eitaa logo
[نگاه ِ تو]
281 دنبال‌کننده
445 عکس
44 ویدیو
2 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از درونیـ ـات...🌱
عاشق‌ها از مُحترم‌ترین مردمِ روزگارند. - محمدصالح‌علاء - @daroniyat
‌ ‌ پرسید: "اگه بفهمی حداکثر یه سال از عمرت باقی مونده، چیکار میکنی؟" سکوت کردم. یاد ۲۰ سالگی افتادم. آن زمان، لیست بلندبالایی از آرزوها و به عبارت دقیق‌تر، حسرت‌های ریز و درشت در دنیا داشتم. تقریبا همه چیز برایم رنگ حسرت داشت. عجله داشتم. زندگی‌ام مدام با "ای کاش" می‌گذشت. با حسرت عمیق برای آرزوهایی که فکر می‌کردم رسیدن بهشان یعنی ته خوشبختی و نرسیدن بهشان یعنی نیستی و نابودی محض. حالا، با اینکه کفه رویاها و هدف‌هایم سنگین‌تر از آن روزها، و تکلیفم با خودم و با دنیا مشخص‌تر شده، اما کفه حسرت‌ها سبک‌تر شده است. حسرت‌ها تقسیم شده‌اند. یک سری را دور ریخته‌ام چون فهمیده‌ام اصلا ارزش حسرت بودن در این دنیا را ندارند. یک سری را پذیرفته‌ام که نیست و به جای غصه خوردن برایشان با خودم به صلح رسیده‌ام. یک سری را رفته‌ام سراغشان و با هر سختی بود انجامشان دادم. به جای یک گوشه نشستن و حسرت خوردن، تجربه‌شان کردم و لیست تجربه‌های تلخ و شیرین زندگی‌ام پُر و پیمان‌تر شده است. یک سری را هم انتخاب کرده‌ام و از لیست حسرت‌ها و ای کاش‌ها برشان داشتم و به لیست رویاها اضافه کردم. رویا برای من، یعنی چیزی که ارزش جنگیدن هزار باره را دارد. چیزی که مدام برایش پُر می‌شوی از امید و تلاش. البته که در زندگی واقعی، همه چیز، به وضوح و تقسیم‌بندی شیک و دودوتاچهارتای این سطرها نیست؛ اما حالا دیگر لیست بلندبالایی از بایدها و نبایدهای یکسال آخر عمرم ندارم. آنقدر صدای پای مرگ از دور و نزدیک به گوشم می‌خورد که هر چقدر هم تلاش کنم خودم را به نشنیدن بزنم، نمی‌شود. حالا فهمیده‌ام درست‌ترین و البته سخت‌ترین کار در دنیا همان است که امام علی گفته. اینکه بتوانی جوری برای زندگی و آینده تلاش کنی که انگار قرار است عمر ابدی داشته باشی و همزمان بدانی که ممکن است امروز، آخرین روز عمر تو باشد. @Negahe_To
‌ ‌ شاید گران تمام شود؛ اما شناختن آدم‌ها از ارزشمندترین تجربه‌های دنیاست! 🍃 شبت بخیر باد رفیق؛ غمت نیز هم... @Negahe_To
‌ ‌ از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق! @Negahe_To
‌ ‌ دو سال پیش بود. داشتم توی صحن‌های حرم امام رضا با چادر رنگی گز می‌کردم. نفس می‌کشیدم. توی آیینه‌کاری‌ها نگاه می‌کردم و غرق می‌شدم در خودم. یک سری کلمه، داشت توی مغزم بال بال می‌زد برای روی کاغذ آمدن. دلم نوشتن توی یادداشت گوشی را نمی‌خواست. دلم کاغذ می‌خواست و خودکار و یک گوشه خلوت رواق. رفتم سراغ خادم. پرسیدم: "ببخشید، شما چه تبرکی‌هایی توی حرم امام رضا دارین؟" با مهربانی گفت: "نمک، نبات، گُل، چای، غذا". گفتم: "خودکار تبرکی ندارین؟" خندید و گفت نه دخترم. اما من خودکار تبرکی می‌خواستم. نمک، نبات، چای و غذا، رزق جسمم بود و خودکار، رزق روحم، رزق افکارم که قرار بود جان بگیرند و کلمه بشوند. حس می‌کردم خودکار تبرکی امام رضا که دستم باشد، بیشتر مواظب نوشتن هستم. دلخوش شده بودم که نگاهشان را با این خودکار همراه خودم دارم. آخر با خودکار تبرکی و هدیه امام رضا که نمی‌شود هر چیزی را نوشت. فرصت را از دست ندادم. دویدم سمت باب‌الجواد و از کتابفروشی خودکار و برگه خریدم و برگشتم داخل حرم. نشستم یک گوشه و کلمات را از قفس ذهنم پرواز دادم روی سطرهای سپید. از آن روز به بعد، بدعادت شدم. دست و دلم به نوشتن با خودکار معمولی نمی‌رود. نه فقط تکالیف نویسندگی، که جزوه‌های ریاضی دانشگاه و درس‌های طب را هم دلم نمی‌خواهد با خودکار معمولی بنویسم. خودکاری که خریده بودم را چند ماهه تمام کردم. اصلا فکر بعدش را نکرده بودم. غم داشت می‌نشست روی دلم که خواهرم پیام داد آبجی ما اومدیم مشهد، تو چیزی لازم نداری برات بخرم؟ بال درآوردم. شاید خنده‌دار بود اما من به جای زعفران و زرشک سوغات، فقط خودکار می‌خواستم. رزق خودکارم چند روز بعد رسید دستم و همان جیره خودکار، مثل جیره آذوقه و خوراک سال، من را رساند تا آخر بهار امسال. فکر می‌کردم تابستان، دوباره زیارت قسمتم می‌شود اما نشد. ته‌مانده خودکار آبی‌ام هر روز جلوی چشمم، کمتر می‌شد و من بخیل شده بودم برای نوشتن. پاییز داشت با سرعت خودش را می‌رساند و خودکار تبرکی‌ام ته کشیده بود. دنبال کسی می‌گشتم که زیارت رفته باشد و البته من هم رویم بشود خواسته عجیبم برای خریدن خودکار و متبرک کردن آن در حرم را با او مطرح کنم. امام رضا خودش وسیله را جور کرد. این خودکارها دیشب به دستم رسید. یکی از دانشجوهای عزیزم، سخاوتمندانه برایم خودکار تبرکی آورد و من عین بچه دبستانی‌ها باز پُر شده‌ام از ذوق جزوه نوشتن برای اول مهر. پ.ن. یه وقت فکر نکنین خب اینهمه خودکار دیگه بسشه تا یکی دو سال دیگه! از دیشب تا حالا دو تا از خودکارا رو هدیه دادم😅 امیدوارم تا اول مهر یکی دوتاش رو برا خودم بتونم نگه دارم😉 خلاصه که همیشه، از هر نوع ابزار آلات نوشتنی و خواندنیِ تبرکی به عنوان هدیه استقبال می‌کنیم🙃 @Negahe_To
‌ ‌ امروز روز سختی را گذراندم و امشب، شب سخت‌تری را. الان که ساعت را نگاه کردم فهمیدم به جای امروز و امشب، باید می‌نوشتم دیروز و دیشب. خلاصه، دارم درباره دوشنبه حرف میزنم. دوشنبه، ۱۳ شهریور ۱۴۰۲. یک سری فکرها را باید جمع می‌کردم و به یک سرانجامی می‌رساندم. هر چقدر هم سخت و تلخ، فهمیده بودم دیگر نمی‌توانم از دستش فرار کنم. رسیده بود بهم و یقه‌ام را چسبیده بود. وسط فشارها، چند ساعتی، به زور خودم را نجات دادم و پناه بردم به نوشتن روایت خودکار تبرکی. بعد دوباره برگشتم و خودم با احترام، یقه‌ام را دادم دستش. به مرحله پذیرش رسیده بودم. به اینکه خودت با اختیار و در آرامش بنشینی و اجازه دهی تلخی فکرهایت ریزریز و آرام نفوذ کند در اعماق وجودت. از بعد نماز مغرب، در سکوت، فقط روی مبل نشسته بودم. می‌نوشتم، صبر می‌کردم، فکر می‌کردم و باز می‌نوشتم. در دنیا، غیر از خدا، فقط دفتر یادداشت‌هایم بود که می‌دانست در پس این چهره آرام، یک آدم در حال جنگ است که هر چه به ساعت‌های پایانی شب نزدیک‌تر می‌شود، هی زخمی‌تر و ضعیف‌تر می‌شود. پیام یک رفیق نویسنده عزیز رسید. برای نوشتن روایت خودکار تبرکی تشویقم کرده بود. یک تشویق شیرین که شیرینی‌اش سُر خورد تا ته دلم. خودش نفهمید اما جانی به من تزریق کرد وسط جنگ. ادامه دادم. دو ساعت بعد پیام دیگری رسید. رفیق عزیز دیگری نوشته بود: "فاطیما امشب سر تسبیحات بعد از نماز عشا تو به یادم افتادی. نمیدونم چرا ولی به دلم افتاد دعات کنم". اشکی که با دیدن پیامش، سُر خورد روی صفحه گوشی‌ام، جان دوباره‌ای تزریق کرد به وجودم. زخم‌هایی که روحم وسط جنگ برداشته بود را با اشک‌ها، شستم و ادامه دادم. باید دوام می‌آوردم. ساعت نزدیک دو شده بود. برای امشب کافی بود. دفترم را بستم. اما توی همین فاصله و در این چند ساعت، زخم‌ها دوباره سر باز کرده بودند. پیام سوم رسید. عکسی از جلوی فروشگاه کتاب زائر حرم امام رضا و دانشجوی عزیزی که همان لحظه، یعنی ساعت دو نیمه‌شب روبروی فروشگاه ایستاده بود و از من می‌پرسید چه خودکاری برایم بخرد. نسیم خنک حرم امام رضا، وزید روی قلبم. زخم‌ها بسته شدند. توی دفترم نوشتم، یک نگاه از راه دور امام رضا، برای خاتمه دادن هر جنگی کافی‌ست. @Negahe_To
‌ ‌‌‌"فرصت بسیاره" تکه کلامش بود. اما فرصت بسیار نبود. توی این دنیا فرصت برا هیچ چیزی، برا هیچ کاری، بسیار نیست... @Negahe_To
‌ ‌ دیوید فینچر، فیلم‌ساز آمریکایی، متولد اوت 1962 است. بیشتر فیلم‌های او در ژانر جنایی، ترسناک و روان‌شناختی ساخته شده و فروش بسیار بالایی در سراسر جهان داشته است. فینچر تا به حال، چهل بار نامزد دریافت جوایز اسکار برای فیلم‌های خود شده. هفت، دومین فیلم بلند فینچر و یکی از دلهره‌آورترین، تاریک‌ترین و پیچیده‌ترین فیلم‌ها در موضوع قتل‌های زنجیره‌ای است. این فیلم در سال 1995 ساخته شده و منتقدان، استقبال بسیار زیادی از آن داشته‌اند. ‌ فیلم با معرفی شخصیت کاراگاه ویلیام سامرست شروع می‌شود. یک کاراگاه جنایی دقیق، ریزبین، باتجربه و صبور که پشت چهره جدی و خشک خود، قلب مهربان و بااحساسی دارد. سامرست از زندگی در جایی که باید هر روز در آن شاهد جرم و جنایت جدیدی باشد، خسته شده اما عاشق شغلش است و با آن زندگی می‌کند. او فقط هفت روز تا بازنشستگی فاصله دارد. پیدا شدن سر و کله میلز، کاراگاه جوان که قرار است جایگزین سامرست بعد از بازنشستگی باشد، شروع ماجراهای جالب بین این دو نفر است. همزمان با ورود میلز، این دو کاراگاه با هم درگیر یک پرونده عجیب از یک قاتل زنجیره‌ای می‌شوند. ‌ ‌ داستان فیلم برگرفته شده از موضوع هفت گناه کبیره یا هفت گناه مهلک است که در دین مسیحیت، گناهانی هستند که انجام آنها مجازات جهنم را به ‌دنبال دارد. این هفت گناه عبارت هستند از شهوت (Lust)، شکم‌پرستی (Gluttony)، طمع (Greed)، تنبلی (Sloth)، خشم (Wrath)، حسادت (Envy) و غرور (Pride). انتخاب و طراحی سوژه‌های قتل بر اساس هر یک از این هفت موضوع، بسیار جالب و هیجان‌انگیز است. سامرست و میلز، در مسیر تحقیقات خود، هر چند با هوشیاری به موفقیت‌های خیلی خوبی می‌رسند اما همیشه از جان‌دو، قاتل حرفه‌ای، که خود را نماینده الهی برای پاک کردن زمین از گناه می‌داند، چند قدم عقب‌تر هستند. تلاش‌های سامرست و میلز برای دستگیری جان‌دو یا جلوگیری از پیش آمدن قتل بعدی، بی‌نتیجه است. ‌ از دقیقه 90 فیلم که جان‌دو با خونسردی تمام و به صورت غیرمنتظره خود را تسلیم پلیس می‌کند، ضرباهنگ فیلم بسیار بالا می‌رود. جان‌دو، با زیرکی، سامرست و میلز را مجبور می‌کند او را تا یک مکان مخفی همراهی کنند. میلز، با ناپختگی و غرور، داستان را تمام شده می‌بیند اما سامرست محتاط است. در اینجا ضربان قلب بیننده هم همراه با ضرباهنگ تند فیلم، بالا می‌رود چون می‌داند که حداقل دو اتفاق هولناک دیگر در انتظارش است. جان‌دو، دست بسته در ماشین، همراه سامرست و میلز است. گفتگوهای بین این سه نفر بسیار جذاب و پرکشش است و ماهیت و هدف اصلی جان‌دو از قتل‌های زنجیره‌ای در اینجا فاش می‌شود. پنج قتل انجام شده و هنوز دو قتل دیگر بر مبنای دو گناه خشم و حسادت باقی مانده. طراحی دقیق این دو قتل، به خصوص قتل هفتم، در پایان‌ فیلم هر چند تلخ، اما هیجان‌انگیز و غیرقابل پیش‌بینی‌ست. مجموعا می‌توان گفت در فیلم هفت، با یک فیلم فوق‌العاده روبرو هستیم! پ.ن. اول فیلم، پُر است از خشونت و خون، از دلهره و ترس. دیدن این فیلم، به صورت خانوادگی و برای سن کودک و نوجوان به هیچ‌وجه به صلاح نیست. پ.ن. دوم دیدن فیلم را به دوستان نویسنده‌ام به شدت توصیه می‌کنم. تقریبا تمام معیارهای یک داستان خوب، از شروع و پایان، ریتم، تعلیق، پیرنگ و ... را می‌توانید در این فیلم به صورت پُررنگ و عالی ببینید. @Negahe_To
‌ استادی می‌گفت: "ما در عصر سیطره کمیت زندگی می‌کنیم. عصری که بوضوح در اون، کمیت بر کیفیت چیره شده. عصری که "چند" از "چگونه" سبقت گرفته. چند تا خونه، چند تا بچه، چند ساعت، چند سال سن، چقدر پول و ... شده معیار تشخیص و تحلیل زندگی. کسی به دنبال چگونگی‌ها نیست. چگونه زندگی کردن، چگونه بزرگ شدن، چگونه حال خوب داشتن، ..." تا هنوز فرصت داریم و سوت پایان عمرمان به صدا درنیامده، چشم باز کنیم و ببینیم در این روزها داریم چگونه کیفیت زندگی‌ را تندتند خرج کمیت می‌کنیم. @Negahe_To