🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت45
#زینب
لب زدم:
- محمد پیش تو باشه .
باشه ای گفت و اومدم برم که با صدای کمیل ترسیدم:
- زینب انگار محمد تب داره.
دست محمد و گرفتم گرم بود دستمو به پیشونی و لپ ش زدم گرم بود .
ترسیده به کمیل نگاه کردم که علی جلو اومد و گفت:
- چی شده زهره ترک شدی بزار ببینم.
به محمد دست زد و گفت:
- تب ش زیاد نیست شما برید خونه خوب نیست اینجا باشید با این حال محمد برید.
سری تکون دادیم و با کمیل برگشتیم خونه.
پارچه خیس کردم و روی پیشونی محمد گذاشتم و سعی کردم تب شو بگیرم اما واقعا گرم بود کمیل گفت:
- فایده نداره باید بریم شهر اماده شو.
سری تکون دادم و سریع اماده شدم کمیل سوار ماشین شد و حرکت کرد لب زدم:
- زیاد سرعت داری اروم تر برو.
باشه ای زمزمه کرد و یهو گفت:
- ترمز نمی گیره.
قلبم اومد تو دهنم با جمله اش و شکه نگاهش کردم.
هر چی می زد روی ترمز ترمز نمی گرفت و جلو تر پیچ بود جیغی کشیدم و دو دستی محمد و چسبیدم و ماشین از دره رفت پایین و چیزی نفهمیدم!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت46
#ارغوان
باز بابا مهمونی تشکیل داده بود با باند خلافکار ها.
اصلا بابا رو دوست نداشتم و اونم همین طور.
با لباس بلند پفی م که لباس مهمونی بود این طرف و اون طرف می رفتم و چون سر از کار بقیه در نمیاوردم دور شیطنت های خودم بودم.
روی پله ها نشستم و به بقیه نگاه کردم.
از میون شون چشمم یه پسری که قد بلند ی داشت با موهای مشکی و چشمای ابی!
و ریش مردونه.
تریپ خیلی مردونه قشنگی هم زده بود شلوار مشکی و پیراهن سفید.
به شدت حوصله ام سر رفته بود یه مردی اومد رد بشه که پامو گذاشتم زیر پاش و از پله ها افتاد پایین.
اوه اوه چه با ابهته و ترسناکه.
برگشت و با چهره خشمگین بهم خیره شد.
خیز برداشت سمتم که جیغی کشیدم و فرار کردم ناخودگاه سمت همون پسره جذابه رفتم و پشتش پناه گرفتم.
بهم نگاهی انداخت و مظلومیت مو ریختم توی چشم هام و گفتم:
- می خواد منو بزنه تو روخدا نزار.
پسره با گام های بلند سمتم اومد که این جذابه بلند شد و وایساد روبروش.
اون ترسناکه گفت:
- بکش کنار.
جذابه گفت:
- می خوای با یه بچه در بیفتی حسن خان؟
حسن خان گفت:
- به تو ربطی نداره اقازاده.
دستشو دراز کرد منو بگیره که این جذابه محکم زد زیر دستش و با داد کشید:
- حق نداری سمت ش بیای.
انقدر وحشتناک اخم کرده بود که قالب تهی کردم.
اصلا بهش نمی خورد انقدر خشن باشه!
با اومدن بابا هر دو ساکت شدن و بابا نگاه خشمگینی به من انداخت.
لب زد:
- ارغوان بیا اینجا.
چشام لبالب اشک شد مطمعن بودم باز می خواد کتکم بزنه.
از جام تکون نخوردم که داد کشید و از ترس چشم هامو بستم:
- ارغووووووووووان با توام.
با قدم های لرزون سمت ش رفتم و همین که جلوش وایسادم یه کشیده ی محکم بهم زد که افتادم زمین.
و داد کشید:
- چقدر باید از دست تو بکشم دختره ی بی عقل دیگه نمی تونم تحملت کنم هیچ سودی برای من نداری حتی کسی نمی خوادت برای ازدواج!
اره نمی خوادم کسی چون بابام خلافکاره .
رو به همه گفت:
- شرط بندی امروز من ارغوانه من این دختر رو می زارم وسط.
چشمام گشاد شد.
یعنی منو می خواست بده به یکی مثل خودش اونم به عنوان شرط بندی؟
به پاش افتادم:
- بابا غلط کردم دیگه کاری نمی کنم توروخدا بابا.
با پاش هلم داد عقب که دردی توی تن ام پیچید.
و به بادیگاردش اشاره کرد بادیگارد سمتم اومد و عقب نگهم داشت.
می دونستم دل ش از سنگه و رحمی نمی کنه به من.
سرمو پایین انداختم و اشکام ریخت پایین.
با حس کردن نگاهی روی خودم سر بلند کردم.
همون پسر جذابه بود.
همه اشون قبول کردن و هر کدوم یه چیزی وسط گذاشتن و دور تا دور میز نشستن شروع کردن به قمار کردن.
روی صندلی نشستم و بهشون نگاه کردم خدا می دونه قراره سهم کدوم یکی از این عوضی های بدتر از بابا بشم!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت48
#ارغوان
با ابرو های بالا رفته از تعجب نگاهم کرد و سر تکون داد.
لب زدم:
- توهم مواد فروشی؟
با سوال یهویی م جا خورد و گفت:
- این سوال پرسیدن داره؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- می گم من نمی رسم بالا تو که درازی بیا این دریچه رو وا کن.
با اخم نگاهم کرد که گفتم:
- نه یعنی تو که خوش قدی.
سمتم اومد و گفت:
- حالا چیکار به دریچه کولر داری؟
بازش کرد و گفتم:
- دستتو ببر داخل پول و طلا هامو بهم بده.
همین کارو انجام داد با دیدن پول و طلا ها اخمی کرد و دوباره زد شون رفت سر جا شون و گفت:
- نیازی به اونا نداری بریم.
و سمت در رفت.
به اون چه پولام بود رفتم روی بدنه تخت خواب ام تا برسم به دریچه با دادی که زد هول شدم و افتادم پایین.
جیغی از درد کشیدم و بهش نگاه کردم:
- بیا خوب شد پام شکست اخ.
سریع سمتم اومد و دستی به پام زد که اییی گفتم و اشکام از چشام سر خورد پایین.
دستمو گرفت و کمک کرد بلند بشم و گفت:
- بیا اروم راه بیا گفتم نمی خواد چرا حرف گوش نمی دی؟
برگشتیم اتاق خودش و در زد که باز شد و با دیدن ما فرزاد گفت:
- ای بابا این چرا ناقصه؟رفت سالم بود که.
روی مبل نشوندم و گفت:
- حسن داداش بیا بیین می تونی کاری بکنی؟
یکی دیگه اشون که عینکی بود اومد سمتم که پیراهن محمد و گرفتم و گفتم:
- این عینکیه خودش کوره الان می زنه داغونم می کنه.
محمد اخمی کرد و گفت:
- می شه لطف کنی ساکت باشی؟
دستی به پام زد و یهو حسن گفت:
- این چیه رو صورتت محمد؟
محمد دستی به صورت ش کشید برگشتم بهش نگاه کنم ببینم چیه که یهو پامو پیج داد شکه با چشای گرد شده نگاهش کردم که سریع گوش هاشو گرفت و جیغ ام به اسمون رفت.
وقتی خوب از ته دل جیغ کشیدم ساکت شدم و پامو تکون دادم خوب شده بود.
اب دهنمو قورت دادم و اشکامو پاک کردم نه واقعا خوب شده بود.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت49
#محمد
به دختره نگاهی انداختم.
زیادی بچه و دست پاچلفتی بود.
فرمانده نگاهی بهم کرد و گفت:
- بخونم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره.
ارغوان بهم نگاه کرد و گفت:
- چی بخونه؟
زمزمه کردم:
- صیغه!
متعجب گفت:
- یعنی من زن ت بشم؟
اره ای گفتم و فرمانده ام شروع کرد به خوندن و به مدت 1 سال خوند.
نمی دونستم هنوز می تونم به ارغوان اعتماد کنم یا نه!
ممکنه تمام این سادگی هاش نقشه باشه و جاسوس پدرش باشه!
باید اول کاملا می شناختمش و اگر واقعا قصدی نداشت می تونستم خیلی ازش کمک بگیرم و زود تر این پرونده رو حل کنم.
ساعت 11 بود که گفتم:
- بهتره بخوابی.
چشم از تلوزیون گرفت و گفت:
- ولی من که خوابم نمیاد.
خیلی جدی گفتم:
- ولی من می گم باید بری و بخوابی.
با اخم نگاهم کرد و گفت:
- مگه من ارث باباتم بهم دستور می دی؟
بلند شدم و دستشو گرفتم توی اتاق بردمش و گفتم:
- از پر حرفی خوشم نمیاد شب بخیر.
درو بستم و از این ور قفل ش کردم.
به در کوبید و جیغ کشید:
- من خوابم نمیاد مگه زوره بیا درو باز کن مگه من زندانی تم هوووووی دراز .
نشستم و گفتم:
- باید اول مطمعن بشم که جاسوس نیست اگر نباشه خیلی به کارمون میاد.
فرمانده گفت:
- من از قبل زیر نظر داشتمش جاسوس نیست ولی برای محکم کاری چند روزی همه مراقب رفتار هاش باشید!
#ارغوان
هر چی به در کوبیدم باز نکرد در رو.
با حرص چند تا فوش بهش دادم و با دیدن بالکن نیش ام باز شد.
توی بالکن رفتم و از پله ها رفتم پایین.
برگشتم توی سالن و رفتم طبقه سوم در زدم.
محمد درو باز کرد و با دیدن من چشماش گرد شد و گفت:
- تو چطور اومدی بیرون؟
شونه ای بالا انداختم و رفتم داخل گفتم:
- ورد خوندم.
جلوی تلوزیون نشستم که محمد نگاهی به اتاق انداخت و فهمید از بالکن رفتم بیرون.
روی مبل دراز کشیدم و گفتم:
- من توی اتاق تو می خوابم؟
سری تکون داد و خودش یه پتو و بالشت اورد انداخت کف سالن.
بقیه خلافکار ها که همش با دخترا بودن این چرا از من فرار می کنه؟
نکنه از این خلافکار های چشم و دل پاکه؟
ولی اگه چشم و دل پاک بود که خلافکار نمی شد!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت50
#ارغوان
همه اشون جا پهن کردن و دراز کشیدن.
منم روی مبل دراز کشیده بودم و فیلم هندی می دیدم.
ساعت 2 بود که محمد بلند شد و تلوزیون و خاموش کرد اومدم چیزی بگم که با دیدن اخم هاش ساکت شدم.
با صدای جدی گفت:
- برو تو اتاق بخواب.
بلند شدم و توی اتاق رفتم روی تخت دراز کشیدم اما هر کاری می کردم خواب ام نمی یومد.
اروم لای در اتاق و باز کردم دیدم خواب ان.
سمت بالکن رفتم که دیدم قفله درش!
پوفی کشیدم و اروم از در اتاق اومدم بیرون و سمت در سالن رفتم.
دستم نشست روی دستگیره در و اروم بازش کردم ولی یهو دستی از بالای سرم رد شد و درو بست بعد هم بازومو گرفت رفت سمت اتاق.
در اتاق و بست که دیدم محمده و چون اخم هاش عین دراکولا توی هم بود جرعت نکردم چیزی بگم و مثل یه بچه موادب رفتم روی تخت دراز کشیدم.
با همون اخم های در هم ش بهم نگاه کرد و گفت:
- جایی تشریف می بردی به سلامتی؟
رفتم زیر پتو و جواب شو ندادم.
از اتاق رفت بیرون و با بالشت و پتو ش برگشت انداخت پایین تخت و لامپ و خاموش کرد که گفتم:
- نه نه توروخدا روشن کن..
و همزمان از روی تخت اومدم پایین و چون تاریک بود جایی رو نمی دیدم و با صدای اخ محمد فهمیدم با پا رفتم روش.
خودمو به لامپ رسوندم و پریز رو روشن کردم.
محمد روی دل ش خم شده بود و صورت ش از درد و خشم جمع شده بود.
سر شو بالا اوردم و ترسیده از اتاق دویدم بیرون و جیغ زدم که لامپ سالن روشن شد و همه از جا شون پریدن.
پشت فرزاد که گیج خواب بود پناه گرفتم و گفتم:
- می خواد منو بزنه!
فرزاد متعجب گفت:
- کی؟
ترسیده به در اتاق نگاه کردم و گفتم:
- محمد.
فرزاد دراز کشید و گفت:
- نترس اون دست روی دختر بلند نمی کنه.
متعجب گفتم:
- واقعا؟
اره ای زمزمه کرد و چشماشو بست.
ایول پس خوب اذیت ش کنم.
چيـزاےخـوباتفـاقمےافتـنـد؛
وقتےفاصلـتروبـاچيـزاےمنفـے،
حفـظكُـنـے. .🙂💙"!
#تلنگر_روز
پسر بہ خواستگاری رفت...
دختر گفت :من را می خواهی اگر بلد نباشم دیگ بپزم لباس بشویم .....
پسر گفت :بلد هستی کہ خدای سبحان را بپرستی
بدون اینکہ بہ او شریک قرار دهی ؟
بلد هستی که نماز بخونی؟
بلد هستی که حجاب کنی ؟
دختر :بلی با دل و جان به یگانگی خدا شهادت میدهم تنها به او سجده میکنم...
پسر :بہ لبخند گفت همین برایم کافیست :
میخواهم تو نصف دینم باشی نہ نوکرم ...:)♥️