eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
587 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ روی موهایم برس میکشم و فکرم در حوالی مهمانی امشب چرخ میخورد. به چشمان پوف‌آلودم نگاه میکنم، نور خورشید در آینه منعکس شده و چشمم را میزند، از پشت آینه بلند میشوم که موبایلم زنگ میخورد و این یک تماس از طرف شهاب است! غافلگیر شده ام، اما دل تو دلم نیست تا صدایش را بشنوم، پس زود پاسخ میدهم: -الو؟ صدای نفس عمیقش در گوشم میپیچد: -سلام پریا چطوری؟ لبخند غمگینی میزنم: -سلام شهاب، خوبم ممنون، تو چطوری؟ بقیه خوبن؟ -خوبن ولی دلتنگ... گوشه لبم را میگزم و بغضم را قورت میدهم: -منم دلتنگم، این مدت چندان راحت نگذشت، اما کم کم دارم بهش عادت میکنم، فکر کنم یه دوست خوبم پیدا کردم! و آرام و بی حوصله میخندم تا مبادا دلش را غم بگیرد. -مراقب باش و به هر کسی اطمینان نکن! -اوهوم خیالت راحت... -اوضاع روبراهه؟ به چیزی احتیاج نداری؟ کم و کسری ای نیست؟ لبخند غمگینی میزنم: -نه شهاب همه چی اوکیه، ممنون که به فکرمی!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نفسش را فوت میکند: -چرا حرفی راجع به اون شب نمیزنی؟ چرا به روم نمیاری؟ چشمانم را ریز میکنم: -کدوم شب؟ میدانم منظورش چه شبیست اما خودم را به انتهای کوچه علی چپ میرسانم. -شب رفتنت... تو رستوران... حرفام... لبم را میگزم: -چی بگم؟ -توقع هر چیزی رو ازت داشتم جز این سکوت! چشمان سوزناکم را میبندم: -آره... انگار حرفات زنده ام کرد اما درست زمانی که داشتن خاکم میکردن! -اینم مثاله؟ دور از جونت! -کاش نگفته بودی شهاب... البته هنوزم باور نمیکنما... آخه... آخه تو هیچوقت نشون ندادی... حتی خجالت میکشم از علاقه او صحبت کنم، و با توجه به شرایط مان صحبت کردن در این مورد هم کاملا بی فایده است!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ وقتی می‌بیند سکوت کرده ام به کمکم می آید: -مطمئن باش اگه رفتنی تو کار نبود این احساسو برات برملا نمیکردم، بهت گفتم چون حس کردم تو او لحظه حق داری بشنوی! قطره اشکی از چشمم میچکد: این حق برای زمانی بود که وسط اون حیاط بزرگ بین تموم اون درختای سر به فلک کشیده عشقمو بهت اعتراف کردم و بعدم اون حماقت شیرین... بلافاصله فضای آن روز گرم را به یاد می‌آورم، پا روی خط قرمزها گذاشته بودم و سرم را نزدیکش بردم، خیلی طول نکشید اما همان هم هنوز خاطرش ماندگار است و بعد عکس‌العمل تند و شدید شهاب... تمام ما را سه ماه از دیدن خودش محروم کرد و گفت به خانه برنمیگردد اما بالاخره برگشت... آن هم دست در دست هاله! آه عمیقی میکشم و سکوت را میشکنم: -نترسیدی از رفتن منصرف شم؟ -راستش ته دلم اینو میخواست! متحیر میشوم و به نظرم این حال و هوا اصلا مناسب ما دو نفر نیست... رفتار شهاب متعجبم میکرد... هیچوقت این‌طور نبود!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -به نظرم یادآوری یا صحبت در این باره بیشتر موجب عذاب خودمه... -اوهوم تو درست میگی منم کلا کارم اشتباه بود! با غم زمزمه میکنم: -اوهوم ولی اشتباه قشنگی بود... نفس تلخی میکشم و برای رهایی از این فکر میگویم: -منو ببخش شهاب باید قطع کنم، امشب قراره به یه مهمونی مهم برم، کلی کار دارم که باید انجام بدم. شهاب که غافلگیر شده فوری میگوید: -آها امیدوارم بهت خوش بگذره، منم باید برم سر کارم... مراقب خودت باش. -ممنونم تو هم همینطور، خداحافظ... و تماس را قطع میکنم، قلب بی قرارم میکوبد و با دلتنگی حوله ام را برمیدارم و سمت حمام میروم، اشک هایم با آبی که از دوش روی سرم میریزد یکی میشوند... سرنوشت چه ها که با ما نمیکند...
آشنایی با دوست همسرم زندگی‌مو نابود کرد... تازه عروس بودم و خوش بر و رو، یه شب همسرم دوستش رو برای شام به خونمون دعوت کرد، همیشه میگفت رامین مثل برادرمه، بهترین رفیقمه... مخالفتی نکردم اما کاش اجازه نداده بودم پای رامین به زندگی‌مون باز بشه... کم کم متوجه نگاه خاص رامین به خودم شدم... این رفت و آمدا ادامه داشت تا اینکه یه شب رامین سرزده اومد خونه‌مون، برای شام نون نداشتیم و همسرم مجبور شد برای خرید بره بیرون... خودمو داخل آشپزخونه سرگرم کردم تا همسرم برگرده، اما رامین از نبود همسرم استفاده کرد و ... 🚫🚫 https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927 بیا ببین چطور رامین به دوستش خیانت میکنه👆👆❌ ⛔️💯
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ناهار ساده ای آماده میکنم و میخورم، عصر روی کاناپه مقابل تلوزیون دراز میکشم، دلم هوای مهتاب را میکند، تماس تصویری برقرار میکنم و امیدوارم که پاسخ دهد. طولی نمیکشد که تصویرش را میبینم، هر دو با چشمانی پر شده لبخند میزنیم. -وای پریا سلام! -سلام عزیزم چطوری؟ نمیدونی چقدر دلتنگتم! اشکش میچکد: -باور کن من دو برابر تو، لعنتی همه جا باهات خاطره دارم، دانشگاه، سلف، خونه... پارک، سینما، خیابون... هر جارو که نگاه کنم تو هستی. تلخ میخندم: -کم کم عادی میشه! اخم میکند: -نبودنت عادی نمیشه خره، اتفاقا آدم کم طاقت تر میشه! -بیخیال این حرفا، چخبر خوبی؟ -خوبم خودمو با درس و دانشگاه خفه میکنم تا سرم گرم باشه، دیشب مامانم اومد اینجا گوشه لبش زخم بود و میگفت با فرزاد ازدواج کن، نمیدونم با ازدواج من چی قراره به این منصور عوضی بماسه که دست بردار نیست، از اون فرزاد بی شعورم متنفرم، حتما یه قول و قراری با این منصور گذاشته که دست بردار من نیست! حس بدی دارم پریا، حس میکنم سرم شرط بندی شده!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -با فرزاد صحبت کردی؟ ازش پرسیدی ماجرای بینشون چیه؟ تقریبا داد میزند: -وای معلومه که نه... هر بار جلوی راهم سبز میشه ازش فرار میکنم، اصلا نمیتونم بهش اعتماد کنم، اصلا هر کس از سمت منصور باشه از نظر من قابل اعتماد نیست! لبی کج میکنم: -عجیبه، آخه چه شرط و شروطی؟ مثلا برای چی باید منصور سنگ فرزادو به سینه بزنه؟ -تو نمیدونی منصور چقدر پول پرسته؟ اصلا واسه دارایی مامانم باهاش ازدواج کرد، وگرنه بعید میدونم ذره ای مامانو دوست داشته باشه، که اگه داشت هیچوقت کتکش نمیزد و آزارش نمیداد. پوفی میکشم: -مامانتم با انتخابش زندگی رو برای خودش و تو جهنم کرد! شانه ای بالا میدهد: -اون منصور افعی با محبتای وقت و بی وقتش مامانو گول زد، مامانم خب تازه شوهرشو از دست داده بود و احساس تنهایی میکرد، از همون اول از منصور بیزار بودم، ولی وقتی دیدم مامان تصمیمش قطعیه گفتم پس با شما زندگی نمیکنم و‌ اومدم خوابگاه! سر تکان میدهم: -نمیدونم، امیدوارم منصور دست از این کاراش برداره، اما درمورد فرزاد هنوزم نظرم اینه که با خودش حرف بزن، ببین قصد و نیتش چیه، چون بهش نمیخوره آدم بدی باشه! -تو چقد خوش خیالی پریا، فرزاد پولداره، خب منصورم واسه همونه نمیخواد از دستش بده!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ سکوت میکنم که میپرسد: -تو چکار میکنی؟ از اونجا برام بگو، رابطت با سهراب چطوره؟ -راستش رابطه دوستانه ای نداریم، یبارم قصد داشت از روی هوا و هوس بهم نزدیک بشه که مانعش شدم، راستی مهتاب من متوجه یه موضوعی شدم! با کنجکاوی نگاهم میکند: -چی شده؟ -سهراب برای ادامه تحصیل نبوده که میخواست بیا هلند! چشمانش گرد میشود: -پس واسه خاطر چی بوده؟ -حمایت پدرش! من تازه دیشب متوجه شدم که پدرش بهش قول و قرار کار و موقعیت عالی داده و اونم رو حساب ثروت هنگفت پدرش تصمیم گرفته خاله رو دور بزنه و با دروغ بیاد اینجا، موندم من وسط این ماجرا چه غلطی میکنم! عصبی میتوپد: -خود خرت خواستی، یادته چقدر من و اون شهاب مادر مرده بهت گفتیم نکن؟ چشمانم برق میزند: -راستی گفتی شهاب... همین امروز صبح باهام تماس گرفت و ازم پرسید چرا درمورد اعترافش هیچی نمیگم! -عجب! پس آقا دلش هوایی شده...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -نه مهتاب اینطورام نیست، شهاب بیشتر نگران اوضاعمه، میخواد تو رفاه باشم، مدام میپرسه چیزی نیاز دارم یا نه... نگرانیش طبیعیه! -چی بگم والا، تحفه خان نکرد زودتر اعتراف کنه... البته من شک کرده بودم علاقه مند باشه ولی گاهی که نگاش میکردم میگفتم نه بابا اخماش زمینو جارو میزنه، نگاش کن چطور خصمانه به پریا نگاه میکنه... وای خصوصا روز عقدت! لبخند تلخی میزنم و آه میکشم، بعد توضیح میدهم: -پدر سهراب میخواد منو ببینه، امشب دعوتمون کرده، حس غریبی دارم، دلم نمیخواد ببینمش، اصلا دلم نمیخواد وارد این ماجراها بشم، کاش سهراب واقعا برای ادامه تحصیل اومده بود... من از باباش دل خوشی ندارم! ابرویی بالا میدهد و غرق فکر میگوید: -پس سهراب خان همه رو دور زده که بیاد پیش بابا جونش! منو بگو خیال کردم با دوس دخترش قول و قرار داره. پوکر فیس نگاهش میکنم: -نمیری مهتاب! -والا خب، اونجور که اون بیخیال بود گفتم لابد یه دختر اونور منتظرشه بعدم تو رو میپیچونه و با اون فرار میکنه! -عجب مخی داری تو! ولی راستش اون شبی که یهو غیبش زد منم دقیقا همین فکرا اومد سراغم، با خودم گفتم چرا منو عقد کرد و بعدم فرار! در کل احساس میکنم هیچ‌ شناختی از سهراب ندارم، اصلا نمیتونم درکش کنم. -اوهوم مارموزه! -راستی دیشب با همسایه ام رفتم دیدن اجرای کنسرت خیابونیش، دختر خوبی به نظر میرسه. -چشمم روشن سرم هوو آوردی؟ بلند میخندم و بعد از کمی شوخی و خنده تماس را قطع میکنیم، حس میکنم هر بار با صحبت کردن با مهتاب یا اعضای خانواده‌ام دلگرم به زندگی میشوم.