خودم هم از کلیشه "سَرریز شدن با یک قطره آب" خسته شده بودم چه برسد به اینکه بخواهم به کسی با گفتن این جمله مشاوره بدهم. همان مثال مشهور تشبیه یک آدم به یک لیوان آب که لببهلب پُر است و در ظاهر هیچ مشکلی هم ندارد. اما وقتی فقط یک قطره آب به آن اضافه میشود، که گاهی یک اتفاق خیلی کوچک، یک جمله، یا حتی فقط یک نگاه است، سرریز میکند. اینجاست که اطرافیان آن آدم، متعجب و گاهی هم عاقل اندر سفیه نگاهش میکنند که مگر یک قطره کوچک آب چقدر جا لازم داشت که تو اینطور بهم ریختی؟
غیر از کلیشهای بودن این عبارت، حس میکردم جنس حالش، اینبار کمی با سررریز شدن هم متفاوت است. حس میکردم کسی یا چیزی آمده و گرد آشفتگی را روی تمام وجودش پخش کرده است. بهش گفتم، به نظر من، همه آدمها، توی آن لحظاتی که حالشان خیلی خوب است، شبیه یک حوض پُر از آب صاف و زلال و آرام هستند. اما ته این حوض، همیشه چیزهایی تهنشین است که در شرایط عادی دیده نمیشود. گاهی شن و ماسه است که رسوب کرده آن پایین، گاهی هم جلبک سبز است که چسبیده کف حوض. کافی است یک سنگ کوچک پرت شود ته حوض، تا تمام آن شن و ماسههای تهنشین شده، در چشمبرهمزدنی پخش بشوند لابهلای ذرات آب و دیگر خبری از آن صافی و زلالی نباشد. همه چیز کدر و مبهم و تار بشود. وجودت، طعم تلخ و گس بگیرد و اینجا طبیعتا طول میکشد تا باز بتوانی برگردی به آن شفافیت و زلالی قبل. گاهی هم البته، دست یک آدم میرسد به آن اعماق وجودت و تکهای از جلبکها کنده میشود و میآید روی سطح آب. اینجا دیگر صرف گذر زمان هم چیزی را درست نمیکند. باید سختی برداشتن جلبکها را از وجودت تحمل کنی تا بتوانی همان آدم قبل بشوی.
گفتم، حس میکنم دست یک آدم، یا ردپای خاطراتش، رسیده به اعماق دلت و همان، اینجوری بهمات ریخته و آشفتهات کرده است. سکوت کرد؛ و من یاد سکانس فوقالعاده زیبای صحبت کردن هاشم، پدر فرهاد با پسرش در سریال شهرزاد افتادم. آنجا که با یک بغض مردانه قشنگ، به فرهاد نگاه کرد و گفت: "همیشه یک چیزی از وجود معشوق توی قلب عاشق، تهنشین میشه؛ برای همیشه؛ حتی اگه همدیگه رو ترک کرده باشن."
#روایت_زندگی
@Negahe_To
خیلی وقتها به این فکر میکنم که ما ایرانیان مسلمان، گاهی یا شاید بیشتر وقتها زیادی خودمان را جدی میگیریم. یعنی زیاد دچار این توهم میشویم که نقش ما در حفظ دین اسلام در جهان، خیلی پررنگ و عجیب و خاص است. خیال برمان میدارد که ما بهتر از همه دنیا، پیامبر را میشناسیم. اصلا امام علی فقط امام ما هست و لاغیر. تصور میکنیم که راه شناخت و اتصال آدمهای سراسر جهان به خدا، به دین، به پیامبر و امام، از ما و از کشور ما میگذرد و بس. در حالی که در واقعیت اینطور نیست. ما، ایرانیان مسلمان، فقط گوشه کوچکی از این عالم بزرگ هستیم که البته به لطف خدا از کودکی در اتمسفر دین اسلام نفس میکشیم و همین هم باعث میشود که اصلا نفهمیم از لحظه تولد، در چه نعمتی غرق هستیم.
از امروز قرار است در یک جمعی از دوستان، خواندن کتاب "وارث پیامبر" را شروع کنم. کتاب را، حسن عباس، نویسنده و محقق آمریکایی-پاکستانی، به زبان انگلیسی در سال ۲۰۲۱ نوشته و نشر هرمس در سال ۱۴۰۱، با ترجمه محمد کیوانفر به فارسی، آن را چاپ کرده است. امروز با خواندن چند صفحه یادداشت نویسنده برای نسخه فارسی، به وجد آمدم. در همین ابتدا حس کردم حسن عباس، خیلی بهتر از من، امام علی را میشناسد و قرار است در این کتاب، دست منِ بچه مسلمانِ شیعه را بگیرد و خیلی چیزها را نشانم بدهد. دعوتتان میکنم به نوشیدن جرعهای از یادداشت نویسنده:
"اکنون زمان آن است که اعمال علی و میراث او همگان را کنار هم جمع کند. زمانه کنار گذاشتن علی نیست. علی، پُل است و بدون این پُل، هیچ وحدت یا رستگاریای در کار نخواهد بود."
پ.ن. چون قرار است کتاب را با مقرریهای روزانه، جمعخوانی کنیم، خواندن کتاب، احتمالا چند ماهی طول میکشد. اگر عمری باقی بود، انشاءالله، بعد از اتمام کتاب، یادداشت پایانی را برایش مینویسم.
#معرفی_کتاب
#کتاب_وارث_پیامبر
#سهکتاب
@Negahe_To
چند روز پیش، یکی از رفقای نویسندهام
@jeiranmahdanian
در کانالش
https://eitaa.com/ghahtab
با زبان طنزگونه و زیبا از سختیهای پیرنگ نوشتن و غرق شدن در شخصیت داستانش نوشته بود. آن روز که متنش را خواندم لبخند شیرینی نشست روی لبهایم. در پس آن چند جمله ساده مکالمه تلفنیاش، یک مرد درشت هیکل لوطیوار را با یک دستمال گردنی نخی چهارخانه قرمز و مشکی در ذهنم تصویر کردم که هر از گاهی، یک دور دستمال را دور مچ دست راستش میپیچد و انتهای ریش ریش دستمال گردن را با دست چپ میکِشد و صاف میکند.
آن روز جرقه ایده سلسله یادداشتهایی با موضوع "در پیچوخم مسیر نوشتن" درباره سختیهای نوشتن، به ذهنم رسید که امیدوارم بزودی و در یک فرصت مناسب، بتوانم با یک چالش و دعوت از دوستان نویسندهام به جریان بندازمش.
امروز در جمع صمیمی دوستانی بهتر از آب روان که یادگار دوران لیسانس هستند و سابقه رفاقتمان به لطف خدا، مرز ۲۲ سال را رد کرده است، یکی از دوستانم خبطی کرد و نظر بقیه را برای رمانی که در دست نوشتن دارد پرسید. آن وقت بود که سیل پیشنهادهای جذاب به سمتش سرازیر شد! این، فقط یک نمونه قابل انتشار از آن لیست پیشنهادهاست😅
"اسم منم توی فصل بعدی بذار روی قهرمان داستان یادت نره! حالا میخوای اون شخصیت رو در طول داستان بکُشی، شهیدش کنی، مثلهاش کنی، تیکهتیکهاش کنی مهم نیست! فقط اسم من روی قهرمانت باشه خوووو؟!! راستی حتما هم توی داستانت، عاشقش کن😁 عاشق یه مرد خیلی خرپول و خوشتیپ🤪"
#اندر_سختیهای_نویسنده_شدن
#شما_هم_ازین_رفقای_ناب_دارید؟
#رفیق_ناب
#روایت_زندگی
@Negahe_To
خدایا
گیرم که اصلا ما خیلی بدیم، خیلی خرابکاری میکنیم؛ تو که خودت میدونی هر چی هم بشه، ما هیچ جایی جز در خونهات نداریم که بریم. میدونی دیگه، مگه نه؟...
#شب_شد_خیر_است
#دلنوشته
@Negahe_To
چجوریه که آدم یه وقتایی دوست داره یه خط تولید وجود داشت که میشد خودش رو بده بهشون تا ازش چند تا تکثیر کنند و اونا رو بده به آدمای مختلف؛ یه وقتایی هم نیاز داره همین یدونه که هست رو هم غیرفعال کنه و از دسترس همه آدما خارج کنه!
#دلنوشته
@Negahe_To
معنای کَرب را در لغت، اندوه نفسگیر گفتهاند. یعنی غم و اندوهی که وقتی روی قلب مینشیند راه نفس کشیدن را بر انسان تنگ میکند.
صفت امروز دعای جوشن، "یا مُنَفِّسَ عَنِ المَکروبین" است. خدایی که راه نفس را باز میکند برای آدمی که دچار کرب شده است.
#دعای_جوشن_کبیر
#صبح_شد_خیر_است
@Negahe_To
[نگاه ِ تو]
"این نوشته، اصلا داستان نیست" اولین نقد جدی، رسمی و بیتعارف از نوشتههایم را دقیقا دو ماه پی
دقیقا یکماه پیش، اینجا، به بهانه نقد داستانم، چند خطی از استادیار دورههای نویسندگیام نوشتم. از فاطمه سادات موسوی عزیزم.
@muuusavi
@chiiiiimeh
امروز که آخرین روز مردادماه و روز شهادت حضرت رقیه است، خبر چاپ اولین کتابش، شیرینی قشنگی را نشاند توی دلم. یک شیرینی آمیخته با یک غم قشنگ!
دعوتتان میکنم به خواندن کتاب "خیمه ماهتابی".
@Negahe_To