار داره. پوکر فیس نگاهش میکنم: -نمیری مهتاب! -والا خب، اونجور که اون بیخیال بود گفتم لابد یه دختر اونور منتظرشه بعدم تو رو میپیچونه و با اون فرار میکنه! -عجب مخی داری تو! ولی راستش اون شبی که یهو غیبش زد منم دقیقا همین فکرا اومد سراغم، با خودم گفتم چرا منو عقد کرد و بعدم فرار! در کل احساس میکنم هیچ‌ شناختی از سهراب ندارم، اصلا نمیتونم درکش کنم. -اوهوم مارموزه! -راستی دیشب با همسایه ام رفتم دیدن اجرای کنسرت خیابونیش، دختر خوبی به نظر میرسه. -چشمم روشن سرم هوو آوردی؟ بلند میخندم و بعد از کمی شوخی و خنده تماس را قطع میکنیم، حس میکنم هر بار با صحبت کردن با مهتاب یا اعضای خانواده‌ام دلگرم به زندگی میشوم.
بابت تاخیر متاسفم دخترا سرم خیلی شلوغه سعی میکنم تایمی که میتونم بنویسم بیشتر بنویسم که جبران بشه❤️
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ حوالی عصر است که سهراب پیامک میدهد: -یه ساعت دیگه راننده بابام میاد دنبالت، حاضر شو. ابروهایم بالا میپرد و کفری از روی مبل بلند میشوم: -این یعنی چی؟ یعنی حتی خودش نمیاد دنبالم تا با هم بریم؟ حرصی به اتاقم میروم و لباس شیکی انتخاب میکنم و کمی آرایش میکنم، درست یک ساعت گذشته که زنگ خانه به صدا می آید. کیف کوچکم را برمیدارم و چراغ را خاموش میکنم، در را باز میکنم، مردی سیاه پوست مقابل در منتظر من است که به انگلیسی میپرسم: -شما راننده آقای شهسواری هستید؟ سر تکان میدهد و با دست اشاره میکند و میخواهد تا سوار شوم، نفس عمیقی میکشم نمیدانم چرا استرس دارم، در ماشین را برایم باز میکند و من مینشینم. تمام طول مسیر در گرمای خودرو فکر میکنم که چه چیزی در انتظارم است... لعنت به تو سهراب... که تا این حد بی ملاحظه و بی شعوری! اولین قرار و دیدارمان مرا تنها گذاشته... پوفی میکشم و سعی میکنم ارام باشم، از راننده میخواهم توقف کند تا سبد گلی تهیه کنم. بعد از دقایقی مقابل ویلای بزرگی توقف میکند، راننده در را برایم باز میکند و باز با اشاره دست میخواهد راه بیفتم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ قدم به جلو برمیدارم و مدام آب دهانم را قورت میدهم، از مسیر سنگ فرش رد میشویم و حالا یک راه پله مارپیچ، همان مرد سیاه پوست جلو می آید و در خانه را برایم باز میکند، با کنجکاوی و هیجان داخل میشوم، مرد جلوتر میرود و راه را نشانم میدهد بالاخره صدایش را میشنوم: -آقا، مهمون‌تونو آوردم. پس حرف زدن هم بلد است! قدمی جلو میروم، روی مبلمان های شیک سالن مردی بلند قد با موهایی جوگندمی میبینم، چقدر تغییر! پدر سهراب واقعا با چیزی که از کودکی به یاد دارم زمین تا آسمان تفاوت دارد، همانطور که پا روی پا انداخته سیگارش را خاموش میکند و بلند میشود، خوشبختانه زبان مادری اش را هنوز فراموش نکرده و به فارسی صحبت میکند: -واو اینجارو ببین، پریا کوچولو چقدر بزرگ شده! نگاهم را به کمی دورتر و روی سهراب میبرم، نشسته و لبخند به لب دارد با حرص نگاه میگیرم و رو به پدرش میگویم: -سلام از دیدنتون خوشحالم آقای شهسواری! و سبد گل را روی میز میگذارم که ابروهایش بالا میپرد و جلو می آید، شانه هایم را میگیرد: -دختر چقدر غریبه شدی، من دیگه پدرشوهرت محسوب میشم نه شوهرخالت! میخندد و مرا به آغوش میکشد، بوی ادکلن سرد و بوی سیگارش در مشامم میپیچد، هیچ واکنشی نشان نمیدهم تا اینکه مرا از خودش جدا میکند، خیره صورتم نجوا میکند: -سهراب واقعا همسر خوشگلی داره!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ سهراب نیشخندی تحویل میدهد، پدرش بالاخره از من فاصله میگیرد، خطوط روی پیشانی اش نشان از گذر زمان می دهد، از قبل خوش تیپ تر شده، واقعا پول و ثروت به او ساخته! صدای زن جوانی از پشت سرم باعث میشود به عقب برگردم: -بالاخره عروست رسید؟ به زن جوان نگاه میکنم، لباس بازی به تن دارد و با عشوه جلو می آید، دستش را دراز میکند: -خوش اومدی پریا، من فلور؛ همسر امید هستم! بعد با خنده ادامه میدهد: -یه جورایی مادرشوهرت به حساب میام! با ابروهایی بالا رفته به امید(پدر سهراب) نگاه میکنم که توضیح میدهد: -فلور همسر منه، پریا جان، ما یه دخترم داریم به اسم لارا. دست فلور را میفشارم: -خوشوقتم! همین لحظه دختری پنج ساله با موهای فر وارد سالن میشود و کنار فلور می ایستد، پس امید و فلور یک دختر دارند!