#شخصیت
فرشید صادقی
همسر داره
اسم همسرش مریم خلیلی هست 😁
همسرش معلم هست و کاملا محجبه 😍
مریم خانم ۲ ماه هست بارداره ولی نه خودش و نه فرشید خان نمیدونن 🙈
جز بهترین افراد گروه آقا محمده 😀
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان ✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت🖇🌻
#پارت_اول
#نرجس
ساعت ۷ صبح بود و من و نرگس آماده بودیم تا بریم به اداره
خیلی خوشحال بودیم
ولی کمی هم استرس داشتیم
طبیعی بود /:
بالاخره راه افتادیم
آدرسی که آقای دهقان داده بود رو به راننده دادم
دم در یه ساختمان ماشین نگه داشت و پول رو حساب کردیم
وارد شدیم
عجب جایی بود بابا ایول
داشتیم میرفتیم که یه مرد بهمون نزدیک شد و گفت:[سلام ، ببخشید شما باید خواهران میرزایی باشید ،درسته؟ ]
نرگس گفت :[بله من نرگس و اینم خواهرم نرجس هست ]
من اضافه کردم :[و شما ؟...]
اون مرد قد بلند که موهای طلایی و چشمای آبی داشت گفت :[بله ببخشید یادم رفت که خودم رو معرفی کنم ،من فرشید صادقی هستم ، یکی از هم گروهی های شما ]
نرگس گفت :[خوشبختیم ]
آقا فرشید در جواب گفت :[منم همینطور ، آقای دهقان گفت شما رو به اتاقشون راهنمایی کنم ، لطفا دنبال من بیاید ]
خیلی عالی بود فقط چرا نرگس انقدر با این پسره گرم گرفت ؟
اصلا خوشم از این رفتارش نمیاد که سریع همه چی رو میگه
خوب اسم ما به اون چه ، فقط فامیلی بس بود
بالاخره به یه اتاق رسیدیم
آقا فرشید در زد و وارد شدیم
کسی به جز آقا محمد و یه پسر دیگه اونجا نبود .
آقا فرشید گفت :[سلام آقا محمد خسته نباشید، اینم از نرگس خانم و نرجس خانم ، با اجازه من برم سر کارم ]
پسره پر رو چه سریع اسم مون رو هم یاد گرفت ، بی شخصیت
آقا محمد گفت :[بله فرشید جان ، ممنون ، برو سر کارت ، تا ساعت ۱۲ گذارش کامل از پرونده رو میخواهم ]
_چشم آقا .
و بعد از در رفت بیرون
آقا محمد:خوب سلام ب خواهران میرزایی . همونطور که میدونید اون آقا فرشید صادقی یکی از همکاران کار بلد شما هست .
گفتیم : بله
آقا محمد: امروز کار شما در اینجا شروع میشه ساعت ۱۰ یه جلسه هست که به طور کامل با گروه من آشنا میشید . قبل از اون هم آقا داوود گل میز های شما رو بهتون نشون میده و برخی از نکته ها رو براتون یاد آوری میکنه تا بیشتر با قوانین اینجا آشنا بشید .
بعد اون پسره کنارش گفت :سلام من داوود امینی هستم و از آشنایی با شما خوشبختم ، اگه آقا محمد اجازه بدن دیگه مرخص بشیم تا به بقیه کار ها هم برسیم .
اقا محمد: بله ، حتما ، خدا حافظ .
از اتاق خارج شدیم
این داوود انگار بهتر از فرشید بود ، با ادب تر بود ، ولی چرا انقدر ریز بود ،بهش نمیخورد که مامور امنیتی باشه . چرا اینطوری حرف میزد ،حالت عادی نبود ، صداش به حالت خاصی داشت که کلمات (ر-ش) رو پر تلفظ میکرد .
کلا شخصیتش برام جالب بود .
با صدای داوود به خودم اومدم
داوود:نرجس خانم ؟ اینم میز شما
اه اینم که مثل اونیکی اسمم رو گفت
دیگه کفری شده بودم
با اخم بهش گفتم ...
پ.ن:اینم پارت اول رمان
پ.ن۲:قراره جالب ترم بشه
پ.ن۳:امیدوارم خوشتون اومده باشه
ادامه دارد ...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
میزنم تو دهنت ها ...
نرجس آروم تر همه دارن نگاهمون میکنن...
دختره مریض
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
تا 15دقیقه دیگه😌🌿🌿🌿
عملا😍😍😍😍😍😍😍😍
شرعا😉😉😉😉😉😉😉😉
قانونا🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
و
رسما😎😎😎😎😎😎😎😎
دیگه هیچ اثری از دولت بی تدبیری و ناامیدی نیست😎
و شروع دولت مردمی آقای رئیسی🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان ✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت🖇🌻
#پارت_دوم
#نرجس
دیگه کفری شده بودم
با اخم بهش گفتم : ببخشییییید آقا داووووووود
میشه من و خواهرم رو به اسم صدا نکنید ؟ اینو به اون دوستِ کی بود اسمش ... اها فرشید ...به اون فرشید خان هم بگید
نرگس گفت: عه زشته نرجس ، مگه چی کار کرده ؟
گفتم : تو هیچی نگو ، میزنم تو دهنت ها
حواسم نبود و ناخدا گاه صدامو سر نرگس بالا بردم
نرگس : نرجس آروم تر همه دارن نگاهمون میکنن
نرجس : ببخشید
صندلی رو از زیر دست داوود بیرون کشیدم و روش نشستم
بد بخت نزدیک بود بیوفته زمین
با بُهت نگاهم میکرد
منم نگاش کردم و گفتم : امر دیگه نیست؟ تذکری ، اختاری
گفت : ن...نههههه
منم گفتم : خدا حافظ
نرگس از شدت خنده قرمز شده بود
داوود که رفت آروم آروم نفسش داد بیرون تا خفه نشه
بهش گفتم : ببین نباید با مردا اون طور گرم بگیری ، باید اینطوری فراریشون بدی
نرگس: بله ، بله ، امر شما کاملا درسته
#داوود
دختره مریض
مشکل مغزی داشت
اینو چطور اینجا استخدام کردن
حالا خواهرش هیچی ، یکم با شعور تر بود
ولی خودش ... اهههه... استغفرالله
رفتم پیش فرشید
گفتم: سلام پسر خوشگله
چی کار کردی با این دخترا انقدر دوست دارن
گفت : سلام دهقان ، اه اه اه ، برو بگو فرشید زن داره
داوود : دوست داشتن از اون نظر نه ، اون نرجسه که کلا به خون من و تو تشنس بابا
فرشید :چرا ؟ روز اول چی شده ؟
داوود: میگه بدش میاد به اسم صدا میزنیم
فرشید: خوب چی بگیم ؟ دوتا خانم هم شکل که خواهر هم هستن رو باید چطور صدا بزنیم ؟
بگیم میرزایی ۱ میرزایی ۲ ؟
یا بگیم ن میرزایی
ن میرزایی که نمیشه هر دوتاشون ن دارن
داوود : بسه ، بسه ، نمک نریز ، گفتم یادت باشه به فامیلی صدا کن ، مخصوص نرجس رو ، حاره
الان یه جوری صندلیش رو از زیر دستم کشید که نزدیک بود با دماغ بخورم زمین دماغم خورد شه
فرشید:تو ! تو صد تا جان داری هیچیت نمیشه
با بدو رفتم سمتش و گرفتمش و گفتم :خودت ۱۰۰۰ تا جان داری چش خوشگله الانم یکیش کم میشه بعد با دست زدم تو سرش و ال فرار
من خیلی سرعتی بودم و فرشید به پام نمیرسید پس بی خیال شد و گفت : بعدا برات دارم ، دهقانِ ۱۰۰ جان
منم خواستم جواب بدم که یه دفع...
پ.ن: چه دعوایی
پ.ن۲:نرجس خیلی با حاله
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
داوود ساعت چنده ؟
ببخشید آقا به خدا حواسم نبود
براتون دارم ، امشب نمیرید خونه تا بفهمید
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت🖇🌻
#پارت_سوم
#داوود
عقب عقب میرفتم
خواستم جواب بدم که یه دفه...
خوردم به یه نفر
برگشتم و دیدم آقا محمده
عصبانیت از سر و صورتش میبارید
یعنی چی شده بود ؟
داد زد
آقا محمد: داوووووووووود
ساعت چنده ؟
واااااااای کلا یادم رفته بود که جلسه داریم
فرشید اومد جلو و گفت چی شده آقا ؟
آقا محمد :ساعت چنده فرشید ؟ مگه جلسه نداشتیم ؟الان ۱۰ و نیمه و شما در حال خنده و شوخی کردن با هم
براتون دارم ، امشب نمیرید خونه تا بفهمید
داوود:ببخشید آقا به خدا حواسم نبود ساعت چنده
آقا محمد: سریع بیاید اتاقم جلسه داریمم
بعد داد زد :گفتم سرییییییییییع
با هم گفتیم :باشه
خودش زود تر رفت و ما هم دنبالش
تو راه فرشید گفت :همش تقصیر این دوتا خواهر بی شخصیت بود :(
گفتم :ولش کن دربارش حرف نزن
فرشید: براشون دارم ،مخصوص برا اون نرجسه
دیگه دم اتاق آقا محمد بودیم و وقت نکردم جواب بدم
رفتیم داخل همه بودن
نمیدونستم که فرشید میخواهد چی کار کنه ولی معلوم بود یه نقشه ای داره
فرشید: سلام بر همگی و نرررررگس خانم و نرررررجس خانم
وااااای چی کار کرد فرشید
دختره قرمز شده بود و با سرعتی که میز بزرگ جلوش رو لرزوند از جاش پاشد
داد زد:آقا فرشید خاااان هم خودت هم دوستات ، از الان بدونید کسی حق نداره من و خواهرم رو به اسم صدا کنه ، فهمیدیییییییدددددد
فرشید: پس چطور بگم ؟ اگه بگم میرزایی که معلوم نیست کدومتونه
یا باید بگم میرزایی ۱ و میرزایی ۲ یا با اسم صدا کنم ، دوست دارید ته اسمتون شماره باشه ؟
نرجس داشت از قرمز تبدیل به زرشکی میشد
همه داشتن به حرف های فرشید می خندیدن و فقط من میدونستم که الان چی میشه
نرجس میخواست حرف بزنه که نرگس بلند شد و به زور نشوندش
بعد خودش گفت :خوب راست میگه نرجس جان ؛ باید با شماره بگه ؟
بعد اون هم روبه فرشید گفت:آقا فرشید ، شما هم کم سر به سر خواهر ما بزار ، نرجس کمی صبرش کمه ، بس کنید دیگه
آقا محمد گفت: ما مجبوریم شما رو با اسم صدا کنیم .
خب امروز اینجا جمع شدیم که با هم بیشتر آشنا بشیم
اینا اعضای گروه من هستن و بعد این جلسه تمامی نکته های پرونده فعلی رو براتون توصیح میدم
بچه ها خودتونو معرفی کنید
اول سعید بلند شد و گفت : سلام من سعید مهرانی هستم و از آشنایی با شما خوشبختم . بعدش رسول و علی و امیر ...
پ.ن:درود بر نرگس
پ.ن۲:داوود ترسیده بود ها
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
واقعا؟
آقا بفرمایید،دهنتون رو شیرین کنید
بابت حرفام معذرت میخواهم
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
پارت سوم 😄
دقت کردید چقدر دوستون دارم ❤️
حمایت فراموش نشه 😅
اعضا رو زیاد کنید 🙈
فقط ۴ نفر 😔
#سرباز_مهدی_عج 💕
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_چهارم
#فرشید
بالاخره جلسه به پایان رسید و از اتاق بیرون اومدیم
رفتم سر میزم دیدم ۱۲ تماس بی پاسخ از مریم دارم
سریع بهش زنگ زدم
مریم:الو
فرشید:سلام مریم خانوم ، حال شما
مریم:چه عجب ؛ آقا بالاخره جواب داد
فرشید:ببخشید به خدا تو جلسه بودم
مریم:.......
فرشید:قهری خانومم ؟؟
مریم:........
فرشید:مریم جان !!!
مریم:........
فرشید:ببخشید ، مریم ، عزیزم ، گلم
مریم:........
فرشید:عهههه بسه خوب ، آقا اصلا من چیز خوردم...
مریم:بسه،نمیخواهد بقیش رو بگی اصلا حالم خوب نیست ، میای منو ببری دکتر؟
فرشید:الان! راستش ...اممم...نمیدونم ... آقا محمد از دستم عصبانی شد گفت امشب اجازه نمیده بیام خونه باید بهش بگم شاید دلش سوخت بهت خبر میدم خانومم ؛باشه؟
مریم:باش
فرشید:عاشقتم نفسم
مریم:نمکدون
فرشید:نظر لطف شماست
مریم:خدا حافظ
فرشید:خدا نگهدار چشات
تماس رو قط کردم و برگشتم دیدم نرجس از خنده سرخ شده و کنارش سعید دست به کمر داره از شدت خنده داره خفه میشه
گفتم:شما ها نمی دونید نباید به حرفای یه زن و مرد گوش کنید ؟
نرجس:وااااای !وااااااااااااااااااااااای!!!
چقدر معذرت خواهی کرد ایول مریم خانوم ، ایول بابا ،مگه فقط خودش بتونه کنترلت کنه
سعید کف سالن ولو شده بود و داشت قش میکرد
فرشید:پاشو ،پاشو ،جمع کن خودتو مرد گنده ؛سن بابا بزرگمو داره ؛اگه تا سه ثانیه دیگه بلند نشی میگم که اون روز زینب بهت زنگ زده بود چیکار میکردی
نگو نه که صدای ضبط شدت هم هست
سریع خودشو جمع کرد و دهن دو متریش رو بست
فرشید:نرجس خانوم شما هم تازه یه روز نشده اومدی ، وگرنه میدونستم چی کار کنم باهات الانم فرمایشت چی بود ؟ فقط فضولی تو مکالمه مردم ؟
نرجس:ببین آقا فرشید ، با من درست حرف بزن و گرنه بد میشه برات هااا
بعدشم اینجور که شما گفتی من کار اصلی ام یادم رفت و الان دارم فکر میکنم که زینب کیه و آقا سعید چی کار کرده
فرشید:نمیگم تا چشت دراد
نرجس:پر رو ،بی فرهنگ
سریع رفتم سمت اتاق آقا محمد و گفتم که مریم مریضه و گفت میتونم برم ببرمش دکتر
چند ساعت بعد :واقعا
دکتر:بله آقا، تبریک میگم،شما صاحب فرزند شدید
مریم:ف...فرشید ، فرشیییییید ،واااای ،خدایا
فرشید :ممنون خانم دکتر
دارو هارو گرفتم و سوار ماشین شدم
مریم سرش رو چسپونده بود به شیشه و گریه میکرد
باهاش حرف نزدم و رفتم سمت خونه
گرفتمش خونه و ۳ کیلو شیرینی خریدم و به سمت اداره به راه افتادم
چند دقیقه بعد:
فرشید:سلام آقا
محمد:سلام فرشید خان چه خبر ،این چیه ؟
فرشید:آقا بفرمایید،دهنتون رو شیرین کنید
محمد:به چه مناسبت ؟
فرشید:بابا شدنم
منتظر جواب نشدم و رفتم بیرون به سمت میز سعید.
گفتم :به به داداش سعید ،بیا دهنتو شیرین کن برادر
سعید:نمک ؛شیرینی چی هست
فرشید:بابا شدنم
سعید:مبارکهههههه داداششششششششششش
فرشید:نوش جان
رفتم پیش نرجس و نرگس و بهشون تارف کردم
گفتم :شیرینی بابا شدنمه
و اونا بهم تبریک گفتن
خواستم بیام که یه چیزی یادم اومد
برگشتم و به نرجس گفتم:بابت حرفام معذرت میخواهم
بعدش سریع دور شدم که آقا محمد صدام کرد و گفت ...
پ.ن:اینم از این
پ.ن۲:شاد باشید همیشه
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
پس چرا رفتی آقا جان؟صبر کن شاید خواستم چیزی بهت بگم
چش قشنگ کی بودی ؟
خدا نکنه بچت مثل خودت بشه
مگه من چمه ؟
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_پنجم
#محمد
فرشید داشت بابا میشد ؟
وای ، هنوز تو شوک بودم که فرشید عین برق رفت بیرون
چش شد یهو؟
ناراحته؟
عه دارم چی میگم با خودم مگه میشه ناراحت باشه
رفتم پایین دنبالش
صداش کردم
برگشت
بابا خیلی شاد بود ؛من فکرم تا کجا رفت
گفتم
محمد: پس چرا رفتی آقا جان؟ صبر کن شاید خواستم چیزی بهت بگم
فرشید: ببخشید آقا خیلی ذوق دارم بفرمایید !
محمد:اول که مبارک باشه ،دوم که بابت شیرینی ممنون ،و سوم هم این که پسره یا دختر ؟
فرشید:اول که ممنون آقا،دوم که نوش جان، و سوم هم که معلوم نی
من برم به بقیه بچه ها شیرینی بدم
محمد:برو ،برو
#فرشید
رفتم سمت رسول
داشت با علی سایبری و داوود حرف میزد
جلو رفتم و سلام کردم و رسول گفت
رسول:سلام چش قشنگ
داوود:چش قشنگ کی بودی ؟
فرشید:هر هر هر ؛منو باش برا آقایون شیرینی آوردم
علی :به به به ،چه مناسبت
فرشید:الکی صابون به دلت نزن که نمیدم
رسول:عه فرشید ،لوس نشو
داوود: آقا من همین الان بگم غلط کردم ،دست از سر من بردارید
فرشید:مناسبتش رو نمیگم که قراره بابا بشم ، عه گفتم
رسول :بهههههههه ، به مبارکا به مبارکا داداش شادمون کردی ،بده من اون شیرینی رو ، بدو بدو ، دِ بدش من
فرشید:آها فکر کردی یادم رفت که قبلش چی بهم گفتی ؟
داوود:مباااااارکههههه ،من که کنار کشیدم قبلش ، بده من اون شیرینی رو
علی:عه آقا زشته ، فرشید جان داداش مبارکه، انشالله سلامت باشه در سایه پدر و مادرش ،فقط خدا نکنه بچت مثل خودت بشه
فرشید:دِ ، مگه من چمه؟
رسول:چت نیست
داوود:این عکس تو مانیتور چقدر قشنگه،عکاسش کیه ؟
علی:داوود بحث عوض نکن
فرشید:بسه ،بسه، هر کدوم شرینی بردارید وقت حرف زدن با شما ها رو ندارم ، یه مشت بچه که هنوز حتی ازدواج هم نکردن
داوود :عه من قصدش رو دارم ، خانوم خوب نی
رسول:کی زن میگیره ، خودت علاف کردی
فرشید:رسول یادت باشه چی گفتی هاااا
رسول:تو نگران نشو، یادم میمونه
فرشید:برو بابا ، کور ۴ چشم ، کی به تو زن میده ، داوود تو هم که کلا یه دختری ببینتت میگه این بچه ابتدایی کیه ریش داره بس که کوچولویی ، جو جو جوجو یه وقت گمی نشی تو اتاقت بگردن لای فرش ها پیدات کنن
داوود: %#! $&
فرشید :من چیزی نشنیدم رسول تو شنیدی؟
رسول:نه علی تو چی ؟
علی :نچ ، نچ
داوود: برید بابا از شما ها باید دور بود ، دیدار به قیامت
#داوود
داشتم میرفتم که دیدم نرجس خانوم داره میاد ، اولش ترسیدم ، ولی وقتی با مهربونی بهم سلام کرد و حالمو پرسید شکه شدم
وای ، بهم سلام کرد چه عجب مهربون شده
رفتم سر میزم
که کنار میز نرگس خانم بود
بهم سلام کرد و منم جوابش رو دادم
پ.ن:عاشق داوودم
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
آره بابا جون شب میام
حواستون باشه ، دیگه تکرار نکنما🗣
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_ششم
#داوود
نشستم روی صندلی ، مشغول کارم شدم .
آقا محمد گفته بود که اطلاعات کیس جدید رو در بیارم .
یه پسر ۳۲ ساله به اسم 《احسان سلامی》که ۸ سال پیش به عنوان نخبه با بورسیه به آمریکا میره . اونجا داخل دانشگاه با یه دختر آشنا میشه به اسم《بلیک پاتاکی》که هم سن خودش هست و اهل آمریکا ، کم کم اون دختر مخ احسان رو میزنه و بعد از به اتمام رسیدن درس هاشون با هویت جعلی که برای دختر درست کرده بودن میان ایران .
داخل ایران پسر که جز یکی از عجوبه های ایران بوده مشغول کار میشه و در کنار کارش اطلاعات یه سری از دانشمندان ایران رو از 《امیر ارسلان فهمیده》که از جاسوسان کار بلد آمریکا هست میگیره و به بهانه سفر کاری برای آمریکا میبره ..!
به عبارتی میشه گفت که راه اصلی تبادل اطلاعات احسان هست ، اما ...
همسرش چی ؟
چرا داخل این اطلاعاتی که به دست آوردم اصلا اسمی از اون نیست ؟
مگه نقطه اصلی اون نیست ؟
یه جای کار می لنگه
اسمش رو سرچ کردم
هر بار یه چیز بی ربط می آورد
دیگه داشتم دیوونه میشدم ، محکم سرم رو به میز کو بیدم و از شدت خستگی شروع کردم به گریه کردن
دیگه نمیکشید ، کار کن مغز چلمنگ ، داد زدم :چلمننننننننننگ
نرگس خانم با صدای سرم که به میز برخورد کرد بهم نگاه کرد و از روی میزش بلند شد و رفت
بعد چند لحظه با یه لیوان آب به سمتم اومد و آب رو بهم داد و گفت :آقا داوود!شما باید برای ما الگو باشید ، کار ما سختی هم داره ، از دست من کمکی بر میاد ؟
لبخند زدم و آب رو خوردم و گفتم :بله ، درسته،ببخشید . نمیدونم شاید بشه کمکم کنید.
موضوع رو براش گفتم و اطلاعات رو به روی سیستمش انتقال دادم
بعد ۱۰ دقیقه که من مشغول استراحت بودم حس کردم صندلیم داره تکون میخوره
چشام و باز کردم و دیدم نرگس خانومه
خوشحال بود
گفت : این اطلاعات رمز گذاری شده بود ، حکش کردم ولی تا ۵ دقیقه دیگه متوجه میشدن برای همین ازشون کپی گرفتم
متعجب گفتم :ممنون
دیدم داره میخنده
گفتم:چیزی شده ؟
نرگس:سر...تون ، سرخ شده ؛باید روش یخ بزارید تا ورمش بخوابه .
داوود:عصرات خستگی دیگه ،باید یکم استراحت کنم . برم اطلاعات رو بدم آقا محمد و برگردم خونه ، با اجازه
نرگس:خدا حافظ
رفتم پشت در اتاق آقا محمد در زدم داشت با تلفن حرف میزد
گفت :آره بابا جون شب میام ، فدای دختر گلم ، برو سر کارت خدا حافظ.
محمد:بیا تو
داوود:سلام آقا، دختر تون بود ؟
محمد:آره، کارِت ؟
داوود:آها ، ببخشید ، اینم از اطلاعات که خواسته بودید .فقط میشه امروز رو بهم مرخصی بدید ؟
محمد:ممنون ، آره خیلی خستهای برو،فقط سرت چی شده ؟
داوود:ممنون،هیچی آقا، عصبی شدم زدمش میز
محمد:ماشالله ... منم باید امشب برم خونه ، وایسا با هم بریم ، تا اینا رو بدم دست رسول بعد میام
رفتیم سمت رسول و سعید
محمد:رسول ، سعید ، علی و نرجس خانوم بیان اینجا
همه:بله؟
محمد:اینا اطلاعات جدیده ، خوب مطالعه کنید و هر موردی بود خبر بدید ، حواستون باشه ، دیگه تکرار نکنما . چند ساعت میرم خونه و بر میگردم .
همه:چشم
پ.ن:سرش باد کرده 😐
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
دستتون درد نکنه
منم همینطور
باید رعایت میکردم ، هرچی باشه شما بزرگ تری
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
#شخصیت
بلیک پاتاکی
مامور اطلاعاتی آمریکا
تکواندو کار حرفه ای
دوره های دفاع شخصی کامل
الان با یه هویت جعلی داخل ایرانه و به زودی دستگی میشه
۳۲ ساله
قبلا نامزد امیر ارسلان بوده ولی احسان خبر نداره
#شخصیت
کیمیا دختر آقا محمد
محجبه و شیرین و زیبا
۱ سال فاصله سنی داره با برادرش
یعنی ۱۹ سالشه
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_هفتم
#محمد
با داوود از اداره خارج شدیم .
منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه .
از در رفتم داخل کمیل(پسر آقا محمد) داخل حیاط داشت نماز میخوند .
آهسته رفتم پشت سرش ، نمازش که تموم شد بهش گفتم قبول باشه پسرم .
با ترس برگشت و نگاهم کرد .
گفتم
محمد:دیگه پدرت رو یادت رفته از بس ندیدیش ؟
کمیل:س...س...سلام . پدر جان قبول حق ،نه بابا این چه حرفیه مگه شده .
محمد:پس فراموش کردی مارو ، نه زنگی ،نه احوالی
کمیل:دستتون درد نکنه ، کی هر روز با پیامک حالتون رو میپرسه ؟
محمد:با پیامک؟ مهم زنگه وگرنه همه میتونن پیام بدن .
کمیل:به جان شما هر بار که میخواهم زنگ بزنم مادر نمی زاره میگه دستت بنده و ماموریتی ، وگرنه همیشه به یادتم پدر جان.
محمد:شوخی میکنم ، منم همینطور ، همیشه به یادتونم ، بریم داخل ؟من هنوز نگفتم که اومدم ، الان مادرت نگران میشه .
کمیل:باشه ، بریم .
رفتیم داخل ، مثل همیشه عطیه داخل آشپز خونه بود و کیمیا داشت کتاب میخوند ، هیچکس حواسش نبود .
به کمیل گفتم آروم و ساخت باش
رفتم بالا سر کیمیا و گفتم چی میخونی ؟که پرید بالا و میخواست جیغ بزنه که گفتم
محمد:سسسسسسسسسسس،ساکت .
کیمیا:باااااباااااا
محمد:یواش
عطیه داد زد
عطیه:کیمیا چی شده؟
کیمیا:هیچی ، کمیل ترسوندم .
عطیه:کمیل از دست تو ، بزار پدرت بیاد ،بهش میگم چقدر اذیت میکنی .
محمد:پس اذیت هم میکنی آره؟
کمیل:بابا دروغه ، دست به یکی کردن .
محمد:خوب بسه ، نگاه کنید که چطور مادرتونو میترسونم.
آروم آروم رفتم پشت سر عطیه
داشت سیب زمینی سرخ میکرد
دستمو بردم جلو و ۲ تا برداشتم که با کفگیر زد رو دست و گفت
عطیه:کمیییییل ، دست نزن ، شدی مثل بابات.
محمد:غیبت اونم پشت سر من؟عطیه ، از تو بعید بود.
عطیه:واااای محمد ، چرا نگفتی اومدی ، بچه ها بیاید باباتون اومده.
محمد:بچه ها میدونن که اومدم ، بحثو عوض نکن ، غیبت میکردی .
عطیه:نه بابا ، ما غلط بکنیم .
محمد:دور از جون .
عطیه:سلامت باشی .
محمد:غذا رو بیار که الانه از گشنگی بمیرم .
عطیه:چَششششششششم
#نرجس
عه آقا فرشید چی گفت ؟معذرت خواهی کرد ؟
نرگس: بله ، ببینم ، از تو هم بزرگ تره ،ولی ادبش بهش اجازه نداد که ادامه بده ، کارت خیلی زشت بود نرجس ، تا الان نخواستم چیزی بهت بگم چون منتظر بودم خودت متوجه رفتار بدت بشی
نرجس:درسته رفتارم بد بود ، ولی اون هم کم تقصیر نبود ، الان میگی چی کار کنم ؟
نرگس:برو پیششون و از داوود و فرشید معذرت خواهی کن .
نرجس:من؟
نرگس:پس کیییییییی؟
نرجس:باش
نگاهشون کردم که داشتن می خندیدن
یک لحظه بهشون حسادت کردم ، کاشکی منم اینجا دوستای خوبی پیدا کنم که باهاشون شاد باشم ، تا الان خیلی مغرور بودم .
به طرفشون به راه افتادم
همون لحظه آقا داوود ازشون جدا شد و اومد طرف من ، بهش سلام کردم و جوابمو داد و از کنارم رد شد و رفت ، اه ، این یکی که نشد ، اول از آقا فرشید معذرت خواهی میکنم بعد از آقا داوود .
رفتم که رسیدم به آقا فرشید گفتم
نرجس:سلام،میشه یک لحظه وقتتون رو بگیرم ؟آقا فرشید؟
فرشید:سلام ، بله ، بچه الان میام ، رسول این کارتون شیرینی رو بگیر بین بچه ها بچرخون تا بیام .
رسول:چشم داداش .
فرشید اومد کنار و گفت
فرشید:کاری داشتید نرجس خانوم ؟
نرجس:نمیدونم چطور بگم ، واقعا شرمندم کردید ، نباید باهاتون اینطوری حرف میزدم ،باید رعایت میکردم ،هرچی باشه شما بزرگترید .
فرشید:مهم نیست،منم بی تقصیر نبودم ،کار کنان جدید همه اینطوری هستن.
نرجس:بله ، خلاصه ببخشید .
فرشید:این حرفا چیه.
نرجس:پدر شدنتون هم مجددا مبارک باشه ،انشالله در سایه پدرو مادرش بزرگ بشه،فعلا خدا حافظ.
فرشید:ممنون، خدا حافظ .
پ.ن:و نرجس آدم میشود 😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
خب الان فقط آقا داوود مونده
رفت؟
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م