eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
552 عکس
273 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
از طلوع عشق تا غروب سرنوشت دوستت دارم ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
✍🏻 دوست داشتن ساده است و باور کردنش سخت تو ساده باور کن که من سخت دوستت دارم ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بعد از تعارف کردن شربتهای خنک باز کنار خان‌جون می‌نشینم، با اضطراب به شهاب نگاه میکنم، از اینکه نگاه او هم روی من است هیجان شیرینی به دلم نفوذ میکند. لبخند شیرینی میزند و چشمانش را برای آرامشم روی هم میفشارد، آرام سر تکان میدهم که مادر شهاب رو به خان‌جون میگوید: -خان‌جون شما خودت درجریانی شهاب من دلش پیش پریا جون گیره، امشب اومدیم با اجازه‌تون از شما کسب تکلیف کنیم. دلم هُری میریزد، مگر قرار نبود یک دیدار معمولی باشد؟ با تعجب به شهاب نگاه میکنم که مادرش ادامه میدهد: -از شهاب ماجرای آقا شهریار و ناهید خانمو کم و بیش شنیدیم، خیلی ناراحتم، ولی نمیشه هم دست رو دست گذاشت! آقاجون لبی تر میکند و میگوید: -اجازه پریا دست منه، من همین امروز با شهریار صحبت کردم، بهش گفتم امشب بله رو به شهاب میدیم، اونم گفت هر چی خود پریا میخواد همون بشه ولی ازمون توقع نداشته باشین برای تبریک و مراسما بیایم، شهریار شمشیرو از رو بسته، از بچگیشم همینطور بود، پسر بد لج و یک دنده ایه، وقتی پریا رضایت داشته باشه همه ما هم موافقیم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با استرس نگاهم را زیر می اندازم که صدای پدر شهاب به گوشم میرسد: -بگو تا با گوشای خودمون بشنویم دخترم، تو از دل و جون به این وصلت رضایت داری؟ چه شد که به اینجا رسیدیم؟ چشمانم را محکم به هم میفشارم... قرار نبود امشب شب خواستگاری باشد... غافلگیرانه نگاهی به جمع میکنم و در آخر در نگاه عاشق پیشه شهاب قفل میشوم، خان‌جون دستم را درون دستهای گرمش میگیرد: -بگو مادر، خجالت نکش! با صدایی لرزان لب باز میکنم: -رضایت دارم! شهاب که تا الان منتظر نگاهم میکند نفس راحتی میکشد و لبخند میزند، مادر و خواهرش کل میکشند، سینا سوت میزند و برایمان دست میزنند، با گونه هایی گلگون شده سرم را زیر می اندازم که خانجون سفت گونه ام را میبوسد. مادر شهاب فوری از زیر چادرش پاکتی بیرون میکشد: -با اجازتون من این قواره چادری رو آوردم که خودم برای عروسم اندازه بگیرم بدوزم، به امید خدا سر عقد رو سرش بندازه! به پارچه سفید حریر نگاه میکنم و لبم را گاز میگیرم، با خجالت به اتاق میروم تا مادر شهاب اندازه ام را بگیرد، بعد از اینکه کارش تمام میشود مقابلم می ایستد و دستانش را دو طرف صورتم میگذارد، با لبخند میگوید: -شهابِ من خیری از خانواده اش ندید، ولی با تو خوشبخت میشه، به خدا که اینو میدونم! بعد پیشانی ام را میبوسد که خجل نگاهش میکنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شام را کنار هم میخوریم، جو بین‌مان صمیمانه تر شده، سینا مدام شوخی میکند و اجازه نمیدهد لحظه ای لبخند از لبمان دور شود، فرشته دختر سنگین و موقری به نظر میرسد، حس میکنم چندان دلش نمیخواهد رابطه گرم و صمیمی با من برقرار کند، بالاخره او هم چنین اخلاق و منشی دارد... بعد از شام شهاب آرام میگوید: -یکم تو حیاط قدم بزنیم؟ از پیشنهادش استقبال میکنم و بعد از تمام شدن کارها به حیاط میرویم. همین که کنارش قدم برمیدارم میگوید: -مامان خیلی ذوق داشت برات چادر بدوزه، میگه میخواد سر عقد سرت بندازی... البته من چند بار بهش گفتم بذار اول از پریا بپرسیم بعد... سکوت میکند که متعجب میپرسم: -چرا؟ -نمیدونم گفتم شاید بخوای مثل امروزیا سر عقد با لباس شب باشی یا کت و شلوار یا هرچی که میپسندی...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ حرفش را قطع میکنم: -آره خب شاید اگه مامانم اینجا بود میگفت دیگه کی الان موقع عقد چادر سرش میندازه... ولی من واقعا این چیزا برام مهم نیست شهاب، اگه مامانت با این موضوع خوشحاله بذار انجامش بده... منم موقع خوندن خطبه سرم میندازم، چه اشکالی داره! با لبخند نگاهم میکند و می ایستد: -مرسی که اینقدر مهربونی! لبخند میزنم و اخم تصنعی میکنم: -امروز اولین پنهون کاری رو کردی... فکر نکن به روت نمیارم و ساده ازش میگذرم! میخندد: -چکار کردم مگه؟ -چکار کردی؟ چرا بهم نگفتی امشب برای خواستگاری میاین؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چشمکی میزند: -خب نخواستم استرست بیشتر بشه! نفس عمیقی میکشم و به راه رفتن ادامه میدهم: -اگه آمادگی‌شو داشتم بهتر بود... خیلی غافلگیر شدم! -ولی به اون نگاه بامزه‌ات می ارزید... طوری نگاهم میکردی انگار نشدنی ترین اتفاق دنیا جلوی چشات رخ داده. با خجالت میخندم و نگاهش میکنم، یکباره میپرسم: -یعنی راستی راستی داریم ازدواج میکنیم شهاب؟ با مهر تماشایم میکند و نجواگونه میگوید: -ازدواج میکنیم... میشی خانم خودم... دستانم را روی گونه های تب دارم میگذارم: -باور نمیکنم... شهابی که اینقدر برای بدست آوردنش جنگیدم الان داره...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با خجالت ادامه میدهم: -میشه شوهرم! قدمی نزدیک میشود: -چی گفتی؟ دوباره بگو... با شرم نگاهش میکنم: -توقع داری وقتی اینجوری داری تماشام میکنی تکرارش کنم؟ سرش را خم میکند و خیره نگاهم لب میزند: -جون من‌ بگو... لبم را گاز میگیرم و به سختی میگویم: -داری میشی شوهرم! لبش کش می‌آید و لبخند عمیقی میزند: -شوهرت فدات میشه خب؟ با خجالت زمزمه میکنم: -خدا نکنه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان 😍👇 _ من بچه می خوام... می خوام منو به آرزوم برسونی... چشمانم بیش از اندازه گرد شد و اصلا منظورش را متوجه نشدم، پس با خنگی تمام پرسیدم: _بچه؟ آخه... آخه از کجا بچه بیارم براتون؟ _خوب معلومه... خودت بچه دار میشی. دیگر واقعا شوکه شدم و کم مانده بود از صراحت کلامش سکته بزنم: _ منظورتون چیه خانم؟ من... من... نمی فهمم چی می گین! پا روی پا انداخت و گفت: _ مدتیه دنبال یه نفر می گردم که قابل اطمینان باشه. وقتی از وضعیت تو با خبر شدم با خودم گفتم چرا این دختر نه، هم به پول احتیاج داره و هم همین جا کنار خودمون تو این عمارت زندگی می کنه... عمیقا نگاهم کرد و ادامه داد: _می خوام با همسرم عقد کنی و صاحب فرزند بشی... پولی که بهت میدم بیشتر از اون چیزیه که حتی فکرش و کنی... نه تنها مادرت می تونه عمل بشه بلکه خودتم به نون و نوایی می رسی. بچه رو دنیا میاری، تحویل من میدی و میری سراغ زندگیت، یه خونه هم بهت میدم. تا خیالت از بابت جا و مکان راحت باشه. خب... حالا چی میگی؟ 😱👇 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
هر آدمی به یک امیدی❣ صبح‌ها از خواب بیدار می‌شود؛ و من هر صبح، به امید داشتنِ تو خود که سهل است؛✨ کل شهر را بیدار می‌کنم!😘❤️ 💋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
تنها قلبم کافی نیست با استخوان هایم هم، دوستت دارم... ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ همین که ماشین آراد وارد عمارت شد فین فین کنان پیاده شدم، موبایلم برای چندمین بار زنگ خورد، مدام شماره سارا، سپیده، هانیه و آسیه روی صفحه گوشیم ظاهر میشد، آخه با چه رویی میتونستم جواب‌شونو بدم؟ داخل عمارت شدم خوشبختانه کسی طبقه پایین نبود تا سوال و جوابم کنه، از پله ها بالا رفتم و مستقیم سمت اتاق آراد رفتم، روی تختش نشستم و هق زدم، امروز مزخرف ترین روز زندگیم بود... آخ عزیز کجایی تا سرمو قایم کنم تو بغلت و زار بزنم... آراد وارد اتاق شد و درو بست، همونطور که به در تکیه میزد پرسید: -نمیخوای بگی چت شده؟ اشکات تموم نشد؟ دستمال کاغذی ماشین من که تموم شد! دستی زیر چشمام کشیدم و با صدای گرفته گفتم: -باشه آقا آراد، پول دستمال کاغذی رو از حسابم کم کن؛ خوبه؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ بلند و بی قید خندید: -حتی تو ناراحتیتم حواست به پولته؟ عجب موجودی هستی تو دختر! چپ چپ نگاهش کردم: -نه که تا الان یه پاپاسی کف دستم گذاشتین! بعد کفری سرجام ایستادم: -اصلا معلومه شما چه فکری تو سرتونه؟ چرا به بقیه نمیگین همه چی فیلم بوده؟ چرا پول منو نمیدین تا گم شم از این خراب شده برم؟ ابرویی بالا انداخت اما هنوز میخندید: -الان خراب شده رو با این عمارت بودی؟ آخه کجا بری بهتر از اینجاست برات؟ هان؟ شام و ناهارت حاضره... میری کلاس و برمیگردی... جای خوابت راحته... لباسای شیک میپوشی، هزار جون لوازم آرایشی بهداشتی برات فراهمه... چی میخوای دیگه؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ عصبی از حرفاش داد زدم: -یه اتاق مستقل که نخوام شب تا صبح فکر کنم با یه مرد تنهام! نخواد از ترس مثل سگ بلرزم... نخواد استرس اینو داشته باشم که اگه خانوادتون بفهمن از اینجا آلاخون والاخون میشم... نخواد فکر کنم جا و مکانی ندارم برای موندن... نفس زنان نگاهش کردم که دستی تو هوا تکان داد: -اوف به چه چیزا فکر میکنی... اینقد حرص نزن الی جون پیر میشیا... حیف این بر و رو نیس؟ از این همه خونسردیش جونم به لبم اومد و کفری سمت پنجره رفتم: -فقط تکلیف منو زودتر مشخص کنید من دیگه بریدم از این همه دل نگرانی! -به روی چشم، ببین چند روز دیگه قراره برای ماریا یه خواستگار توپ بیاد، جواب بله رو که به اون یارو بده به همه میگم همه چی فرمالیته بوده. نامطمئن نگاهش کردم، دیگه نمیدونستم تا کی باید به حرفاش امید می‌بستم... فقط سر تکان دادم و گفتم: -میشه برید بیرون من دوش بگیرم؟ دستشو روی چشمش گذاشت: -به روی چشم! و سرخوشانه سمت در اتاقش رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر که معشوقی ندارد عُمر ضایع می‌گذارد همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
چُنانَت دوست می دارَم که گَر روزی فِراق اَفتد تو صَر از مَن تَوانی کَرد و من صَبر از تو نَتوانم ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ قبل از اینکه به حمام برم با عزیز تماس گرفتم و حالشو پرسیدم، به قدری دلتنگش بودم که خدا میدونه. در اتاقو قفل کردم بعد حوله و لباس های تمیزمو برداشتم و سمت حمام رفتم... با استرس موبایلمو برداشتم و وارد گروه کلاسی شدم، همش حرف از من و عماد و پانی بود، شرمنده خواستم از برنامه خارج بشم که دیدم بچه ها بهم پیام دادن. روی اینکه پیامشونو باز کنم نداشتم، نمیدونم از فردا چطور تو دانشگاه حاضر بشم. با غم روی تخت آراد تو خودم مچاله شدم و نفهمیدم کی خوابم بود. حوالی عصر با صدای تقه هایی که به در اتاق میخورد چشم باز کردم، صدای آراد بود: -الناز... الناز چکار میکنی؟ بیا باز کن این درو! با کسلی بلند شدم و سمت در اتاق رفتم، شالمو مرتب کردم و درو براش باز کردم، تو تاریکی اتاق نگاهش چرخ خورد و روی صورتم نشست: -داشتی چکار میکردی؟