eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی رسیدیم جلوی اتاق ،یه جوون تقریباً قد بلند و با لباس های نظامی ایست کرده بود جلوی در... رفتیم جلو و بهش سلام کردیم... من کارت شناساییم رو بهش نشون دادم و گفتم من: اجازه میدین؟ جوون:بله بفرمایید... فقط کدوم شهید؟؟ من:مگه چندتا هستن؟؟🧐 جوون: دوتا... یکی که امروز توی یه عملیاتی شهید شده ، یکی هم بعد از هفت سال پیدا شده...🙂 من: ما برای اون شهیدی که امروز توی عملیات شهید شده اومدیم... (فرزاد معصومی) جوون: بله بفرمایید...😊 من: ممنونم...✨ بعد از یه ربع رسیدیم به پایگاه خانم ها پیاده شدن و کوله های خودشون رو از صندوق عقب گرفتن... داشتیم می‌رفتیم داخل که محمد و سعید و چند تا سرباز که روی شونه هاشون یه چیزی بود اومدن... با دقت که نگاه کردم دیدم اون...اون تابوت فر...فرزاد بود... بی اراده اشک هام شروع به ریختن کردن... اول فکر میکردم فقط خودم اینجوریم... اما وقتی حال سعید و چشمای آقا محمد و آقای مقدسی رو دیدم ،فهمیدم چقدر فرزاد عزیز بوده... وقتی از در خارج شدن ،هلیکوپتر هم روی باند فرود اومد...🛬 آقای مقدسی و خانم ها جلو تر از بقیه رفتن سمت هلیکوپتر... من هم کوله پشتی فرزاد و آقا محمد و بچه هارو از توی ماشین گرفتم و پشت سر بقیه رفتم...🚶‍♂ آقای مقدسی ،آقا محمد و سعید و خانم ها رو از زیر قرآن رد کرد و با چشمایی پر از اشک اونا رو بدرقه کرد...🥺 ادامه دارد...
روی صندلی های جلوی در نشسته بودم و دستام رو فرو برده بودم تو موهام... همش فکر میکردم اگه حدسی که در مورد داوود زده بودم درست باشه ... اگه واقعا دریا...نه اصلا اینجوری نیست ... مگه میشه دریا چنین حسی داشته باشه و به من نگه؟؟ تو حال و هوای خودم بودم که یکی دستشو گذاشت رو شونم...✋ با تعجب سرم رو بالا آوردم و دیدم فرشید... من: عه سلام داداش خوبی؟؟ رسیدن بخیر...✨ فرشید: علیک سلام آقا رسول... ممنون من خوبم تو چطوری؟ من: اصلا حالم خوب نیست همش دلشوره دارم...🥺 فرشید:آخییی ...😢 از داوود چه خبر؟؟ من:حالش خرابه ... دلم براش میسوزه... تا حالا اینجوری ندیده بودمش...😔 فرشید:الهی بمیرم براش... همش به خودم میگم یعنی میشه یه روز دیگه دوباره سه تایی باهم سربه سر محمد بزاریم؟؟😕 چند دقیقه گذشت و دکتر اومد... فرشید ازش پرسید: فرشید: آقای دکتر حالش چطوره؟ دکتر: به به دو دقیقه رفتم و برگشتم دوتا شدین...😉 فرشید: بله؟ دکتر: هیچی ... دکتر: آقای دکتر میتونیم بریم پیشش؟؟ دکتر: فقط دو سه دقیقه... بعد هم لطفاً بی قراری نکنین و سعی کنید بهش آرامش بدین ... چون ممکنه اون تا چهل درصد حرف ها را بشنوه ...👂 فرشی: چشم آقای دکتر ... ممنونم🥰 فرشید وقتی این حرف آقای دکتر رو شنید از خود بی خود شد و با عجله داشت می‌رفت به سمت در که دستشو گرفتم... فرشید: چی شده؟؟ چرا دستمو گرفتی؟؟ من: برادر من بهتر نیس یه لباس مخصوص به تنت کنی؟؟ فرشید : آها آره چرا باید کجا برم ؟؟ من: چقدر بی قراری !فکر کنم باید از اون اتاق کناری بگیری... یه نگاهی به در انداختم و در زدم... بعد از چند دقیقه یه صدا اومد و گفت : +بله؟ -ببخشید میشه یه لحظه بیاین جلو در وقتی درباز شد با یه قیافه یه خانم مواجه شدم... ازش پرسیدم که کجا میتونم لباس مخصوص این بخش رو بگیرم... اون هم گفت: بله بفرمایید همینجا ... وقتی وارد شدم دیدم یه آقا از روی صندلی بلند شد و به سمت کمد رفت... یه کاور درآورد و روبه من گرفت و گفت: با آقای دکتر هماهنگ کردین؟؟ من: بله ... پرستار: خوب پس اگه میشه موبایلتون هم بزارین تا لباس رو بدم... من: بله فقط اگه اشکالی ندارد شما لباس رو بدین من گوشیمو میدم دست داداشم...📱 پرستار:خیلی خب... یه چند دقیقه ای می شد که فرشید رفته بود توی اون اتاق آخر سالن... به در زل زده بودم که در باز شد و فرشید با لباس ICUاومد بیرون و اومد سمت من... گوشیشو گرفت سمتم و گفت: داداش میشه مراقب گوشی من باشی تا برگردم؟ من: باشه بده من... فرشید: ممنونم... بعدش هم به رفت به طرف ICU ... هنوز وارد نشده بود اشک از چشماش سرازیر بود ... همش دستش رو مشت میکرد رو می‌فشرد ...🤛🏻 داشت همینجور می‌رفت که یکدفعه... ادامه دارد...
هنوز وارد نشده بود اشک از چشماش سرازیر شد... همش دستش رو مشت میکرد و می‌فشرد ...🤛🏻 داشت همینجور میرفت که یکدفعه نمی‌دونم چیشد افتاد زمین... با عجله رفتم سمتش و بلندش کردم ... بهش گفتم: فرشید ؟؟چیشد داداش خوبی؟؟ فرشید: نمی‌دونم چرا سرم گیج رفت و نتونستم رو پاهام ایست کنم... بهش کمک کردم و باهم نشستیم روی صندلی... پیشونی بلندش و با دست چسبیده بود و فشار میداد... یه نگاه بهش کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم... چشمام رو بسته بود که یکدفعه فرشید سرش رو گذاشت روی شونم ... انگار بدنش داغ بود ... دست اینورم رو بالا آوردم و گذاشتم روی صورتش ... دست منو چسبید گفت :دلم براش خیلی تنگ شده... من: ...🥺 فرشید: جاش اینجا خیلی خالیه... همیشه وقتی میفهمید که مشکلی دارم یه جوری رفتار میکرد که اصلا از مشکلاتم یادم می‌رفت... ولی....ولی الان چی؟؟ من: منم دلم تنگ شده براش... ولی الان کاری به جز دعا کردن از عهده ما برنمیاد... فرشید؟؟ فرشید: بله..‌. من:اگه الان داوود اینجا بود انقدر تیکه مینداخت که از همه چی یادمون می رفت... فرشید: رسول....توروخدا نگاش کن چجوری چشماشو بسته... انگار ...انگار صد روز نخوابیده و الان داره تلافی می‌کنه... من:میگم تو منصرف شدی؟ فرشید:ها؟؟از چی؟؟ من: دیگه نمیخوای بری پیشش؟؟ فرشید:عه آره آره چرا خیلی دلم میخواد برم فقط...🖤 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
سلام سلام✋🍂 🍂🍁چالـش جدیـد داریم🍁🍂 🍂🍁نـوع چالـش:رانــدی🍁🍂 🍂🍁زمـــان:الان🍁🍂 🍂🍁تعــداد رانــد :۴تـا🍁🍂 🍂🍁ظرفیـت: ۱۲نفر🍁🍂 🍂🍁جایــزه:تم های خفن 🍁🍂 شرط:اف نشی و ترک نکنی🤗 اعلام حضور و شرکت به ایدی زیر👇 @Mobina_heydary12858