«هاروکی موراکامی، کسی که تا توانست راه نرفت.»
این جمله قرار است نوشته روی سنگ قبر هاروکی موراکامی، نویسنده ژاپنی هفتاد و پنج ساله باشد. موراکامی، یک نویسنده دونده یا یک دونده نویسنده است. «از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم»، اولین کتاب موراکامی است که آن را خواندم. کتابی با محوریت دویدن که بخش مهمی از زندگی نویسنده در آن شکل گرفته است. خاطراتی که در دل جملات آن، میتوان ارتباطهای قشنگی بین دویدن با هر کار دیگهای، به خصوص نویسندگی پیدا کرد.
تعریف کتاب را زیاد شنیده بودم اما دوستش نداشتم و به سختی تمامش کردم. حس میکنم مهمترین اشکال کتاب، ترجمه ناخوب متن از ژاپنی یا انگلیسی به فارسی است. ترجمهای که مثل یک دیوار نامرئی بین من و موراکامی فاصله میانداخت و نمیگذاشت لحن و آهنگ کلامش به گوشم برسد. ابتدا کتاب را در اپلیکیشن نوار با ترجمه علی حاجی قاسم و انتشارات نگاه گوش دادم. بعد هم رفتم سراغ فایل الکترونیک از طاقچه و نشر چشمه؛ اما ترجمه مجتبی ویسی هم به نظرم نتوانسته کار را آنطور که باید دربیاورد. من در ادامه، به سراغ کتابهای دیگر موراکامی هم میروم. شخصیت این آدم را دوست دارم و میخواهم بیشتر بشناسمش.
#معرفی_کتاب
#کتاب_ازدوکهحرفمیزنمازچهحرفمیزنم
@Negahe_To
سایت مستر نوت mrnote را خیلی گشتم. توی سررسیدهای سال 1403 نتوانستم تصویری از خودم را پیدا کنم. به جایش آن قاب از زندگی که خیلی دوستش دارم را پیدا کردم. قابی که انگار خودم پشت دوربین عکاسی ایستادهام و با ذوق، عکس گرفتهام. تصویری پُر از نگو، نشان بده. پُر از نشانههای رنگی. پُر از جزییات دوستداشتنی و سرشار از بوی زندگی. تصویری از یک خانه با پنجره چوبی بزرگ که رو به آسمان آبی فیرزهای و دشت سبز چمنی باز میشود. خانهای که هر جایش را نگاه میکنی، شاخه گلی یا گلدانی نشسته. خانهای که همه جایش بوی چوب میدهد و مهمتر از همه، خانهای که در آن روی همه چیز نور پاشیده شده. نوری که از آسمان میآید و به همه چیز رنگ امید میبخشد. نوری که برای عبور از روزهای سخت زندگی در قلبت ذخیره میشود.
🌱 یک زندگی پر از نور، و یک سال نورانی، روزی قلبهای مهربانتان.
پ.ن. یکبار دیگر عکس را با دقت نگاه کنید. حالا کتابخانه بزرگ چوبی دیواریام را هم پشت دوربین میبینید؛ درست است؟
۱۴۰۲/۱۲/۱۲
#روایت_زندگی
#سررسید_سال_۱۴۰۳
@Negahe_To
📚 نشست و برخاستهایم را باید کنترل کنم و گپ زدن با اشخاص را. با هر کسی نمیشود نشست و گپ زد. ما معمولا رعایت این نکته را نمیکنیم.
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_نامههایسیمینوجلال
@Negahe_To
📚 نیویورک، عظمتی است ترسآور که به قصد منفرد کردن آدم ساخته شده. حتی نامها نیز در این شهر معنی خودشان را از دست دادهاند. بیخود نیست که خیابانها را نمرهگذاری کردهاند. آخر چطور میشود به سینه چنان غولهایی یک پلاک زد که مثلا کوچه فلانی؟ صرفنظر از اینکه یک اسم، یعنی یک سرنخ به یک سُنّت و اینجا کدام سنّت است؟
و مثلا من به کشف نیویورک رفته بودم و بعد درآمد که به قصد گم کردن خود باید به نیویورک رفت. یعنی رسیدن به احساس هیچی و پوچی خود.
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_نامههایسیمینوجلال
@Negahe_To
تویی بهانه آن ابرها که میگریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی
#روایت_زندگی
#تهران_آشنای_همیشگی
#آخرین_نفسهای_سال_۱۴۰۲
@Negahe_To
مگه نگفتی برای خواهرت نوبت گرفتی، پس چرا فامیلیهاتون با هم فرق میکنه؟ به صورتِ کلافهِ منشی لبخند میزنم و میگویم: «رفیقمه اما عین خواهرمه.» مردد نگاهم میکند. شبیه کسی که یک جمله فانتزی و غیرواقعی شنیده. «یعنی این پسرکوچولو، بچه رفیقته؟» موهای لخت پسرم را از روی پیشانی سفیدش کنار میزنم و سرم را به نشانه تایید پایین میآورم. «پس مامانش کو؟ الان نوبتشه که بره داخل.» اطراف را نگاه میکنم تا اتاق پزشک را پیدا کنم. «چند دقیقه طول میکشه تا مامانش برسه، خودم باش میرم تا مامانش بیاد.» سکوت میکند. «خیالتون راحت باشه. هر چی درباره مریضیش لازمه رو میدونم.» با دستش اتاق پزشک را نشانم میدهد. دیگر خبری از تردید در چشمهاش نیست.
به روال شماره عشقها (خواهرزادهها) و بر اساس سن، میشود بین عشق دوم و سوم. چند ماه کوچکتر از ساره، و چند ماه بزرگتر از علی. اسمش را گذاشتهام عشق دوستاره. از وقتی به دنیا آمد، نگران بودم که موقع زبان باز کردن میخواهد به چه اسمی صدایم کند. به خصوص که اسم خاله خودش هم (خاله واقعی، خاله خونی یا چی؟) فاطمه بود. روزی که بیمقدمه، «خاله اِصتِفان (مخفف اصفهان!)»، صدایم کرد، شادی قشنگی دوید در رگهایم. امروز برایم صوت گذاشته. سه تا صوت چند ثانیهای و نصفه نیمه که بیش از بیست بار گوش دادمشان. در ذهن کودکانه و شیرینش، سه دقیقه، کمترین زمانی است که من برای گذراندن فاصله چهارصد کیلومتری اصفهان تا تهران نیاز دارم.
#روایت_زندگی
#خاله_خواهرزاده
#عشق_دوستاره
#محمدمهدی_دلربایم
@Negahe_To