eitaa logo
نــٰارویـْن
28.2هزار دنبال‌کننده
253 عکس
163 ویدیو
0 فایل
تبلیغاتمون🤍🥹🪴 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● جوری حرف می‌زد انگار منوی بزرگ مقابلم گذاشتند و گفتند نوع خوابت را انتخاب کن، من هم گفتم خواب یک مشت حیوان را ببینم. - اون سیاوش سیاوش گفتنت چی بود تو خواب؟ یعنی از اول خواب دیدن من این‌جا بود؟ خب یکی نیست بگوید مرد، می‌مردی کمی زودتر مرا بیدار کنی تا کمتر با حیوانات سر و کله بزنم. - می‌خواستم کمکم کنی، اولش فکر می‌کردم اونا آدمای تو هستن و می‌خوان به من... شرم و حیا مانع از این می‌شد تا بیشتر از این مبحث را باز کنم. گویا خودش متوجه‌ی فکرم شد که حرفی نزد و از جا بلند شد. - نیاز نیست این‌قدر نگران باشی، وقتی گزینه‌ی دوم رو انتخاب کردی دیگه مریض نیستم که اذیتت کنم! قبل از این‌که از اتاق خارج شود، سریع و تند گفتم: - ولی مهرانم وقتی اومد که من اون گزینه رو انتخاب کرده بودم، حتی بی‌اجازه‌ی تو بود. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● به سمتم بازگشت و نگاه سرد و یخی‌اش را به صورتم دوخت، چرا این نگاه‌ها لحظه‌ی گرم و محبت‌آمیز نمی‌شد؟ - دیدی که چی به سرش هم اومد. بعدم نترس تو این خونه کسی جرأت نمی‌کنه به چیزی که اسم من روش خورده باشه، نگاه کنه‌‌. مهرانم غلط فهمیده بود و مجازات شد. قبل از این‌که دیگر صبر کند و غر زدن مرا گوش کند، از اتاق خارج شد و درب را برهم کوبید. نفسی عمیق کشیدم و پاهایم را در بغلم گرفتم و سرم را روی آن گذاشتم. از امروز علاوه بر این‌که از بیداری گریزان بودم باید از خواب هم گریزان باشم، گویا بهتر است به آغوش مرگ پناه ببرم بلکه راحت شوم! البته با شناختی که من از شانس خود دارم حتی بعد از مرگ هم دو فرشته‌ی عذاب می‌آیند و مرا به خاطر گناهی به جهنم می‌برند. واقعاً خیلی سخت است که در زندگی در جهنم باشی و بعد از مرگ هم به جهنم بروی! خنده‌ای به این افکار مسخره‌ام کردم و از جا بلند شدم. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
با سلام خدمت خواننده‌های رمان ❄️ به درخواست های زیادتون برای رمان عاشقانه هیجانیِ مافیاییِ بالاخره Vip زدیم😍 برای جلوتر خوندن رمان نکته های زیر رو بخونید: • در Vip رمان 200 پارت جلوتره و روزانه ۴ پارت قرار میگیره. • قیمت Vip رمان 50 تومان هست. • در Vip از تبلیغات و ... خبری نیست و خیالتون راحت باشه. • رمان تا آخرین پارت در کانال اصلی قرار میگیره Vip برای کسانی هست که قصد دارن رمان رو زودتر بخونن. برای راهنمایی به خانم مه‌تاب پیام بدین: @Vip_Ad اسم رمان رو حتما بگید👆 توجه کنید که از پارتگذاری بیخبرند و فقط در مورد Vip بهشون پیام بدین🌷
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● به سمت سرویس بهداشتی رفتم و کمی صورتم را شستم تا این خواب‌آلودگی و ترس از صورتم بپرد. با برداشتن حوله‌ای که در کمد بود صورتم را خشک کردم و روی صندلی کوچکی که مقابل میز آرایش بود نشستم. درون آئينه خیره شدم و به صورت رنگ پریده‌ام نگاه کردم، هرکس به این صورت نگاه می‌کرد در ثانیه می‌توانست بفهمد چه میزان ترسی را متحمل شده‌ام. دستی به صورتم کشیدم و شانه را برداشتم و مشغول شانه زدن به موهایم شدم. حرف سیاوش در ذهنم تکرار شد و ناخواسته لبخندی روی لبم نشست. " کسی جرأت نمی‌کنه به چیزی که اسم من روش خورده..." نمی‌فهمیدم چرا اما ناخواسته از شنیدن این حرف خوشحال می‌شدم. این‌که حداقل در این هیاهو یکی بود که مطمئن باشم می‌تواند ضامن سلامت من شود خودش نعمت بزرگی بود! با وجود این‌که من قسم خورده بودم بعد از افراسیاب دیگر به کسی اعتماد نکنم و تکیه نکنم اما خب باز هم به کسی نیاز داشتم که حداقل سلامت مرا تضمین کند. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● اما این‌بار فرق داشت، سیاوش دیگر مانند افراسیاب شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفید من نبود که بیاید و مرا نجات دهد. سیاوش تنها کسی بود که خود باعث بدبختی‌ام شد؛ پس خودش هم باید سلامت جسمم را ضمانت کند. باید زندگی جدیدم را با توان خودم می‌ساختم، به قول مهران شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفید تنها برای قصه‌هاست. در دنیای واقعیت هرکس به دنبال کلاه خودش هست تا باد نبرد. هرکسی هم که مثل من کلاهش را به دست دیگیری می‌داد و دل خوش می‌کرد، به امید این‌که او مراقب کلاهش هست، این چنین مانند من می‌شد و کلاه که هیچ، پوست از سرش هم باد می‌برد. کشوی کوچکی که کنار میز بود را باز کردم در آن به دنبال کش مو یا چیزی که بتوانم با آن موهایم را ببندم گشتم. با دیدن کش موهای ریز و کوچک، به سختی یکی از آنان را باز کردم و موهایم را با کمکش بستم. بعد از بافتن موهایم از جا بلند شدم و تصمیم گرفتم کمی خودم را از این حس و حال ناراحتی نجات دهم. چند دست لباسی که روی صندلی بود را برداشتم و تصمیم گرفتم خودم آن‌ها را بشورم این جور هم سرم گرم می‌شد و هم این لباس‌های کثیف، تمیز می‌شد. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● شالم را روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم، سریع از پله‌ها پایین رفتم و با دیدن ساناز که روی زمین زانو زده بود و میزی که مقابلش بود را دستمال می‌کشید به سمتش رفتم. - چی‌کار می‌کنی؟ با لبخندی به من نگاه کرد و با ابرو به میز روبه‌رویش اشاره کرد و گفت: - خب دارم گردگیری می‌کنم دیگه. متعجب نزدیکش رفتم و کنجکاو گفتم: - مگه نگفتی خدمتکار میاد تمیز می‌کنه؟ تو که خدمتکار نیستی، واسه چی تمیز می‌کنی؟ لبخندی تلخ روی لبانش نشست و دست از کشیدن دستمال به روی میز برداشت و با غم گفت: - دیگه باید منم سر خودم گرم کنم، وگرنه از فکرِ سیاوش میمیرم. نگاهم را به شیشه پاک کن در دستش و دستمالی که در دست دیگرش بود دادم. چقدر عشق بی‌معرفت بود...! ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● این دختر تنها به خاطر عشق از آن زندگی راحت دست کشیده بود و این چنین خودش را تحقیر می‌کرد؟ مگر عشق ارزشش را داشت؟ روبه‌رویش نشستم و با کنجکاوی گفتم: - ارزش داره؟ نگاهش را از میز گرفت و به صورت من نگاه کرد لبخندی به لب آورد و با کنجکاوی گفت: - چی ارزش داره؟ لباس‌هایی که در دستم بود را به روی پاهایم گذاشتم و گفتم: - عشق... عشق به سیاوش ارزش این کارا رو داره؟ ارزش این‌که زندگی پر از راحتیت رو کنار بزنی؟ راحت روی زمین نشست و وسایلی که در دستش بود را روی میز رها کرد لحظه‌ای نگاهش را به زمین دوخت و بعد گفت: - داره... به نظر تو سیاوش ارزش این همه زحمت رو نداره؟ ارزش این خونه خرابی‌ها ارزش ناراحتی‌ها و غم‌ها... داره دیگه. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● ارزش داشت؟ از نظر من هیچ‌کس ارزش این‌که از یک خانواده‌ی پر آرامش بیرون بیای و به این آوارگی برسی را نداشت، حالا چه افراسیاب باشد، چه سیاوش باشد و چه هر مجنونِ دیگری. البته طبیعی بود این احساس من... من تا کنون نه عشق را تجربه کرده بودم و نه وابستگی، حتی گاهی که فکر می‌کنم می‌بینم اصلا معنی عشق را نمی‌فهمم که عاشق شوم. - تو عاشق نشدی؟ سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم و با لبخند گفتم: - من اصلا نمی‌دونم عشق چیه که بدونم شدم یا نشدم! به مبلی که پشت سرش بود تکیه داد و به گوشه‌ای نامعلوم خیره شد‌. صدایش را اندکی بلند کرد تا به خوبی به گوش من برسد اما همچنان لحنی آرام و مهربان داشت. - هیچ‌کس نمی‌فهمه کی عاشق شده، چطور عاشق شده... یهویی به خودت میای، می‌بینی یکی رو بیشتر از خودت دوست داری، یکی رو بیشتر از خودت می‌خوای، یکی رو به خودت ترجیح دادی. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● احساس می‌کردم این حرف‌ها بیشتر شبیه به حماقت بود تا عشق... در این دنیای پر هیاهو و شلوغی اگر کسی را به خودت ترجیح دهی، یعنی باختی! - قشنگ نیست؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم: - نه خیلی زشته... البته زشت که نه، خیلی ترسناکه! متعجب به صورتم نگاه کرد که خودم پیش دستی کردم و قبل از اینکه حرفی بزند سخنم را ادامه دادم. - یه بار تو عمرم به افراسیاب بیشتر از خودم اعتماد کردم و تکیه کردم، این شد زندگیم. دیگه فکرشو کن بخوام یکی رو تو تمام مراحل و زمینه‌ها به خودم ترجیح بدم. خندید و با برداشتن وسایل از جایش بلند شد، من هم مطیع پشت سرش راه افتادم و گوشم را برای شنیدن حرف‌هایش تیز کردم. - فرقش همینه تو اگر عاشق افراسیاب بودی با وجود این همه دردسری که برات درست کرد، بازم عاشقش می‌موندی و هیچ‌وقت متنفر نمی‌شدی. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● برای همین بود که به نظرم حس ترسناکی می‌آمد. فکر این‌که این همه بدبختی بکشی و باز هم نتوانی از او دل بکنی، واقعاً سخت بود! - من می‌خوام برم اتاق‌های بالا، توهم برو به کارات برس. لباس‌های در دستم را گوشه‌ای از آشپزخانه گذاشتم و با ذوق گفتم: - منم می‌خوام بیام کمکت. تنها سرش را به نشانه‌ی باشه تکان داد و از آشپزخانه خارج شد. به دنبالش راه افتادم و مانند جوجه اردکی زشت کنارش راه می‌رفتم و گاهی به نیم‌رخش نگاه می‌کردم. زیاد کار خانه انجام نمی‌دادم اما خب همین اندکی هم که بلد بودم برای کمک حالی ساناز کافی بود. - اول باید بریم اتاق سیاوش طبق برنامه چند دقیقه‌ی دیگه میره بیرون. چقدر دقیق بود...! پس این آقا سیاوش هم کار می‌کرد فقط ساعت‌های خاصی داشت، علت این همه تفاوتی که بین او و افراسیاب بود را نمی‌فهمیدم. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● با صدای باز شدن درب، صورتم را به سمت صدا چرخاندم و با دیدن سیاوش که از اتاق بیرون آمده بود، مات ماندم. ساناز حق داشت عاشق شود! واقعاً خوشتیپ بود! پیراهنی سفید به تن داشت و روی آن جليقه‌ی مشکی رنگ پوشیده بود، همراه آن کت و شلواری مشکی رنگ به تن داشت. از نظر تیپ واقعاً عالی بود اما از نظر اخلاق افتضاح. - اشکال نداره بریم تو اتاق؟ سیاوش به حرف ساناز جوابی نداد و تنها با تکان دادن سرش جواب مثبت را داد. با دور شدنش سریع داخل اتاقش هجوم بردم و نگاهم را به اطراف اتاق دوختم. با دیدن قاب عکسی که قبلا هم دیده بودم چند قدمی نزدیک شدم و با کنجکاوی گفتم: - ساناز تو نمی‌دونی این عکس کیه؟ منتظر جواب از سمت ساناز شدم. مطمئنا اطلاعات ساناز خیلی بیشتر از این حرفا بود و قطعا از هویت این زن خبر داشت. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● بعد از چند ثانیه نگاهم را به پشت سرم چرخاندم تا ببینم چرا هیچ جوابی از سمت ساناز به گوش نمی‌رسد. با دیدن اين‌که ساناز نیست، از اتاق خارج شدم و نگاهم را به دنبالش چرخاندم. با دیدن ساناز که سر‌جای اولش ایستاده بود و به طرف پله‌ها خیره شده بود گفتم: - چرا رفتی تو کما؟! خب بیا دیگه. لبخندِ کش آمده‌اش را جمع کرد و گفت: - دیدی چه خوشتیپ بود؟ نگاهم را به اطراف چرخاندم. این‌جا که پشه پر نمی‌زد! توهم زده بود؟ - عزیزم با جن‌ها در ارتباطی؟ این‌جا که هیچ‌کس نیست کیو می‌گی؟ با ابروانی گره خورده به سمت من برگشت و آرام به سرم زد و گفت: - نکنه تو هم عاشقی که این‌قدر حواست پرته! بچه منظورم سیاوشه. ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.