eitaa logo
خاطرات یک مددکار مهربون
40 دنبال‌کننده
20 عکس
9 ویدیو
0 فایل
این کانال برآمده از احساسات و خاطرات یه مددکار مهربون بیمارستان هستش که قراره شمارو با خودش همراه و همدل کنه💞 امیدوارم با خوندن خاطرات و دلنوشته هاش، کلی لذت ببرین😍 با احترام @ssafari16
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
<🔅🌱🔅> •|میگویند نظامی ها منظم ترینند اما شلخته تر از آنها ندیده ام..'! از جنگ که بر میگردند.. یکی دستش را.. یکی پایش را.. یکی دلش را.. و حواس پرت ترین آن ها!! خودش را جا میگذارد..:)|• . . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔅
روزها همین طور یکی یکی از پی هم می آیند و چقدر زود دیر میشود. محمدمهدی امروز مرخص شد.. خیلی خوشحال بود‌. رفت تا با واقعیت روبه رو بشه...‌ رفت تا زندگی واقعی با یک دست رو تجربه کنه نگاه دوستان هم سن و سالش، همسایه ها، اهالی روستا و...‌ رفت تا با دست چپش بنویسه؛ با دست چپش بازی کنه؛ با دست چپش غذا بخوره و...‌ امیدوارم روزهای خوبی در انتظارش باشه. ‌ خدا به همرات کوچولوی دوست داشتنی☘ 🆔 @memories_of_a_kind_socialworker
🌱☘🌾 ازبزرگ‌مردۍ‌پرسیدم:⇩ بهترین‌چیزے‌که‌میشه‌ازدنیابرداشت‌؛چیھ؟! کمے‌فڪرکردوگفت: دستツ باتعجب‌گفتم‌چۍ؟؟!دست؟! گفت‌:‌بلھ اگرازدنیادست‌برداریم؛ کار‌بزرگے‌انجام‌دادیم‌کہ کوچکترین‌پاداشش‌رضوان‌پروردگارھ♡ امام‌صادق‌؏‌فرمودند: «حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَة» 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌱☘🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به پنجره چشم دوخته بود. صدایش کردم تا در مورد وضعیت بهبودیش پرس و جو کنم؛ در حالی که با دست اشک گوشه چشمش را پاک میکرد‌، صورتش را از پنجره به سمتم چرخاند. یک ماه و نیم از بستری شدنش میگذرد؛ یک پایش را چند ماه پیش از زانو قطع کرده اند و حالا انگشتان پای دیگرش هم سیاه شده و در حال درمان است. در این مدت فقط خواهر و مادرش همراهش بوده اند. از یه شهر نسبتا دور به مشهد آمده و مادر دوتا دختر کوچک است. به عنوان یک مددکار که باید حواسش به وضعیت روحی روانی و همراهیان بیماران با اقامت طولانی مدت باشد، بارها و بارها در مورد حضور شوهرش از او سوال پرسیدم و بارها با پاسخ اینکه در تماس تلفنی گفته است که فردا به بیمارستان می آید، قانع شده ام. اشک چشمش را که پاک کرد مثل همیشه در مورد زخم پا و روند درمان صحبت کردیم و در جواب سوالم که پرسیدم همسرتان آمده اند یا نه؟ پاسخ داد: دیشب عروسی اش بوده است... و گریه امانش را برید. ‌ 🆔@memories_of_a_kind_socialworker مارا به دوستان خود معرفی نمایید.☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❀❀ یا رَبِّ‏ﻣَﻦ ﻟِﻰ ﻏَﻴﺮُﻙَ؟‏! ﺃَﺳﺄَﻟُﻪُ ﻛَﺸﻒَ ﺿُﺮِّﻯ . . . ‏ﻭَ ﺍﻟﻨَّﻈَﺮَ ﻓِﻰ ﺍَﻣﺮِی خدای‌ من^^! ‏غیرِ تو‌ چه کسی رو دارم؟! ‏که ازش‌ بخوام‌ به دادم‌ برسه.‌. ‏و به حٰالم‌ نگاه‌ کنه..((((:🌱😇 ❀❀
📚 گوشی تلفن را به دستش دادم و برای اینکه در حرف زدن معذب نباشد، از او فاصله گرفته و به سمت در رفتم. هیجان زده بود و همین که صدای همسرش را شنید نتوانست خودش را کنترل نماید و اشک از چشمانش جاری شد. هق هق اش که تمام شد، با نگرانی شروع کرد به حرف زدن: (( ببین فاطمه جان، عزیز من، وقتی شما اون حرف هارو بهم زدی و من رو از خودت روندی، خب... خب من بریدم از زندگی، نمیتونستم اونهمه سرکوفت رو تحمل کنم، خب منم دوست داشتم همه چی خوب باشه، ولی نمیشد، بخدا دست منم نبود، این مواد لعنتی... خب... خب برای همین رفتم تا کمتر گیر بدم، کمتر بچه ها ازم بترسن، کمتر باعث خجالت تو و بچه ها بشم ...)) حرف هایشان طولانی شد. از سوء تفاهمات و کارهای اشتباهی که رخ داده بود گفتن تا سختی هایی که در این یکی دوسال اخیر هردوی شان به دوش کشیده بودند و در انتها حرفشان کشید به زخم پایی که سوغاتی این چند ماه اخیر بود و مرد به تنهایی حریف آن نمیشد. در آخر هم با سه فرزند خردسالش صحبت کرد و با خوشحالی قول برگشتن به خانه و خرید سوغاتی هایی را به آنها داد. با قطع کردن تلفن، با هیجان شروع کرد به صحبت در مورد حرف هایی که بین او و همسرش رد و بدل شده بود. انگار نه انگار مرد کارتن خوابی بود که در اولین راند مددکاری ام، فریادی بر سرم کشید که رهایش کنم تا در میان دردها و بی کسی اش بمیرد. حرف هایی که شنیدن آن ها از کسی که سال ها طعم دربه دری و تنهایی را چشیده بود، دور از انتظار نبود. فریادی که مرا مصمم کرد تا همه تلاشم را برای پیدا کردن خانواده و برگرداندن امید به چهره اش بنمایم. تلاشی که منجر شد به یافتن شماره همسرش از طریق سرنخ هایی که با کلی خواهش و التماس از اداره های مختلف میگرفتم‌ و مرا قدم به قدم رساند به شماره خانه ای در یک روستای دورافتاده. وقتی برای اولین بار صدای همسرش را شنیدم، از همه مشکلات و اتفاقات وحشتناک زندگیش گفت و در آخر رسید به تاریخ دادگاه طلاقشان که بیستم این ماه بود. وقتی شماره پدرشوهرش را از او گرفتم و پای دردودل او نشستم، با پدری روبرو شدم که قسم خورده بود اسم پسرش را از لیست شناسنامه و زندگیش حذف نماید. سخنانی که در انتها ختم شد به کلماتی نه چندان محترمانه و بوق ممتد تلفن. با خوشحالی به حرفایی که میزد عکس العمل نشان میدادم. دوست نداشتم سرخوشی اش به هر دلیلی از او گرفته شود. میگفت: (( واای خانم شما یک فرشته اید، میدونین من الان چند وقته آواره بیمارستان هام؟ هیچکس هم نتونست خانواده مو پیدا کنه. من سه سال پیش از کمپ فرار کردم و پناه آوردم به این شهر، آواره کوچه و خیابون بودم. نه راه برگشت به روستارو داشتم و نه توانی برای کار کردن.. گدایی میکردم و پولام خرج موادم میشد... حالا هم که بخاطر تزریق های بیش از حد، ممکنه پامو از دست بدم... ولی... ولی قطعا شما رو خدا رسونده برای من، که دوباره زنده بشم، که دوباره طعم زندگی واقعی و داشتن یه خانواده رو بچشم، وااای بچه هام... فکرشو بکنین، زینب الان سه سالش شده...)) با اینکه به حرف هایش عکس العمل نشان میدادم ولی همه فکرم پیش همسری بود که فقط بخاطر اصرارهای من قبول کرده بود تا با بیمار صحبت کند. اقدامی که با وضعیت بیمار و ناامیدی و عدم همکاری اش در روند درمان،  بهترین کاری بود که از دستمان بر می آمد. قرص مسکنی که باعث کاشته شدن اولین جوانه های امید در دل بیمار شد تا با رسیدن مادرش به بیمارستان توسط او آبیاری و جوانه بزند. مادر پیری که تا خبر زنده بودن فرزندش را شنید، از خوشحالی بال درآورد و شال و کلاه کرد تا خودش را با اولین اتوبوس از کیلومترها آن طرف تر به مشهد برساند. در تختش که آرام گرفت، توانست با خیال آسوده تری داستان زندگی و مشکلاتش را بیان کند. از تزریق و اعتیادش گفت تا سرکشی ها و ظلم هایی که در حق خود و خانواده اش روا داشته بود. حرف هایمان که تمام شد و از او خداحافظی کردم، غرق در شادی وصف نشدنی بودم، به خودم افتخار میکردم که توانسته بودم زندگی اش را زیرورو کنم. میدانستم کارم عالی پیش رفته است و با پشیمانی که در دلش انداخته بودم دیگر تا پایان عمر سراغ مواد مخدر نخواهد رفت. چند قدمی که از او دور شدم، صدایم کرد و با صدای آرامی که بقیه بیمارها متوجه نشوند، گفت: خانم میشه هماهنگ کنین که منو به حیاط ببرند؟ آخه حیفه عیش و نوش این سرخوشی، بدون دود کردن سیگار بگذره !!! 📬 ارتباط با ما @memories_of_a_kind_socialworker لطفا کانال رو به دوستانتون معرفی کنین ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه این موقع ها سروکله اش در بخش پیدا میشود. آنقدر با ذوق و شوق به همه سلام میکند و گیر سه پیچ میدهد برای جواب دادن که اگه حتی قیمت دلار به صدهزار تومن هم رسیده باشد و سهمش برای ما فقط گردنی خمیده تر و سفره ای کوچکتر جلوی زن و بچه مان باشد، لبخندی هرچند مصنوعی را به او تحویل میدهیم. چه گناهی کرده است خب. انتقام بی برنامه بودن دولت و ناواردی پزشکان را که باعث شده اند به جای یک بار، ده بار در بیمارستان بستری شویم و هر بار رنجورتر از دفعه قبل به خانه برگردیم را که نمیشود از او گرفت. در این قفس تنگ که چشممان به انگشتان عفونی و پاهای قطع شده مان خشک شده است، حضورش روزنه امیدی ست.. با اینکه گاهی حوصله اش را نداریم و خودمان را به خواب میزنیم. ولی عین خیالش نیست. کار خودش را میکند و از شصت پای قطع شده مان شروع میکند به برانداز کردن تا برسد به چشمان ناامیدمان. بعد هم شروع میکند به رجزخوانی و حرف های یک من یک غازش برای ما پیرمردهای زوار دررفته. درست است که حرفایش آبی را گرم نمی کند ولی خوشم می آید که گاهی حساب این پرستار های پررو را بدجور کف دستشان می گذارد و مجبورشان میکند که با ما مرض قندی های مچاله شده، رفتار بهتری داشته باشند. خب وظیفه کوچکشان است. برای عمه شان که کار نمیکنند. به جان خودم قران به قران پول اخم هایشان را هم از ما میگیرند. همین چند روز پیش بود که یک کدامشان، کله صبح با حرص و ولع افتاده بود به جان گوشت و استخوانم و داد و هواری از من درآورد که تن مادرم در گور لرزید. نمیدانم پدر بیامرز دق دلی کدام خیر ندیده ای را داشت روی من خالی میکرد. ولی او مهربان است. رفتارش منی هزار تومان توفیر دارد با بعضی از این پرستاران از دماغ فیل افتاده. همین چند روز پیش بیمار کارتن خوابی داشتیم که تا او را میدید شروع میکرد به هندوانه گذاشتن زیر بغلش. آخ که چه هندوانه های بزرگی هم بود. بیخ اش را که گرفتیم فهمیدیم که خانم باعث نجاتش از لجنزار زندگی شده است... دستش را گرفته و از چاهی عمیق بیرونش کشیده. آن هم قبل از اینکه پایش توسط گیوتین اتاق عمل نوازشی بشود و مثل ما بخواهد تا ابد روی زمین بخزد... البته من که این قصه ها حالی ام نیست. خوش و بشش را هم نخواستم. برای من چاه عمیق زندگیم همین پول بیمارستان است. آخر چه توقعیست که من پیرمرد با پای قطع شده و یک سر عائله بیایم و پول بیمارستان را بدهم. به جان خودم اگر همین هزینه های سرسام آور بیمارستانمان را کم کند، قول میدهیم امید به زندگی مان از سی درصد به صد درصد تغییر نماید. کافی است در کیسه را شل نماید و قدری از سانت گرفتن مشکلات و گرفتاری هایمان کوتاه بیاید. البته من دفعه دوازدهمی است که بستری شده ام. آوازه قانون مندی اش را با گوشت و استخوان حس کرده ام و میدانم تلاشش را میکند که حقی بر گردنش نماند. این را از مصاحبه های طول و طویلش در اتاق مددکاری فهمیده ام. سوالاتش از شیر بز شروع میشود تا گوشت آدمیزاد. زیر و بم زندگیمان را حتی از زنمان هم بیشتر و بهتر در می آورد. تازه آنوقت است که میفهمیم یک عمر چقدر در حق زنمان اجحاف کرده ایم. آخر مگر میشود از صبح تا شب دنبال یک لقمه نان خیابان ها را متر کرد و شب حوصله خوش و بش کردن با اهل و عیال را داشت. به خانه میرسیدیم و تنها هنرمان خوردن چند لقمه نان بود و بیهوش شدن.... و جز این مگر وظیفه دیگری داشتیم؟! و حالا تلافی همه آن روزها سرمان درآمده.. این را همسرم میگوید.. نیش و کنایه هایش تمامی ندارد.. وقتی زبان باز میکند به غرغر کردن باید با پای نداشته ام پای دیگری هم قرض بگیرم و از دستش فرار کنم... برای من که بد نشده است، از شما چه پنهان گاهی برای خرابکاری های دکتر هم خدارا شکر میکنم.. باعث میشود زمان بیشتری را از او دور باشم. غصه ترخیص را هم نمیخورم.. خانم مددکار هست.. با درخواست ما احضار میشود و پا به پای ما بیمارستان را چرخی میزند تا کارهای حسابداری مان انجام شود. و چه خوب است همراه شدن با او، صورتش همیشه خندان است و حرف های قشنگ قشنگ ورد زبانش، پشت و پناهیست برای خودش... گاهی اوقات هم که میبیند اوضاع خرابتر از این حرفاست، ناگفته درد دلمان را میفهمد و بسته مواد غذایی را همراهمان میکند و هل مان میدهد سمت زندگی... بلند شوم، بلند شوم که آمده است دنبالم... آخ... این ویلچر من کوووو 📬 ارتباط با ما @memories_of_a_kind_socialworker لطفا کانال رو به دوستانتون معرفی کنین ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ به امید ظهور آقا (عج) ، پیشاپیش سال نو مبارڪ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 دزد و دیه ؟!!؟ با سر و گوش باندپیچی شده، وارد اتاق میشود. کمی که دودوتا چهارتا میکند، انگار که منبری مفت و مجانی گیرش آمده باشد، شروع میکند به بلغور کردن روضه ای نه چندان تلخ در رابطه با حادثه ای که برایش رخ داده و رفتار جوانمردانه ای که از سر ناچاری مجبور به انجامش شده است. با آب و تاب حرف میزند و اگر داستان پهلوانان را نخوانده بودم حتم میدادم که او همان پوریای ولی است که پی همه سختی های راه را به تن مالیده و خود را به اینجا رسانده تا خانم مددکاری که آوازه مهربانی اش همه جا پیچیده است را از نزدیک دیده و عرض اندامی بنماید. عرض اندامی که از بد روزگار برایش سنگین تمام میشود و او را با سر و گوشی خونین روانه بیمارستان می نماید. حرف هایش که تمام میشود انگار که از پریز کشیده شود، از جا میپرد و صورتحساب را به دستم میدهد؛ "خو آجی زود صفرش کن که بروبچ منتظرن " نگاهی به صورتحساب می اندازم و نگاهی به بچه هایی که از روزنه درب ورودی به داخل سرک میکشند. از پشت میزم بلند میشوم و به سمتش میروم. قسمت بالای صورتحساب را نشانش میدهم و میگویم هزینه نزاع آزاد است و بیمه هیچ تعهدی را قبول نمیکند. بعد انگار که خیلی حالی ام است، لبخندی میزنم و میگویم: متاسفانه من هم کاری از دستم بر نمی آید. صدایش بالا میرود و شروع میکند به عربده کشیدن. چنان میترسم که زَهره ی ترک خورده ام را جمع و جور میکنم و خودم را به پشت میزم میرسانم. توضیح میدهد که درگیری تقصیر او نبوده و این چه بیمارستان مزخرفی است که هزینه یک باندپیچی ساده برایش یک و نیم میلیون تومان آب خورده است. که با اینکه موبایل و پول هایش را تقدیم آقای دزد کرده است، ولی بی وجدان باز هم با چاقو به جانش افتاده و حرمت نان و نمک همان دوقلم جنس دزدیده شده را هم نگه نداشته است. صدایم را که از ترس، نای بیرون آمدن از حنجره ام را ندارد به زور به او میرسانم و میگویم که دقیقا بخاطر شکایت و گرفتن دیه از آقای دزد باید صورتحسابش را آزاد تسویه کند.  پوزخندی میزند که مگر در این مملکت دزدها به این راحتی پیدا میشوند که من بخواهم پول دیه ام را بگیرم. که اگر مملکت ما میتوانست حق را به درستی بین مردمش توزیع کند، زیر خط فقری ها ناچار به دزدی و حمله به مردم نمی شدند. دوباره قوانین بیمه و لزوم شکایت از همان زیر خط فقری هایی که شرافتشان را زیرپا گذاشته و به جان مردم دست درازی میکنند تا بلکه حق به تاراج رفته شان را از مردم نگون بخت باز پس گیرند را به او یادآوری میکنم، ولی مگر به گوش باندپیچی شده اش می رود؟ حق را به او میدهم. سخت است که درکنار از دست دادن موبایل و پول هایت، جور عدم امنیت جامعه را هم از جیب بپردازی. آن هم زمانی که بیمه خودش را کنار میکشد و با ارائه برگه عدم شکایت، مشکل امنیت نداشتن جامعه و ول انگاری دزدانش را ماست مالی میکند. وقت تنگ است. رابین هود میشوم و جنگل شروود را به تاخت میروم تا پرونده بیمار را از دست داروغه ناتینگهام درآورده و بررسی نمایم. پشت پنجره شیشه ای حسابداری می ایستد و با نگاه ملتمسانه اش، آخرین خواهش هایش را فریاد میزند. پزشک در پرونده حرفی از نزاع نزده بود. پرستار اما انگار وکیل مدافع ناخوانده ای باشد با هیجانی وصف نشدنی داستان دزد و سلاخی کردنش را با جزییات تشریح نموده و این موضوع یعنی خط خوردن پرونده از لیست کارشناسانی که منتظر همین یک کلمه ناقابل بودند تا از زیر بار پرداخت هزینه ها شانه خالی کنند. پرونده را با خود به اورژانس میبرم. پرستار را پیدا میکنم و پس از توضیح مشکلات بیمار و التماس های بسیار، راضی اش میکنم تا در کنار رسیدگی به دیگر بیمارانش، دوباره گزارش را نوشته و بی خیال داستان جنایی اش شود. گزارش که تمام میشود با حس پیروزمندانه ای به حسابداری برمیگردم تا خبر خوش را به پسرک بدهم. خبر خوشی که هزینه های پرونده را یک دهم برابر کرد و چشمان پسرک را پر از اشک ذوق و ذکر لبانش را پر از دعای خیر. 📬 ارتباط با ما @memories_of_a_kind_socialworker لطفا کانال رو به دوستانتون معرفی کنین ☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز یه خانم کارتن خواب داشتم. 👩‍🦰 در حین جمع آوری و تفکیک زباله ها، داخل دستش سرنگ میره و اورژانس 🚑 میاردش بیمارستان. (حتی بازیافتی هاشم با خودش آورده بود 🤦‍♀) اطلاعات هویتی شو بلد نبود و هیچ مدرکی نداشت. و اینجوری کارگاه بازی مددکار مهربون شروع شد... 😎 پ.ن: ۱. لطفا وسایل تیزو برنده رو در بسته بندی درست دور بریزین... افراد زیادی توی این شهر دارن از این طریق خرج زندگیشونو درمیارن..گناه دارن🥺 ۲. شناسنامه شو بخاطر مواد یه جایی گرو گذاشته بود، پلیس مبارزه با موادمخدر رو خبر کنم؟ 😝 ۳. به نظرتون چند نفرشون به این فکر میکنن که ممکنه ایدز بگیرن؟ 😓
با عصبانیت نشست تو استیشن پرستاری و بدون مقدمه گفت: بلدی مرغ درست کنی؟ هااااا!! 😢 اگه مرغ نباشه، میتونی مرغ درست کنی؟؟ هنوز داشتم حرفاشو هضم میکردم که ادامه داد...😵‍💫 پررو پررو برداشته به من میگه: من نمیرم و تو وظیفته عملم کنی... با کدوم پیچ و پلاک 😡 پ.ن ۱. داروخانه مجبوره وسایل ارتوپدی ایرانی تهیه کنه... شرکت هایی هم که با مراکز دولتی کار میکنن ممکنه وسایلو نداشته باشن و بیمار مجبوره یا خودش از بیرون و هزینه آزاد وسایلو تهیه کنه یا منتظر بمونه تا وسایل گیر بیاد.☠ ۲. البته دعوای لفظی خوبه ها، ما حتی کتک کاری هم داشتیم تو این قضیه🤦‍♀ ۲.حق با پزشکه یا بیمار .... ؟!👨‍⚕ ۳. جهت همدردی با این واقعه 😝
🍂🌱🍂🌱🍂🌱 این روزها شدید درگیر درس و مشق و تکالیف دانشگاهم 🤕🤒 یکی از تمریناتمون هم مصاحبه با بیمارها با نظریه های مختلفه و به همین دلیل باید بر طبق بیماری که بهمون مراجعه کرده، نظریه خاصی رو انتخاب و باهاش بر طبق همون پروتکل به مشاوره بپردازیم. هفته پیش، یه دختر ۲۲ ساله که اقدام به خوکشی کرده بود رو بستری میکنن و من بدو بدو میرم پیشش برای بررسی و پیگیری کارهاش باهاش که چند کلمه ای حرف زدم، متوجه شدم مشکلش چیه و برای همین نظریه "ACT" رو برای بهبودیش در نظر گرفتم. و این نظریه یعنی "درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد" این نظریه یه پروتکل ۶ مرحله ایه که اولین مرحله اش اینه که میگه باید مشکلتو بپذیری و باهاش کنار بیای. مثلا فک کن افتادی توی یه چاه عمیق..به نظرت دست و پا زدنت کمکی بهت میکنه؟ فک کن پاره تنت الان روی تخت بیمارستانه، آیا اذیت کردن خودت مشکلی رو حل میکنه؟ یا اگه من بهت بگم که به قرمه سبزی خوشمزه ای که روش پر روغنه و قراره لیمو رو تکه کنی و آبشو بریزی روش و یه قرمه سبزی ملس نوش جان کنی. میتونی بهش فکر نکنی؟؟ (فک کنم حتی دهانتون آبم افتاد😝) یا اگه بهت بگم امروز ۳ تا گربه سفید پشمالو اومدن و توی لابی بیمارستان بالا و پایین پریدن و با توپ بازی کردن، میتونی بهش فک نکنی؟ نه شما هرکاری بکنین باز هم یاد قرمه سبزی و گربه های پشمالوی سفید میفتین... باز هم به مشکلات و سختی هاتون هر لحظه و هر ثانیه فکر میکنین پس راه حلش چیه؟ با اینهمه سختی و مشکلاتی که زندگیمون داره چکار کنیم که کارمون به افسردگی و خودکشی نکشه؟ و اینجاست که این نظریه میگه که اولین مرحله درمان "" آره بپذیرنش.. با آغوش باز مشکلات و سختی هاتون رو بپذیرین و به یاد داشته باشین که این رنج لازمه زندگیه و ما بدون این رنج نمیتونیم زندگی غنی داشته باشیم. نمیتونیم رشد کنیم. نمیتونیم قدر روزهای خوبو بدونیم. اصلا خود خدا گفته که ما انسان را در سختی آفریدیم. پس برای اینکه رشد کنیم باید در مسیرمون سختی و درد باشه.. باید سرمون محکم بخوره به سنگ.. باید رنج رو در آغوش بکشیم. و به نظرم اونوقته که بعد پشت سر گذاشتن اون همه سختی میتونی برای خودت جشن بگیری و به خودت بگی که صبرت ارزششو داشت.🍂🌱 پ.ن: مراحل بعدی درمان رو هم در خاطرات بعدی براتون میگم.. فعلا مشکلاتتونو در آغووش بگیرین 😊 🙈 😎 🍂🌱🍂🌱🍂🌱
داشت با یه موجود فضایی حرف میزد، دلیل خودزنی شو که پرسیدم گفت به دوستم فحش دادم و این تاوان کارم بوده... باباش میگفت الان یک ساله که تو خودشه و بهش توجه نکردیم. توی یک ماه اخیر هم عاشق یه دختر شده و بعد که جواب منفی شنیده دستشو با تیغ زده.. پسری که هنوز پشت لبش سبز نشده بود، رفت تا مدتی رو در بیمارستان ابن سینا بگذرونه... تا حالا به شنا کردن اردک در آب توجه کردید؟ ما فقط یه قسمت از بدن اونو می ‌بینیم که به آرامی بر روی آب در حرکته، درحالی‌ که متوجه تقلای اون نیستیم؛ اردک با همه تلاش پاهاشو تکان میده تا بتونه حرکت کنه و بر روی آب شناور بمونه و ما فقط چهره آروم اونو میبینیم. دقیقا مثل همین افرادی که به سندروم اردک مبتلا هستن. اونا درون آشفته و بهم ریخته ای دارن ولی ساکتن و مغزشون ترجیح میده ظاهرشون رو حفظ کنه تا کسی متوجه آشوب درونشون نشه. اونا حتی ممکنه افکار خودکشی هم داشته باشن . نمیشه گفت که این موضوع یک ویژگی منفیه. چون مغز ما اصولا نسبت به بروز هر رفتاری اول از همه اونو سبک سنگین میکنه. مغز ما اگه تصور کنه بروز یکسری احساسات در مقابل فردی، باعث تحقیر بیشتر میشه یا باعث میشه طرد بشیم، ترجیح میده اون احساس رو خفه کنه. پس داشتن این سندروم ناشی از تلاش مغز برای جلوگیری از یک آسیب بیشتره. . پس به عنوان یک نکته میشه گفت که اگه میبینید همسرتون، فرزندتون یا یکی از دوستان صمیمی تون درمورد احساسات و‌ هیجانات منفیش باهاتون صحبت نمیکنه یا همیشه جلوی شما حالش خوبه، باید کمی هوشیار تر باشید. چون ممکنه از بروز این رفتارها در مقابل شما ترس داره یا حس میکنه سخن گفتن با شما براش فایده ای نداره و این اصلا خوب نیست. آمار خودزنی و خودکشی در بیمارستان داره هر روز بیشتر و بیشتر میشه. لطفا لطفا لطفا هوای همدیگه رو بیشتر داشته باشیم 🙏🥺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌تکه_کتاب هر کس که ساختن زندان انفرادی به کله‌اش زده، آدم جالبی بوده و خوب می‌دانسته با آدم‌ها چطور بازی کند! یعنی درست‌تر آن است که بگویم می‌دانسته آدم بهترین دشمن خودش است، لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت‌وپارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل خودش را در بیاورد...! 📚 جیرجیرک. احمد غلامی
هفته ای که گذشت بدترین هفته زندگی من بود؛ شاید دلیل اصلیش بالارفتن آمار پذیرش بیماران خودزنی و خودکشی بود؛ از دختر و پسر ۱۶ ساله بگیر تا آدم ۴۰ ساله. همین آخریش هم دختری بود که بخاطر بی توجهی شوهر و تنهایی هاش خودشو از طبقه ۴ پرت کرده بود پایین و .... لطفا از کنار همدیگه بی توجه رد نشیم. تنهایی آدمو از پا درمیاره... 😔 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ همه ی ما بر یکدیگر تأثیر می‌گذاریم. همه‌ی ما به شکل‌های مشخص و نامشخص به همدیگر متصلیم. احتمالاً به همین دلیل است که ظاهراً یکی از آسانترین و سریعترین راه‌های رسیدن به شادی، شاد کردن فردی دیگر است. دلیلِ از خود گذشته بودن خودخواهانه است. هیچ چیز نمی‌تواند بیشتر از فکر نکردن به خودمان، حس بهتری به ما بدهد. 📚تسلانامه‌ای برای زندگی/مت هیگ 🍃
دیشب بهش حمله میکنن و کتکش میزنن یه خانوم معتاد کارتن خواب ۵۲ ساله یه پلاستیک کثیف که داخلش خرت و پرت و وسایل بازیافتی بود رو چسبونده بود به خودش و دمر روی تخت دراز کشیده بود بعد درمان اولیه ترخیص شده بود و درخواست داشت که براش اسنپ بگیریم که بره سمت محله قلعه ساختمون. با اتفاقاتی که براش افتاده بود دلم نمیومد توی خیابون رهاش کنم. برای همین با ارتباطاتی که داشتم مسئول کمپ خانم هارو قانع کردم که بدون انجام روال قانونی و دریافت نامه دادگاه که شاید یک هفته ای طول میکشید، پذیرش بیمار رو انجام بده و خداروشکر قبول کردن. اینجوری بود که ظهر با خوشحالی بیمار رو بردم کمپ و تحویلش دادم. (با اینکه وقتی فهمید داره تحویل کمپ میشه کلی بهم ناسزا گفت و دلش میخواست سر به تنم نباشه🙈) برگه تحویل رو که گرفتم و سوار ماشین شدم، سخن رهبر عزیز انقلاب بالای نامه کمپ نظرمو جلب کرد: (نجات یک معتاد، نجات یک جامعه است.) 🌸🌙🌼