خودکار و کاغذ را وسط جزوه میگذارد و میبندد.
_هنوز بهش فکر میکنی؟
نازنین جوابی نمیدهد و کار بشری را سختتر میکند.
حالا دیگه باید اول به حرف بیارمش. بعد آرومش کنم.
فراموشش نکرده که چیزی نمیگه.
_دوست داری راجع بهش حرف بزنیم؟
نازنین نفسش را سنگین رها میکند. قلاب دستهایش را از زانوهایش باز میکند و سرش را بالا گرفت.
_حرفی واسه گفتن ندارم.
بشری به چشمهای نازنین عمیق نگاه میکند. نازنین تحمل این نگاه بشری رو ندارد. دوباره سرش را پایین میاندازد.
بشری چانهی نازنین را بالا میگیرد.
_حرفی نمیشه زد؟ قبول. بگو کاری میشه کرد؟
_نمیدونم.
بشری لبخند امیدواری میزند.
_ولی من میدونم چیکار میشه کرد.
نازنین سر تکان میدهد که یعنی "چه کار؟"
_نمیخوام نصیحتت کنم یا راهکار بهت بدم که شاید تو نه گوشی واسه شنیدن نصیحت داشته باشی و نه توانی برای به دست آوردن دل آقای میر.
نازنین کنجکاو میشود. لب باز میکند:
_پس چی؟
بشری دستی به پلکهایش میکشد تا کمی از سوزش چشمهایش بکاهد.
_خودمو تو موقعیت تو که میذارم، فقط به این نتیجه میرسم که باید از خدا بخوام و دلم رو آروم و بیخیال کنم. بیا با خدا رفیق شو. باهاش حرف بزن. درداتو بهش بگو. گلایه کن. حتی وقتایی که حالت خوشه باهاش شوخی کن.
نازنین با چشمهای متعجب نگاهش میکند.
_شوخی؟!
بشری میخندد و موهایش را از روی صورتش کنار میزند.
_آره. وقتی با خدا دوست بشی غصه و شادیت رو میبری پیش خودش.
با ذوق و شوق ادامه میدهد.
_اگه بدونی چه رفیقی میشه برات!
نازنین ناباور به بشری نگاه میکند.
_چقدر راحت داری از خدا حرف میزنی! من از صدقه سری رابطه با تو یه سالی میشه که نماز میخونم. منو چه به این حرفا.
از لبهی تخت لیز میخورد و کنار بشری مینشیند. _اصلاً مگه شدنیه؟
با حالتی گنگ به بشری نگاه میکند ولی حالت چشمهای بشری اطمینانبخش است.
_باور کن. کافیه یه بار امتحان کنی. درد داشتی، شادی داشتی فقط به خودش بگو. بعد ببین چه قشنگ دلت رو آروم میکنه. از مادر مهربونتر، دلسوزتر.
دل نازنین از تب و تابی که در حرفهای بشری میبیند، نرم میشود.
_من هیچ وقت اونقدر راحت با خدا حرف نزدم ولی...
بشری حرف نازنین را کامل میکند.
_ولی امتحانش ضرر نداره؛
کیفش را برمیدارد. کاغذها را برای نازنین میگذارد و جزوهاش رو توی کیف خودش جا میدهد.
_من دیگه باید برم. میخوام شام درست کنم. امیر خسته از راه میرسه.
چادرش را میپوشد و باز هم لبخند میزند. صورت نازنین را خواهرانه میبوسد. دست روی شانهی نازنین میگذارد.
_هوای خودتو داشته باش. فقط خدا به دردت میخوره.
و برایش میخواند.
"درد عشقی کشیدهام که مپرس
زجر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس"
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠رسول اکرم "صلى الله علیه و آله وسلم" میفرمایند:
⚜ثَلاثٌ مَن کُنَّ فیهِ فَهِىَ راجِعَهٌ عَلى صاحِبِها: اَلبَغىُ و المَکرُ و النَّکثُ
سه خصلت است که در هر کس باشد (آثارش) به خود او برمىگردد:
ظلم کردن
فریب دادن
تخلّف از وعده 🚫
📚نهج الفصاحه، صفحه ۴۲۲، حدیث ۱۲۸۱
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
معرفی کتاب🌱
⚜زن مبدأ همه خیرات است؛
#قدرت_و_شکوه_زن
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠رسول اکرم "صلى الله علیه و آله وسلم" میفرمایند:
⚜ثَلاثٌ مَن کُنَّ فیهِ فَهِىَ راجِعَهٌ عَلى صاحِبِها: اَلبَغىُ و المَکرُ و النَّکثُ
سه خصلت است که در هر کس باشد (آثارش) به خود او برمىگردد:
ظلم کردن
فریب دادن
تخلّف از وعده 🚫
📚نهج الفصاحه، صفحه ۴۲۲، حدیث ۱۲۸۱
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜
لینک #برگ20
https://eitaa.com/In_heaventime/3585
لینک #برگ21
https://eitaa.com/In_heaventime/3590
لینک #برگ22
https://eitaa.com/In_heaventime/3592
لینک #برگ23
https://eitaa.com/In_heaventime/3595
لینک #برگ24
https://eitaa.com/In_heaventime/3599
لینک #برگ25
https://eitaa.com/In_heaventime/3602
لینک #برگ26
https://eitaa.com/In_heaventime/3606
لینک #برگ27
https://eitaa.com/In_heaventime/3608
لینک #برگ28
https://eitaa.com/In_heaventime/3612
لینک #برگ29
https://eitaa.com/In_heaventime/3614
لینک #برگ30
https://eitaa.com/In_heaventime/3618
لینک #برگ31
https://eitaa.com/In_heaventime/3647
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ « مقامی بالاتر از بدریون »
👤 استاد #رائفی_پور
قدر خودت رو بدون.
بدون میتونی کی باشی...
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
من در تو گریزان شدم از فتنهی خویش
من آنِ تو ام مرا به من باز مده✨✨
💠 #اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهالله 🌤
💠 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ39
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ40
عصر سهشنبه است و تا روز شنبه امتحانی ندارند. بشری شام را آماده کرده، از همان کتلتهایی که اگر امیر سر آشپزی به او میرسید نصفش را میخورد.
_شام که داریم. بچینم تو سبد ببریمش؟
این را بشری در جواب امیر که پیشنهاد بیرون رفتن داده، میگوید.
امیر قبول نمیکند. دستهایش را دور شانهی بشری حلقه میکند. چانهاش را روی سر بشری میگذارد.
_خیلی زحمت میکشی تو خونه. خسته میشی. میخوام شام ببرمت بیرون.
سرش را بلند و با مهربانی مردانهاش، صورت بشری را نگاه میکند.
_میخوام بهت خوش بگذره. نه که امشبم بخوای تو دردسر بیفتی بساط شام بچینی.
_ولی این دردسر نیست. با تو همیشه به من خوش میگذره حتی اگه خودم شام بپزم و سفره بندازم و جمع کنم.
_ وظیفمه هواتو داشته باشم. یه شام بیرون رفتن که قابل تو رو نداره.
ظرف کتلت را از دست بشری میگیرد و روی کابینت میگذارد.
_اینا رو بذار بعداً خودم ترتیبشونو میدم.
بشری ظرف را توی یخچال میگذارد.
_نوش جونت عزیزم. واسه شما پختم دیگه.
_آخرش با این دستپخت خوشمزت منو از ریخت و قیافه میاندازی.
_همون بهتر زشت بشی هیشکی نگات نکنه!
_حسودی هم بلد بودی تو!
بشری سینه به سینهی امیر میایستد.
_چه جورم!
چشمهای امیر ریز میشوند.
_از قیافه هم که بیفتم باز یه عده نگام میکنن. میگن چه دختر بیسلیقهای بوده اینو انتخاب کرده.
بشری مشتی به بازوی امیر میزند.
_سلیقهام خیلی هم خوبه.
مچ دستش را ماساژ و بینیاش را چین میدهد. غر میزند.
_آدم آهنی هستی تو!
امیر قهقهه میزند.
_تا تو باشی دست روی شوهرت بلند نکنی.
بشری جلوی آینه میایستد و امیر احتمال میدهد که دارد به این فکر میکند که چه بپوشد.
_کجا بریم بشری خانمی؟
_اول بریم شاهچراغ. دلم زیارت میخواد. بعدش تو بگو.
_حافظیه و نارنجستان که اون دفعه به خاطر شلوغی نرفتیم.
_اووو! چه خوب یادت مونده!
نگاه امیر به آرامترین شکل ممکن درمیآید.
_خیلی برام عزیزی!
بشری با چشمهایی که از شوق ستاره باران شدهاند، صورت امیر را به هوای پی بردن به عمق علاقهاش میکاود. دست امیر را میگیرد و حلقهی ازدواجشان را لمس میکند.
_خوشبختتر از من، زنی هست؟
..
..
غروب شده و هوا رو به خنکی میرود. لبهی حوض وسط صحن، روبهروی گنبد مینشینند. چلچراغهای آویز در بالکن همزمان روشن میشوند. معنویت حرم مطهر حال خوبی به هر دویشان داده. امیر دست روی دست بشری میگذارد و چشمهایش به نقش و نگار فیروزهای و سفید گنبد خیره میماند.
_هیچوقت فکر نمیکردم یه زمانی برسه که یه دختر اینجوری تو دلم جا بگیره. خیلی دوستت دارم. سر کارم دلم هواتو میکنه تا میبینمت آروم میشم. خستگیم رفع میشه.
دست دیگرش را جلو میآورد و دست چپ بشری را بین دو دست خودش جای میدهد.
بشری ساکت است و به حرفهای امیر فکر میکند.
نگاهشان به ضریح است که از آن فاصله، لابهلای جمعیت به چشمشان میخورد.
..
..
بعد از آن شب، حال خوبی به بشری دست داده که نمیتواند وصفش کند. انرژی گرفته و با دقت بیشتری به کارهایش رسیدگی میکند.
هر ساعت خاطرهی اون شب، ابراز علاقهی امیر روبهروی ضریح حضرت احمدابنموسی (علیهالسلام) از ذهنش میگذرد و شیرینی خاصی همهی وجودش را در برمیگیرد.
چند روز پیش آخرین امتحان ترمشان را دادهاند و برای امشب قرار گذاشتند که با همکلاسیها یک دورهمی داشته باشند. قرار است عصر همه در باغ رستوران پدری ساسان جمع بشوند.
بشری نماز عشایش را هم خواند ولی خبری از امیر نشده. با دلواپسی شمارهاش را میگیرد. صدای خسته و کلافهی امیر بیشتر نگرانش میکند.
_خوبی امیر؟
امیر پیشانیاش را برای چند لحظه میفشارد.
_خوبم عزیزم.
نگاهی به ساعت که عقربههایش روی هشت و و دوازده نشستهاند میکند.
_چند دقیقه دیگه کار دارم. نیم ساعت دیگه خونهام.
_باشه عزیز. منتظرم.
امیر قبل از ساعت هشت و نیم میرسد و بشری با دیدنش شوکه میشود.
_چرا انقدر به هم ریختهای؟
دستش را به دست بشری میسپارد.
_از ظهر تا الآن داشتم فک میزدم.
بشری برایش شربت سکنجبین میآورد و امیر لیوان را یکباره سر میکشد.
_جیگرم حال اومد.
_نوش جونت. بیارم باز؟
_نه دیگه. آماده شم بریم.
#ادامهصبحفردا
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯