•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_72
پوفی کشید، کلافه و خسته.
-خسته شدم. حتی از خودم که فکر میکنم همه چیز کنایه است، قبلا برام مهم نبود؛ ولی حالا دوست ندارم تو اذیت بشی و خجالت بکشی از کنار من بودن.
آب لباس رو محکم چلوندم و بعد توی هوا تکوندم تا آب اضافیش کامل بره و خیلی چروک نشه.
همونطور که میرفتم سمت طنابی که عمه از این سر تا اون سر حیاط وصل کرده بود، برای خشک کردن
لباسها؛ گفتم:
-گمونم راجع به این موضوع صحبت کرده بودیم، اونشب خونه بابابزرگ قصه نمیگفتم برات امیرعلی.
اومد نزدیک و من بی توجه به نگاه سنگینش گیره های قرمز رنگ رو روی لباس زدم.
زیر لب گفت:
-متاسفم، بد حرف زدم.
نگاهم رو دوختم تو نگاه پشیمونش.
-طعنه های بقیه اذیتم نمیکنه، هرچند تا حالا هم طعنه ای در کار نبوده و هرکی رو که از دوست و آشنا دیدم ازت تعریف کرده؛ اهمیت هم نمیدم به حرفهایی که زیاد مهم نیستن؛ ولی اذیتم میکنه این رفتارت که یه دفعه غریبه
میشی و غریبه میشم برات.
نگاهش هنوز توی چشمهام بود و دنبال جمله ای میگشت برای گفتن که باقدمهای آرومی رفتم توی اتاقش و
روسریم رو جلو آینه انداختم روی سرم و مدل عربی بستم، بعد از چند لحظه اومد و در اتاق رو پشت سرش بست.
حاشیهی روسریم رو مرتب کردم، سعی میکردم نگاهش نکنم.
-چرا اینجا اومدی؟ میرفتی توی هال من هم میومدم.
عجب تعارف مسخره ای. لمس حضورش وسط دلخوری هم یه نعمت بود برام.
به خاطر سکوتش چرخیدم که نزدیک اومد و فاصلهمون شد به زور چهار انگشت. بازوهام رو گرفت توی
دستهاش.
-قهری؟
لپهام رو باد کردم و با صدا خالی.
-نه، دلخورم.
انگشت شصت و اشارهم رو روی هم گذاشتم و نصف بند انگشتم رو نشونش دادم.
-این قده هم قهرم.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_73
لبهاش به یه لبخند محو باز شد، همین هم غنیمت بود. باز هم طاقت نیاوردم و دستهام حلقه شد دور کمرش،
فکر کنم باز شوکه شد که دستهایی رو که باهاش بازوهام رو گرفته بود توی هوا موند؛ نمیدونم چرا عاشقانه های
من اینقدر براش سخت بود و شوکه کننده؟! من که آروم شده بودم از نفس کشیدن عطرش به این نزدیکی و
شنیدن صدای ضربان قلبش که روی دور تند رفته بود. آروم گفتم:
امیرعلی نمیشه دوستم داشته باشی؟ تورو جون من به خاطر حرفهای مسخره اینقدر به هم نریز، من مطمئنم تنها کسی که میتونم با اطمینان بهش تکیه کنم تویی. اینقدر از من دور نشو، اینقدر وقتی نزدیکت نیستم
فکرهای بیخودی نکن. خواهش میکنم مثل من باش که هر ثانیهم هم با فکر تو میگذره.
نفهمیدم کی بغض کردم و کی اشکهام روی گونهم ریخت و دفن میشد توی تار و پود لباس امیر علی.
دستهاش حلقه شد دور بازوهام و چونهش نشست روی شونهم و آروم گفت:
گریه نکن، خواهش میکنم.
همین جمله کافی بود تا اشکهام بند بیاد، یه خواهش ساده؛ شاید برای پوشوندن این جمله که اشکهام آزارش
میده. دستهام رو محکمتر کردم و حلقه دستم رو تنگتر، لب زدم:
دوستت دارم.
نفس عمیقی کشید، با فشار آرومی که به بازوهام آورد من رو از خودش جدا کرد و با انگشتش رد اشکهام رو از
رویگونههام پاک.
-راستی ممنون به خاطر لباسم، حسابی تمیز شده بود.
نگاهم رو دوختم به چشمهاش. نمیدونم چرا حس کردم چشمهاش بهم میگه دوستم داره؛ ولی به زبون نیاورد و
مسیر صحبتمون رو تغییر داد.
-وظیفهم بود، احتیاجی به این همهتشکر نیست.
***
-شروع کلاسها خوبه محیا جون؟
صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم.
-ممنون خوبه. هنوز که اولشه، ولی خب درسها یه خورده، یعنی بیشتر از یه خورده سخته. کلاسهامون هم ترم
اولی حسابی فشردهست.
امیرمحمد لیوان چایش رو نصفه گذاشت توی نعلبکی جلوش.
-رشتهت انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟
-انتخاب خودمه، مشاوره نرفتم. حل کردن مسئلههای ریاضی حس خوبی به من میده.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_74
عطیه دستش رو به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت:
-دیوونهست دیگه، آخه کی از ریاضی خوشش میاد؟
-من.
نگاه ذوق زدهم رو به امیرعلی دوختم که عطیه ابرو بالا انداخت.
-نه بابا! کی میره این هم راه رو؟ خب تو هم یکی لنگه این محیایی دیگه.
امیرعلی ابروهاش رو بامزه، با هماهنگی چشمهاش بالا داد.
-آها یعنی من هم دیوونهم؟
عطیه لبش رو به طرز مسخرهای گزید.
-بلانسبت داداش، من محیا رو گفتم.
امیرعلی خندهش گرفته بود ولی سعی میکرد جدی باشه.
-محیا هم خانوممه، دوباره نبینم بهش بگی دیوونه.
نگاه عمه و عمو احمد هم که با هم ریزریز حرف میزدن با این حرفها چرخید روی ما، البته با یه لبخند خاص و
مهربون و من بیشتر از قبل ذوق کرده بودم البته با خجالت زیاد. نگاه پرتشکرم رو بهامیرعلی دوختم، عطیه براق
شد چیزی بگه که امیرمحمد با خنده پایان داد به این دعوایی که شوخی بود.
-کار خوبی کردی محیا خانوم. آدم باید طبق خواسته خودش انتخاب کنه، اگه رشتهت رو دوست نداشته باشی
علاقهت هم به درس خوندن از بین میره.
سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم.
اینبار مخاطب امیرمحمد عطیه شد.
-خب عطیه خانوم، انشاءالله امسال که دیگه سخت میخونی که یه رشته خوب قبول بشی؟
-دارم میخونم دیگه، حالا شما دعا کنین اون رشته خوبهرو قبول بشم.
امیرمحمد به لحن جسور عطیه خندید و من چقدر دلم خواست واسهش شکلک درآرم. دیگه به ادامهی صحبت
امیرمحمد و عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بود و رفته بود توی فکر و چشم دوخته بود به
گلهای قالی دستباف قدیمی لاکیرنگ، گفتم:
-فردا هم میری؟
با پرسش سربلند کرد که گفتم:
-کمک عمو اکبرت؟
لبخند محوی زد، من پیگیر همهی کارهاش میشم.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_76
گرم شدم از جونم گفتنش و اخمهام باز
شد. آره خب حقیقت بود، حقیقتی که امیرعلی میدونست و من باید
ذوقزده میشدم نه دلخور.
فنجون چایش رو توی نعلبکی گلسرخی گذاشت و نگاه من کشیده شد روی توپ کوچیکی که امیرسام داشت
باهاش بازی میکرد، حالا اون توپ اومده بود سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ روی من کشیده شده بود.
چشمکی بهش زدم و توپ رو آروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید دو تا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شد و من بیحواس با ذوق برای این کودکانههاش، بلند گفتم:
الهی قربونت برم نفس، با اون دندون های برنج دونهت.
یه دفعه سکوت کامل شد و نگاه های متعجب روی من. با دیدن لبخند کش اومدهی امیرسام اول از همه عمو احمد
خندید که عطیه گفت:
-چته تو با این قربون صدقه رفتنت؟ همه رو سکته دادی.
به امیرسام اشاره کرد که فکر می کرد، حالا اون مرکز توجه قرار گرفته و با ذوق دست میزد.
-این رو ببین چه خوشش هم اومده.
لب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه و این بچگی کردن من خندیدن و نفیسه امیرسام رو که بغلش
بود بلند کرد و گرفت سمت من.
-بیا زنعموش. به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز قربونش میری یا فرار میکنی.
دوباره صدای خنده، مهمون هال کوچیک شد و من حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع
طرفداری ک امیرعلی از من، یه لنگ ابروش بالا رفته بود. با کمال میل امیرسام رو گرفتم و وقتی قشنگ بـوسه
بارونش کردم بین خودم و عطیه نشوندمش و اون دوباره شروع کرد با ذوق دست زدن، محکم بـوسـیدمش و
دلم ضعف رفت برای این سادگی کودکانهش.
-گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟
نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم، چه خوب که بعد از اون بحث
مسخره حالا راجعبه چیزهای معمولی حرف میزدیم؛ بدون دلخوری.
-آره، وقتی نزدیکشونم حس خوبی دارم. دلم میخواد من هم باهاشون بچه بشم و بچگی کنم، بیدغدغه.
عطیه آروم و زیر لبی گفت:
-نه که الان خیلی بزرگی، بچهای دیگه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_77
میدونستم صداش رو نفیسه نشنیده، برای همین برای تلافی، با چشمهام براش خط و نشون کشیدم که لبخند
دندون نمایی زد و من با ریز کردن چشمهام نگاهم رو گرفتم.
-پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی با این حسهای مادرانهی خفتهای که داری. حس کردم صورتم داغ شد، خوب بود امیرمحمد و عمو با هم صحبت میکردن و حواسشون به ما نبود؛ این
حرفهای هر چند معمولی؛ اما حسی به اسم حیا رو تو وجودم زنده میکرد.
-ان شاء الله بچهی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی.
عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید.
داشتم از خجالت محو میشدم و صورتم تا حد ممکن پایین افتاد، امیرعلی ظاهراً به صحبتهای عمو گوش
میکرد؛ ولی چین ظریف پیشونیش نشون میداد متوجهی حرفهای ما هم هست و من بیشتراحساس شرم کردم.
خندهی ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم، از بین دندونهام کوفتی نثارش کردم که میون خندهش گفت:
-مطمئنم امیرعلی الا حسابی آتیشیه، متنفره از این حرفها و صحبتها که به جای باریک میکشه.
لب پایینم رو زیر دندونم گرفتم.
-عطی خجالت بکش میفهمی چی میگی؟!
عروسک امیرسام رو براش کوک کرد و بیخیال بود.
-عطی و درد، اسمم رو کامل بگو؛ خوبه بهت هشدار داده بودم، شوهرت همین الانم برزخیه ها.
زیر چشمی نگاهم رو چرخوندم، نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من نشده بود؛ ولی مونده بود اخم
روی پیشونیش.
***
بدن بیحالم رو روی تخت جابهجا کردم تا گوشیم رو جواب بدم؛ ولی محسن زودتر از من گوشی رو برداشت و
تماس رو وصل کرد و مهلت نداد ببینم کی پشت خطه. من هم اونقدر حوصله نداشتم که این شیطنتش رو با
غرغرهای همیشگیم جواب بدم، فقط صدای محسن رو میشنیدم و تخسیش که اعصابم رو به هم میریخت.
-سلام، شما خوبین؟... هست، ولی داره میمیره.
چشمهام گرد شد و با صدایی که از شدت گلودرد دورگه شده بود گفتم:
کیه محسن؟
جوابم رو نداد و همونطور که با پشت خطی صحبت میکرد برای محمد چشم و ابرو اومد، معلوم بود دارن آتیش میسوزونن.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_78
با پرسش تکرار کردم:
-مهمون؟
-نزدیک خونه شمام. راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون، داشتم میومدم اونجا که از دایی اجازه
بگیرم بعد بریم.
ذوق کردم از این رفتار امیرعلی، دفعه اول بود خب؛ ولی چرا حالا که نمیتونستم از جام تکون بخورم؟! با صدای
گرفته و پنچری گفتم:
-حالم خیلی بده.
با خنده کوتاهی گفت:
-حالا یعنی نیام اونجا؟
هول کرده از رفتنش گفتم:
-چرا چرا. کجایی الان؟
-پشت در خونه، به محسن بگو در رو باز کنه.
بیحواس موبایل رو قطع کردم و هول کرده از ترس اینکه مبادا پشیمون بشه به محسن گفتم:
-زود در رو باز کن امیرعلی پشت دره.
محمد ابرو بالا انداخت.
-خب حالا. از اون موقع صدات درنمیومد، چی شده هوار میزنی؟!
چشم غرهای بهش رفتم.
-لطفا مزه نریز، حوصلهت رو ندارم.
تمام بدنم درد میکرد، با زحمت خودم رو بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت. امیرعلی با خنده وارد اتاقم شد و
این یعنی باز این محسن خوشمزهگری کرده.
سلام گرمی کرد و دستش رو جلوآورد، دستم رو گذاشتم توی دستش که چینی به پیشونیش افتاد و دست دیگهش
نشست روی پیشونیم و دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای من بود. حالا دلم یکم ناز کردنمیخواست و این اخمش یعنی خریدار داشت دیگه؟!
-خیلی تب داری.
-نه بابا، چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده.
چشم غرهای به محمد رفتم که امیرعلی با خنده سر تکون داد. اگه این دوقلوها گذاشتن من یکم خودم رو براش
لوس کنم، همیشه آماده به خدمت بودن برای حالگیری و بامزه بودن.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_79
-پاشو لباس بپوش بریم دکتر، من خودم به دایی زنگ میزنم.
ترسیده گفتم:
-نه نه لازم نیست، خوب میشم.
ابروهاش بالا پرید.
-چه جوری خوب میشی؟ پاشو.
-نه امیرعلی خوبم.
لب تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت:
-یه دکتر که میتونم خانومم رو ببرم، نمیتونم؟ دوست نداری با من...
پریدم وسط حرفش و با قیافهی پریشونی گفتم:
-جون محیا ادامه نده، میبینی حالم خوش نیست.
نگاهش جدی شد.
-پس چرا هول کردی و نمیای؟
محسن صدای امیرعلی رو شنید.
-چون از آمپولهایی که قراره نوش جان کنه میترسه.
امیرعلی با اون نگاه خندون و گرد شده نگاهم کرد که تایید کنم.
-راست میگه؟
با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم:
-آره راست میگه. خب چیکار کنم ترسه دیگه! هرکسی از یه چیزی می ترسه.
محمد طعنه زد و اگه حالم خوب بود، قطعا یه بلایی سرش میآوردم.
-حالا نکه تو فقط از آمپول میترسی، اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و دزدهای خیال تو رو فاکتور
بگیریم؛ آره راست میگی فقط از آمپول میترسی.
با حرص جیغ خفیفی کشیدم، امیرعلی با خندهی بلندش آروم پتو رو از روی سرم کشید. چند تار از موهام بر اثرالکتریسیته روی هوا موند و قیافهم مطمئناً خندهدار بود.
-پاشو بریم دختر خوب. تبت خیلی بالاست، معلومه گلوت عفونت داره. من به دکتر بگم به جای آمپول، خشککنندهی قویتر بنویسه قبوله؟ میای؟
مثل بچه ها لب چیدم.
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_80
-نخیر نمیشه، الکی به من وعده نده، بابا هم همیشه همین رو میگه؛ ولی وقتی دکتر آمپول مینویسه به زور
میبردم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم.
به لحن بچگانه و پرحرصم، با سر تکون دادنش خندید.
-پس لااقل جوشونده بخور.
لب چیدم؛ ولی خوشحال شدم کوتاه اومده، جوشوندههای تلخ بهتر از آمپول بود.
-باشه.
محسن و محمد با همون شوخیهای مسخرهشون که امیرعلی رو میخندوند و من حرص میخوردم از اتاق بیرون
رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم.
-اینجوری معذبم خب.
دستش رو نوازشگونه کشید روی موهام و شقیقهم، پوست دستش یه کم زبربود؛ ولی اذیتم نمیکرد و برعکس
لذت میبردم از نوازش دستهاش که اولین دفعه بود.
-راحت باش.
آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم:
-ممنون که اومدی.
نگاه از من دزدید و حرفش وای به حرفش.
-دلم برات تنگ شده بود.
یه گوله آرامش قِل خورد توی وجودم و لبخند زدم و دستش رو که ثابت شده بود روی گونهم بـوسـیدم.
اخم مصنوعی کرد و باز هم اعتراض.
-محیا خانوم!
لب چیدم و تخس گفتم:
-خب چیه ذوق کردم. اولین دفعهایه که دلت برای من تنگ میشه بعد از این همه مدت.
نگاهش گم شد توی نگاهم.
-ببخش محیا. می دونم ولی خب من... یعنی...
نذاشتم حرفی رو که معلوم بود خوب نیست تکمیل کنه، آخه قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم برای همین با شوخی گفتم:
-من هم خیلی دلم برات تنگ شده بود. باز هم معرفت تو که اومدی دیدنم، من که هر وقت دلم تنگ شد فقط
بهت زنگ زدم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_79 -پاشو لباس بپوش بریم دکتر، من خودم به دایی زنگ م
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_81
لبخند تلخی نشست روی صورتش.
-که اون هم همیشه من...
ادامهی حرفش رو خورد و پوفی کشید، نمیدونستم یه جمله اینجوری بهمش میریزه.
-بیخیال گذشته دیگه، باشه؟!
زل زد توی چشمهام.
-داره دوماه از عقدمون میگذره و من هنوز یه بار درست و حسابی نبردمت گردش.خب بابا دیگه نمیتونه مثل
قدیم سر پا باشه و کارها گردن منه. من رو ببخش محیا، نمیتونم دوران عقد پرخاطرهای برات بسازم مثل بقیه.دیگه حالا میترسم از پشیمون شدنت.
این دومین گولهی آرامش بود؛ یعنی الان نفسهاش بند شده بود به نفسهام که میترسید از پشیمونیم، که من
مطمئن بودم اتفاق نمیافته.
-همین که هستی خوبه. همین که حس کنم دوستم داری، لحظههایی رو کهباهات هستم برام میشه
خاطره. من نمیخوام مثل بقیه باشیم، میخوام خودمونباشیم. محیا قربون این گرفتار بودن و خستگیت.
تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده و صمیمیم و لب زد.
-خدا نکنه.
دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم:
-همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا میارزه. حاضرم همیشه تو خونه
بمونم و بیرون نرم؛ ولی تو باشی و فکرت مال من باشه. مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره میسازه؟
وقتی دلنگرانم میشی برام میشهخاطره.
لبخند محوی صورتش رو پر کرد و من حرف دلم رو ادامه دادم:
می دونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوستت دارم، همیشه با یه رویا خوابیدم، اینکه تو خسته بیای خونه. در دستها و
لباسهات کثیف باشه و من کمکت کنم دستهات رو بشوری؛ بهت بگم خسته نباشی یک کم هم غر بزنم چرا
لباست کثیف شده.
تلخندی زد و زیر لبی گفت:
-دیونهای؟! همه دنبال یه شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن اونوقت تو آرزوی شستن
دستهای سیاه و لباس کثیفم رو داشتی؟
نگاهم رو از چشمهایی که حالا برق میزدن گرفتم و خیره شدم به دکمههای ریز و سفید سرآستینش.
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_82
-افتخار می کنم کنارت قدم بردارم؛ چون میدونم یه شوهر واقعی هستی که می تونم بهت تکیه کنم. داشتم ظاهر مارک که فقط چشم پرکنه به درد من نمیخوره، چیزی که من رو خوشحال میکنه اینه که تو با همون دستهای سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم. خیالم راحته اگه جایی کارم گره
بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون میخرم اون
لباسهای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه در بیاری، میشه برام افتخار که برات مهم بودم.
دستش مشت شد بین دستهام و نمیدونم چرا کلافه شد و تو نگاهش کمی ترس نشست. نفس میکشید، عمیق
ولی آروم و شمرده. خواست حرفی بزنه که صدای محسن بلند شد که در جواب مامانِ تازه رسیده میگفت:
-آقا امیرعلی پیش محیاست.
دستش از بین دستم کشیده شد و ایستاد، خیلی با عجله گفت:
-انشاءالله بهتر باشی... من دیگه برم.
حتی مهلتم نداد برای خداحافظی.
***
چند روز گذشته و من هنوز فکر میکردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت! حتی روز بعد فقط یه
احوالپرسی ساده ازم کرد که عوض خوشحال شدن دلم غصهدارشد. نمیفهمیدم چرا یه دفعه امیرعلی مهربون شده،
میشد امیرعلی قدیمیِ اول عقدمون؛ شاید اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد.
کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بیحال بود، به خاطر سرماخوردگیِ چند روز پیش پلهها رو آروم آروم پایین
میومدم؛ با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم.
-علیک سلام عطیه خانوم، چه عجب یاد ما کردی؟
-علیک سلام عروس. بهتری؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟
-به کوری چشم تو حالم خوبِ خوبه. حالا فرمایش؟
-عرض کنم خدمتت که... حالا جدی جدی خوبی؟
-کوفت عطیه حرفت رو بزن. دارم از خستگی میمیرم، سه کلاس پشت سر هم داشتم الان تازه دارم میرم خونه.
-خب حالا کوه که نکندی.
پوفی کردم و چی میشد صدای امیرعلی جای عطیه تو گوشم طنین مینداخت.
-قطع میکنم ها.
-تو غلط میکنی گوشی رو روی خواهرشوهرت قطع کنی، بیحیا!
بلند گفتم و چند نفری نزدیک در خروجی سالن نگاهم کردن:
عطی
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_83
خندید و من این طرف خط سر بلند نکردم که نگاهی توبیخم کنه.
-درد، نگو عطی، آخر یه بار جلوی امیرعلی سوتی میدی. خب عرضم به حضورت که بااون اخلاق زمبهیت...
-بی تربیت
اینبار قهقه زد و من هم خط لبخندی رو لبم جا خوش کرد.
-مامان گفت فردا نهار بیای اینجا.
دلخور بودم از امیرعلی و یعنی دلم منت کشی میخواست؟!
-نه ممنون.
صداش من رو به باد تمسخر گرفت.
-وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز میکنین ؟ گفته باشم خریدار نداره نیومدی هم بهتر.
وارد حیاط دانشگاه شدم و نگاهی به آسمون پرستارهی بالای سرم انداختم.
-کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم.
-من همین مدلی بلدم، میای دیگه؟
نفسم رو با صدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت. برای رفع دلتنگی که خوب بود این دعوتی.
-باشه ممنون، از عمه تشکر کن.
-خب دیگه خیلی حرف میزنی، از درسهام افتادم، اگه رتبهم خراب بشه امسال؛ گردن توئه.
-نه این که خیلی هم درس خونی.
-از تو درس خونترم. خداحافظ محی جون.
خندهم گرفته بود و خواهرشوهر بازیهای عطیه جاهایی به درد میخورد.
-خداحافظ دیوونه.
خودتیای گفت و تماس قطع شد.
از سرمای زیاد کمی توی خودم مچاله شدم و قدمهام رو تند کردم، کاش این سرما لااقل با خودش برف و بارون
می آورد. به قسمت شلوغ حیاط دانشگاه رسیدم انگار همیشه تو این محوطه که پر بود از درخت کاجهای که توی
زمستون هم سبز بودند، بعد از کلاس همه اینجا کنفرانس میذاشتن. کلاً یه جلسهی دیگه بود بعد از درس، برای
گرفتن جزوه و تحلیلهای درسی دوستانه از حرفهای استاد. من هم که اون قدرها با کسی صمیمی نشده بودم که
تو این گفتگوها شرکت کنم؛ چون اغلب مجردها با هم همدل بودن یا هم دوستهایی که از دبیرستان با هم اومده
بودن دانشگاه؛ اما خب با همه هم در عین حال دوست بودم؛ اما فقط سر کلاس. نگاهم رو از همهمهی اطرافم گرفتم و سرعت قدمهام رو بیشتر کردم؛ ولی یه دفعه تحلیل رفت همهی توانم و امشب خدا آرزوم رو خودش از دلم
گرفته بود.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_84
امیرعلی بود، آره خودش بود. باور نمیکردم اینجا باشه، متوجه من نشد و قدمهاش رو تند کرد سمت خروجی دانشگاه.
نفهمیدم چه طور شروع کردم به دوییدن و داد زدم:
امیرعلی؟ امیرعلی؟
صدام رو شنید و ایستاد، نگاه خیلیها چرخید روی من که مثل بچهها با هیجان میدویدم و خدا کنه این رفتارم از
سمت امیرعلی اخطار نگیره؛ دلم تنگ بود خب.
سرعتم این قدر زیاد بود که محکم بهش خوردم، صدای پوزخند و تمسخر اطرافیانم رو شنیدم و متلکهایی رو که
من رو نشونه رفته بود؛ ولی مگه مهم بود وقتی امیرعلی اینجا بود؟!
سرزنشگر گفت:
-چه خبره محیا.
یادم رفته بود دلخور بودنم، با لبخند یه قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم؛ چه قدر دلتنگ بودم براش.
-ببخشید دیدم داری میری، فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم. اومدی دنبال من؟
به موهاش دست کشید و سرش رو تکون داد و انگاری داشت افکارش رو پس میزد.
-خب راستش آره.
باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:
-یکی از مشتریهامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود، زنگ زد اومدم اینجا. میدونستم امروز کلاس داری
گفتم منتظرت بمونم، با هم بریم؛ ولی اصلا حواسم به سر و وضعم نبود، کاش نمی....
صدای پر از تردیدش رو نمیخواستم، سر خوش پریدم وسط حرفش.
-مرسی که موندی با هم بریم.
نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت:
-ماشین ندارم.
لحن امیرعلی کنایه داشت، خدا کی میرسید آخر این کنایههای پرسشی!
نگاهی به خیابون خلوت انداختم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم.
-چه بهتر با اتوبوس میریم، اتفاقا خیلی هم کیف داره.
نگاهش میخ چشمهای خندونم بود و نمیدونم دنبال چی!
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_85
-با این سر و وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟!
دستش رو رها کردم و یه قدم عقب عقب رفتم، امیرعلی ایستاد و نگاهش هزارتا سوال داشت و درعین حال منتظرواکنش من.
-مگه سر و وضعت چشه؟
جلو رفتم و شروع کردم به تکوندن خاک شلوار و لباسش.
-فقط یکم خاکی بود که الان حل شد، لک لباست هم که کوچیکه.
نگاهش مات شده بود و خودش ساکت. به دستهاش نگاه کردم.
-بیا یه آب معدنی بخریم دستهات رو بشور، بیا که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها.
نفس عمیق بلندی کشید و خیلی خاص گفت:
-محیا؟
لبخند نمیوفتاد از لبم و این محیا گفتنش قلبم رو به نفس نفس زدن انداخته بود.
-بله آقامون؟
سرش رو تکونی داد تا افکار هیچ و پوچش بیرون بریزه.
-هیچی، هیچی!
یه هیچی گفت با هزار معنی، یه هیچی که هزار حرف داشت. قدم تند کرد سمت سوپری نزدیکمون و من هم
دنبالش. یه شیشه آب معدنی کوچیک خرید و من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکهی سیاه و
چرب کف دستش که بیصابون پاک نمیشد از بین بره. دستهای خیسش رو تکوند که من لبهی چادرم رو بالا
آوردم و شروع کردم به خشک کردن دستهاش، خواست مانع بشه که گفتم:
-چادرم تمیزه.
صداش گرفته بود و کاش حالش کنار من خوب میبود.
-میدونم، نمیخوام خیس بشه.
-خب بشه مهم نیست. هوا سرده، دستهات خیس باشه پوستت ترک میخوره.
دوباره نگاهش شد و چشمهای من، از اون نگاههایی که قلبم رو بیتابتر میکرد و هزار تا حرف و تشکر داشت.
بیهوا دستهام رو محکم گرفت و من از این لمس دستهاش کمی لرزیدم.
-بهتری؟
چین انداختم به پیشونیم؛ ولی لحنم تلخ نبود و بیشتر مثل بچهها گله کردم.
-چه عجب یادت افتاد! خوبم بیمعرفت.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_86
فشار آرومی به دستهام داد و من چرا داشت گرمم میشد.
-ببخشید، راستش من...
-باز چی شده امیرعلی؟ اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟
لبهاش رو برد توی دهنش و با ناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد.
-نه محیاجان، نه.
-پس چرا باز هم یه دفعه...
پرید وسط حرفم و این ته لبخندی که روی لبش نشست رو دوست داشتم، القای مهربونی بود.
-بهت میگم ولی الان نه. بریم؟
به نشونهی موافقت لبخند نصفه نیمهای زدم و همراه امیرعلی قدمهام رو تند کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم
چون آخرین خط داشت میرفت.
مثل بچهها پاهام رو تکون میدادم و از شیشهی بزرگ به بیرون خیره شده بودم. همیشه اتوبوس سواری و دیدن
آدمها از این بالا در حالیکه مخلوط میشدی باهاشون از هر قشری و احترام میذاشتی به همه بدون اینکه بخوای
بدونی طرف مقابلت کی هست رو دوست داشتم. زیرچشمی نگاهی به امیرعلی که ساکت و متفکر کنارم نشسته بود
انداختم.
پرناز ولی آروم گفتم:
-امیرعلی؟
بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آرومتر از من به خاطر سکوت اتوبوس و
مسافرهای کمترش گفت:
جونم؟
لبهام به یه خنده باز شد و یادم رفت چی میخواستم بگم، سوالم دیگه مهم نبود؛ برام مهم جونمی بود که
امیرعلی گفته بود و معنیش، عمیق لمس میشد از لحنش.
به خاطر سکوتم سر بلند کرد و با پرسش به چشمهام خیره شد. با صدایی که نشون میداد خوشحال شدم از جونم
گفتنش؛ گفتم:
میشه دستت رو بگیرم؟
لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش و به جای جواب، انگشتهاش رو جا کرد بین انگشتهام و دستم رو فشار
نرمی داد. هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشمهام هم خوشحالیم رو داد میزد، چه درخواست بیمقدمه و
خوبی کردم و چه قشنگ جوابم رو داد امیرعلی.
لب زدم:
-ممنون
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_87
نگاهش رو دوخت به دستهامون و انگشت شستش نوازش میکرد پشت دستم رو.
-من ممنونم
خواستم بپرسم چرا؛ ولی وقتی سر چرخوند، نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم، انگار هنوز هم فرصت میخواست برای سکوت پرفکرش؛ من هم سکوت کردم و لذت بردم از این سکوت و انگشت بیحواسش که دستم
رو نوازش میکرد.
***
بالشت رو پرت کردم سمت عطیه.
-جمع کن دیگه اون کتابها رو، حوصلهم سر رفت.
با ته مداد شقیقهش رو خاروند.
-برم کفگیر بیارم برات هم بزنیش سر نره؟
-بامزه.
خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت:
-ببینم تو امروز میزاری من چهار تا تست بزنم یا نه؟
-جون محیا امروز بیخیال این کتابهای تست بشو. تو که میخواستی کلهت رو بکنی تو کتاب، بیخود کردی
دعوتم کردی.
ابروهاش رو بالا داد.
-مگه من دعوت کردم؟ مامانم دعوتت کرده، حالا هم خفه ببینم چی به چیه. اصلا تو چرا اینجایی؟ پاشو برو پیش
امیرعلی.
نفسم رو فوت کردم بیرون و کمی روی بالشت پشت سرم لم دادم.
-نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه.
-خب برو پیش مامان و بابا.
-به زور میخوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟ عمه و عمو خوابیدن.
اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد.
-آخیش، پاشو برو شوهرت اومد.
لبخند دندوننمایی زدم و چقدر خوب که اومد، بعد از دیشب دلم تنگتر بود.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_88
-چه بهتر، توهم اینقدر تست بزن که جونت درآد.
بالشتِ کناریش رو برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همونطور پا برهنه کف حیاط سرد دویدم و
بدون اینکه بپرسم کیه، زنجیر پشت دروکشیدم و در رو باز کردم. امیرعلی با دیدنم ابروهاش بالا پرید و سریع
اومد تو خونه و در رو بست.
-محیا این چه وضعیه؟ تو اصلا نپرسیدی کیه و همینجوری در رو باز کردی. اومدی و من نبودم، اونوقت قرار بود
چیکار کنی؟!
لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم. هی بلندی گفتم، روسری که نداشتم و بافت تنم هم آستین
سه ربع بود؛ واقعا اگه امیرعلی نبود باید چیکار میکردم؟! اون بود که محرم بود . لب پایینیم رو گزیدم و مثل
بچهها سرم رو انداختم پایین، راه فرار برای کار اشتباهم نبود.
-ببخشید حواسم نبود.
چونهم رو گرفت و سرم رو بالا آورد. نگاهش مهربون بود، مظلومنماییم کار خودش رو کرده بود.
-خب حالا، دفعهی بعد حواست باشه. حالا چرا پابرهنه؟ تو خونمون دمپایی پیدا نمیشه؟
نگاهی به پاهام انداختم که بیجوراب روی موزاییکها کمی انگشتهام رو تکون میدادم؛ چون سرماش داشت به
ساق پام میزد و این رو چهطوری توجیه میکردم؟ هر چند این یکی توبیخش از سردلنگرانی بود و کمی ناز
کردن میطلبید.
-از دست عطیه فرار کردم،می خواست با بالشت منو بزنه.
تک خندهای کرد و من توی ثانیهای از زمین کنده شدم، تپش قلبم یکی درمیون شد و برای سبک شدن وزنم
دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و با خجالت پیشونیم رو روی سرشونهش گذاشتم تا چشمهاش رو نبینم.
-سنگینم امیرعلی.
گونهی زبرش رو کمی روی موهام کشید و صداش خندون بود که خجالت من رو بریزه.
-آره خب؛ ولی همین یکباره، گفته باشم.
من از خجالت، بیشتر سرم رو توی گودی گردنش فرو کردم و اون آروم نزدیک گوشم گفت:
اونجوری پاهات یخ میکرد عزیزم.
قلبم آروم و قرار نداشت و با این همه نزدیکی مطمئناً امیرعلی حسش میکرد. همونطور که توی بغلش بودم من
رو به اتاقش برد و زمین گذاشت، من هم از خجالت جرأت سر بلند کردن هم نداشتم.
-من میرم بیرون لباس عوض کنی، میام.
-بمون محیا، بشین.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_89
شیطنت صداش بیداد میکرد و این امیرعلی امروز چهقدر عجیب بود و من با شرم نشستم و به بالشت پشت سرم
تکیه دادم. نگاهم رو دوختم به فرش و سر بلند نکردم، به خاطر هیجانی که به جونم افتاده بود شروع کردم به
شمارش گلهای ریز فرش.
-پاهات رو دراز می کنی؟
گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم و بیاختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرش رو گذاشت روی
پام، لبخندی روی لبش بود و من هنوز شوکه شده از کارهاش.
-اذیت میشه پات؟
هنوز این صمیمیتش باورم نمیشد! با صورت پررضایتی که به صورتش میپاشیدم فقط یه کلمه تونستم بگم.
-نه.
نگاهش رو از چشمهام گرفت و نفسش رو بیرون داد.
-خوبه... راستش خیلی خستهم، از صبح زیاد ایستادم. بدت که نمیاد اینجوری یکم حرف بزنیم؟
اختیار زبونم دیگه دستم نبود، فقط میخواستم فداش بشم. با صدای گرم و آرومی گفتم:
-قربون اون خستگیت برم. اگه خوابت میاد...
انگشت اشارهش نشست روی لبم تا سکوت کنم، امروز واقعا از رفتارش گیج شده بودم .
-خوابم نمیاد، می خوام یکم باهات حرف بزنم.
نتونستم خندهی سرخوشم رو کنترل کنم و لبهام که به خنده باز شد، انگشتش رو بـوسهی کوتاهی زدم که
امیرعلی هم با یه لبخند مهربون جبرانش کرد .
-میذاری حرف بزنم حالا؟
لبهام رو مثل بچهها جمع کردم.
-ببخشید. بفرمایید، سرا پا گوشم.
کمی سکوت کرد، نگاهش به دیوار سفید روبهرو بود.
-شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت، وقتی اون حرف ها روز زدی خیلی حس خوبی پیدا کردم؛ غرق خوشی شدم. درسته همهی اون بدبین بودنم خونهی بابابزرگ از بین رفت؛ ولی نمیدونم چی شد محیا که یه دفعه با خودم
گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچگی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده میگیری، با خودم
گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری. دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یه فکری به سرم زد.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_89 شیطنت صداش بیداد میکرد و این امیرعلی امروز چهقد
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_90
-ماشین خاموش شده کاری نداشت؛ ولی خب من از عمد حسابی لباسهام رو خاکی کردم، میدونم بچگی کردم
ولی خب میخواستم ببینم اگه من رو بیرون از خونه اینجوری ببینی باز هم از حضورم خوشحال میشی یا با
خجالت سعی میکنی از من دوری کنی.
نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همهی محبتی که به قلبم سرازیر شده بود، عشق قلبم
رو مهمون نگاهش کردم.
-خب نتیجه؟
لبخند محوی صورتش رو پر کرد که دستم رو نوازشگونه کشیدم روی موهاش. لبخندش عمق گرفت و لب زد:
-من رو ببخش محیا. تو دیشب جوری از دیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباسهای نامرتبم نشدی.
به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم:
-دوستت دارم. هیچوقت به این حرفی که از ته قلبم میگم، شک نکن.
یه بیتابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد از چند ثانیه باز کرد.
-من رو میبخشی؟
دستم رو شونهوار بین موهاش کشیدم و من هم از نگاهش فرار کردم.
-کاری نکردی که منتظر بخشش منی.
لبخندی زد، از اونهایی که معنی ممنونم میداد. دست مشت شدهش اومد جلوی صورتم و باز شد. یه آویز با شکل
پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن.
ذوقزده گفتم:
وای امیرعلی مال منه؟
لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد. پروانهی سفید رنگ رو لمس
کردم که یه بالش برجسته بود و پر از نگین ریز.
-وای خیلی قشنگه، ممنون.
-نقره است، ببخشید که طلا نیست. میدونی وظیفهم بود که طلا بخرم؛ ولی...
پریدم وسط لحن کلافهش که نمیذاشت و نمیخواست جمله تکمیل کنه.
-مرسی امیرعلی. بهتر که طلا نیست، از طلا خوشم نمیاد.
دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش.
-محیا خانوم، درسته نمیتونم حالا به هر مناسبتی برات طلا بخرم؛ ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_91
دلخور نگاهش کردم، من دروغگو نبودم.
-من دروغ نمیگم. هنوز نمیخوای باورم کنی؟
اخمش باز شد؛ ولی هنوز نگاهش میخ چشمهام بود.
-جدی میگم، باور نمیکنی از عطیه بپرس. آخه تو کی دیدی من طلا به خودم آویزون کنم؟ هر چند که روز خریدمون اخمو بودی؛ ولی...
دست چپم رو بالا آوردم و با انگشت اشارهی دست راستم به حلقهم ضربهای زدم.
-دیدی که حلقهم رو ساده و رینگی برداشتم.
باز هم چینهای پیشونیش اضافه شد.
-نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود؛ چون فکر کردم طبق سلیقهت انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من رو میکنی.
چشمهام گرد شد و چهقدر این وسط اشتباهِ حل نشده بود.
-امیرعلی تو از من تو ذهنت چی ساخته بودی؟ آقا من پشیمون شدم نمی بخشمت.
دست به سینه شدم و صورتم رو چرخوندم به حالت قهر. به این کار بچگونهم از ته دل خندید و با گرفتن فکم
صورتم رو چرخوند رو به خودش. یه تای ابروش رو هم داد بالا.
-من معذرت میخوام. حالا جون امیرعلی از طلا خوشت نمیاد؟ مگه میشه؟
با حرص گفتم:
اولا جونت رو قسم نخور، بعدش هم بله میشه. نمونهش منی که جلوت نشستم. هر چی بابا و مامان بیچارهم با کلی پس انداز برام آویز و دستبند خریدن که موقع عروسیها استفاده کنم یواشکی بردم فروختم و گندش موقع عروسیها در میومد و یه دعوای حسابی میشد.
قهقه خندهش بالا رفت و میشد گفت حالا باورش شده.
-حالا چرا میفروختی؟ خب استفاده نمیکردیشون.
متفکر یه ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم.
_آره خب؛ ولی اینجوری با پولش کیف میکردم و هر چی دلم میخواست میخریدم.
وسط خندهش سری تکون داد و من با اخم ریزم بهش گفتم هنوز از فکرش دلخورم.
-من معذرت دیگه بانو.
آویز گردنبند رو از دستش کشیدم.
-باشه ولی جای تنبیه، خودت این رو میندازیش گردنم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_92
-چشم شما امر بفرمایید.
سرش رو از روی پام بلند کرد و من با خوشحالی چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم. آروم بودم و پر از آرامش.
دستهای گرمش که روی گردنم تکون میخورد تا قفل رو جا بندازه، حس خوبی به وجودم سرازیر میکرد؛ یه
حس تازه. خوشحال بودم که اولین هدیهی امیرعلی آویز شده دور گردنم و روی قلبم جا خوش میکنه.
زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد و من با فشردن پلاک بین دستم چرخیدم.
-ممنون.
جوابم یه ته لبخند مهربون شد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم،
بیست دقیقهی دیگه غروب بود؛ روزهای کوچیک زمستونی رو دوست داشتم.
-ببخشید نذاشتم بخوابی.
-من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم.
عزیزم، چه کلمهی دوست داشتنی بود؛ به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی میشنیدم.
-من نذاشتم تو استراحت...
بقیهی حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشمهام که احساس درونیم رو داد میزد. بیهوا خودم رو
پرت کردم توی آغـوشش و این بار بدون لحظهای مکث دستهاش، دور شونههام حلقه شد و کنار گوشم آروم
گفت:
- ممنونم که هستی.
گرم شدم و آروم، توی آغـوش امنش و جملهای که شنیدم، با همهی سادگیش قلبم رو به پرواز درآورد؛ چون حالا راضی بود از بودنم .
***
خمیازهای کشیدم و سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم که صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد.
-خب مادر من اون گوشی رو جواب بده، شاید کسی کار واجب داشته باشه.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_93
همونطور خوابآلود دستم رو روی میز تحریرم حرکت دادم تا موبایلم رو پیداش کنم، با برداشتنش نگاهم روی
اسم امیرعلی ثابت موند؛ هیچوقت زنگ نمیزد اون هم هفت صبح!
-الو محیا...
صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید، به جونم دلهره انداخت. همینطور صدای نزدیک
گریهی یه بچه که از صدای امیرعلی میشدفهمید سعی در آروم کردنش داره.
-جونم امیر علی چی شده؟
صداش رو شنیدم که جواب من نبود.
-جونم عمو؟ جان... آروم گلم.
-امیرعلی اون بچه کیه؟ میگی چی شده؟
صدام میلرزید. بد خواب شده بودم و استرس گرفته بودم، امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو آروم میکرد.
-امیرعلی؟!
انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم.
-محیا بیا بیرون، من پشت در خونهتونم.
کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن. فقط همین رو گفت و بعد تماس قطع شد.
نفهمیدم چهطوری چادر رنگی دم دست مامان رو روی سرمکشیدم و بیرون رفتم. صدای گریهی بچه از توی حیاط
هم شنیده میشد، قدم تند کردم و در رو باز.
امیرسام بود که بیتابی میکرد و امیرعلی حسابی بیقرارتر و ناراحت. توی سر من هم هزار تا سوال جولون میداد.
اول از همه دستهام رو جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم تا آرومش کنم، گریهش دلپیچهم رو بیشتر میکرد.
-جونم خاله، چیه؟ آروم گلم.
امیرسام با شنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شد و بعد به جای گریه سرش رو توی گردنم قایم کرد.
امیرعلی هم از سر آسودگی بند اومدن گریهی امیرسام نفسش رو با صدا پرت کرد بیرون.
حالا نوبت من بود.
-چی شده؟
به موهاش دست کشید و نگاهش به کفشهاش بود.
-بابای نفیسه خانوم فوت شده.
هی بلندی گفتم؛ ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد، دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم:
-وای خدای من، کی؟
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_94
-مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تا قبل از رسیدن اورژانس تموم میکنن.
قلبم فشرده شد و تنها جملهای که از قلبم به زبونم اومد این بود.
-بیچاره نفیسه جون.
-امیرسام خیلی بیتابی میکنه، عطیه و مامانم اونجا برای کمک گرفتار بودن. تو میای بریم که حواست بهش
باشه؟
سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم.
-آره چرا که نه، صبر کن حاضر بشم.
دست دراز کرد امیرسام رو بگیره.
-پس منتظرم.
امیرسام رو به خودم فشردم.
-نمی خواد، میبرمش تو خونه، توهم بیا تو.
به نشونهی موافقت سر تکون داد و من جلوتر، همونطور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف میزدم
رفتم توی خونه.
نفهمیدم چهطوری حاضر شدم. مامان نذاشت امیرسام رو با خودمون ببریم، میگفت بچه توی اون گریهها بیشتر
عصبی میشه؛ گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونهی آقای رحیمی و بهشون تسلیت بدم و به
نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست.
با توقف ماشین به امیر علی نگاه کردم. تمام مسیر هر دومون ساکت بودیم و توی فکر و من از توی آینهی
کوچیک کمک راننده، زل زده بودم به لباسهای سراسر مشکیم که حس عزا رو به آدم منتقل میکرد. صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود. بیهوا بغض جا خوش کرد توی گلوم و قدمهام سست
شد. همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی میرفتم، سر به زیر حتی بدون اینکه به کسی سلام کنم. اشکهای توی چشمم دیدم رو تار کرده بود، کی گریهم گرفته بود؟
دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطرههای شب عروسی امیرمحمد و شب بلهبرونش توی
ذهنم زنده میشد که آقای رحیمی توش حضور پررنگی داشت. انگار با فوت یه نفر خود ذهن آدم بیدلیل دنبال خاطره میگرده که توش مردهی حاضر؛ حضور پررنگی داشته باشه.
پلک که زدم اشکهام سر خورد روی گونههام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد میزد «بابا» اشک پشت اشک بود که روی گونههام جاری میکرد.
-برو تو خونه.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_95
گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشکهای من زمزمه کرد.
-محیا!
بغض بزرگم رو فرو دادم و بیهیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمهای امیرعلی که انگار نگران شده بود.
صدای گریهها شده بود میخ و فرومیرفت توی قلبم. گیج به اطرافم نگاه میکردم، نفیسه جون کنار یه دونه
زنداداش و خواهر و مادرش نشسته بودو گریههاشون؛ بی اونکه بخوای اشک میآورد توی چشمهات. دستی
روی بازوم نشست، سر چرخوندم و عطیه رو پر از بغض دیدم؛ احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود، هر دو همدیگهررو بـغـل کردیم و بعد هم گریه. همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیدهها باشی، همین که قلب آدم لبریز از احساس
باشه شریک میشی تو غصهها و حتی گریهها.
عطیه هلم داد سمت مهلقا خانوم، موقع تسلیت گفتن بود و من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم میگرفتم برای
تسلیت؛ گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم میگفت:
بابام. محیا جون دیدی چیشد؟! یتیم شدم.
من هم با خودم زمزمه کردم «یتیم» کلمهای که ساده گفته میشد؛ ولی چه دردی داشت این کلمه کنار هزار تا
بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو میبست.
گوشهای نشستم و قرآن رو باز و شروع به خوندن کردم، تنها راهی که معجزه میکرد همین بود. به نظر من فقط
همین صوت قرآنی که تو کل خونه طنین انداخته بود، صبر میپاشید به دل داغدیدهها و آرومشون میکرد؛ نه این
آبقندهایی که به زور توی حلقشون میریختن و بعضی تسلیت گفتنهایی که حتی همراهش یه قطره اشک هم
نبود.
-عمه جون محیا؟
با صدای عمه نگاه از آیهای که داشتم میخوندم گرفتم. کی به این آیه رسیدم؟ زمزمه کردم «انا الله و انا الیه
راجعون.» همون آیهی حق، همون وعده الهی.
-جونم عمه؟
با گوشهی روسریش نم توی چشمهاش رو گرفت.
-امیرعلی بیرون منتظرته. میدونمزحمتته عمه جون؛ ولی میبینی که ما اینجا گرفتاریم پس بیزحمت حواست به
امیرسام باشه.
قرآن رو بـوسـیدم و بستم.
-نه این چه حرفیه عمه، اتفاقاً خوشحال میشم. پس من میرم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_96
بلند شدم و بعد از تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم. کفش
میپوشیدم که امیرمحمد جلو اومد.
-محیا خانوم؟
سر بلند کردم. چشمهای امیرمحمد قرمز بود و به جای جواب یه جمله به ذهنم رسید.
-سلام تسلیت میگم.
نفس بلندی کشید که حاکی از بغض توی گلوش بود.
-خیلی ممنون. ببخشید که امیرسام شد زحمت شما.
-نگید این حرف رو، دوستش دارم. قول میدم تا هر وقت که بخواین مواظبش باشم، شما خیالتون راحت.
به موهای پرپشتش که امروز حسابی بهم ریخته بود، دست کشید.
-خیلی ممنون. امیرعلی تو ماشین منتظرتونه.
با گفتن خداحافظ زیر لبی، بیرون اومدم. امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود و دستهاش هم حلقه دور
فرمون. آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش رو به من دوخت، لباس مشکیش رو فقط برای
مُحرم دوست داشتم تنش ببینم؛ نه اینجوری برای داغدار بودن.
-اومدی؟
صداش حسابی گرفته بود و قیافهش پکر. قلبم فشرده شد و فقط تونستم لبخند محوی بزنم که امیرعلی ماشین رو
روشن کرد.
-تو برمیگردی خونهی آقای رحیمی؟
حسابی توی فکر بود، نگاه گیجش رو به من دوخت؛ ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت:
-نه میرم غسالخونه، آخه بعد از ظهر تشییع جنازهست.
دلم لرزید. غسالخونه! اسمش هم هنوز برام وحشت داشت.
صدام لرزید.
-ساعت چند؟
ابروهاش بهم گره خورد.
-ببینم تو خوبی؟
یعنی با اون همه مشغلهی فکری، متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟!
مصنوعی لبخندی زدم.
-آره خوبم
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_97
چشمهاش رو ریز کرد و جلوی خونه ماشین رو نگه داشت.
-مطمئنی؟
به نشونهی مثبت سرم رو بالا و پایین کردم.
-خیالت راحت، خوبِ خوبم.
دروغ گفته بودم. واقعا خوب بودم؟ برای فرار از چشمهاش که هنوز با تردید نگاهم میکرد در رو باز کردم و پیاده
شدم،صدای مهربونش رو شنیدم که کمی دلم رو آروم کرد.
-مواظب خودت باش.
***
سرم داشت از درد میترکید، محمد و محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی سرشون؛ بالشت رو روی
سرم فشار دادم و پریشون سر جام نشستم.
دیگه از صبح امیرعلی رو ندیده بودم، حتی توی تشییع جنازه؛ دلم براش پر میزد. اون لحظه فقط محتاج شونههاش بودم برای آروم شدنم؛ چون ثانیه به ثانیهش همراه با صاحبعزاها اشک ریخته بودم.
صدای ذوقِ بامزهی امیرسام لبخند نشوند روی لبم، مثلا قول داده بودم مواظبش باشم؛ ولی محمد و محسن بیشتر
از من کنارش بودن و مواظب. بلند شدم ولی قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم، نخیر
هیچ خبری از تماس امیرعلی نبود و کاش حداقل زنگ میزد؛ حتی صداش هم میتونست آرامش بپاشه به قلبم که
بیشتر از سرم درد میکرد.
محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش با یه لبخند کودکانهی دوست داشتنی روی من بود، برام جا
باز کرد و به طعنه گفت:
-ساعت خواب! خوبه بچه رو سپردن دست تو.
چشمکی حوالهی امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشمهای پف کردهم بود.
-خب حالا یه ساعت با این بچه بازی کردین، خیلی هم دلتون بخواد.
محسن اوفی کرد.
-رو که نیست سنگ پاست. فقط یه ساعت؟ ولله نزدیک سه چهار ساعت ما شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده
و مبادا یاد مادرش بیفته.
این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت، خدای من نه شب بود؛ کی شب شده بود؟!
-وای. چرا بیدارم نکردین؟!
محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_98
-ولله مامان نزاشت، هی گفت دردونهم سرش درد می کرد؛ بچهم خیلی گریه کرده بزارین بخوابه.
این حرفها رو درحالیکه صداش رو تغییر داده بود میگفت. خندیدم و همون موقع لنگه دمپایی مامان از آشپزخونه
پرت شد سمتش.
-ادای من رو در میاری؟
محمد از اینکه دمپایی بهش نخورده بود نفس عمیقی کشید.
-نه جان خودم. مگه شما حیاط نرفته بودین؟ چهطوری از اینجا سر در آوردین؟
مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غرهای که به محمد رفت رو به من گفت:
-بهتری مامان؟
لبخندی زدم و من فدای همه مادرانههاش بودم.
-مرسی خوبم.
نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت:
-راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه میداریم، حال ندار بود بنده خدا.
ابروهام بالا پرید و بچهداریم زیاد هم خوب نبود.
-آخه شاید بیمامانش نخوابه.
مامان نگاهی به صورت خندون امیرسام، به خاطر شکلکهایی که محسن براش در میآورد انداخت.
-چرا نخوابه؟ اتفاقاً خدا رو شکر از صبح که غریبی نکرده. گـناه داره، هم بچه اونجا اذیت میشه هم میدونم
نفیسه جون چه حالی داره.
آهی کشیدم، مامان من هم این درد رو تجربه کرده بود. به نشونهی فهمیدن سر تکون دادم و مشغول بازی با
امیرسام شدم و پا به پاش تجربه کردم کودکانههایی رو که با بزرگتر شدنم فراموش شده بود، بازی کردم باهاش تا
کمتر فکرم بره روی ساعتهایی که زود میگذشت و من انتظار میکشیدم برای صدای امیرعلی؛ برای یه جونم
گفتنش تا همهی احساسم رو نوازش کنه و من آروم بگیرم.
برای بار دهم لالایین رو از سر گرفتم؛ ولی امیرسام با همون چشمهای بازش به من زل زده بود. بابا روزنامه به
دست به منِ کلافه نگاهی کرد و خندهش رو خورد. بچهداری هم سخت بود و من از دور فکر میکردم چهقدر
قشنگ و آسونه؛ بیخود نبود که بهشت فرش پای مامانها بود. چه سخت بود بزرگ کردن و به ثمر رسوندن و من
فقط تازه یه شبش رو داشتم تجربه میکردم. با همین یه شب هم سخت نبود نتیجه گرفت با سختی میشه به
قشنگی رسید.
-حیف بچه زبون نداره؛ ولی اگه میتونست میگفت اگه خفه بشی من میخوابم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_98 -ولله مامان نزاشت، هی گفت دردونهم سرش درد می کرد
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_99
محسن دنبالهی حرف محمد خندید و بابا هم نتونست خندهش رو کنترل کنه و خندهای که یه ساعت تو دهنش
جمع کرده بود رو آزاد کرد.
چشمغرهای به محمد رفتم که گفت:
-خب راست میگم دیگه، دو دقیقه آروم بگیر باورکن بچه از اون موقع داره لالایی تو رو حفظ میکنه که هر دفعه
با یهصوت براش خوندی؛ به مغزش استراحت بده بچه میخوابه.
اینبار نشد که نخندم و توی سکوتشروع کردم به تکون دادن امیرسام روی پاهام.
-یکم هم آرومتر این بنده خدا رو تکون بده، بدنش رو گذاشتی رو ویبره. خدایی یکی تو رو اینطوری تکون بدهمیخوابی؟
از ندیدن امیرعلی، از نشنیدن صداش و از خبر نگرفتنش کلافه بودم و سرمحسن خالی کردم.
-خب دیگه شما دوتا هم نمیخواد به من آموزش بدین چیکار کنم یا نکنم.
امیرسام رو بـغـلکردم تا برم تو اتاق خودم بخوابونمش.
-اصلا از سر و صدای شما دو تانمیخوابه.
اخمهام رو به هم کشیدم و رفتم سمت اتاق.
صدای محسن رو شنیدم که به محمد میگفت:
ولله از اون موقع که ما حرفی نزدیم، تلوزیون هم که خاموشه، فقط خودش بلندگو قورت داده و لالایی می خونه؛
ما که سرسام گرفتیم بچه که جای خود داره. اونوقت خانوم میندازه گردن ما، دقیقا محیا باید بدونه مزنه سنگ پا چنده.
خندهم گرفته بود؛ ولی از زور عصبانیت، انگار در هر حالتی این دو نفر دلخور نمیشدن. اومدم چیزی بگم که بابا به
جای من و با اخطار گفت:
-محسن!
در اتاق رو بستم که صدای مامان رو شنیدم، کارش رو تو آشپزخونه تموم کرده بود و اومده بود توی هال.
-پس محیا کجاست؟
محمد جواب داد:
-هیچی، بچه رو برد تو اتاق که قشنگ لالایی مزخرفش رو بچه یاد بگیره. از من میشنوی مادر من برو امیرسام
رو نجات بده، اخلاق محیا دقیقاً مثل اون شبهاییه که آماده به حملهست.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_100
لبمو زیر دندونم له کردم و امیرسام رو که متعجب بودم از سکوتش توی تاریکی به خودم فشردم. چشمهاش خمار
بود، میدونستم حسابی خوابش میاد؛ ولی نمیدونم چرا نمیخوابید! چرا میدونستم دلتنگ بود؛ دلتنگ آغـوش
امن و گرم مامانش و من هر چهقدر هم خوب این آرامش رو نمیتونستم بهش بدم.
نگاهم رو از صورت خواب رفتهی امیرسام گرفتم و نگاهی به ساعت انداختم، عقربههای ساعت دیواریِ شکل سیبم؛
هر سه موقع نگاه کردن من روی عدد دوازده بودن. یکی از دوستهام میگفت هر وقت عقربهها روی هم باشن
یعنی یکی به یادته، اونوقتها دل خوش میکردم که امیرعلی الان تو فکر منه؛ ولی حالا چی؟ دریغ از یه تماس،
پس واقعاً خرافات بود این حرفها.
بالشتم رو از روی تخت کشیدم و کنار امیرسام دراز کشیدم. انگشتم رو توی دست مشت شدهی کوچولوش جا کردم
و بـوسهی نرمی نشوندم روی انگشتهای تپلش؛ بیاختیار لبخند زدم و کلی قربون صدقه این کودکانههاش رفتم
که معصومیتش رو تو خواب بیشتر به رخ میکشید. اینقدر به امیرعلی فکر کردم و به صورت امیرسام زل زدم که
خوابم برد.
***
حسابی خونهی آقای رحیمی شلوغ بود و من حسابی کج خلق. اصلا فکر نمیکردم امیرعلی صبح هم خبری از من
نگیره، من هم لج کرده بودم و بهش زنگ نزدم تا ببینم تا کی میتونه این قدر بیمعرفت باشه. امیرسام رو که حالا
با دیدن مامانش و شیر خوردن آرومتر گرفته بود از نفیسه جون گرفتم و رفتم تو یه اتاق خلوت تا به هوای امیرسام
بتونم تو تنهاییم به امیر علی فکر کنم و از دلتنگیهام کم.
توی فکر بودم و به ظاهر مشغول بازی با امیرسام.
-شما محیا، خانومِ آقا امیرعلی هستین؟
با صدای دختر خانومی که نزدیکم نشسته بود به خودم اومدم. این کی اومده بود تو اتاق که من متوجه نشده بودم؟!
لبخند ظاهری زدم و تو دلم گفتم «خانومش رو خوب اومدی.»
-بله.
دستش رو جلو آورد برای آشنایی بیشتر.
-من مریمم، دخترعموی نفیسه جون.
دستم رو توی دستش گذاشتم.
-خوشبختم و تسلیت میگم.
صورتش که نمیگفت زیادی عزادار بوده؛ ولی باید از روی ادب این حرف رو میگفتم.
نگاهی به امیرسام انداخت.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_101
-دیشب با شما بوده؟
گونهی تپلی امیرسام رو نوازش کردم که نگاهش رو به من دوخت و مهربون خندید. خندهش رو جواب دادم و
گفتم:
-بله.
-پس حسابی اذیتتون کرده؟
-نه اصلاً، اتفاقاً آروم بود؛ ولی خودش اذیت شد؛ طفلکی حسابی دلتنگ مامانش بود.
-خوبه، معلومه یه میونه خوبی با بچهها دارین؛ برعکس من نمیتونم بیشتر از یه ساعت باهاشون کنار بیام.
فقط تونستم لبخندی بزنم که از سراجبار بود و این حرفش دقیقا چه ربطی به من داشت؟!
-دوستش داری؟ چهطوری تونستی باهاش کنار بیای؟
متعجب نگاهم رو به مریم دوختم و بعد از یه سکوت کوتاه این دیگه چه سوالی بود؟!
-ببخشید متوجه نمیشم؟!
خندهی مسخرهای سر داد و رو اعصاب نداشتهم رفت.
-امیرعلی رو میگم،باهاش خوبی؟
از لفظ امیرعلی گفتنش با اون صمیمیت خوشم نیومد و بیاختیار چین خورد پیشونیم. اینبار لبخندش کشدارتر و با
صداتر شد، مراعات هم بد چیزی نبود وسط جلسه ختم.
-اینجوری نگاهم نکن، مگه امیرعلی راجع من باهات حرف نزده؟
قلبم هری ریخت و این جملهش اصلا معنی درستی، لااقل برای من نداشت. قیافهم سوالهام رو داد میزد و مریم
هم دلیلی ندید من سوالی بپرسم، نگاهش رو دوخت به دکور کرم طلایی روبهروش.
-من همدانشگاهی امیرعلی بودم.شوهرت خیلی سر به زیر و آقا بود؛ ولی نمیدونم چهطوری من رو دیده بود و از
طرف یکی از بچهها پیغام داده بود برای امر خیر.
نه، دروغ بود، یه دروغ محض. احساس خفگی میکردم، امیرعلی و این حرفها؟
مریم ادامه داد و من سر تا پا گوش بودم با نفسی تنگ شده.
-خب من هم بدم نمیومد، یه پسر پاک و نجیب این روزها کم پیدا میشه؛ ولی خب وقتی فهمیدم قراره قید درسش رو بزنه و تو تعمیرگاه باباش کار کنه قبول نکردم. تو چهطوری کنار اومدی باهاش؟ همهی زحمتهای
درس خوندنش رو یه شبه فنا داد.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
-من کنار نیومدم.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_102
ابروهاش بالا پرید و نگاهش من رو نشونه رفت.
-یعنی با اجبار ازدواج کردی؟
حرفهاش تو سرم حلاجی میشد و من حوصله یکی به دو کردنم نبود.
-نه منظورم اینه که امیرعلی خیلی خوبه، احتیاجی نبود من با چیزی کنار بیام.
یه ابروش بیشتر رفت بالا و هشتی شد.
-آهان، خب خوشبخت باشین.
آرزوی خوشبختیش شبیه یه طعنه بود تا آرزوی واقعی. قلبم هر لحظه فشرده و فشردهتر میشد. بوی حلوا هم بلند شد بود. ته گلوم همراه بغض سنگین، طعم تلخی رو هم حس میکردم؛ تلخی آردی که قهوهای میشد و سوخته.
-محیا جان اینجایی؟
با اخمهای درهم به عطیه که سر تا پا مشکی پوشیده بود نگاه کردم که باعث شد از من به مریم، اون هم با کمی
تعجب نگاه کنه.
وقتی سکوتم رو دید گفت:
محیا امیرعلی بیرون کارت داره.
قلبم مشت شد و نفس کشیدن سختتر. الان اصلا دلم دیدنش رو نمیخواست؛ ولی بلند شدم و شاخکهای مریم
کنارم حسابی فعال بود. بیرون رفتم؛ اما اخم پیشونیم قصدش موندن بود و بس. امیرعلی رو دیدم که با لبخند
خستهای اومد سمتم.
-سلام.
نگاه پر از دلخوریم رو به چشمهاش دوختم و آروم گفتم:
-سلام.
-خوبی؟ امیرسام خوبه؟
دلم کنایه زدن میخواست از حقیقتی که امیرعلی پنهون کرده بود.
-بله خوبه، پیش مریم خانومه.
چشمهاش رو باریک کرد و زمزمه کرد، لحن دلخورم مطمئناً به چشمش اومد و خواست ندید بگیره.
-مریم خانوم؟!
اصلا حواسم نبود کجا هستیم و تو چه موقعیتی و ممکنه نگاههای آقایون توی حیاط که دورتر از ما ایستاده بودن
روی ما باشه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_103
-بله مریم خانوم، عشق قدیمیتون. دیشب همهش اینجا بودین و جلوی چشم همدیگه. چرا جلوی من نشون میدی
نمیشناسی؟ مطمئنی علت نخواستن من فقط پشیمون شدن من بود؟
اخم کرد و چشمهاش گرد شد.
-محیا میفهمی چی میگی؟
لعنت به اشکهام که راه باز کردن روی صورتم تا از خفگی نمیرم. بیتوجه قدم تند کردم سمت کوچه و امیرعلی
دنبالم. پرچمهای سیاه در خونه که پر از پیام تسلیت و همدردی بود، سریع از جلوی چشمهای بارونیم رد میشدن.
وسط کوچه که خلوتتر بود دستم رو کشید.
-صبر کن ببینم، کجا؟ یعنی چی این حرفها؟
حسادت کرده بودم، آره حسادت کرده بودم و الان دلم تنهایی میخواست. تازه امیرعلی با من و دلم راه اومده بود.
فکر اینکه الان مثل اوایل پشیمون بشه از بودنم و اخمهاش بشه سهم من، دیوونهم میکرد. دستم رو به شدت از
حصاردستش بیرون کشیدم.
-من میرم خونه.
عصبانی اینبار راهم رو سد کرد و سعی میکرد با لحن آروم عصبانیتش رو بپوشونه.
-محیا جان چی شده؟ اینجا درست نیست، بیا بریم تو ماشین بابا حرف میزنیم؛ خوبه؟ بعد هم هر جا خواستی
خودم میبرمت.
دلخور بودم حسابی، شاید هم قهر نمیدونم. قدمهام رو بیتفاوت از حرفهای امیرعلی تند کردم سمت خیابون.
-نمیخوام، برگرد تو خونه.
اینبار عصبی گفت:
محیا!
ولی من توجه نکردم و فقط دویدم سمت خیابون. لعنت به خیابون که یه تاکسی هم نداشت و من هر لحظه شدت
اشکهام بیشتر میشد.
بازوم کشیده شد، بهصورت برزخی امیرعلی نگاه کردم و اون بدون هیچ حرفی هلم داد توی ماشین و بعد با سرعت
سرسام آوری از خونهی آقای رحیمی دور شد و من فقط اشک ریختم. باید میترسیدم ازش چون خیلیعصبانی بود؛ ولی حرفهای مریم و بیخبر بودن دیشبم از امیرعلی فقط حرصم رو بیشتر میکرد و اشکهام رو تازهتر. تو یه
کوچهی خلوت پاش رو محکم گذاشت روی ترمز و من کمی به جلو خم شدم و به روی مبارکم نیاوردم، گذاشتم
عصبانیتش رو سر ماشین بیچاره خالی کنه.
-خب؟
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_104
صداش پرسشی بود و عصبانی؛ ولی من فقط سکوت کردم و سر به زیر، در حالیکه سنگینی نگاه امیرعلی روی
خودم قشنگ حس میکردم.
با دستش روی فرمون ضرب گرفت.
-محیا گفتم خب؟ علت این گریهها چیه؟
بغضم و همه حرفهایی که روی دلم سنگینی میکرد با هم ترکید.
-علت میخوای؟ از دیروز ازت خبری ندارم و امروز چشمم به جمال مریم خانوم و حرفهاشون روشن شد. تنها
علتت برای نخواستن من حرفهای نفیسه جون نبود، تو عاشق بودی.
از پشت اشکهام تار میدیدمش، میلرزیدم و امیرعلی هم هیچ کاری نمیکرد برای آروم کردنم و من بیشتر حرص
خوردم که به جای من، اون مثل طلبکارها زل زده بهم.
پوزخند پردردی زدم.
-مثل اینکه دیدن مریم خانوم، دیشب حسابی خوشحالتون کرده بود که یه زنگ نزدی بهم، تو به جای من
پشیمون شدی.
مشت کوبید روی فرمون.
-خفه شو محیا.
جا خوردم، صدای دادش خیلی بلند بود و من رو ترسوند.
-میفهمی چی میگی؟ من تا همین الان با امیرمحمد بودم و درگیر کارهای آقای رحیمی.
رفتار و حرفهام دست خودم نبود، نیشخندی زدم.
-احیاناً آقای رحیمی پسر که نداره، نه؟ خب البته شما هم حق به گردنتون بوده، بالاخره عموی مریم خانومه.
حرفم رو کامل نزده بودم که این بار امیرعلی بلندتر داد زد.
-بفهم چی میگی محیا. برادر نفیسه خانوم عزا داره، کلی هم سرش شلوغ، فقط خواستم کمکی کرده باشم همین.
-چه مهربون.
کلافه از زبون نفهمی من گفت:
-محیا تو رو خدا اینجوری طعنه نزن. مریم چی بهت گفته؟
اشکهام تازهتر شد و انگار مریمش یادش اومده بود.
-پس یادت اومد مریم کیه؟
به اشکهام نگاه کرد و با بستن چشمهاش سر تکون داد.
-این اشکها برای چیه؟ باور کن اول اصلا منظورت رو نفهمیدم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_105
پربغض زمزمه کردم.
-عاشق بودی امیر علی؟!
چشمهاش رو روی هم فشار داد و من امروز زبون نفهم عالمم.
-نبودم محیا، نبودم. گریه نکن، حرف بزنیم.
با لجبازی گفتم:
-حالا چه فایده؟! دروغ گفتی بهم.
براق شد توی صورتم.
-من هیچ دروغی بهت نگفتم.
داد زدم و امروز دلم طلبکار بود.
-آره؛ ولی پنهون کردی، عاشق بودی و نگفتی. مریم قبولت نکرد به خاطر چیزهایی که برای من قصه کردی تا بهت نه بگم، از من نفرت داشتی، عمهمجبورت کرده بود بیای خواستگاریم. خواستی حرمت نگه داری، از مریم
کینه داشتی و من رو هم مثل اون حساب کردی، فکر نمیکردی من...
هق زدم، نمیفهمیدم چی میگم و فقط میخواستم خالی بشم.
صداش بالا رفت و بالاتر.
-دیوونه چی میگی؟
-حقیقت. آره من دیوونهم، یه دیوونه که عاشق تو بود و تو اصلا بهش فکر هم نمیکردی. دلت پر زد برای مریمتدیشب؟
از لای دندونهاش غرید:
-چرت میگی.
سرم رو گذاشتم روی داشبورد.
-من رو ببر خونه.
بیتوجه به حرفم گفت:
-من عاشق مریم نبودم محیا، همهش یه دروغه محضه؛ اون عاشق من بود.
تلخ گفتم:
-عاشقی گـناه نیست امیرعلی که میخوای از زیرش شونه خالی کنی.
کوبید روی فرمون و من از جا پریدم.
-بذار حرفم رو بزنم.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_106
-حالا احتیاج به توضیح نیست. دیگه همه چی رو می دونم؛ چون عشقت پست زده بود با همهی کوتهفکریش ک، قیدازدواج رو زدی. میفهمم حالت رو، حالا میفهمم دلیل رفتارهای اولت رو؛ ولی دلیل بقیهی رفتارهات رو نه. ترحم کردی بهم امیرعلی؟ به خاطر اینکه گفتم عاشقت بودم؟
با حرص لبهاش رو روی هم فشار میداد.
-بس کن محیا، بس کن.
-نمیکنم، بس نمیکنم امیرعلی. من عاشق بودم و هستم. می فهمی امروز با حرفهای مریم چی کشیدم؟ میدونی چقدر دیروز دلم هوات رو کرده بود میدونی چه قدر درد داره؟ فکر کنم دیروز چون تو مریم رو دیدی
دلت میخواسته به جای من اون کنارت باشه و تو با مهربونی بغلش کنی و آروم...
با جملهی آخرم دستش تا نزدیکی صورتم اومد؛ ولی مشت شد و نشست روی فرمون و من بیشتر وسط گریه داد زدم.
-بزن دیگه، چرا نمیزنی؟
با پیشونیش روی فرمون ضربه میزد و عصبی اسمم رو زمزمه میکرد. یه دفعه پرید و من با ترس به در چسبیدم، چشمهاش قرمز بود.
-به جون خودت، به جون خودم همهی فکرم دیروز پیش تو بود لعنتی. من اصلا مریم رو ندیدم، برای همین امروز از حرفت تعجب کردم.
خواستم چیزی بگم که دستش رو گذاشت جلوی دهنم و فشار داد.
-بزار حرف بزنم.
دستش داغ بود، نمیدونم چرا وسط دعوا دلم ضعف رفت برای بـوسیدن دستش؛ دیوونه بودم خب، یه دیوونهی
عاشق!
سکوت کردم و دست امیرعلی از روی صورتم کنار رفت.
-ترم آخر بودم که بین بچههای کلاس شایعه شده بود من مریم رو میخوام و بهش پیشنهاد دادم. من میدونستم مریم دخترعموی نفیسهست و اصلا نظری هم بهش نداشتم، فقط براش احترام قائل میشدم و هر وقت میدیدمش سلام میکردم؛ شاید همین هم دامن زده بود که پیش خودش فکرهای احمقانه بکنه. به پیشنهاد یکی
از دوستهام رفتم تا با مریم صحبت کنم، نمیدونم از کجا فهمیده بود این حرفها از طرف خود مریم پخش شده. اون روز مریم کلی عشوه اومد، به جون تو محیا من دوستش نداشتم؛ اون من رو دوست داشت و میخواست مثلا با
این کار بهم بفهمونه؛ اما من گفتم نمیخوامش و این بازی رو تموم کنه، قبول نکرد و تازه نفیسه هم شد واسطهش
و هی برام از مریم میگفت. رفتار مریم هم روز به روز دوستانهتر و خودمونیتر. میفهمی محیا؟ مریم صمیمی شده بود نه من.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_107
-تو که میدونی من اهل دوستی و این حرفها نیستم، تو که عاشقم بودی ازت بعیده؛ یعنی نشناخته
بودی من رو و عاشقم شدی؟!
چه حرفها میزد امیرعلی، عاشق شدن من که به این حرفها ربط نداشت؛ قلب آدم هر لحظه ممکن بود بلرزه و
عاشق بشه، نمیشد؟ میشد و من چهقدر میترسیدم از این اتفاق.
امیرعلی با سکوتم ادامه داد.
-دست آخر مجبور شدم بهش بگم قراره انصراف بدم و به حال من فرقی نمی کنه برای خودش بد میشه. از نفیسه هم خواستم دیگه ادامه نده، مریم هم چون فکر میکرد خیلی براش بد شده شروع کرد به تمسخرم؛ از شغل بابا و عمو جلوی دوستهاش میگفت و با صدای بلند میخندید. باز شایعه کرده بود که اون من رو نمیخواد وقتی
فهمیده یه زندگی ساده داریم اون هم پایین شهر. نفیسه هم که بعد از انصرافم همهش طعنه میزد، طعنههایی که
اینقدر تلخیش زیاد بود که متنفر بشم از عاشق بودن و ازدواجکردن. همون حرف روز اولم، نه تو نه هیچ کس رو
یادته محیا؟ نتیجهی کارها و حرفهای همین مریم بود، نه عاشق بودن من.
گیج بودم و خجالتزده، نگاهم رو به دستهام دوختم و حرفهای کی درست بود؟
-مریم چی بهت گفته بود که اینجوری بهم ریختی؟
مِن مِن کردم.
-گفت که تو عاشقش بودی و اون چون موقعیتت رو میدونسته جواب منفی داده.
پوزخندی زد و چه پردرد و من باید از شرم میمردم.
-خوبه، همون حرف لعنتی که بیزارم کرد از هر چی عشق و عاشقیه... و دیگه؟
سکوت کردم که گفت:
-اگه حرفهام رو باور نداری حاضرم باهاش رو در رو بشم و همین حرفها رو بگم تا بفهمی کی درست میگه و
راست.
به خاطر محکم حرف زدن امیرعلی، اینبار بیشتر خجالت کشیدم و قضاوتی که خودم بیهیچ منطقی انجام داده
بودم.
صدام لرزید و باز هم گریه.
-من...
پرید وسط حرفم:
-از صبح دلم برات پر میزد. صدات کرده بودم ببینمت، به تلافی دیشب که نصفِ شب دلم نیومد بیدارت کنم و تا
دم در خونهتون اومدم؛ دلم گرفته بود و حسودی کردم به امیرسام که کنارته.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_107 -تو که میدونی من اهل دوستی و این حرفها نیستم، تو
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_108
لب پایینم رو گزیدم، شرمندگیم از حد هم گذشت. این حرفها معنیش همون دوستت دارم بود دیگه!
-ببخشید من خب... من دیشب خیلی دلتنگت بودم، صبح هم که زنگ نزدی من خیلی دلگیر شدم؛ مریم هم که...شرمنده.
نفس پر آهی کشید و حرفهام براشگرون تموم شده بود انگاری.
-محیا خانوم من خیلی زود باورت کردم و همهی فکرهای بد و تردیدهام رو کنار تو دور ریختم، جوری رفتار کردی که من از خودم شرمنده شدم که همه رو با یه دید میدیدم. من بهت ترحم نکردم، من خودم هم احتیاج دارم به آغـوش گرمت که محرمه با تن و قلبم؛ میفهمی؟ من آرامش میگیرم از حضورت. من نفسم بند شده به نفسهات بیمعرفت.
حرفش رو ادامه نداد و عوضش پوف بلندی کشید و من از خجالت جرأت سر بلند کردن نداشتم. دونههای عرق هم
سُر میخوردن روی پشتم. اولین دفعه بود امیرعلی این قدر بیپروا حرف میزد از رسم عاشقی کردن. سوئیچ رو سر
جاش کمی چرخوند و ماشین روشن شد.
-میبرمت خونهتون.
نتونستم چیزی بگم جز ببخشیدی که زمزمه کردم، انگار زبونم دوخته شده بود توی دهنم.
*
روی تختم وا رفتم. من و امیر علی بیهیچ حرفی توی سکوت از هم جدا شدیم و من چه قدر پشیمون بودم. چرا
ازش نخواستم با من بیاد توی خونه و استراحت کنه؟ خستگی از سر و روش میبارید؛ ولی نتونستم، نشد از سر خجالت.
وقتی که رفت من با خودم فکر کردم الان امیرعلی کجا میره؟ کلاً امیرسام رو هم فراموش کرده بودم که مثلا
سپرده بودنش به من اما خب الان برام مهم نبود، فقط حالا دلم امیرعلی رو میخواست.
باز هم گریه رو از سر گرفتم و باز هم از زور گریه پلکهام سنگین شد.
***
مریم نگاهش رو از من دزدید و من کلی حرص خوردم. اون باعث و بانی اولین دعوای من و امیرعلی شده بود و
حالا هم انگار نه انگار که به من چه دروغهایی گفته بود؛ پس یعنی هنوز امیرعلی رو میخواست و پشیمون شده
بود، فقط اینطوری خواسته بود اون حس سنگین پشیمونیِ روی قلبش رو کم کنه که باید اعتراف میکردم موفق
هم شده بود و من از دیروز امیرعلی رو ندیده بودم و حتی از زور خجالت جرأت نمیکردم بهش زنگ بزنم؛
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_109
چون من داد زده بودم و تهمت، اون هم بدون اینکه بپرسم. خب دیروز حساس بودم و دلتنگ، سخت بود لمس عشقی
کنار عشق دیرینهم.
-خوردی دختر مردم رو، بسه دیگه.
به عطیه که تازه کنار من نشسته بود نگاه کردم.
-چی میگی تو؟
ابروش رو هشتی بالا برد.
-میگم مریم رو داری با نگاهت آتیش میزنی، چه خبره؟ چرا این قدر اخمو نگاهش میکنی؟
دوباره چشمغرهای به مریم که نگاهش افتاده بود روی ما رفتم و به عطیه گفتم:
-میشناسیش؟
عطیه متعجب از رفتارهای من پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و چونهش رو گذاشت روی زانوهاش.
-آره، دخترعموی نفیسهست.
-فقط همین؟
چشمهاش رو ریز کرد و نگاهش رو زوم کرد تو چشمهام.
-آره فقط همین، مگه قراره نسبت دیگهای هم داشته باشه؟
قبل از جواب من کمی فکر کرد و تند گفت:
-صبر کن ببینم. دیروز که یه دفعه با امیرعلی غیب شدین، قبلش با مریم بودی و حسابی آتیشی؛ چیزی بهت گفته
بود؟
اول نفس پرحرصم رو فوت کردم و بعد گفتم:
-عاشق امیرعلی بوده.
بلند گفت:
- چی؟!
نگاه چند نفر نزدیکمون که در حال قرآن خوندن بودن چرخید روی ما و چپ چپ به عطیه نگاه کردن که خودش رو زده بود به اون راه و اصلا سر بلند نکرد. خوبه عمه نزدیکمون نبود و برای خوش آمد گوییِمهمونهای جلسهی
سوم خدابیامرز بابای نفیسه جون دم در حسینیه ایستاده بود وگرنه حسابی توبیخ میشد.
-آرومتر، آبرومون رو بردی.
بیخیال از حرف من گفت:
-جدی که نمیگی؟!
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_110
نگاهی به امیرسام که توی بغلم خوابش برده بود و از صبح سپرده بودنش به من انداختم و گونهش رو با پشت
انگشت اشارهم نوازش کردم.
-چرا، اتفاقاً خیلی هم جدیم.
عطیه مبهوت گفت:
-یعنی خودش بهت گفت؟!
نگاه از امیرسام گرفتم و کمی پام رو که خواب رفته بود آروم تکون دادم که امیرسام بیدار نشه.
-آره خودش گفت؛ ولی یه جورِ دیگه. گفت که امیرعلی عاشقش بوده، برای همین من و امیرعلی دیروز با هم... با
هم دعوا کردیم.
نگاهش رنگ سرزنش گرفت.
-چه حرفها! تو که امیرعلی رو میشناسی اهل این حرفها نیست، تو چرا باور کردی؟!
بعد هم نگاهی به مریم انداخت که مشغول تعارف حلوا شده بود.
-دخترهی پررو، بگو پس چرا روز اول همهش از من و مامان احوال امیرعلی رو میپرسید جای اینکه گریه و غش
و ضعف کنه برای مرگ عموش.
اول باز هم حسادت کردم از احوال پرسیدن مریم؛ ولی بعد لبخند ملایمی روی لبهام نشست، اون عاشق بود نه امیر علیِ من، پس من پیروز بودم و حسادت باید سهم مریم میشد.
با نگاهی که پایین افتاده بود گفتم:
-امیرعلی خوبه؟
-هنوز با هم قهرید که این رو از من میپرسی؟
فقط سر تکون دادم به نشونهی مثبت.
-دلم براش تنگ شده.
- خب بهش زنگ بزن، چرا کشش میدی؟
بیفکر گفتم:
-دیروز امیرعلی برگشت خونهی آقای رحیمی وقتی من رفتم؟
-صبر کن ببینم، نکنه تو به امیرعلی هم شک داری؟
نه نداشتم؛ ولی این سوال از دیروز مغزم رو میخورد که بعد از من برگشته اونجا یا نه؟ شاید یکی از دلایل زنگ
نزدنم هم همین بود که اگر بفهمم اونجاست حس حسادتم شعله بکشه، حسی که هیچوقت نداشتم و فقط روی
امیرعلی فعال شده بود.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_111
-نه خب...
سری از روی تاسف تکون داد.
-واقعا که خُلی محیا. نخیرم، دیروز که یه دفعه غیب شدین دیگه امیر علی نیومد، حتی امروز صبح هم یه راست
اومد حسینیه.
دلم از خوشحالی ضعف رفت و روی لبهام اثر گذاشت. آرنج عطیه رفت توی پهلوم و من با صورت جمع شده از
درد تند نگاهش کردم که اخم کرد.
-عقل کُل، حالا که خوشحال شدی یه زنگ به شوهرت بزن، قهر و دعوا بسه.
لب چیدم.
-روم نمیشه.
-خدا میدونه دیروز چه حرفها بار داداشم نکردی که حالا روت نمیشه.
-عطیه!
-عطیه و کوفت. من میشناسمت، اعصاب که نداری فکر حرفهات رو نمیکنی و همون اول میزنی جاده خاکی.
راست میگفت، باید روی این رفتارم تجدید نظر میکردم.
-خب حالا تو بگو چه غلطی بکنم؟
با تخسی گفت:
-هیچی، بدو زود برو دستبوسی داداشم بگو غلط کردم.
چشمهام گرد شد.
-بیادب.
–خودتی.
صدای یاالله یاالله گفتن که بلند شد من و عطیه دست از حرف زدن کشیدیم و فهمیدیم از جلسه ختم سوم و
سخنرانی هیچی نفهمیدیم.
***
بالشت امیرسام رو زیر سرش مرتب کردم، عجب خواب سنگینی داشت این بچه. چون همه بعد از جلسه میرفتن
سرخاک من مجبور شدم به خاطر امیرسام برگردم خونه و اون هم همینطور خواب بود.
موقع بیرون اومدن از حسینیه فقط از دور امیرعلی رو دیده بودم که صورتش حسابی گرفته بود و من چهقدر دلم
میخواست برم نزدیک و بغلش کنم و یه ببخشید غلیظ بگم برای تموم کردن این قهری که حسابی به جای نیروی
دافعه، نیروی جاذبه و دلتنگیم رو بیشتر کرده بود.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_112
به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و اسم امیرعلی رو لمس کردم و با اولین صدای بوق، قلبم بیتاب شد و دلتنگ
برایشنیدن صداش. باز هم صدای بوق ممتد، بغض کردم و این دفعه دوم بود که جواب نمیداد؛ یعنی هنوز هم
قهر بود؟ کنار امیرسام به پهلو دراز کشیدم و ساق دستم شد بالشتم. روی گونه امیرسام رو که غرق خواب بود نوازش کردم.
با خودم ولی جوری که انگار امیر سام مخاطبم باشه زمزمه کردم:
-یعنی هنوز عموت باهام قهره؟ دلم تنگه براش امیرسام.
امیرسام توی خواب لبخندی زد که لبخند محوی هم روی صورت من نشوند و من باز زمزمه کردم:
وروجک دلتنگی من خنده داره آخه؟!
دستم خواب رفته بود و گز گز میکرد ولی قبل اینکه خودم تکونی بخورم دستی آروم سرم رو بلند کرد و بعد با
ملایمت گذاشت روی بالشت. تا خواستم چشمهام رو باز کنم و از مامان تشکر، روی پلکم آروم بـوسیده شد و
قلب من هری ریخت و تازه متوجه عطر امیرعلی شدم که همهی اطرافم رو پر کرده بود. دلم میخواست از هیجان
چشمهام رو روی هم فشار بدم؛ اما میفهمید بیدارم و اصلا دلم این رو نمیخواست. فکر میکردم اگه بیدار بشم
اخم میکنه و باز هم قهر.
نگاه سنگینش رو حس میکردم. دست آخر طاقتم تموم شد و آروم لای پلکهام رو باز کردم؛ امیرعلی نگاه از من
دزدید و من خجالتزده از یادآوری دیروز وبوسهی یواشکیش آروم گفتم:
-سلام.
نزدیکم نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به چشمهام دوخت.
-سلام.
با سر پایین افتاده سر جام نشستم و موهام رو زدم پشت گوشم.
-امیرعلی؟
سکوت کرده بود و انگار منتظر بود حرفم رو کامل کنم.
-ببخشید، معذرت میخوام. من...
-من هم مقصر بودم.
این وسط مقصر بودن امیرعلی برام عجیب بود و هنوز توی بهت بودم که گفت:
-ببخشید.
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_113
همیشه فکر میکردم مردها غرور دارن و اگر مقصر کامل هم باشن هیچوقت عذرخواهی در کار نیست، حالا
امیرعلی به خاطر اشتباهی که بیشتر تقصیر من بود عذرخواهی میکرد. لبخندی روی لبم نشست؛ دلش بزرگ بود
شوهرم.
-من هم یکم عصبی بودم و تند باهات حرف زدم.
با خودم فکر کردم من بیشتر تند حرف زده بودم و هر چی که سر زبونم اومده بود، گفته بودم. باز هم طاقت نداشتم
به صورتش نگاه کنم و خیره شدم به انگشتهای گره کردم.
-این رو نگو بیشتر خجالتم میدی. من واقعا معذرت میخوام.
دستش اومد زیر چونهم و نگاهش خیره شد به چشمهام، یه لبخند مهربون همهی صورتش رو پر کرده بود که
بیاختیار من هم لبخندش رو جواب دادم و این هم شد خوشیِ آشتیکنون. چونهم رو از حصار انگشتهاش بیرون
کشیدم و بوسهای نشوندم روی دستش، اینبار به جای اعتراض لبخند کمجونی زد ونگاهش مات شد روی
صورتم؛ جوری که من رو میدید و نمیدید.
-نفیسه خانوم دلخور شده و امیرمحمد گله کرده، اومدم دنبال امیرسام و بردنش.
سریع نگاهم رو چرخوندم روی جای خالی امیرسام. چین افتاد روی پیشونیم، دلخور بودن از امیرعلی؟! با این همه کمک؟!
-چرا آخه؟! امیرسام کو؟
-امیرمحمد بردش، خواب بودی نخواستم بیدارت کنم.
ناراحتیش دلم رو فشرده میکرد.
-چی شده؟
-من بابای نفیسه خانوم رو غسل دادم.
حیرتزده شدم از این بیمقدمه حرف زدنش و نگاهم خیره موند روی امیرعلی که عادت بد من بهش سرایت کرده
بود و کلافه موهاش رو به هم میریخت. مطمئناً این کار رو هم فقط برای دزدین نگاهی که دلخوری توش داد
میزد؛ انجام میداد.
دستش رو محکم گرفتم و دلداری دادمش.
-امیرعلی نکن این کار رو، تو خوبی کردی، چرا دلخورن؟
پوزخندی زد پر از درد و پر از شکوه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_114
-امیرمحمد که فهمید جوری نگاهم کرد که انگار جنایت کردم. گفت به اندازه کافی خودم رو تو اون تعمیرگاه تباهکردم، دیگه اگه این کار رو هم بکنم آبروی اون هم میره؛ گفت کسایی هستن که این کار وظیفهشونه و اونا
انجامش میدن.
قلبم مچاله شد، طفلک امیرعلی دیروز اندازهی یه کوه غصه داشته و من شده بودم قوز بالا قوز.
با صدای گرفتهای ادامه داد:
امروز یکی از فامیل های نفیسه خانوم سر خاک گفت من کارهای غسل و کفن و دفن رو کردم که مثلا از من تشکر کنن و ممنون باشن، مامان نفیسه خانوم به زور تشکر کرد و نفیسه خانوم تلخ شد و بعد هم به امیرمحمد که
انگار بیشتر از دیروز از دستم ناراحت بود و فکر می کرد آبروش رفته، پیغام داده بود که امیرسام رو ببرن پیش
خودش؛ میترسیده بچهش اینجا باشه و نزدیک من!
صداش با این حرفها هر لحظه گرفته و گرفتهتر میشد و من بغض کرده بودم، نمیخواستم امیرعلی رو بعد از این
همه محبت کردن، داغون ببینم. واقعا انصاف بود؟! یعنی وسط داغدار بودن هم آدم باید فکر این خرافات و
آبروداری مسخره میبود؟! این کار امیرعلی لطف بود نه آبرو بردن.
اشکهام این دفعه به طرفداری از بغض امیرعلی به ریزش افتادن.
-امیر... علی!
سرش رو بلند کرد و با دیدن اشکهام دستپاچه دستش جلو اومد و اشکهام رو پاک کرد و من بین گریه
بوسیدمدستهایی رو که محبت کرده بودن؛ ولی جوابشون گله شده بود.
-محیا عزیزم گریه چرا آخه؟
نمیتونستم حرفی بزنم، فقط صورتم رو تکیه دادم به کف دستش و هق زدم.
-دوستت دارم.
لبخند محوی زد و باز هم نگاه رنجورش رو ازم قایم کرد.
-چه خوب که امروز سرخاک نبودی، دلم نمیخواست حرفها و نگاهها اذیتت کنه. کاش نیومده بودم خواستگاریت محیا، کاش. من اعتقاد دارم این کار وظیفهی همه ماست، نمیخوام این اعتقادهای من داغونت کنه؛ نمیخوام.
با صدای شکسته و به بغض نشستهی امیر علی، انگار یکی روی قلبم پنجه میکشید. دهن باز کردم چیزی بگم،
بگم اگه نیومده بود دق میکردم از یه عشق بیحاصل؛ بگم من میبوسم دستهاش رو به جای همه و بگم اتفاقاً
کاش دیروز بودم و جلوی همه داد میزدم دوستش دارم و فدای این اعتقادهای خالص و پاکشم؛ اما بلند شد و
بیرون رفت و فقط زمزمه کرد خداحافظ و هر چی صداش کردم صبر نکرد و من حس کردم، بغض سنگینش رو که
نمیخواست جلوی من فرو بریزه.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_115
نگاهی به رنگ پریدهم انداخت و دستم رو کشید.
-برمیگردیم محیا، پشیمون شدم آوردمت اینجا.
با اینکه از ترس بدنم یخ زده بود و لرزش خفیفی داشتم، نمیخواستم برگردم.امروز امیرعلی با کلی اصرار، من رو
با خودش آورده بود غسالخونه. فوت بابای نفیسه جون همهش شده بود برام یه خاطرهی تلخ، اولین دعوامون و باز
هم پرتردید شدن امیرعلی. حالا من خواسته بودم بیام تا ثابت کنم خجالتی ندارم از این کار بزرگش و احترام قائلم
برای اعتقاداتش.
سعی کردم شجاع جلوه کنم.
-زیر قولت نزن دیگه.
کلافخ لپهاش رو باد کرد و با صدابیرون داد.
-پس قول بده یه درصد، حتی یه درصد هم دیدی نمی تونی تحمل کنی بیای بیرون که بریم؛ باشه؟
سرم رو به نشونهی مثبت بالا و پایین کردم و باهاش همقدم شدم. دیدن تابلوی غسالخونه پاهام رو سست میکرد
وغرغر کردن امیرعلی با خودش رو میشنیدم که میگفت اشتباه کرده قول داده و من رو آورده!
خانوم میانسالی با روپوش شیری رنگ اومد نزدیکمون و گرم با امیرعلی احوالپرسی کرد، برای همین دستم رو جلو
بردم و در حین دست دادن سلام کردم.
-شما محیا خانومی؟
لبخندی زدم از روی ادب؛ چون این قدر حالم زار بود که لبهام نخواد بخنده.
-بله
-من هم لیلام، مسئول غسالخونهی قسمت خانومها. آقا امیرعلی به من گفته بودن امروز قراره بیای، حالا
مطمئنی دخترم؟
قیافهم داد میزد وحشت کردم.
-میام خاله لیلا.
آروم خندید به خاطر خاله گفتن من و زمزمه کرد.
-خاله؟
-ناراحت شدین گفتم خاله لیلا؟
- نه نه دخترم، راستش تا حالا هر کسی اومده اینجا بهم گفته لیلا غسال؛ نگفته خاله لیلا، اتفاقاً خیلی هم خوب
بود.
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_116
اینبار لبخندم گرم بود و پررضایت، دستم رو گرفت.
-بیا بریم.
چند قدم که از امیرعلی دور شدیم خاله لیلا به عقب چرخید و رو به امیرعلی گفت:
-نترس پسرم مواظبشم، دیدم نمیتونه زیاد بمونه صدات میکنم؛ تو که بدتر از این دختر رنگ به رو نداری!
من هم به امیرعلی که واقعاً کلافه بود و ترسیده به خاطر من، نگاه کردم وخندیدم تا زیادی دلنگران نباشه.
سرمای غسال خونه همهی وجودم رو لرزوند و صدای تهویه روی اعصابم بود. خاله لیلا من رو روی صندلی کنار در
نشوند.
-تو همینجا بشین. معلومه ترسیدی، اگه پشیمون شدی...
سریع گفتم:
-نه نه، میخوام بمونم.
دستهام رو به دست گرفت.
-حال و روزت طبیعیه، من هم اینجوری بودم.
لحن مهربونش آرومم کرد.
-اگه کمک لازم دارین...
خندید از ته دل و واقعاً تعارفم مسخره بود.
-بشین دختر، همینجوری داری پس میفتی. اینجا بشین به چیزی هم دست نزن، به خصوص وقتی جنازه رو
آوردن؛ اینجوری دیگه مجبور نمیشی غسل میت بکنی.
بازم یادم افتاد برای چی اینجا اومدم. روی صندلی کهنه نشستم و خاله لیلا پیشبند سبزی به خودش بست و
چکمه و دستکش پوشید. زیر لب صلوات میفرستادم و ذکر میگفتم، جرأتنمیکردم نگاهم رو بچرخونم.
-شوهرت خیلی مرد خوبیه، روزی که اینجا دیدمش و فهمیدم اکبرآقا عموشه و میاد کمک؛ باور نمیکردم! آخه تو
این دوره و زمونه کمتر کسی پیدا میشه از این کارها بکنه.
چشمهام رو که روی هم فشار میدادم، باز کردم و به خاله لیلا نگاه کردم؛ نزدیک یه تختِ سنگی بود و داشت با
شلنگ آب میشستش. حس میکردم نفس کم آوردم، از زیر مقنعه چنگ انداختم به گلوم.
-ممنون.
صدای قدمهایی که نزدیک و نزدیکتر میشدن و لااله الا الله میگفتن، صدای ضجههای بلند گریه؛ بدنم رو
سستتر میکرد. در که باز شد بیاختیار نگاهم رو چرخوندم و با دیدن تابوت، چشمهام رو روی هم فشار دادم.
معدهم شدید میسوخت و گوشهام از ترس سوت میکشید و صدای همهمهی اطرافم رو دقیق نمیفهمیدم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
•﷽• • #رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_115 نگاهی به رنگ پریدهم انداخت و دستم رو کشید. -برم
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_117
-بازکن چشمهات رو خاله، مرده ترس نداره.
با صلواتی که میفرستادم چشمهام رو باز کردم و نگاهم روی بدن بیجونِ روی تخت غسالخونه موند، یه
مامانبزرگ پیر؛ مثل مامانبزرگ من. خاله لیلا داشت آماده میشد برای غسل دادن.
-نگاهش کن، لبخند رو لبشه و این یعنی راحت رفته. بچههاش میگن وقتی مرده تسبیح بین انگشتهاش بوده و
در حال ذکر، خوش به حالش. اول و آخر جای همه ما اینجاست خاله، مهم اینه که چهطوری بریم.
همونطور مات به جنازه خیره شده بودم و به حرفهای خاله لیلا گوش میکردم. مامانبزرگ من هم تسبیح توی
دستش بوده که تموم کرد، همون تسبیحی که مامان باهاش نماز شب میخوند.
-دیگه نگاه نکن.
نگاه پربغضم رو به خاله لیلا دوختم که لبخندی به من زد.
-میخوای بری بیرون؟
به نشونهی منفی سر تکون دادم که گفت:
-پس تو هم قرآن بخون، مثل من. موقع غسل دادن همیشه قرآن میخونم هم دلم آروم میگیره هم یه ثوابی به
روحشون میرسه.
-یعنی بدون اینکه بدونین آدم خوبی بودن یا نه براشون قرآن میخونین؟
خاله لیلا چارقد رو از سر این مامانبزرگ مرده بیرون میکشید.
-چه فرقی میکنه دخترم، قضاوت آدم ها کار ما نیست؛ کار خدای بزرگ و بخشندهست.
نگاهم رو دزدیدم و به کفشهام دوختم، چه دل بزرگی داشت این خاله لیلای غسال. بوی صابون توی دماغم
پیچید و با صدای شر شر آب توانم بیشتر تحلیل رفت. شروع کردم به قرآن خوندن، آیت الکرسی خوندم و
سورههای کوچیک؛ قلبم داشت آروم میگرفت. فاتحه خوندم برای این مامانبزرگ غریبه و مامانبزرگ خودم.
نفس عمیقی کشیدم؛ ولی ای کاش این کار رو نمیکردم، بوی کافور حالم رو بد کرد و چشمهام رو باز. بدن دیگه
کفنپیچ شده بود و خاله لیلا هنوز هم زیر لب قرآن میخوند.
با صدای تحلیل رفتهای گفتم:
-خاله؟
نگاهی به من انداخت، گره کفن رو محکم کرد و قلب من لرزید.
-جانم؟ حالت خوبه؟
خوب نبودم؛ ولی سر تکون دادم به نشونه مثبت.
-شما هم که برای اولین بار اومدین اینجا ترسیدین؟ یا من دیگه خیلی.
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_118
-منم ترسیدم دخترم، خیلی هم ترسیدم. می دونی دلیل ترس همه ما چیه؟ ترس از مرگ، ترس از مردن. ما میخوایم از این فکر فرار کنیم که یه روزی جای همهمون اینجاست، همهی ما آخرین حمامون رو باید بیایم اینجا
تا پاک بشیم. وَ اِلّا مرده وحشت نداره، اینجا وحشت نداره؛ من هم کم کم این رو فهمیدم.
صدام میلرزید.
-ولی من هنوز هم از مرده میترسم.
لبخندی به صورتم پاشید.
-پاشو بیا اینجا.
با ترس آب دهنم رو قورت دادم.
-پاشو بیا، بیا تا ترست بریزه.
قدمهام رو با تردید برداشتم و رسیدم بالا سر جنازهی کفنپیچ شده که روی صورتش هنوز باز بود.
-ببین ترس نداره. این آدم یه روزکنارمون زندگی کرده و ممکنه از کنارت رد هم شده باشه؛ اما تو نترسیدی، حالا چرا میترسی؟ این یه جسمِ بیروحه و ترس نداره.
نگاهم روی پوست چروکیده و سفید شدهی جنازه و فکی که با پنبه و شال سفید بسته شده بود، موند. اشکهام
بیهوا ریخت و تشییع جنازهی مامان بزرگ توی ذهنم تداعی شد.
-ازش نترس، براش فاتحه بخون، اینجوری قلب خودت هم آروم میگیره.
بیاختیار لب باز کردم و شروع کردم به فاتحه خوندن و نفهمیدم کی جنازه از اونجا برده شد.
-حالت بهتره؟
سر تکون دادم که خاله لیلا روپوشش رو درآورد.
-باز خوبه فقط اومدی اینجا ترستبریزه، روز اولی که من اومدم اینجا کمک کردم و شبش تا صبح از وحشت
نخوابیدم؛ اما خب دیگه عادت کردم.
با صدای لرزونی گفتم:
-چیشد که خواستین این کار رو انجام بدین؟
-به خاطر شوهرم، اون هم یه غساله؛ من هم مثل تو خیلی میترسیدم. راستش رو بخوای اول هم که محمودآقا
اومد خواستگاریم ازش خوشم نمیومد و نمیخواستم قبول کنم؛ اما خب زمان ما همه چی زوری بود حتی ازدواج.بزرگترها باید میپسندیدن که پسندیده بودن. برای ما هم قرار نبود خواستگار دکتر مهندس بیاد؛ همون شعار
همیشگی که کبوتر با کبوتر و باز با باز. بیخیال این حرفها، کم کم همه چیز فرق کرد و یه دل نه صد دل عاشق
محمودآقا شدم و من هم مثل تو خواستم من رو بیاره اینجا؛ اومدم از سر کنجکاوی.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_119
-نمی دونم چیشد که موندگار شدم و همون روز خواستم یاد بگیرم و این کارم بیشتر دامن زد به ترس روز اولم،خانومی که قبل از من اینجا بود
خانوم با خدایی بود و با اینکه وضعیت زندگی خوبی داشت، محض ثوابش میومد. خدا رحمتش کنه خودم غسلش
دادم، همین خانوم بود که فکر این که این کار فقط مخصوص ما بدبخت بیچارههاست رو از ذهنم انداخت بیرون؛
چون از بزرگی این کار برام گفت. خلاصه کنم برات، من هم روز اول خیلی ترسیدم، خیلی. میدونی محیا جون،
مردم فکر میکنن چون شغلمونه دیگه برامون عادی شده، نمیگم نشده؛ ولی راستش گاهی هنوز هم من رو وحشت
میگیره؛ وحشت از مرگ.
چادرش رو از جالباسی کوچیک دیواری برداشت.
-بریم که فکر کنم شوهرت دیگه پس افتاده.
لبخندی به صورتش پاشیدم و باهاش همقدم شدم.
-وقتی بهم گفتی خاله لیلا و خودت دست بلند کردی و با من دست دادی خوش حال شدم، راستش به خاطر شغلی که دارم کمتر کسی بهم احترام میذاره و همه فکر میکنن وظیفمه این کار رو انجام بدم. مردم دیدگاه خوبی نسبت
به ما ندارن، تو خیلی خانومی و واقعا که تو و آقا امیرعلی به هم میاین.
با خجالت سرم رو زیر انداختم.
-ممنون اختیار دارین، شما خودتون خوبین خاله لیلا.
با دستش به روبهرو اشاره کرد.
-بفرما اونم آقا امیرعلی.
رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله میومد سمتمون، نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو وارد
ریههام کردم.
نگاهش نگران رویچشمهام بود.
-خوبی؟
خودم هم نمیدونستم خوبم یا نه، فقط میدونستم دیگه انرژی برای ایستادن ندارم.
خاله لیلا جای من جواب داد:
-خوب خوبه مادر. شیر زنیه برای خودش.
امیرعلی با لبخند از خاله تشکر کرد.
-خب دیگه من میرم. خوش حال شدم از دیدنت محیا خانوم.
بغض کرده بودم، نمیدونم چرا؛ بیهوا و محکم خاله لیلا رو بـغـلکردم. نمیخواستم این حس بد از دیدگاهی که
عامیانه شده بود، برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی بزرگ بود؛
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_120
اونیکه باید شرمنده باشه ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرأت سعیمیکردیم با تمسخر ضعف خودمون رو بپوشونیم. چادرش بوی
گلاب میداد و من باز هم عمیق عطر چادرش رو نفس کشیدم.
- برای امروز ممنونم.
-من که کاری نکردم، من ممنونم عزیزم. حالا هم دیگه برین، میدونم چه حالی داری.
سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم.
به محض راه افتادن ماشین، شیشه رو پایین کشیدم، دلم هوای آزاد میخواست.
-چیکار میکنی محیا؟ هوا سرده سرما میخوری.
صدام میلرزید، سریع به امیرعلی که قصد بالا بردن شیشه رو داشت گفتم:
-بذار باشه امیرعلی... خواهش میکنم، هوا خوبه.
نگران گفت:
مطمئنی خوبی؟
دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم، همهی تصویرهایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ میخورد و بوی کافور
هنوز تو بینیم بود. اشکهام ریخت، امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشهی خیابون پارک کرد، بازوم رو گرفت و به
سمت خودش کشید.
-ببینمت محیا، چرا گریه میکنی؟
گریهم بیشتر شد و هق هقم بلند.
-امیرعلی... مثل مامانبزرگ بود.
-چی؟ کی محیا؟
حالم خوب نبود و فقط میخواستم حرف بزنم؛ ولی نمیشد، نفس بلندی کشیدم؛ یه بار... دوبار...
-بوی کافور هنوز توی سرمه، چیکار کنم؟
صدای نفسهای کلافه امیرعلی رو میشنیدم. ترس به جونم افتاده بود، ترس از مرگ؛ خاله راست میگفت که
ترس از مرده و غسالخونه بهونهست و همهی ما میخوایم از مردن فرار کنیم. چنگ زدم به یقهی لباس امیرعلی.
-من میترسم امیرعلی. از مردن میترسم، من نمیخوام بمیرم.
نگاه نگرانش روی صورتم میچرخید، هر دو بازوم رو گرفت و تکونم داد.
-محیا چی داری میگی؟
سرم رو فرو کردم تو سینهش و هق زدم، عطر تن امیرعلی رو نفس کشیدم؛ دستهاش دورم حلقه شد و یه دستش
نوازشگونه کشیده میشد روی سرم.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_121
-آروم باش عزیز دلم، آروم.
نمیشد، نمیتونستم آروم بشم.
-اگه من مُردم قول میدی تو غسلم بدی؟ تو کفنم کنی؟ قول بده.
وحشتزده از خودش جدام کرد.
-چی میگی محیا؟ خدا نکنه بمیری، بس کن.
حالم خوب نبود، با دستهای لرزونم دستهاش رو گرفتم و التماس کردم.
-قول بده... قول بده، خواهش میکنم. تو که باشی دیگه نمیترسم، برام قرآن بخون مثل خاله لیلا، باشه؟
نگاهش کلافه بود و نگران، من هم همین امروز انگار ازش اطمینان میخواستم.
محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت:
-تمومش کن محیا خواهش میکنم، دارم دق میکنم. غلط کردم آوردمت، جون من آروم باش.
سرم روی گردنش بود، عطر شیرینش توی دماغم پیچید و حالم رو بهتر کرد و گریهم کمتر شد.
فشار آرومی به من آورد.
-بهتری خانومم؟
با صدای دورگهای گفتم:
-خوبم.
آروم من رو از خودش جدا کرد.
-ببین با چشمهات چیکار کردی.
دست کشید روی گونههام و اشکهام رو پاک کرد.
-آخه با این حال و روزت چهطوری ببرمت خونهمون؟ جواب مامانم رو چی بدم؟
باز هم تکرار کردم:
-خوبم.
پوفی کرد.
-معلومه. یه دقیقه بشین الان میام.
با پیاده شدن امیرعلی چشمهام رو بستم، دیگه توانی تو بدنم نمونده بود.
-بچرخ صورتت رو آب بزنم.
نگاه گیجم رو دوختم به امیرعلی که در سمت من رو باز کرده بود و با یه شیشه آب معدنی، منتظر نگاهم میکرد•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_122
پاهای سستم رو بیرون از ماشین گذاشتم و خم شدم. مشت پرآب امیرعلی نشست روی صورتم؛ سردی آب شوکهم
کرد و نفسم رفت.
-یخ زدم.
دستش مثل یه نوازش کشیده میشد روی صورتم.
-از عمد آب سرد گرفتم، حالت رو بهتر می کنه.
دوباره مشتش رو پر آب کرد و به صورتم پاشید و بعد هم آب ریخت روی دستهام. باد سردی که به صورت خیسم
میخورد حالم رو بهتر میکرد، واقعا یه شوک بود برام که بهش احتیاج داشتم.
-بهتر شدی؟
با تشکر و یه لبخند مصنوعی در جواب نگاه منتظر امیرعلی گفتم:
-آره خوبم.
-میخوای بری عقب دراز بکشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و پاهام رو آوردم تو ماشین.
-نه میخوام کنارت باشم.
مهربون نگاهم کرد و با بستن در ماشین، دور زد و پشت فرمون نشست.
سرم حسابی بیهوا بود و امیرعلی زیرچشمی نگاهش به من. چشمهام رو با انگشت اشاره و شصتم فشار دادم.
-میشه سرم رو بذارم روی پات؟
با تعجب نگاهم کرد.
-اینجا؟
به جای جواب چرخیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم، کارهام دست خودم نبود. امروز خجالتی نبودم و فقط میخواستم ترسم رو با تکیه کردن به امیرعلی از بین ببرم.
-اینجا اذیت میشی محیا، بهت گفتم برو عقب.
صدام بازم لرزید، توجه نکردم به حرفش.
-پات اذیت میشه؟
با روشن کردن ماشین دستش رو روی شقیقهم کشید.
-نه قربونت برم، چشمهات رو ببند. سرت درد میکنه؟
فقط سر تکون دادم. امیرعلی مشغول رانندگی شد و گاهی دستش نوازشگونه کشیده میشد روی شقیقهم که نبض
میزد.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_123
***
عطیه مشکوک چشمهاش رو ریز کرد.
-گریه کردی؟ باز با امیرعلی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بیحوصله گفتم:
-بیخیال عطیه، مهلت جواب دادن هم بده.
یک تای ابروش رو داد بالا.
-خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیرعلی با همون چادر دراز کشیدم.
-هیچی.
-آره قیافهت داد میزنه چیزی نیست. امیرعلی کجاست؟ میرم از اون بپرسم.
-جون محیا بیخیال شو.
بالاخره رضایت داد و اومد توی اتاق.
- از زیر دست مامان بابا و جواب پس دادن فرار کردی، به من نمیتونی دروغ بگی.
سرگیجه داشتم، چشمهام رو روی هم فشار دادم. هول هولکی با عمه و عمو سلام احوالپرسی کرده بودم تا به
حال و روزم شک نکنن؛ ولی عطیه تیز بود.
-چی شده محیا؟
با صدای امیر علی نیم خیز شدم.
-هیچی.
عطیه مشکوک پرسید.
-چی شده امیرعلی؟ خانومت که جواب پس نمیده، نکنه دخترداییم رو دعوا کرده باشی؟!
امیرعلی خندید ولی خوب میدونستم خندهش مصنوعیه؛ چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه.
-اذیتش نکن بیحوصلهست.
-اونوقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کرد که من آروم گفتم:
-اگه دهن لقی نمیکنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه.
هی بلندی گفت، چشمهاش گرد شد و داد زد:
-دیوونه شدی؟
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_124
دستم رو گرفتم جلوی بینیم.
-هیس چه خبرته، دیوونه هم خودتی.
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت:
-این مخش عیب برمیداره، تو چرا به حرفش گوش کردی؟
-من ازش خواستم.
-تو غلط کردی.
امیرعلی اخطارآمیز گفت:
-عطیه!
-خب راست میگم، نمیبینی حال و روزش رو؟!
امیرعلی خم شد و کمک کرد چادرم رو در بیارم.
-خوبم عطیه، شلوغش نکن،فقط یکم سرگیجه دارم، بهم یه لیوان آب میدی؟
نگاه خصمانه و سرزنشگرش رو به من دوخت و بیرون رفت. خودش میدونست فرستادمش دنبال نخود سیاه؛ چون
الان حال و روزم واقعا مساعد نبود برای شنیدن غرغر و نصیحتهاش. امیرعلی روی دو پاش جلوم نشست و
دکمههای مانتوم رو باز کرد و مقنعهم رو از سرم کشید، نگاهش روی گردنم ثابت موند.
-چیکار کردی با خودت محیا؟
نگاهم رو چرخوندم تا گردنم رو ببینم؛ ولی نتونستم. انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش، خودم رو
عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی میکردم چنگ انداختم به گلوم. نگاهش سرزنشگر بود که
گفتم:
-اول هوای اونجا خیلی خفه بود، من...
ادامه حرفم با بـوسهای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید.
با لحن ملایمی گفت:
-قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟
از بوسهاش گرم شده بودم و آروم لب زدم:
خدا نکنه.
با بلند شدن صدای اذون که نشون میداد وقت نماز ظهره، دستم رو کشید تا بلند بشم
-پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_125
کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم، نسیم خنک موهام رو به بازی گرفته بود. حالم خیلی بهترشده بود، با
اولین بـوسهای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم. به سادگیِ جمله دوستت دارم بود و همونقدر هم پر از
احساس. البته اگه فاکتور میگرفتیم از اون بـوسهای که توی خواب روی چشمم کاشته بود.
-اونجا چرا بابا! برو آشپزخونه وضو بگیر سرما میخوری.
لبخند زدم به عمو احمدی که سجاده به بـغل میرفت تا توی هال نماز بخونه.
-همینجا خوبه، آب خنک بهتره.
عمو با لبخند مهربونی در هال رو باز کرد.
-هر جور راحتی دخترم، التماس دعا.
-چشم، شماهم من رو دعا کنین.
حتما بابایی گفت و در هال رو بست. انگشت اشارهم رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم. عطیه همیشه به این
کار من میخندید و مامان میگفت خدابیامرز مامانبزرگم هم همینجور فرق باز میکرده برای وضو. یاد
مامانبزرگ، دوباره امروز رو یادم آورد، سرم رو تکون دادم تا بهش فکر نکنم؛ ولی با دیدن صابون سبز و پرکف
کنار شیرِ آب دوباره تخت غسالخونه و صابون پر از کفی که اونجا بود یادم اومد. معدهم سوخت و مایع ترشمزه و
زردرنگی رو بالا آوردم. صدای هول کرده عمه رو شنیدم.
-چیه عمه؟ چی شدی؟
نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق میزدم.
عمه شونههام رو ماساژ میداد.
-بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی؟
با خودم گفتم کاش مسمومیت بود. بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم.
-خوبم عمه جون، ببخشید ترسوندمتون.
شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه.
-نمیخواد دختر پاشو برو تو خونه، رنگ به رو نداری.
-نه نه خوبم، میخوام وضو بگیرم.
-مسموم شدی؟
نگاه دزدیدم از عمه.
-نمیدونم از صبح زیاد حالم خوب نبود.
-جوشونده میخوری؟
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan
مکتب سلیمانی سیرجان
#رمان [📚] #به_همین_سادگی [❤️] #پارت_125 کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم، نسیم خنک موهام رو
•﷽•
•
#رمان [📚]
#به_همین_سادگی [❤️]
#پارت_126
جوشونده؟! حالم مگر با جوشوندههای ضدتهوع عمه خوب شه.
-اذیت نشین، بهترم.
عمه رفت سمت آشپزخونه.
-چه تعارفی شدی تو، الان برات درست میکنم .
کلافه نفس کشیدم و چه بد بود نقش بازی کردن.
چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه میگفتم. امیرعلی قامت بسته بود و من با نگاهم قربون
صدقهش میرفتم.دستهام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم، یاد کردم بزرگی خدا رو و قامت بستم؛ با بسم الله
گفتنم انگار معجزه شد و همه وجودم آروم.
نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم تا یادم بمونه همیشه خدا رو دارم و چهقدر ممنونش هستم. با بلند شدنم
امیرعلی جوشونده به دست روبهرو و نزدیکم نشست.
-قبول باشه.
لبخندی زدم.
-ممنون، قبول حق.
اخم ظریفی کرد.
-حالت بد شد؟
-چیز مهمی نبود، عمه شلوغش کرد.
دل نگران گفت:
-چرا صدام نزدی؟
خوشحال از دلنگرانیهای امروزش گفتم:
-خوبم امیرعلی، باور کن.
با انگشت اشارهی تا شدهش شقیقهم رو نوازش کرد.
-مطمئن باشم؟
سرم رو چرخوندم و انگشت تو هوا موندهش رو بـوسـیدم.
-آره مطمئنِ مطمئن. مرسی که هستی و دل نگران.
نگاهش رو به چشمهام دوخت، توی چشمهاش محبت موج میزد. نیمخیز شد و پیشونیم رو بـوسـید.
-نمازت رو بخون، جوشونده رو هم بخور.
به قلم : #میم_علی_زاده
📌 استفاده بدون ذکر #منبع و نام #نویسنده
کاملا حرام و پیگیرد قانونی دارد !
╭┅°•°•°•°═⇩ᒍOIᑎ⇩═°•°•°•°┅
📚https://eitaa.com/joinchat/800194647Ce29f9a387f
@Maktabesoleimanisirjan