eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
5.1هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
144 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌تواند که تو را سخت زمین‌گیر کند دردِ یک بغض اگر بین گلو گیر کند ..❤️‍🩹🍃
پرواز نمی خواهم از بس که قفس زیباست من‌مشتری‌حبست‌این‌حصرحصاری‌چند؟🍃🩷
انّی‌وُلدت‌لکی‌أحبّـک ♡」 زاده‌شدم‌تاتورادوست‌بدارم ..🩵🫀..′':)) "🫀"
آقای ابا‌عبدالله! مرا گدای تو بودن زِ سلطنت خوشتر ..❤️
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 سعید سمتم اومد و یقعه امو گرفت از جا بلند کرد که جیغ بقیه بلند شد کوبیدم به تنه درخت و داد کشید: - کی روز عروسی عروس شو ول می کنه که تو ول کردی ها؟ لب زدم: - باید مامانمو می بردم دکتر! محکم ولم کرد و گفت: - تو مادر داری اما اون نه مادر داره نه پدر از دار دنیا یه عشق عوضی داشت که اونم دیگه نداره!دعا کن سالم باشه بلایی سرش بیاد کاری باهات می کنم که خانواده ات بی محمد بشن . دریا رو بغل کرد و علی و سجاد و صدا کرد تا برن علی رو بروم وایساد و گفت: - سمت ش ببینمت پس فردا راه بیفتی ادعای عاشقی کنی اتیش ت می زنم!این روز و خوب یادت باشه! و تنه ای بهم زدن و رفتن. اهو با بغض گفت: - یعنی الان کجاست؟اخ که فقط درد و ناراحتی کشیده کسی با اومدن خانواده اش عشقش رو فراموش نمی کنه اقا محمد. با اون دوست ش رفتن. روی زمین نشستم و به درخت تکیه دادم فرزاد لب زد: - شماره اشو بگیر. لب زدم: - خاموش کرده! تا خود شب همه همون جور نشسته بودیم و هر چی زنگ می زدیم خاموش بود. #
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 وقتی رسیدم ویلا شب شده بود. خواستم برم تو اما پشیمون شدم و سمت ساحل حرکت کردم. به امیر ارسلان که خواب بود نگاه کردم و پیاده شدم. لب ساحل نشستم و زل زدم به دریا. اونم مثل دل من اروم و قرار نداشت. سیل ناراحتی و غم توش قل قل می کرد. مثل من هر چقدر بیشتر می خروشید بیشتر بی قرار می شد. با درد چشامو بستم و اشک هام راه خودشونو پیدا کردن. دوبار محمد من و شیکوند! یه بار تنها این بارم که توی روز عروسی جلوی همه! لعنت بهت محمد لعنت. حیف دلم! از ته دل جیغ کشیدم: - حیییییییف دلم محمد حییییییف. هق زدم و سرمو روی پاهام گذاشتم. با صدای گریه امیر ارسلان بلند شدم و سوار ماشین شدم از روی صندلی برش داشتم و توی بغلم تکون ش دادم.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 هوا سرد بود و ممکن بود امیر ارسلان مریض بشه! از دار دنیا حالا فقط یه امیر ارسلان رو دارم پس باید خوب مراقب ش باشم! امیر ارسلان هم مثل منه بجز خودم کسی رو نداره! بوسیدمش و به خودم فشردمش اما اون منو داره و من چیزی براش کم نمی زارم! حرکت کردم و سر راه شیر خشک و وسایل برای امیر ارسلان با یکم مواد خوراکی خریدم. وارد ویلا شدم و با دیدن خدمتکار سمیه خانوم بهش سلام کردم و اون با نگاه متعجب ش به خودم و لباس عروس و ارایش ریخته نگاه کرد و با اکراه سلام خانومی گفت و وارد ویلا شدم. طبق معمول تمیز بود. توی اشپزخونه رفتم و امیر ارسلان و روی قالی گذاشتم که همون پایین پام نشست و سر بلند کرد زل زد بهم تا شیر شو اماده کنم. وقتی داشتم شیر شو اماده می کردم با دهنش صدای خوردن شیر رو در میاورد از پام گرفت بلند شد سر پا دستشو سمت شیشه شیر دراز می کرد. این یعنی حسابی بی طاقت شده. همش زدم و بهش دادم و بغلش کردم که با دستاش گرفت و شروع کرد به خوردن. دورش بگردم الهی. خودمم یه چیزی خوردم و توی اتاق خواب رفتم امیر ارسلان و نشوندم تا شیر خوردن ش تمام کنه و لباس مو عوض کردم و روی تخت نشستم گوشی مو روشن کردم که همون لحضه زنگ خورد و دیدم محمده! پوزخندی زدم و بلاک ش کردم و شماره سعید و گرفتم: - سلام داداش. با صدای نگران ش گفت: - دورت بگردم کجایی تو منو سکته دادی دختر!خوبی سالمی کجایی؟ لب زدم: - نفس بگیر جواب تو بدم اره خوبم اومدم دور باشم از تهران و ادم هاش شمال ام. نفس راحتی کشید و گفت: - چرا رفتی دورت بگردم؟ لب زدم: - رفتم خودمو پیدا کنم رفتم محمد و از زندگیم پرت کنم بیرون بی لیاقت رو بر می گردم زنگ زدم خبر بدم. سعید نفس راحتی کشید و گفت: - باشه دورت بگردم مراقب باش بهترین تصمیم ها رو بگیر. بعد کمی حرف زدن خداحافظی کردم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 تازه از شمال رسیده بودم تهران. نگاهی به امیر ارسلان انداختم که خوش خواب برای خودش خوابیده بود. جلوی عمارت محمد وایسادم و پیاده شدم. لباس عروس و وسایلی که خریده بود با پول ش رو توی کیسه زباله ریخته بودم از صندوق در اوردم و جلوی در گذاشتم که همون لحضه در باز شد و محمد و خانواده اش اومده بودن بیرون و ناراحت به نظر می رسیدن! متحیر بهم نگاه کردن که گفتم: - سلام وسایلی که پیشم مونده بود رو اوردم! برگه صیغه نامه رو از کیفم در اوردم و انداختم توی صورت محمد و گفتم: - با همین کارم راه افتاد که امیر ارسلان و پسر خودم بکنم!بعد هم باطل ش کردم که دیگه سنمی باهم نداشته باشم. برگشتم و سوار ماشین شدم که قدمی جلو اومد و گفت: - ارغو.. گاز دادم و دیگه چیزی متوجه نشدم. وارد اپارتمانم شدم و خواستم در واحد مو باز کنم که دیدم در واحد روبرو که مال محمد و دوتا دوستاش بود باز شد!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 با صدای جیغ من اول مسعولین تالار و بعد مهمون ها ریختن بیرون. کشون کشون خودمو به محمد رسوندم بیهوش بود و غرق خون شده بود. دستشو گرفتم و با گریه به قلبم چسبوندم. محمد ام حتما خوب می شه اون اون حتما خوب می شه اون عاشق منه می خواد من باهاش اشتی کنم ازدواج کنیم تکون ش دادم و با گریه هق زدم: - محمد مگه نه؟ بقیه دورمون حلقه زدن و حسن و فرزاد سریع خودشونو بهم رسوندن. حسن خم شد روی قلب محمد سرشو بلند کرد و ناباورانه لب زد: - نمی زنه!قلب ش نمی زنه! شکه شدم!انگار بهم جریان برق وصل کرده باشن! یک باره انگار دیونه شدم باشم یقعه ی حسن و گرفتم و تو صورت فریاد زدم: - دروغ نگووووووووو دروغ می گییییی مثل سگ دروغ می گییییی محمد من سالمه سالم تر از همه. هلش دادم عقب و سر محمد و بغل کردم به قلبم چسوندم و گفتم: - هیچی ش نیست خواب ش برده بیدار می شه محمدم هیچی ش نیست محمد عزیزم بیدار شو اینا بینن خوبی اینا می خوان منو اذیت کنن بگن محمدت مرده! زیر لب زمزمه کردم: - مرده! امبولانس رسید و می خواستن محمد منو ببرن. نه نمی زارم. کسی نمی تونه محمد و از من جدا کنه. محکم بغلش کردم پرستار ها که جلو اومدن جیغ بلندی کشیدم دو نفر دستامو گرفتن و به زور از محمد جدام کردن. از این طرف محمد مو می بردن امیر ارسلانم با چشای گریون بغل رها بود و خودم! می خواستم برم برم پیش محمد بغلش کنم منم با خودش ببره! ولی نمی زاشتن!محکم گرفته بودنم. هق زدم و سرمو روی زمین گذاشتم که با صدای پرستار انگار جون دوباره ای به تن ام برگشت: - قلب ش داره می زنه اما خیلی ضعیف! شکه سرمو بلند کردم بقیه رو کنار زدم و خودمو به امبولانس رسوندم بالا رفتم و کنارش نشستم رها جلو اومد و امیر ارسلان و گرفت سمتم بغلش کردم اما دستام بی جون تر از اونی بود که فکر شو می کردم! توی بغلم نشوندمش که اروم گرفت طفل بی قرارم! کی قراره دل خودم اروم بگیره؟ امبولانس با سرعت بالا راه افتاد اشکام پر سرعت مثل سرم توی دست محمد می ریخت و دستشو محکم گرفته بودم. واقعا می خواستم عشق محمد و از سینه ام بیرون کنم؟می‌تونستم؟نه!هرگز! بعد چادر سفیدی از خادم حرم گرفتم و امیر ارسلان و پایین گذاشتم چادر رو سرم کردم اما خوب درست بلد نبودم! طوری که خانومه بهم گفت گرفتمش و امیر ارسلان رو بغل کردم. از صحن وارد حرم شدم و نگاهی به قسمت ورودی اقایون انداختم که محمد و دیدم سمتش رفتم سر بلند کرد و بهم نگاه کرد لبخندی بهم زد امیر ارسلان دستاشو باز کرد و بابا باباش شروع شد. می دونستم چرا بابا بابا می کنه تا روی ویلچر بغل باباش بشینه و به قول خودش ماشین سواری کنه. امیر ارسلان و دادم بغل محمد و دسته های ویلچر رو گرفتم و اروم اروم راه افتادم و زیر لب زمزمه کردم: - اسلام و علیک یا ضامن اهو! یاد اون روزی که محمد توی کما بود افتادم که با چه حال زاری اومدم اینجا و شفاعت محمد رو خواستم. بی بی زینب گفته بود بیام دست به دامن اقا بشم بی جواب نمی زارتم اومدم گفتم تا شفاعت محمد منو نده نمی رم یک سه روز موندم اینجا به زور خادم ها یه کیکی چیزی می خوردم و برای محمد شیر میاوردن روز پنجم اقا جواب مو داد و محمد چشم باز کرد قول داده بود اولین روزی که محمد از بیمارستان مرخص شد صاف بیارمش اینجا. امروز از بیمارستان بعد از 3 ماه زیر اون دم و دستگاه خوابیدن مرخص شد و طبقه گفته ام اورده بودمش اینجا. توی صحن رضوی وایسادم و روی فرش کنار محمد و امیر ارسلان نشستم و گفتم: - اقا جان ال وعده وفا محمد و اوردم پا بوس ت . با صدای محمد با تعجب بهش نگاه کردم : - سلام اقا جون منم اول وعده وفا فقط من مثل خانوم دیر وفا کردم شرمنده اتفاق زیاد پیش اومد خودت بهتر از هر کسی شاهد بودی اقا جان ولی نوکرتم که اخرش رو اینجور کمک کردی خوب تمام بشه! با نگاه متعجب ام سر برگردوند و نگاه م کرد و گفت: - وقتی گم شدی گفتم وقتی پیدات کنم ازدواج کنیم اولین جا که میایم اینجاست و توهم چادری می شی!همه چی همون شده فقط .. مکث کرد که گفتم: - منم قول می دم چادری بشم!اما نه دختری که فقط چادر سر کنه یه دختر که لیاقت ش چادر باشه!قول می دم دفعه بعد که بیایم اینجا چادری باشم بی بی زینب خیلی باهام حرف زد و فهمیدم حق با اونه تو بهم نگفته بودی دوست داشتی زن ت چادری باشه. محمد با لبخند گفت: - مهم نیست چون الان دیگه زن م قراره چادری بشه! با عشق بهم نگاه کردیم که با با صدای دست زدن هر دو به امیر ارسلان مون چشم دوختیم و خندیدم!
این رمان هم تمام شد:)) https://harfeto.timefriend.net/16826112025951 نظراتون ،۰🫀🙈
ایـ رفیقِـ کسیـ کہـ رفیقیـ ندارد!🌱 ¹²⁸قلبم :) ♥️