[نگاه ِ تو]
دلتنگی برایت، دست از سرم برنمیدارد... #مادربزرگ_عزیزتر_از_جان #ننه_عذرا @Negahe_To
مدت طولانی که خوابت را نمیبینم، بدقلق میشوم. مثل بچگیهایم قهر میکنم. فکر میکنم من را یادت رفته که گوشه اتاق کز کردهام در خودم. هروقت میروم مسجد یا یک جای خوب، یادت میافتم. هروقت قرآن میخوانم انگشتانم را به نیابت از تو میکشم روی آیهها. به مامان سپردهام هروقت میآید سرخاکت حتما بلند بگوید که "فاطمه هم سلام رسوند." میدانم کارم بچگانه است. میخواهم من را هیچوقت یادت نرود.
صبحِ من بخیر است امروز چون خواب تو را دیدهام. هرچند کم و کوتاه اما همان برای بخیر کردن روزم کافیست. چون تو، من را صبور و قانع بارآوردهای. من به دیدن لبخندی یا شنیدن صدایی از تو قانعم. همینکه من را گوشه آن اتاق پیدا کنی، قهر را تمام میکنم. دیشب چای روضه را که خوردم، یادم آمد چقدر دلتنگ طعم چایهایت شدهام. راستی یادت نرفته که از روز خاکسپاری بهت سپردهام یک جای خوب در بهشت کنار خودت برایم نگه داری؟
#مادربزرگ_عزیزتر_از_جان
#ننه_عذرا
@Negahe_To
📚 اهل کوفه از کشتن علیِاکبر پرهیز میکردند. مرّه ابنمنقذِ عبدی او را بدید و گفت: "گناهِ همه عرب بر گردنِ من اگر این جوان بر من گذرد و من پدرش را به داغِ او ننشانم." بر او بگذشت و با شمشیر میتاخت. مرّه ناگهان نیزه بر پشتِ او فرو برد و تیری در گلوی او آمد و بشکافت و علی در خون خود بغلطید. دست در گردنِ اسب آورد و اسب او را سوی لشکرِ دشمن برد و آن مردم بر او ریختند و با شمشیر میزدند و او را پارهپاره کردند. وقتی روح به حنجرِ او رسید، به بانگ بلند گفت: "ای پدر! این جدّ من پیغمبر است که جامی پُر به من نوشانید که دیگر تشنه نشوم."
بیفتاد...
حسین بیامد و بر سرِ علی بایستاد...
روی بر رویِ او نهاد...
اشک از دیدگانش روان گشت و گفت: "بعد از تو، خاک بر سرِ دنیا."
صدای حسین به گریه بلند شد؛ و کسی تا آن زمان صدای گریه او را نشنیده بود.
.
.
.
و او اول شهید از اهلبیت بود.
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_آه
#یاسین_حجازی
#شب_هشتم_محرم
@Negahe_To
📚 عباسابنعلی پیشِ روی حسین ایستاده بود و نزدیک او جهاد میکرد و حسین به هرسو میگردید با او بود و خویش را سپرِ برادر کرد هرجا برادرش بود؛ و از حسین جدا نمیشد. و عباس مردی زیبا و نیکوروی بود و او را قمرِ بنیهاشم میگفتند و علمدارِ حسین بود.
بر حسین بتاختند و بر سپاهِ او غالب گشتند و تشنگی بر او مستولی شد. بر بندِ آب بالا رفت و آهنگِ فرات کرد و برادرش، عباس، پیشاپیشِ او میرفت. مردم گرد عباس را گرفتند و او را از حسین جدا کردند. عباس به طلبِ آب رفت. بر او حمله کردند. او هم بر آنها تاخت و آنها را پراکنده ساخت.
زیدابنرقادِ جهنی پشت خرمابُنی کمین کرد. حکیمابنطفیلِ سنبسی یاورِ او گشت و شمشیر به دست راست عباس زد. عباس تیغ را به دست چپ گرفت و حمله کرد و رجز خواند و کارزار کرد تا ضعف بر او مستولی شد و زخمهای سنگین وی را رسید و از حرکت فروماند.
زیدابنرقاد از پشت درخت خرما بر دست چپ او زد. عباس رجز خواند. مردی به او حمله کرد و به گرزی آهنین بر فرق سر او کوفت که سر او بشکافت و از اسب بگردید و فریاد زد "یا اباعبدالله، علیک مِنّی السّلام." چون حسین او را بر کنار فرات بر زمینافتاده دید، بگریست و گفت "اکنون پشتِ من شکست و چارهام کم شد."
وقتی عباس رفت و کشته شد، لشکری باقی نمانده بود...
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_آه
#یاسین_حجازی
#روز_نهم_محرم
@Negahe_To
▪️ از اسب به زیر آمد و با غلافِ شمشیر قبری کند و طفل را به خون بیاغشت و دفن کرد.
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_آه
#یاسین_حجازی
#روز_عاشورا
@Negahe_To
▪️ حسین از اسب به زمین افتاد به گونه راست. گفت: "بسم الله و بالله و علی ملت رسول الله."
افتاد و برخاست.
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_آه
#یاسین_حجازی
#روز_عاشورا
@Negahe_To
▪️ حسین افتان و خیزان بود. به مشقت برمیخاست، باز میافتاد.
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_آه
#یاسین_حجازی
#روز_عاشورا
@Negahe_To
▪️روحِ حسین به اعلی علّیّین رسید.
جمعه بود. دهمِ محرمِ سال شصتویکم، مابینِ نماز ظهر و عصر؛ و حسین پنجاهوهشت سال داشت.
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_آه
#یاسین_حجازی
#روز_عاشورا
@Negahe_To
هدایت شده از نفیس
ما در داستان نویسی انواع تصاویر را داریم.
یکی از تصاویر تصویر ایماژ است که جنبه زیبایی شناسی دارد. مثلا نقص ها نوعی ایماژ است. یک مرد یکدست در مقابل یک انسان کامل ایماژ است.
حالا تو بگو مردی بی دست، بی پیراهن، بی انگشت، بی سر ...درجه ایماژش تا کجاست؟
شاید زینب همین جا بود که
گفت:«جز زیبایی نمی بینم»
ای بزرگترین ایماژ، ای بزرگترین زیبایی،
ای حسینم...