eitaa logo
[نگاه ِ تو]
272 دنبال‌کننده
436 عکس
43 ویدیو
3 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ 🌾 اینهمه به خودتان نگویید نه نمی‌توانم. نگویید از فردا، از شنبه، از سال آینده شروع می‌کنم. بلند شوید! همین الان! @Negahe_To‌
معرفی کتاب محرم.pdf
24.28M
‌ ‌ توی حلقه کتابخوانی مبنا، یک لیست پیشنهادی معرفی کتاب آماده کرده‌ایم برای این روزها و شب‌ها. برای لحظه‌هایی که دلت یک غم قشنگ دارد. برای لحظه‌هایی که وسط روضه‌ها ذهنت پر می‌شود از علامت سوال، شک و تردید و ابهام. لیست را ببینید، کتاب‌ها را نوش جان کنید و حظ ببرید؛ و البته کنارش، ما را هم دعا کنید که بسیار محتاج دعای خیرتان هستیم🌹 @Negahe_To
‌ ‌ 🌾 اگر نتوانید تشخیص دهید که کجا قدمی به اشتباه برداشته‌اید، دوباره با صورت به زمین خواهید خورد! @Negahe_To
‌ ‌ سَرم روی برگه بود. پرسیدم حاج خانوم چند تا بچه داری؟‌ گفت: سه تا. اما با شک گفت. تردید و لرز خفیفی را در پس صدایش حس کردم. ‌سرم را بالا آوردم. در ثانیه‌ای که گذشته بود، اشک‌ها از چشم‌ها دویده بود روی گونه‌ها. به سختی آب دهان قورت داد و ادامه داد: حالا دیگه دو تا. هر کار کردم زبانم نچرخید بپرسم چرا؟ کجا؟ چی شده؟ فقط چشم‌هایم خیره ماند به قاب چشم‌های چروک شده‌اش. گفت: پسرم شهید شده. در خیالم رفتم سراغ شهدای اخیر نیروی انتظامی و مرزبان‌ها و ... خودم را جمع کردم و پرسیدم کِی شهید شدن؟ گفت: سال ۶۵. افکارم مثل یک دومینو، پشت سر هم ریخت زمین. بی‌ادبی کردم و جمله ناپخته‌ای آمد به زبانم. پرسیدم یعنی بعد ۳۸ سال هنوز انقدر این داغ تازه است؟... مادرانه نگاهم کرد و گفت: تا لحظه‌ای که بمیرم و برم پیش بچه‌م، داغش برام یه ذره کم نمیشه. راستی، رباب، چند سال بعد عاشورا، رفت پیش بچه‌ش؟ @Negahe_To‌
‌ ‌ 🌾 وقتی پای رویاهایتان وسط است، "نه" جواب محسوب نمی‌شود. @Negahe_To‌
‌ ‌ 📚 تو اگر جای من بودی، نشدن یا نتوانستن در کارت نبود. تو نتوانستن بلد نبودی. تو عجیب بودی. تو می‌دانستی، به طرز دقیق و مطمئنی می‌دانستی کی هستی و چه کار باید بکنی. تو تکلیفت را می‌دانستی. 🌱 چقدر این آدم‌ها عجیب هستند و کمیاب؛ و چقدر زندگی کنار این آدم‌ها عجیب است و سخت. @Negahe_To
‌ ‌ 🌾 اولویت‌ها را بشناسید. فکر کنید و تصمیم بگیرید که کدام کار واقعا برایتان اهمیت بالایی دارد. بعد، پیش از بقیه کارها، آن را انجام دهید. @Negahe_To
‌ ‌ 📚 بعضی آدم‌ها هستند که وقتی نیستند، تو از چیزهای معلومی یادشان می‌افتی. اما درباره بعضی‌ها، تو از همه چیز، یاد آنها می‌افتی؛ حتی از تصویر خودت توی شیشه یک فروشگاه یا از کشیدن ترمز دستی وقتی می‌خواهی ماشینت را جایی پارک کنی. 🌱 از این آدم‌ها توی زندگی‌تون دارین؟ @Negahe_To
‌ ‌ ‌این چند روز که داشتم کتاب "هفت روایت خصوصی از زندگی سیدموسی صدر" را می‌خواندم، حالم شبیه روزهایی بود که داشتم کتاب "نا" را از زندگی سیدمحمدباقر صدر می‌خواندم. دلم نمی‌خواست کتاب را تا لحظه‌ای که تمام شود، زمین بگذارم. یک آدم خیلی تشنه بودم. جمله‌های کتاب و فهم جدیدم از امام موسی صدر، همان جرعه‌های آب بود برای رفع عطش. اما حالا که تمام شده است، هنوز تشنه‌ام. آخر نمی‌شود سیدموسی صدر و سیدمحمدباقر صدر را بشناسی و عاشق‌شان نشوی. نمی‌شود بشناسی و حسرت هم‌کلام شدن و دیدن‌شان ننشیند در اعماق وجودت. آدم‌هایی یک سر و گردن بزرگ‌تر از زمانه‌شان. ‌ ‌هر چند حبیبه جعفریان، نویسنده خوب کتاب، زحمت بسیار زیاد و ارزشمندی برای مصاحبه‌ها و نوشتن روایت‌ها کشیده است اما به نظر من، این کتاب برعکس کتاب "نا" یکدست نیست. عوض شدن زاویه دید در فصل‌ها و روایت آدم‌های مختلف، آزاردهنده است. به علاوه، فکر می‌کنم اگر فرصت و دقت بیشتری برای ویرایش محتوایی و حتی املایی کتاب گذاشته می‌شد، می‌توانستیم با یک اثر فوق‌العاده به جای یک اثر خوب روبرو باشیم. ‌ ‌بعضی فصل‌ها را به صورت صوتی از نوار گوش دادم اما برعکسِ کتاب‌هایی که تا حالا گوش داده بودم، اصلا نتوانستم با نسخه صوتی این کتاب ارتباط بگیرم. به نظرم انتخاب گویندگان برای نقش‌ها اصلا مناسب نبود و البته که بعضی‌هایشان حتی به حس و حال محتوای خود جمله هم مسلط نبودند متاسفانه. ‌ ‌و اما حرف آخر، این توصیف نویسنده در مقدمه کتاب، همان چیزی است که باعث می‌شود تو بی‌آنکه بفهمی، مشتاقانه، صفحه به صفحه و خط به خط، دنبال امام موسی صدر و سیدمحدباقر صدر راه بیفتی. "خانواده صدر عجیبند. آنها آدم را دچار این سوء‌تفاهم می‌کنند که نوع بشر، فرشته است یا بوده است یا می‌تواند باشد. رفتار آنها آن تکه واقع‌بین ذهن آدم را، که همان تکه بدبینش است، به چالش می‌کشد و درباره حجم نفوذ شر در جهانِ پیرامونش به شک می‌اندازد." @Negahe_To
‌ ‌ وقتی آمد، دنیایم را به معنی واقعی کلمه بهم ریخت‌. از آن بهم ریختگی‌ها که تا به خودت می‌آیی، می‌بینی یک جاهایی دیگر کُند و تند زدن ضربان قلبت هم در اختیار خودت نیست. آن روز که برای اولین بار رفتم ببینمش، اصلا فکر نمی‌کردم قرار است اینجور گیر بیفتم. نمی‌دانستم وقتی برچسب خاله شدن بچسبد به وجودم، قرار است چه اتفاق‌هایی را برایم رقم بزند. ‌ ‌من با او برای اولین بار خاله شدم. وقتی به دنیا آمد در حال گذراندن روزهای خیلی سخت و نفس‌گیری بودم. باورم نمی‌شد یک نوزاد چند روزه که کاری جز شیر خوردن، گریه کردن و خوابیدن توی این دنیا بلد نیست، بتواند بشود تکیه‌گاه آدم بزرگی مثل من برای گذر از آن روزهای تلخ. از همان روزهای اول تولد، یک جور خاصی توی بغلم آرام می‌شد. وقتی حدودا بیست روزه شد و مجبور شدم برگردم اصفهان، مفهوم نفَسَم به نفَسَش بند است را با تمام وجودم فهمیدم. حالا که بزرگ‌تر شده، دیگر خودش هم می‌داند نقطه ضعف بزرگ زندگی‌ام است و گاهی با شیطنت کودکانه‌اش خیلی خوب از این نقطه ضعف، استفاده می‌کند.‌ ‌ ‌از وقتی کلاس اول رفته، حس می‌کند خیلی بزرگ‌تر شده. حالا که دیگر خواندن و نوشتن بلد است، کمتر می‌آید توی بغلم. کمتر اجازه می‌دهد ببوسمش. از همین الان می‌خواهد ژست آدم بزرگ‌ها را برایم بگیرد. همیشه فکر می‌کردم بچه‌ها که بزرگ می‌شوند دیگر آن جذابیت قبل را ندارند‌. همیشه در اعماق دلم نگران بودم وقتی بزرگ شود، نتوانم به اندازه قبل عاشقش باشم اما نگرانی‌هایم مسخره و کودکانه بود. چون در تمام این سالها، روز به روز با قد کشیدنش، محبتش هم در دلم قد کشیده است.‌ ‌ ‌امروز، بعد از کلی وقت، خودش، بی‌مقدمه و بی‌واسطه زنگ زد. "خاله زنگ زدم حالت رو بپرسم ببینم خدای نکرده یوقت مریض نشده باشی." قندهای عالم، کیلو کیلو در دلم آب شد. فقط توانستم بگویم تو کِی انقدر بزرگ شدی خاله فدات بشه؟‌ ‌ ‌حالا فکری شده‌ام که محبت قاسم چقدر در دل عمویش قد کشیده بود وقتی توی جمع آدم بزرگ‌ها بلند شد و گفت شهادت برایم از عسل شیرین‌تر است. دارم فکر می‌کنم شاید حسین هم آنجا توی دلش گفته است تو کِی انقدر بزرگ شدی عمو به فدایت بشود؟ @Negahe_To