از همین الان بگم کپی قسمتایی که میزارم حرامه 😊😊
البته اگه هشتگ ها و لینک حذف نشه موردی نیست اگر بشه راضی نیستم 😊
46.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت اول گاندو 1
#گاندو
#اد_دهقان_فداکار
#کافه_گاندو
#دوشنبه_های_گاندویی
پارت اول⭕️
@Kafeh_Gandoo12😎
50.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت اول گاندو 1
#گاندو
#اد_دهقان_فداکار
#کافه_گاندو
#دوشنبه_های_گاندویی
پارت دوم⭕️
@Kafeh_Gandoo12😎
43.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت اول گاندو 1
#گاندو
#اد_دهقان_فداکار
#کافه_گاندو
#دوشنبه_های_گاندویی
پارت سوم⭕️
@Kafeh_Gandoo12😎
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_یکم
#فرشید
داشتم میرفتم توی ICU که رسول صدام زد و گفت:
رسول: فرشید داداش گریه نکنی ها ...
به فکر داوود باش...
اگه صداتو بشنوه خیلی بهش فشار وارد میشه پس خودتو کنترل کن...🙂
من:امممم باشه ...
وقتی وارد شدم صدای دستگاه دلم رو میلرزوند ...
از هر طرف یه صدایی شنیده میشد...👂🏻
بالای سر داوود که رسیدم نتونستم خودمو نگه دارم و اشکم جاری شد...
کلی دستگاه بهش وصل بود و اگه اونا رو جدا میکردن معلوم نبود چه اتفاقی برای داوود می افتاد...
یه صندلی کنار تختش بود ،رفتم و نشستم کنارش...
زل زدم به چشمای بستش که تو این شلوغی و صدای دستگاه ها تکون نمیخورد...
صدای دستگاه ها دیوونم میکرد ...
هرکدوم یه جور بوق میزدن و یه کاری انجام میدادن...😣
دستم رو با لرزش بردم کنار دستش و دستش رو گرفتم و بهش گفتم:
من: سلام داداش بی معرفت خودم...✋😕
خوبی بی وفا؟؟
فکر نمیکنی دیگه خواب بسه؟ فکر نمیکنی باید بیدار بشی؟ ؟؟
آقا داوود دلت واسم تنگ نشده؟؟
واسه رسول چی ها واسه رسول هم تنگ نشده؟؟
نزدیک ۵ دقیقه باهاش حرف زدم اما افاقه
نکرد برای همین گفتم :
من: داوود نمیدونم دیگه چجوری باهات حرف بزنم ...
جون فرشید چشماتو باز کن...
مگه نگفتی تا وقتی شیرینی دامادیمون رو نخوری از پیشمون نمیری؟؟ ها؟؟
داوود میدونی فرزاد شهید شده؟؟
میدونی محمد نمیتونه این همه فشار رو رو تحمل کنه؟؟
میدونی اگه اتفاقی برای تو بی افته محمد دیگه اون محمد سابق نمیشه؟؟
پاشو دیگه...پاشو اذیتم نکن...😢
دستم رو گذاشتم روی موهاش و سرش رو نوازش میکردم...
با چشمای پر از اشک داشتم نگاهش میکردم و بغض سنگینی که گلوم رو داشت منفجر میکرد رو کنترل میکردم...
با هر یه قطره اشکی که از چشمای من جاری میشد یه دستگاه صدایی میداد...
همش یاد اون صحنه ای می افتادم که داوود غرق تو خون روی زمین افتاده بود...
هشتا تیر چیز کمی نیست ...
اگه جلیقه ضد گلوله نداشت خدایی نکرده اتفاق بدتری ممکن بود بی افته...😱
روی دستاش همه جای بخیه و زخم بود...
خدا میدونه که داوود الان چه دردی رو داره تحمل میکنه ...
با یاد آوری اون حرکت داوود (هل دادن دریا) همش فکر میکردم بین داوود و آبجی دریا چیزی هست که این اینجوری کرده...
اصلا وایسه ببینم چرا فقط به سمت آبجی دریا شلیک شد؟
اون همه رو داشتن سوار ماشین میکردن، ولی چرا به طرف آبجی دریا شلیک شد؟؟
یه لحظه تصور کردم که اگه الان دریا جای داوود بود چی میشد؟؟
نه نه تصورشم اصلا قشنگ نی ...😑
من آبجی دریا و داداش داوود را به عنوان خواهر برادر به یه اندازه دوست دارم چون همونقدر که داوود واسم برادری کرده آبجی دریا هم برام خواهری کرده...🙂
برای اینکه از دست این افکار خلاص بشم
دستم رو از روی سر داوود گرفتم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و چشمام را بستم...😪
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_دوم
#سعید
محمد اصلا حالش خوب نبود...
یه کلمه که میخواستم بهش بگم باید هزار بار تکرار میکردم...
از رفتار اون موقع خودم که سر محمد داد زدم خیلی خجالت میکشیدم...
اون الان از همه طرف تحت فشار و امکان داره بیشتر از همه صدمه ببینه...
واقعا این عملیات به ظاهر ساده خیلی سخت و نفس گیر بود...
اصلا انگار همه چی هماهنگ شده بود...
دلم واسه خانم فرزاد خیلی میسوخت...😔
وقتی فرزاد داشت به محمد وصیت میکرد،شنیدم که خانمش پدر و مادر نداره و تو بهزیستی بزرگ شده ...
دلم میخواست با ستاره (خواهر سعید) حرف بزنم که خانم فرزاد هم بیاد و با ما زندگی کنه...
ولی خوب شاید برای خانم فرزاد سخت باشه...
چون من که طبق معمول نصف بیشتر روز رو سر کارم...
ستاره هم که اکثرا تو بیمارستان مجبور شیفت وایسته...
اون وقت خانم فرزاد همش تنها...
خب اینجوری هم برای خانم فرزاد خیلی سخت میشه...
خدا کنه محمد حداقل بتونه یه کاری براش انجام بده...
تو حال خودم بودم که کمک خلبان برگشت به سمتمون و گفت:داریم فرود میایم آماده باشین...
من:باشه چشم..
#رسول
روی صندلی های توی سالن نشسته بودم که در باز شد و فرشید دست به در و دیوار و با حالی گرفته اومد بیرون...
چشماش پر از اشک بود و همش دل دل میزد ...
رنگش زرد شده بود و اصلا تو حال خودش نبود...
بلند شدم و رفتم به سمتش و دستش رو گرفتم.بهش گفتم:
فرشید؟؟خوبی؟
فرشید: ...
من: مگه قول ندادی که گریه نکنی؟چشمات قرمز قرمز...😐
دکتر گفت که داوود ممکنه صدای ما رو بفهمه اون وقت اینجوری میکنی؟
فرشید: رسول ولم کن خواهشاً ولم کنننن...
من:چته تورو اینجا بیمارستان
چرا داد میزنی؟؟
میدونستم نباید میزاشتمت بری
فرشید: رسولللل...
من:باشه بس می کنم بیا بشین اینجا تا برات یه لیوان آب بیارم...
وقتی از اون سالن اومدم بیرون زنگ زدم به محمد که ببینم کجان؟
حرکت کردن نکردن چجوریه خلاصه
وقتی زنگ زدم بهشون محمد گفت که رسیدن دارن میرن سمت سایت که هم وسایلشون رو بزارن هم از طرف سازمان زنگ بزنن به به ثبت احوال و نمیدونم مسجد جامعه و اینجور جاها برای مراسم فرزاد...
ظاهرا اینجوری که من شنیدم قرار امشب ،شب وداع خانواده فرزاد با اون باشه...
الهی بمیرم برای خانوادش...
البته فقط یه زن و یه بچه هستن...
نه پدر مادری نه خواهر و برادری هیچی...
چه غریبانه و مظلوم...
ولی مطمئنم که محمد نمیزاره اینجور باشه و اینجور بگذره...🖤
هر چقدر که راه میرفتم احساس میکردم یکی پشتمه...
که یکدفعه یکی دستشو گذاشت روشونم...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
🧸🔗سلام سلام🔗🧸
🧸🔗چالش داریم🔗🧸
🧸🔗نوع: راندی🔗🧸
🧸🔗توسط:#اد_رمان_فاطمه🔗🧸
🧸🔗ظرفیت: هشت نفر🔗🧸
🧸🔗جایزه: خفن🔗🧸
🧸🔗راندها: چهار تا🔗🧸
🧸🔗شرط:اف نشی...لف ندی...🔗🧸
🧸🔗فقط خواهران🔗🧸
🧸🔗ایدی🔗🧸
@تکمیل
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_سوم
#رسول
هر چقدر راه میرفتم احساس میکردم یکی پشتمه که یکدفعه یکی دستشو گذاشت رو شونم...
با این وضعیت پیش اومده اینقدر استرس داشتم و که وقتی برگشتم میخواستم گریه کنم...😭
تا برگشتم دیدم آقای عبدی جلوم ظاهر شد...
اصلا اون موقع یه حال عجیبی داشتم ...
به آقای عبدی گفتم: عه سلام آقا شمایین!! ... ترسیدم...
آقای عبدی: منو ببخش رسول میخواستم مطمئن بشم که خودتی...
واقعا شرمنده ام...😔
من: دشمنتون شرمنده آقا این چه حرفیه؟
آقا عبدی:رسول ،داوود حالش چجوری؟؟
من:بد آقا بد...
کرمانشاه که بودیم دکتر گفت که ما نمیتوانیم براش کاری کنیم...
ولی خدا خیر بده آقای شهیدی رو ...
ظاهراً دکتر اینجا دوست صمیمی و قدیمی آقای شهیدی...
آقا عبدی: هنوز به هوش نیومده؟؟
من: نه متاسفانه ...🥺
آقای عبدی: نگران نباش درست میشه توکلت به خدا باشه...😊
من: ...
آقای عبدی : خوب رسول جان برو به کارت برس تا منم برم پایگاه بسیج شهید بهشتی تا کارای فرزاد رو انجام بدم...
من: باشه آقا مراقب خودتون باشید...
آقای عبدی: آ... راستی رسول!
من: بله آقا؟؟
آقای عبدی: فرشید چجوره؟
من:اصلا حالش تعریفی نداره. ..
پاک دیوونه شده ،همش اشک می ریزه و بی تابی میکنه...
آقای عبدی:اخخخ مراقبش باش... رسول ...
درسته فرشید یکی مثل خودته ولی اون جوون خیلی عاطفیه ...😕
من: چشم آقا...
آقای عبدی: مراقب خودتون باشید خداحافظ...👋🏻
من:چشم آقا شما هم همینطور...🙂
خدانگهدار...👋🏻
#محمد
تقریبا یه نیم ساعتی میشد که رسیده بودیم تهران و من هنوز از حال فرشید و رسول و داوود خبر نداشتم...
همش نگران بودم اگه اتفاقی بی افته چه بلایی سر فرشید و رسول میاد؟؟
فرشید احساسات خودشو بروز میده ولی رسول میریزه تو دل خودش...
تو این مدت که باهم بودیم قشنگ شناختمشون ولی انگار اون سه تا چیزی تو دلشون دارن که ما بی خبریم...
قبل از عملیات از رفتار های داوود میشد فهمید که تو دلش چی میگذره ولی من مطمئن نبودم ...
اما امروز که آبجی دریا رو با اون اوضاع و حال دیدم یه جورایی مطمئن شدم...
این حسی بود که هر دوتاشون بهم داشتن...😢
میدونستم نه تنها رسول و فرشید آسیب جدی میبینن بلکه ممکنه همه داغون بشیم...
دلم همش میخواست برم جایی که هیچ کس نباشه هیچ کس...
داوود مثل بچمه جگر گوشمه ...
من بدون اون نمیتونم زندگی کنم...
انگار اگه یک ثانیه نباشه که سر به سرم بزاره ساعت ایست میکنه مثل قلب من که اگه اتفاقی برای داوود بی افته اینجوری میشه...😕
دلم براش خیلی خیلی تنگ شده.انگار صد سال ندیدمش
هیچ وقت یادم نمیره که با شوق از دانشگاه برگشت و مدرکش رو جلوم گرفت یا اون روزی که گزینش شد اینقدر خوش حال بود که فشارش افتاد...
اصلا این بچه طاقت این همه درد رو نداره...
اصلا داوود ثانیه ای آروم نمیگیره و همش در حال جنب و جوشه ولی حالا چ...چطور...
زل زده بودم به جاده و صدا های اطرافم رو نمی شنیدم و فقط با خودم فکر میکردم...☹️
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_چهارم
#فرشید
از وقتی که اومده بودم بیرون اصلا حالم خوب نبود...
وقتی جسم بی جون داوودم رو دیدم دنیا رو سرم خراب شد...
رسول رفته بود یه لیوان آب بیاره ...
تو حال خودم بودم که صدای چند نفر آشنا رو شنیدم ...
سرم رو بالا کردم و دیدم آقا محمد و سعید و خواهر ها هستن...
به احترامشون بلند که سرم گیج رفت و افتادم...
رسول با عجله اومد سمتم و گفت:
رسول: فرشید چته تورو این بار دوم اینجوری میشی...
که پشت بندش فاطمه با نگرانی گفت:
فاطمه: فرشید چیشددد؟؟
خوبی؟؟؟
من:خوبم...
محمد:فرشید سریع با رسول برین سایت یکم استراحت کنین...
من:نه خیر من خوبم هیچ جا هم نمیرم...
محمد:یه بار هم که شده به حرف من گوش کن...
رسول: فرشید تو برو من میمونم...
فرشید: ااا زرنگی😏
محمد: ای خدا ...
میخوام برم پیش داوود...
من: باید بری لباس بپوشی...
محمد: خوب پاشو لباست رو در بیار...
من:محمددددد😫
محمد: پاشو...
#دریا
وقتی رسیدیم بیمارستان ،خودمو کشوندم سمت شیشه ...
چشمام پر از اشک بود و داشتم می ترکیدم...
دستم رو گذاشتم روی شیشه و گفتم: آقا داوود چقدر بی رحمین ،این چشمای من به خاطر شما داره اینجوری میشه این زبونم به خاطر شما بند اومده ...
چطور دلت میاد داداش محمد رو تنها بزاری ...
خواهش میکنم جون هرکسی که دوسش داری چشماتو باز کن داوود خواهش میکنم...😭
یکدفعه به خودم اومدم و گفتم: چرا باید اینجوری بگم ؟؟
چرا این دل لعنتی و این بغض دارن اینقدر اذیتم میکنن؟؟
خودم میدونم که همش به خاطر عذاب وجدانی هست که دارم...
چون همش تقصیر من بود...اگه اگه از حواسم بود الان اینجا نبودیم...
جای دستای آقا داوود رو روی شونم احساس میکردم که یکدفعه یکی دستش رو گذاشتم رو شونم برگشتم دیدم رسوله...
بهم گفت:
رسول: به به خواهری ...چرا چشمات پر اشک؟؟
بعدش با دستاش اشکامو پاک کرد و گفت:
رسول: حالشو داری بریم یکم تو حیاط قدم بزنیم؟؟
من: امممم باشه بریم...
دستش رو انداخت دور گردنم و گفت:
رسول: بریم؟؟
من: بریم...
#محمد
وقتی لباس پوشیدم رفتم داخل ...
نشستم رو صندلی که کنار تخت داوود بود...
چشماشو بسته بود و تنها صدا صدای دستگاه ها بود ...
زل زدم به صورتش و گفتم: آقا پسر شیطون من چجوره؟؟
نمیگه وقتی اینجوری می خوابه باباش نگران میشه؟؟
نمیگه باباش بدون اون دق میکنه؟؟
وقتی میدیدم تکون نمیخوره اشکم سرازیر میشد ...
دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم: الهی قربون دلت برم که داری یه عشق رو توش پرورش میدی...
آقا داوود من از دلت با خبرما ...
پاشو خودتو لوس نکن پاشو...
میخوایم باهم بریم کت و شلوار دومادیت بخریماا ...
بغضم ترکید و اشکم جاری شد ...
فقط بدنم میلرزید و اشک میریختم...😥
#سعید
با فرشید جلوی شیشه بودیم و داشتیم محمد رو نگاه میکردم که یکدفعه محمد دستا شو گذاشت رو صورتش و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن...
جوری گریه میکرد که منو فرشید با دیدن گریه اون گریمون گرفت...😭
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_پنجاه_و_پنجم
#رسول
دلم داشت میترکید دوس داشتم زود تر بفهمم که دریا چه حسی به داوود داره؟؟
وقتی یکم راه رفتیم بهش گفتم: دریا تو چقدر منو دوس داری؟؟
دریا: خوب معلومه...
من: نه میخوام بدونم چقدر؟؟
دریا: امممم اندازه سنت به توان تعداد موهای سرت...
من: اوه اوه ولش کن فهمیدم
دریا: ...
من: دریا اگه یه چیز ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی و اگه هم اشتباه فکر میکردم از دستم ناراحت نشی؟؟
دریا: امممم خوب تو بگو ببینم چیه؟؟
من: نه دیگه اول قول بده...
دریا: باشه قول...
من: تو....تو د...او..ود رو دوسش داری؟
دریا: چی ؟!
چی داری میگی تو؟؟
تا اومد بره دستشو چسبیدم و گفتم
من: قول دادی...
یکدفعه دیدم دریا سرش رو انداخت پایین و گونه هاش سرخ سرخ شد...
اون موقع بود که از دل دریا هم با خبر شدم...
دستش رو رها کردم و کشیدمش سمت بغلم ...
تا بین شونه هام اومد بغضی که داشت ترکید و زد زیر گریه...😭
بهش گفتم: میشه به همون اندازه ای که منو دوس داری برای داوود دعا کنی که حالش خوب بشه؟؟
میشه برای کسی که دوریش حالتو اینجوری کرده دعا کنی آره؟؟
دریا هیچی نمیگفت و فقط اشک میریخت ...😭
دوباره گفتم: باورم نمیشه دلت جایی گیره...
دریا: رسول این یه حسه تو اینو به هیچ کس نگو باشه؟؟
من: همچی از یه حس شروع میشه
دریا دستشو کوبید به بازوم و گفت:
دریا: خیلی بدی...
اونو از بغل خودم بیرون کشیدم که فرشید با عجله اومد و گفت:
فرشید: رسول رسول بیا که میخوان دستگاه هارو از داوود جدا میکنن
خواهش میکنم بیا...
با این حرف دست و پاهام لرزید و یه نگاه به دریا کردم و گفتم: یا خدا!😱
بعدش با هم با عجله دویدیم سمت بیمارستان...
وقتی رسیدیم دیدم یه دکتر تقریبا ۴۳ یا ۴۴ ساله داره با محمد حرف میزنه
محمد هم فقط با چشمای پر از اشک چیزایی میگفت...
وقتی دکتر از پیش محمد رفت با عجله رفتم سمتش...
هنوز دکتر خارج نشده بود که محمد گفت:
محمد: میخوان دستگاه هارو از داوود جدا کنن میگن با این سطح هوشیاری عمرا به هوش بیاد و فقط اینجوری بیشتر عذاب میکشه ...
وقتی چشمای پر اشک محمد و جسم داوود رو دیدم خون جلو چشمامو گرفت و...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎