eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعالیت میکنم:لف میدید. نمیکنم:لف میدید😞 چالش میزاریم:لف میدید نمیزاریم:لف میدید😔 تبادل میکنیم:لف میدید.. نمیکنیم:لف میدید.. ناشناس میزارم:لف میدید.. نمیزارم :لف میدید... مدرسه میرم:لف میدید.. نمیرم:لف میدید.. خوش اخلاقم:لف میدید نیستم:لف میدید تکون میخورم:لف میدید نمیخورم:لف میدید شارژگوشیم تموم میشه:لف میدید نمیشه:لف میدید میگم لف ندید:لف میدید نمیگم:لف میدید دیگه چیکار کنم آخه😁🥺🥺
وقتی تلفنم رو قطع کردم یه نفس عمیقی کشیدم و استارت زدم و سمت فرودگاه رفتم ... دلم آشوب بود...😕 مخصوصا از وقتی که رسول نذاشت من با داوود برم حالم بدتر شد... میدونستم اگه مانع رفتنش میشدم دیگه حالش هم از این که بود بدتر میشد... توی حال و هوای خودم بودم که سعید صدام زد و گفت: سعید: محمد جان؟ من: بله؟ سعید: میگم بچه ها که رفتن ... بیا ماهم بریم ببینیم که فرزاد رو با چی میخوان منتقل کنن... تازه باید بریم خونه وسایل رو هم جمع بکنم و با آبجی دریا و فاطمه خانم برگردیم تهران... من: اوه اوه از خواهر ها را کلا یادم رفته بود ... بریم...بریم زودتر تا دیر نشده... رفتیم پیش دکتر تا اگه کاری باید انجام بدیم رو زودتر انجام بدیم و بریم... وقتی رسیدیم پیش دکتر ،اون گفت باید بریم پذیرش و خودمون رو معرفی کنیم... به سعید یه نگاهی کردم و گفتم: فکر کنم باید حسابمو خالی کنم😅 سعید: نگران نباش داداش خدابزرگه ... تا وقتی اون بالای سرمون هست دلت نلرزه 😊 بعدش ادامه دادم : منم توی کارتم یه خورده پول دارم انشاالله جورش میکنیم ... خب؟؟ من:سعید واقعا ازت ممنونم ...🙂 از اینکه همیشه پشتم بودی و مثل برادرم کنارم وایستادی🖤 سعید:عههه محمد این چه حرفیه میزنی اه ... اصلا مثل داوود نیستی 😔 من:مگه داوود چجوریه؟ سعید: داوود جوریه که اگه چیزی بهش بگی بدون هیچ صبری به طور قانع کننده جوابتو میده😁 من: آره واقعا... چقدر جاش خالیه... همین سه چهار ساعت پیش داشت حرف میزد ولی الان انگار چهارده سال ندیدمش😔 سعید:خیالت راحت اون جاش پیش ماست ... داوود رو به ظاهر نگاه نکن... اون جوون قویه و می‌تونه تحمل کنه... من: انشاالله رسیدیم جلوی پذیرش و گفتم:سلام خانم ببخشید ... پرستاره: بله بفرمایید من: ببخشید آقای دکتر گفتن برای پرداخت هزینه های آقای داوود حسینی بیایم اینجا... پرستاره:بله بله چند لحظه.... پرستاره:همون جوونی که منتقلش کردن تهران؟ من:بله بله... پرستاره:خب.. هزینه عملش که میشه دوازده میلیون و هزینه نگهداری و دارو های مصرف شده و اینا همه باهم میشه چهارده میلیون... من:امممم چند لحظه...😕 ادامه دارد...
من:امممم چند لحظه ... سعید ؟ سعید: جانم؟ ببخشید ولی میشه بگی چقدر پول همراهت داری؟ سعید :نمی‌دونم ولی فکر کنم به دوسه میلیون برسه چطور؟ من: هزینه ها کلا باهم شده چهارده میلیون... خودمم شاید اندازه سعید پول داشته باشم البته شایدم کمتر🤦‍♂ داشتم با خودم کلنجار میرفتم که گوشیم زنگ خورد... یه نگاهی انداختم دیدم عطیه ست... بعد از چند دقیقه مکث جواب دادم و گفتم: من: الو سلام عطیه جان خوبی؟ عطیه: سلام آقا چه عجب ما صداتون رو شنیدیم ☺️ من: واقعا شرمنده یه مشکلی پیش اومده نتونستم تماس بگیرم😔 عطیه: چیشده محمد جان برای بچه ها یا خودتت اتفاقی افتاده؟؟ من: الان کجایی؟ عطیه:توی خیابون چطور؟؟ من:عطیه یه چیزی بهت میگم نباید به هیچ کس مخصوصا عزیز بگی خب؟ عطیه: خوب بگو دیگه جون به لبم کردی من: داوود..... داوود تیر خورده😭😔 عطیه: یا حضرت فاطمه😱 کی چجوری چند تا؟؟؟ من: تو عملیات بودیم دیگه کم کم تموم شده بود یکدفعه سمت یکی از خانم ها شلیک میشه داوود خودشو میندازه جلو و ه....هشتا تیر میخوره😭 عطیه: چی هشتاااا😳😳😭الان چجوریه ؟؟ من:اصلا حالش خوب نیس ... منتقلش کردن تهران ولی ...ولی عطیه :ولی چیییی؟؟ من:اومدیم واسه تصفیه حساب ..بعد الان ..الان پول کم آوردیم... عطیه: الان چقدر دارین؟ من: خودم یه دوسه میلیون و سعید هم اینقدر داره... ولی کل پول روی هم چهارده میلیون میشه😔 عطیه: ببین محمد جان من خودم یه خورده پس انداز دارم فکر کنم به پنج یا شش میلیون برسه ... الان نزدیک عابر بانکم ...رسیدم میریزم به کارتت... راستی محمد جان به آقا فرزاد بگو من رفتم خبر خانمش رو گرفتم ... بهش بگو خیالش راحت باشه حال خانمش خوبه خوبه ...😊 وقتی عطیه این حرف رو زد نتونستم خودمو نگه دارم رو زدم زیر گریه... عطیه با صدای نگرانی گفت:یا خدا محمد دیگه چی شده چرا گریه میکنی؟؟ من: متاسفانه .. فرزاد...فرزاد تو عملیات چاقو خورد😭 عطیه:چی چاقو ؟؟؟ الان حالش چطوره ؟؟ من:نمی‌دونم هروقت به نماز وایستادی از خدا بپرس بهت میگه ... ولی من مطمئنم که هم حالش و هم جاش عالیه عالیه🙃 عطیه:با این حرف محمد تمام بدنم قفل کرد... نفهمیدم چیشد فقط پامو روی ترمز فشار دادم و زدم کنار...😱 پ.ن: داوود رو چیکارش کنم؟؟ ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
: عطیه: نفهمیدم چیشد فقط پامو روی ترمز فشار دادم و زدم کنار... من: چیشده عطیه جان خوبی خانم؟ عطیه: محمد سربه سرم که نمیزاری؟ من: نه عزیزم سربه سر چیه؟؟ اینقدر حالم بده که به هرچیزی ممکنه فکر کنم به جز سربه سر گذاشتن... عطیه:الان کجاست؟ من:بردنش پایگاه بسیج امام خمینی تا آمادش کنن😔 عطیه:آخییی انگار خانمش میدونست که قراره این اتفاق بی افته😭 من: چطور ؟؟ مگه چیزی شده؟؟ عطیه:وقتی رفتم خونشون خودشو آماده کرده بود که هرچیزی رو بشنوه😔 من: راستی تو چطور سر از خونه فرزاد درآوردی؟ عطیه:محمد جان انشاالله بعدا بهت میگم الان باید برم عابر بانک... باشه؟ من:خب امم باشه برو مراقب خودتت باش🖤 عطیه: چشم عزیزم شما کاری نداری؟ من: نه فقط عزیز چیزی نفهمه ها ... عطیه:باشه حواسم هست... من:فعلا خداحافظ عطیه: خداحافظ توی هلیکوپر نشسته بودیم... داوود برعکس همیشه ،الان بی حال و بی جون جلوم خوابیده بود... یه نگاه به صورتش کردم ،چشمای آرام بخش قهوه‌ایش رو الان سه چهار ساعت بود ندیده بودم... دستش رو گرفتم و به صورتم نزدیک کردم... پشت دستش رو بوسیدم و بهش گفتم: بلند شو دیگه...بسه ... بلند شو ببین حال همه چجوریه؟؟ داداشی جونم چرا داری اذیتم میکنی مگه....مگه نگفتی طاقت نداری اشک منو فرشید رو ببینی ؟ هااا؟ بلند شو .... بلند شو یه جواب قانع کننده بهم بده... داوود تو خواهر داری(( خواهرش واسه ادامه تحصیل یه شهر دیگه است ... که به زودی وارد رمان میشه)) و میدونی وقتی خواهرت تو دلش غصه باشه ولی نتونی براش هیچ کاری کنی خیلی بده🥺 داوود ، دریا داره مثل شمع آب میشه... همش.....همش فکر می‌کنه اون تورو رو اینجوری کرده... اصلا نه تو نه دریا هیچکدوم به فکر من نیستین... این از تو که چشماتو بستی و بی جون خوابیدی ،اونم از دریا که از وقتی اینجوری شدی ساکت شده ... داوود داداش ، محم...محمد برای اولین بار جلو ما زد زیر گریه... البته گریه که چه عرض کنم،مثل ابر بهاری شده بود ... تو خودتت بیشتر محمد رو میشناسی،میدونی چقدر دوست داره ،میدونی برای اینکه تو خوب باشی حاضر جونش رو هم بده... بله آقا داوود یادت میاد تو سایت یه آقای محترم و غیرتی بود که حتی توفان هم تکونش نمیداد؟یادته آره؟ داوود الان همون آقا ،کمرش خم شده ،نمیتونه سرش رو بالا بگیره و تو چشمای مادرش نگاه کنه... میدونی چرا؟ داوود جوابمو میدی یا بلایی سر خودم بیارم😭 داوود فرشید رو هر وقت نگاش میکردی ،با یه چهره جوون غیرتی و آقا مواجه میشدی ،اما .....اما الان وقتی سرت رو بالا میاری تا نگاهش کنی ،فقط یه جوون با چشمای لبریز از اشک میبینی ... میفهمی چی میگم؟؟؟ آرهههه ؟؟ داوود به عزیز فکر کردی ؟ فکر کردی اگه از حال تو با خبر بشه اوضاعش چجوری؟؟ داوود جون رسول بلند شو ... اصلا بلند شو بهم تیکه بنداز... صلا بلند شو خودم پایه همه ی نقشه هات واسه آقا محمد و بقیه ی بچه ها میشم... داوود پاشو دیگه ...😭 داداش کوچیکه ،همه دارن خودشون رو به هر دری میزنن که تو بیدار شی بعد تو اصلا خیالت نیس؟؟؟ اون از فرزاد که اینجوری رفت و تنهامون گذاشت... اینم از تو که میخوای رفیق نیمه راه بشی 😭 داوود😭 ولی ......ولی بازم خداروشکر که میتونم صدای نفس هاتو بشنوم ... گرمی ملایم دستاشو حس کنم ... خدایا خودتت کمکش کن،خودتت میدونی اگه داوود چیزیش بشه چه اتفاقی واسه گروه و خانوادش می افته... پس کمکش کن🥺😭 پ.ن: خدایا کمکش کن🖤 پ.ن: داوود رو چیکارش کنم؟؟ ادامه دارد...
روی صندلی های روبه روی پذیرش نشسته بودیم که پیامک واریز پول به گوشیم اومد... بعد از چند دقیقه عطیه بهم زد و گفت که پول رو واریز کرده به کارتم ... گفت وقتی حرکت کردیم حتما بهش خبر بدم... از صداش معلوم بود چقدر نگرانه و حالش چجوریه😔 وقتی اون مبلغ رو واریز کردیم گوشیم زنگ خورد... شمارش آشنا بود ولی یادم نمی اومد کیه؟ جواب دادم و گفتم: من: بله بفرمایید؟ یکدفعه صدای سجاد( یکی از مامورای افغانستان) تو گوشم پیچید که گفت: سلام سعید جان خوبی؟ من: عه سجاد تویی... به نظرت میشه خوب بود؟ سجاد: آره منم... درکت میکنم می‌دونم حالت چجوریه😕 من: خوب کاری داشتی؟ سجاد: آره خواستم بگم فرزاد رو آماده کردن ... من الان از پایگاه بسیج امام خمینی دارم میام ... فرزاد رو تا نیم ساعت دیگه منتقلش میکنن تهران ... بابت فرشید هم نگران نباشید به یاسر زنگ زد گفت که حرکت کرده و هواپیماش پریده... گفت به گوشی محمد زنگ زده ولی جواب نداده به خاطر همین به شهاب زنگ زده... من: اها... با هلیکوپتر میخوان منتقلش کنن؟ سجاد: آره دیگه برادر من... من: سجاد جان یه زحمتی دارم برات... سجاد: من درخدمتم آقا سعید شما امر کنین... من: بیزحمت اگه میشه اون لپ‌تاپ ها و هدست اینا رو جمع بکن تا بیایم ببریم... سجاد: نیازی نیست خودم وسایلتون رو جمع میکنم بعد با خانم ها میایم پایگاه خوبه؟ من: ای وای دوباره خانم ها یادم رفت خوبی گفتی... سجاد: نگران نباش داداش ... با ما اومدن خونه ... الان هم نشستن دارن دستگاه هارو جمع میکنن... راستی سعید عملیات هم عالی پیشرفت و اون زنه که به داوود تیر زده بود هم منتقل کردن بیمارستان... من: دستتون درد نکنه... امروز واقعا همه ی زحمت های ما گردن شما بود... سجاد: نفرمایید آقا سعید این چه حرفیه☺️ سعید جان یادم رفت بهت بگم ... آقای مقدسی(سرپرست بخش اطلاعات پایگاه افغانستان) گفت که با هلیکوپتر حداکثر تا هشت نفر رو میتونن ببرن... حتما به آقا محمد بگو ... من: هه آقا محمد... این اسم تا دیروز درست بود ولی الان اصلا دیگه وجود نداره... سجاد: الهی بمیرم می‌دونم چه حالی داره ... رفیقش که شهید شده داداش کوچیکش هم که... راستی داوود چطوره؟ من: اینجا امکانات کافی نداشتن به خاطر همین منتقلش کردن تهران... سجاد: آخیی حالا فهمیدم چرا فرشید رفت تهران واسه داوود بود درسته؟ من: آره ...👍 رسول با داوود رفت ،فرشید هم با اولین هواپیما میخواست بره ... سجاد: خوب سعید جان ما دیگه می‌خوایم حرکت کنیم با من کاری نداری؟ من:نه فقط مراقب خانم ها باش ... سجاد: خیالت راحت باشه... میبینمت... من:باشه پس فعلا خداحافظ🖤 پ.ن: به نظرتون در یا تو چه حالیه؟؟ ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بهترین اکیپ؟فقط گاندوووو🥺😎😍 @Kafeh_Gandoo12😎